رادیو زمانه

تاریخ انتشار: ۲۱ مرداد ۱۳۸۶
۱۸ـ از مجموعه‌ی «داستان‌خوانی با صدای نویسنده»:

عقلای مجانین ـ محمد بهارلو

داستان عقلای مجانین را با صدای نویسنده از اینجا بشنوید.


برای فتح‌الله اسماعیلی

می‌دانم باز هم با این حرف‌ها خسته‌ات می‌کنم. ما همه‌مان داریم مثل ‌ِ هم می‌شویم. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم سرنوشت‌مان این باشد. منوچهر دیوانه را یادت می‌آید؟ بهش می‌گفتیم منو دیوانه. قیافه‌اش الان جلوِ چشمم است. همیشه‌ی خدا پیشانی‌اش ورم داشت. ورم که نبود، مثل‌ِ زانوی شتر پینه بسته بود. از بس سرش را می‌کوبید به زمین. می‌ماندم حیران که چرا خون نمی‌آید. می‌گفتند برادرخوانده‌اش داده سید فرج‌الله براش دعا نوشته. حتماً یک حکمتی در کار بود. آن جور که او پیشانی می‌کوبید به ‌زمین ـ حتا صداش دل‌ِ آدم را ریش می‌کرد ـ باید استخوان خُرد می‌شد یا جمجمه می‌شکافت. اگر سرش مو داشت باز یک حرفی. شاید کمی ‌جلوِ ضربه را می‌گرفت. وقتی پیداش می‌شد بچه‌ها یکی‌یکی می‌رفتند به طرفش. تا خودش را پشت‌ِ حمام‌ِ مُرادی می‌رساند جمع‌مان جور بود. ازسرِ خیابان‌ِ یک تا مسجدِ بوشهری‌ها هرچه بچه بود راه می‌افتاد تو کوچه. تو نمی‌آمدی. می‌ترسیدی. اما نمی‌گفتی که می‌ترسی. می‌گفتی: «گناه دارد.» پناه دیوار، تو سایه، می‌ایستادیم. چشمان‌ِ باباغوری‌اش رامی‌دوخت به ما و همان‌طور خودش را، به کمک‌ِ دست‌ها، می‌کشید. هرکس بازی‌ِ خودش را می‌دانست. آن وقت فاصله‌مان را کم می‌کردیم با او. آن که نزدیک‌تر بود سلام می‌کرد. چشم‌هاش می‌شد مثل‌ِ ازرق‌ِ شامی. من می‌ترسیدم‌، اما به روی‌ِ خودم نمی‌آوردم. بعد یکی‌یکی سلام می‌کردیم و می‌گذاشتیم از کنارمان بگذرد. چرمی را که زیر پاش بسته بودند روی‌ِ خاک‌ِ کوچه می‌کشید و می‌گذشت. وقتی جواب‌ِ سلام‌ِ همه را می‌داد بازسلام می‌کردیم. آن که اول سلام کرده بود شروع می‌کرد. می‌دانم نمی‌خواهی دنباله‌اش را بدانی. حق با تو بود. او گناه داشت.

نوشته‌ای: «گاهی یادِ عبدالله دیوانه می‌افتم. او مثل‌ِ دیگران نبود. دیوانه‌ی فرزانه‌ای بود. وقتی بچه‌ها دنبالش می‌کردند ـ بچه‌هایی که از ما کوچک‌تر بودند ـ عصایش را مثل‌ِ کراوات می‌زد به یقه‌اش و ادای‌ِ شهردار را درمی‌آورد.» من جمعه به تو گفتم که عبدالله با بقیه فرق دارد. اما سعی نکن از این ماجرا، از نقل‌ِ احوال‌ِ عبدالله‌، نتایج‌ِ عجیب غریب بگیری. این عادت‌ِ تو باعث می‌شود تا تصویرِ آدم‌ها خراب شود. تو مراعصبانی می‌کنی! اما مثل‌ِ همیشه این منم که کوتاه می‌آیم. صد بار گفته‌ام‌ این عادت‌ِ زشت را از سرت بیندازی! باشد، من از معرکه رد می‌شوم.

جمعه یادم رفت درباره‌ی رستمی به تو بگویم. یادت می‌آید؟ میان‌ِ بچه‌های‌ِ پالایشگاه سرش به کارِ خودش بود. همیشه می‌گفت: «در جایی‌کار می‌کنم که عقل از سرِ همه در رفته.» نمی‌دانم منظورش از این حرف چه بود. لابد، فکرش را بکن‌، میان‌ِ آن‌همه گازهای خطرناک و موادِ شیمیایی! داستان‌ِ پدربزرگم را که برایت گفته‌ام. معتاد شده بود، آن هم چه جور، به گازهای شیمیایی. نمی‌دانم تو «کت کراکر» کار می‌کرد یا تو «اسیدپلانت». وقتی بازنشسته شد، همان‌روزِ اول یا دوم، حالش به هم خورد. مثل آدم‌های خمار، که مواد بهشان نرسیده باشد، رنگش پریده بود و آب‌، شُرشُر، از چشم‌ها و بینی‌اش می‌ریخت. هر چه دوا درمان کردیم حالش جا نیامد. هر کسی یک چیزی می‌گفت. اما خودش، زود، شستش خبردارشد. فهمید که معتاد شده. رفت سراغ‌ِ یکی از دوستانش، از همان همکارهاش‌، و سفارش کرد تا براش هر روز یک شیشه از هوای‌ِ همان‌جایی که توش کار می‌کرد بیاورد، از هوای‌ِ آلوده به همان گازهای شیمیایی. از آن روز به بعد حالش سرِ جا آمد. می‌رفت توی‌ِ حمام در را روی‌ِ خودش می‌بست و ساعت‌ها همان جا می‌نشست. درِ شیشه را بازمی‌کرد، انگار بخواهد بخور بدهد، پارچه‌ای روی‌ِ سرش می‌انداخت وهوای‌ِ شیشه را به ریه‌هاش می‌فرستاد. اما این وضع زیاد دوام نیاورد. ما همه می‌دانستیم. تو چله‌ی تابستان، تو یک بعدازظهر، با شیشه‌اش و پارچه‌ای که روی‌ِ سرش می‌انداخت‌، رفت تو حمام و تا سرِ شب بیرون نیامد. مادربزرگ قبل از همه فهمید که پدربزرگ مُرده. هوای‌ِ درون‌ِ آن‌شیشه مثل‌ِ هوایی نبود که پدربزرگ سرِ کارش تنفس می‌کرد. بعد از جنگ‌ خیلی از پیرمردها، مثل‌ِ پدربزرگ‌، از ترک‌ِ اجباری‌ِ همین عادت مُردند.

نمی‌خواهم حرف‌ِ مفت زده باشم. می‌روم سرِ اصل‌ِ مطلب. طلاوری ‌که آمده بود به مأموریت می‌گفت نگران‌ِ احوال‌ِ رستمی است. گفت: «تو جزیره کارش شده برداشتن‌ِ نوار از تصنیف‌ِ خوانندگان، از قدیم و جدید.» تا حالا هفت هزار کاست پُر کرده، هفت هزار. من که باورم نمی‌شود. فکرش را بکن! آدمی تو یک جزیره‌ی کوچک‌، زیر آتش‌ِ بمب و موشک‌، درساعت‌ِ فراغت ـ چه فراغتی‌؟ ـ بنشیند تصنیف‌ِ خوانندگان را ضبط کند. توانسته زنش را هم متقاعد کند، البته به سختی و پس از مرافعه‌ی بسیار. طلاوری می‌گفت اگر او و زنش میانجی‌گری نمی‌کردند شاید کارشان به طلاق می‌کشید. همه‌ی درآمدشان را گذاشته‌اند برای‌ِ این کار، حتا بیش ازذخیره‌شان دست به خرج می‌زنند. شاید نیتش خیر باشد. طلاوری می‌گفت: «رستمی این کارش را یک اقدام‌ِ ملی می‌داند در برابرِ تباهی و نابودی‌ِ موسیقی‌ِ ایران.» خوب‌، من فکر می‌کنم این توجیهی است که هرکدام از ما برای‌ِ رفتارِ خودمان داریم.

نوشته‌ای: «نوذری هم شده مثل‌ِ یکی از آن‌ها. زنش را تو بانک‌ِ رفاه دیدم. وقتی سراغش را گرفتم گفت: «دو سال‌ِ آزگار است نشسته تو خانه ‌انگشت‌ِ پاهاش را می‌شمارد.» همان کاری که سال‌هاست منصور می‌کند. عجیب است، این جور بیماری اگر مسری شود...» نه، عجیب نیست. البته ‌مال‌ِ منصور جورِ دیگری بود. تو باید اولش را یادت بیاید. ده سال پیش بود، شاید ده سال و یک ماه. قبل از عید بود. چه قدر تو اصفهان دنبالش گشتیم. از این پمپ‌ِ بنزین به آن پمپ‌ِ بنزین. اداره‌ی پخش‌ِ نفت، تعاونی‌، فروشگاه‌ِ کارگران، همه‌جا را گشتیم. گمانم تو پیداش کردی، به تصادف. تو یکی از فرعی‌های‌ِ چهارباغ بود، تو فروشگاه‌ِ کارگران. وقتی چشمم‌ افتاد بهش ـ تو داشتی پیشانی‌ِ فراخش را می‌بوسیدی ـ جا خوردم. صورتش ورم کرده بود. تو گفتی: «از هوای‌ِ اصفهان است. آب رفته زیرِپوستت.» بعد تو خانه‌اش، چه خانه‌ای، چیزی نمانده بود گریه‌ام بگیرد. پسرهاش را یادت می‌آید؟ بابک و آرش. تو خانه غیر از آن گرامافون‌ ِقدیمی هیچ نبود، یک زیلو و یک گرامافون. بعد برامان صفحه گذاشت، بنان بود یا بدیع‌زاده؟ من آن روز هیچ نگفتم. نخواستم او را و تو راناراحت کنم. خوب، لابد، حالا می‌گویی این حرف‌ها همه‌اش خیالات است. قبول دارم که او از نوجوانی صدای‌ِ بنان یا بدیع‌زاده را دوست داشت. اما حرف‌ِ من چیزِ دیگری است. آدمی با آن سوابق‌، تو یک خانه‌ی‌ لُخت‌، با یک گرامافون‌ِ بوقی‌ِ قدیمی‌، تکیه‌اش را بدهد به گچ‌ِ طبله‌کرده‌ی دیوار و بچه‌هاش، بابک و آرش‌اش‌، را بنشاند روی‌ِ زانوانش و بزند زیرِآواز. همان بوق‌ِ برنجی‌ِ قُرشده‌ی گرامافونش کافی بود تا من بفهمم چه حالی دارد. هیچ چیز غمگین‌تر از یک آدم با یک گرامافون‌ِ قدیمی نیست.

دیده‌ای که من حرف‌هام را می‌زنم. سعی نکن با پوزخندت جلوِ حرفم را بگیری! من عادت‌ِ تو را می‌شناسم. نگو که این کار را نمی‌کنی! یادت بیندازم! خیال نکنی که می‌خواهم تلافی کنم. «دلم می‌خواهد غروب‌ها، مثل‌ِ سابق، تو یک قایق که طنابش به اسکله وصل باشد بنشینم و پاهایم را تو آب بگذارم و همان‌طور که لرزش‌ِ امواج را حس می‌کنم صدای‌ِ جلز و ولز قرص‌ِ خورشید را تو آب بشنوم. وقتی خورشید تو آب غروب می‌کند صدای‌ِ...» خوب که چی؟ من بهت می‌گویم، اما پوزخند نمی‌زنم. دنباله‌اش را می‌گویم که نگویی حرف‌ها را به میل‌ِ خودم تکه‌پاره می‌کنم و نتیجه می‌گیرم. «تماس‌ِ آتش و آب‌، مثل این که یک ماهی را توی‌ِ روغن‌ِداغ بیندازند، توی‌ِ جمجمه‌ی آدم طنین می‌اندازد. کاش می‌توانستم خورشید را وقتی که سرد می‌شود ببینم. هیچ چیز مثل‌ِ موج‌، صدای‌ِ بوق‌ِکشتی و نغمه‌ی نی‌ِ جُفتی‌ِ جاشوها آرامش نمی‌دهد به من. اما آن صدای‌ِ جلز و ولز...» این‌ها، لابد، حرف‌های‌ِ شاعرانه است. قبول دارم که طبع‌ِ تو لطیف است‌، اما مال‌ِ دیگران چی‌؟ مال‌ِ من؟ لابد خواهی گفت منظوری نداشته‌ای. باشد. من ناراحت نمی‌شوم. اما بهت می‌گویم که خیال نکنی اگر بزنی روی‌ِ عصبم دیگر حس نمی‌کنم، که عواطفم کرخت شده است. قلاب‌ِ اجل به ریشه‌ی جانت بیفتد اگر بخواهی، یک دفعه‌ی دیگر، پوزخند بزنی. این با سنگ و ترازوی‌ِ کدام عدالت و منطق می‌خواند که من وقتی‌ گرم‌ِ استدلال هستم، حالا هر چه که هست، تو حواس‌ِ من را پریشان کنی! چی داشتم می‌گفتم؟ ببین چه جور رشته‌ی افکارم را بریدی!

آره. داشتم می‌گفتم که وقتی دوباره سلام می‌کردیم، یعنی همه‌مان از نو یکی‌یکی سلام می‌کردیم، کفرش درمی‌آمد. از چشم‌هاش می‌خواندیم. مردمکش درشت می‌شد و رنگش ـ یادت هست که ـ می‌پرید و بنا می‌کرد به فحش دادن. چه فحش‌هایی! گاهی زبانم لال... استغفرالله. خوب، دیوانه بود بی‌چاره. شلوارش را می‌کشید پایین ـ شلوار که نبود گُرده‌پا بود ـ و بعد وقتی هو می‌کشیدیم او خیز برمی‌داشت. خودش را می‌کشید طرف‌ِ سنگی‌، کلوخی ـ هر چه دَم‌ِ دستش می‌آمد ـ و پرتاب می‌کرد به طرف‌مان، و وقتی دست نمی‌کشیدیم ـ تو هیچ وقت نمی‌ایستادی که ببینی ـ می‌کوبید، سرش را، نه خدایا پیشانیش را، می‌کوبید به زمین. چشم می‌گرداند تا یک برآمدگی پیدا کند، جای‌ِ سفتی که بتواند محکم بکوبد روی‌ِ آن. چنان می‌کوبید که صداش‌ دل‌ِ آدم را ریش می‌کرد. نمی‌دانم وقتی در عالم‌ِ حشر مقابل‌ِ میزان حاضر می‌شویم تا ثواب و گناه‌مان را بکشند چه جوابی داریم بدهیم. انگار شیطان تو پوست‌مان می‌افتاد. خدا از سرِ تقصیرات‌مان بگذرد. تا می‌رسید دَم‌ِ سینما شهرزاد می‌شدیم سی چهل پنجاه نفر، و شب می‌شد. فکرش را بکن! هیچ‌کس‌، هیچ آدم‌ِ خیر و مؤمنی، نمی‌آمد معرکه را بخواباند. نه، من قبول ندارم. خداوند همان قدر که بنده‌ی بد دارد بنده‌ی خوب ندارد. تو تنها کسی بودی که می‌گفتی گناه دارد. زن‌ها و پیرمردها می‌آمدند دَم‌ِ درِ خانه‌ها یا پشت‌ِ پنجره‌ها به تماشا، حتا جزوه‌کش‌ِ مسجدِ محله هم می‌آمد بیرون ـ اسمش چه بود؟ ـ و به او، وقتی شلوارش را می‌کشید پایین، می‌خندیدند. از فحش‌هایی که می‌داد حظ می‌کردند. می‌دانم تو خواهی گفت، لابد، به این دلیل که تفریحی نداشتند. اما من قبول ندارم. ما از حارث بدتر بودیم، هستیم. همیشه حاضر به یراقیم تا مثل‌ِ عمله‌ی دوزخ به جان هم بیفتیم. ایمان‌مان را به یک پول‌ِ سیاه به شیطان می‌فروشیم. من قبول دارم، حق با تو است. شیطنت‌ِ ما بچه‌گانه نبود، نشانه‌ی جنون بود. همه‌ی اهل‌ِ محل‌، مثل‌ِ او، دیوانه بودند، اما او گناه داشت. اما نگو که دیوانه نبود. او تنها پسر، تنها فرزند پدرش بود. از قدیم گفته‌اند یکی‌یک‌دانه یا خُل می‌شود یا دیوانه.

من حرفت را درباره‌ی عبدالله قبول دارم. بله، درباره‌ی او حق با تو است. «بعد عصا را از یقه برمی‌داشت و می‌گفت: «روزگار منتقم است.» تکیه ‌می‌داد به دیوار، یا تیرِ چراغ‌ِ برق‌، و یک چشمش را می‌بست و خم‌ِ عصا را می‌چسباند به گودی‌ِ کتف و قراول می‌رفت به طرف‌ِ شهردار، که مثلاً دارد او را به رگبار می‌بندد، می‌رسانَدَش به سزای‌ِ اعمال‌ِ پلیدش. ما هیچ‌وقت سؤال نکردیم‌، حتا پیش‌ِ خودمان‌، که خوب حالا چرا شهردار؟ مگر درهیأت‌ِ حاکمه آدم قحط است‌؟ چرا فرماندار یا رییس‌ِ شهربانی نه‌؟ یا دست‌کم رییس‌ِ پالایشگاه. من هیچ‌وقت نفهمیدم.»

قبول دارم که درباره‌ی رستمی وضع فرق می‌کند، اما راستی راستی تو فکر می‌کنی بشود کارِ او را یک اقدام‌ِ ملی دانست؟ دلم می‌خواست می‌توانستم یک چنین توجیهی را قبول کنم. شاید هم طلاوری براش مایه‌ گرفته باشد. عادتش را هم که می‌دانی، همه چیز را بزرگ می‌کند، آب می‌کند تو حرف‌هاش. از همان جوانی دوست داشت حرف‌هایی بزند تا دیگران را انگشت به دهن کند. خدا کند این هم یکی از آن حرف‌ها باشد. لابد تو خواهی گفت اگر رستمی دست به چنین کاری هم زده باشد کارِ درستی است و حرف‌ِ طلاوری هم درباره‌ی اقدام‌ِ ملی‌ِ او درست است. جمعه می‌توانیم در این باره حرف بزنیم، و همین‌طور درباره‌ی نوذری. بعدش اگر فرصت شد می‌توانیم درباره‌ی کسی حرف بزنیم که به‌تازگی با او آشنا شده‌ام. همسایه‌ی دیوار به دیوارِ ما است. عادت‌ِ ما را دارد. تمام‌ِ روز می‌نشیند نامه می‌نویسد، منتها برای‌ِ خودش. آدم‌ِ جالبی است. هر نامه‌ای ‌را که می‌نویسد به نشانی‌ِ خودش پُست می‌کند و وقتی نامه‌رسان نامه را به‌ او تحویل می‌دهد دادن‌ِ انعام را فراموش نمی‌کند. اما باید قول بدهی که شلوغش نکنی و در صدد نباشی که‌، مثل‌ِ همیشه، نتیجه‌ی عجیب غریب بگیری.

درباره‌ی منصور من نظرم را به تو گفته‌ام. او با دیگران فرق دارد. اصلاً مثل‌ِ هیچ‌کس نیست. صد البته مثل‌ِ جوانی‌ِ خودش هم نیست. اما من، چنان که گفته‌ام و برایت نوشته‌ام‌، نسبت به او دچارِ ترحم می‌شوم. هیچ‌وقت‌، به خلاف‌ِ تصورِ تو، آدم‌ِ استخوان‌داری نبود. من بیش‌تر از تو او را می‌شناسم. خمیره‌اش را نداشت. بی‌خودی خودش را قاطی‌ِ آن ماجراها کرد، یعنی قاطی شد، به تصادف. مثل‌ِ خیلی‌ها، بی‌آن‌که بفهمد اصل‌ِ ماجرا چیست، خودش را آلوده کرد، و بعد وقتی که آن حوادث پیش آمد و بگیر و ببندها شروع شد حسابی ماست‌ها را کیسه کرد. فکر می‌کرد تمام‌ِ عالم و آدم دنبالش هستند. چه بازی‌ها که درنیاورد. خانه‌اش را عوض کرد. سرِ کارش نرفت. رابطه‌اش را از پدر و مادرِ خودش و زنش برید. ریش گذاشت. سر تراشید. عینکش را به چشم نزد. لباس‌های‌ِ عجیب‌غریب پوشید و افتاد به عرق‌خوری و بعد رفت به اصفهان‌، آن قدر تو لاک‌ِ خودش فرو رفت که شد آن آدمی که دیدیم‌، با آن سبیل‌ِ بال‌مگسی، یادت می‌آید؟ فکر می‌کرد هر کس به سراغش می‌رود قصد دارد از او زیرِ پاکشی‌ کند. غیبت از گوشت‌ِ سگ حرام‌تر است. این‌ها را نمی‌گویم که او را تحقیرکرده باشم. بیچاره زنش! بیچاره مادرش به مادرم گفته بود، التماس و جزع و فزع کرده بود، که اگر من نشانی‌ای از او دارم بهشان بدهم. تا مدت‌ها فکر می‌کردند او را گرفته‌اند یا با خانواده سر به نیستش کرده‌اند. بقیه‌اش را خودت می‌دانی. چشم‌ِ بینا بهتر از سی‌صد عصا است. می‌دانی‌، آدم‌هایی که مدت‌های‌ِ طولانی‌، مثلاً برای چندین ماه‌، تظاهر می‌کنند، ادای‌ِ آدمی را درمی‌آورند که نیستند، گرفتار می‌شوند. یک وقت می‌بینند که خودشان نیستند، یعنی ما می‌بینیم، خودشان نیستند. خودشان خیال می‌کنند همان کسی هستند که بودند. بعدها، شاید، در پیری متوجه بشوند، وقتی دارند خاطراتشان را مرور می‌کنند. منصور هم یکی از آن‌ها است. آن قدر بازی درآورد که گرفتار شد، در دام افتاد، نتوانست خودش را بیرون بکشد.

همیشه همین‌طور است. آدم اول خیال می‌کند یک جور بازی است، یک جور شوخی. ممکن است خنده‌اش هم بگیرد. مثلاً فرض کن آدم دراوج‌ِ جوانی‌، در شادابی‌ِ جوانی‌، ویرش بگیرد یا به سرش بزند که ادای‌ ِ پیرها را دربیاورد. برود هم‌دَم و هم‌نشین پیرها بشود. مثل‌ِ خودشان حرف‌ بزند، آرام و شمرده و در پاسخ‌ِ هر حرفی بگوید: «عجب!» و سعی کند خودش را عادت بدهد که خون‌سرد باشد و از تنهایی لذت ببرد، یا دست‌کم به تنهایی خو کند. چنین آدمی حتماً مقداری از غرورش ارضا می‌شود، یا فکر می‌کند که ارضا شده است. فکر می‌کند خیلی ازخوشی‌های‌ِ زندگی، آن چه به زندگی هیجان می‌دهد، آن قدرها هم که مردم ـ جوان‌ها ـ فکر می‌کنند خوشی نیستند. نیازی نمی‌بیند دنبال‌ِ این‌جور چیزها برود، چون پیرها دنبال‌ِ این جور چیزها نیستند. بعد دیگرمی‌شود عادت‌، گرفتار می‌شود، یک‌هو نگاه می‌کند، برمی‌گردد به پشت‌ِ سرش، جوانی‌اش را در نقطه‌ای دور، بی آن که بتواند آن را به وضوح ببیند، به یاد می‌آورد. اما دیگر گذشته است، تمام شده است. می‌بیند دراوج‌ِ جوانی پیر شده است. بعد دیگر حتا اگر با پیرها هم نباشد، میان ‌ِجوان‌ها هم پیر است. می‌بینی که دارم درباره‌ی خودم حرف می‌زنم. همیشه به همین‌جا می‌کشد. هر سنی لذت‌های‌ِ خودش را دارد. اما برای‌ِ آدمی که همیشه پیر بوده است فقط لذت‌ِ خاطرات باقی می‌ماند.

اما درباره‌ی حسین ـ حق با تو است ـ او هنوز باورش نشده که پیر است. نوشته‌ای: «نمی‌دانم چرا همه چیز برای‌ِ او ساده است. خیال می‌کند هیچ‌چیز لیاقت ندارد که آدم به طورِ جدی به آن فکر کند. با دسته گلی که آب‌ داده روزگارِ همه را سیاه کرده است. می‌دانی که او از همان بچگی کاسه‌یعقلش مو برداشته بود. به خیال‌ِ خودش می‌خواسته یک جور بارشان بار بشود. نمی‌داند که میان‌ِ محنت و محبت تفاوت نقطه‌ای بیش نیست.» درباره‌ی سربه‌هوایی‌ِ حسین ـ گفتم که ـ من با تو موافقم. بعضی آدم‌ها هنرشان این است که بخیه به آب دوغ بزنند. حسین همیشه خیال می‌کند سرش تو حساب است. اما دردِ او این نیست که کاسه‌ی عقلش مو برداشته. با عقل‌ِ خشک و خالی بارِ کی بار شده است‌؟ اگر ازدواج‌ِ گلنسا پیش نمی‌آمد که حسین‌، به قول‌ِ تو، آن دسته گل را به آب نمی‌داد. من و تو دختری نداشته‌ایم که بدانیم بی‌جهیزیه عروس به خانه‌ی داماد فرستادن یعنی چه. خوب، این هم یک راهش است دیگر. آدم کامیونی را از تو کارخانه، شبانه، بردارد بزند به چاک‌ِ جاده. زنش را هم محض‌ِ احتیاط ‌بنشاند پهلوی‌ِ دستش. یک کامیون‌ِ ظاهراً بی‌صاحب خیلی‌ها را وسوسه می‌کند، آن هم پدری که قرار است دخترش را عروس کند. خوب، چرا از این واقعه آن نتایجی را که دوست داری نمی‌گیری‌؟ به تریج‌ِ قبایت برمی‌خورد؟ اتفاقاً همه‌ی مقدمات‌ِ نتیجه فراهم است: کارگری زحمتکش، کارخانه‌ای وابسته‌، یعنی همان مالک‌ِ کامیون‌، به جوش آمدن‌ِ غیرت... تو بهتر از من می‌توانی این جور چیزها را پشت‌ِ هم ریسه کنی و نتیجه بگیری. اگر حسین شوهرِ خواهرت نبود و روزگارِ خواهرزاده‌هایت را سیاه نمی‌کرد ـ یا دست‌کم با تو مشورت می‌کرد ـ لابد موضوع فرق می‌کرد. اما حسین به نفع خودش دست به این اقدام نزده. می‌خواسته بارِ دیگران بار بشود. اگر بد نمی‌آورد، اگر فقط دو بندِ انگشت سردرِ خانه‌ی‌ پسرعموی‌ِ حسین بلندتر بود، و کامیون می‌رفت تو حیاط همه چیز به خیرو خوشی تمام می‌شد.

خودت نوشته‌ای که مال‌خرها دیر کرده بوده‌اند و او مجبور بوده ‌کامیون را یک جوری از چشم‌ِ مردم پنهان کند. در انظار که نمی‌توانسته آرم‌ِ کارخانه را روی‌ِ بدنه‌ی کامیون رنگ کند، آن‌هم آرم‌ِ کارخانه‌ای که از کفر ِابلیس مشهورتر است. حتی به فکرِ مال‌خرها هم بوده. فقط فکرِ آن دو بندِ انگشت را نکرده بوده. شاید بی‌انصافی باشد بگوییم سرش توی‌ِ حساب نیست، که کاسه‌ی عقلش مو برداشته. دو بندِ انگشت به چشم نمی‌آید. از قدیم گفته‌اند برای‌ِ آدم‌ِ بدبخت از در و دیوار می‌بارد. سقف‌ِ کامیون بگیرد به آهن‌ِ سردر و چارچوب کنده شود و دیوارِ خشت و گلی‌ِ همسایه فرو بریزد و بعد آن قشقرق به پا شود. اگر کس‌ِ دیگری جای‌ِ حسین بود وضع بدتر از این‌ها می‌شد. خدا را شکر که دهن‌ِ حسین چاک و بست دارد. نوشته‌ای: «دست کمش این است که او را از کارخانه اخراج کنند و وادارندشان تا خانه‌ای را که به آن‌ها داده‌اند تخلیه کنند. این یعنی سیاه‌شدن‌ِ روزگارِ یک خانواده. بالاتر از این تنبیه دیگر وجود ندارد. حالا تو بگو این کارِ شیطان است‌، کارِ ملعونی که هر وقت پاهایش را به هم ‌می‌مالد هزار تا تخم‌ِ شیطان ازش پس می‌افتد. اما شیطان چه ربطی دارد به حسین؟» ربط دارد. اگر مردم ایمان‌شان را به شیطان فروخته باشند چی؟ مگر نمی‌گویند پول بچه‌ی شیطان است؟ حسین را چه کسی لو داد؟ برای‌ِ چی؟ تو مردم را یک جور دیگر می‌بینی، آن جور که هستند نمی‌بینی. نمی‌خواهی ببینی که بوی‌ِ خیر از مردم رفته. اگر این مردم خوب بودند به یک صد و بیست و چهار هزار پیغمبر حاجت نبود. خدا از سرِ تقصیرات‌مان بگذرد! کاش این یک ذره عقل را هم نداشتیم و غصه‌ی چیزی را نمی‌خوردیم. اگر دیوانگی غمی داشته باشد مال‌ِ دیگران است. آدم‌ِ دیوانه است که پادشاه‌ِ بی‌غم است نه آدم‌ِ بی‌اولاد. امثال‌ِ منوچهر و عبدالله که غمی ندارند.

من بارها به تو گفته‌ام ـ این جمعه هم حرف‌های‌ِ زیادی دارم تا بزنم ـ اگر شب‌ها هم به نوشتن بگذرانیم باز خیلی چیزها هست که از دستمان در برود. نه این که فراموشمان بشود. وقت کم می‌آوریم. یک روز به توگفته‌ام‌، به تعدادِ آدم‌های‌ِ دنیا دیوانه داریم. حالا اگر تو می‌خواهی، اصرارداری‌، معنای‌ِ دیگری برای‌ِ دیوانه بودن‌ِ آدم‌ها بتراشی این به خودت مربوط است. اما این منطق، آخرش‌، کار دست‌ِ تو می‌دهد. اگر روزی ‌روزگاری شدی مثل‌ِ یکی از آن‌ها حق را به خودت می‌دهی، چون هیچ آدمی‌، با منطق‌ِ تو، مسئول‌ِ اعمال‌ِ خودش نیست و آدم‌ها سرنوشت‌شان راخودشان تعیین نمی‌کنند. من به عنوان‌ِ دوست، رفیق‌، به عنوان‌ِ کسی که‌ می‌توانم سرم را روی‌ِ شانه‌ات بگذارم، فقط وظیفه دارم به تو هشدار بدهم، از جگر نعره بکشم‌، حتا با دستی که خدا کند بشکند بزنم پس‌ِ کله‌ات تا حواست سرِ جا بیاید. اما اگر حالی‌ات نمی‌شود، اگر تصمیم‌ِ خودت را گرفته‌ای‌، دیگر کاری از دست‌ِ من ساخته نیست. بهت بگویم، بارها گفته‌ام، اگر بخواهی همین جور هذیان ببافی آخرش‌، مثل‌ِ آن‌ها، عقل از کله‌ات درمی‌رود، مرا هم به دردِ بی‌درمان‌ِ خودت گرفتار می‌کنی.

آدم اگر یک زمانی، در جوانی، تو یک ماجرایی، دسته‌ای‌، شکست‌ خورد که دیگر نباید تلافی‌اش را سرِ چیزهای‌ِ دیگر دربیاورد. مگر من نبودم؟ خودت که بهتر می‌دانی! گوشتم از زورِ غصه آب شد. اما مجبور بودم بپذیرم، چشم‌هام را باز کنم. این مردم ارزش آن را ندارند که تو این‌همه براشان حنجره می‌خراشی، سنگ‌شان را به سینه می‌زنی. اگر به ‌دیگران و خودشان بد می‌کنند یا از زورِ سیاه‌کاری جنون به کله‌شان می‌زند چه ربطی دارد به سیاست؟ چه ربطی دارد به حکومت‌؟ فکر نکن ‌من دل‌ِ خوشی دارم، اگر پاش بیفتد ــ حالا نامه است نمی‌شود همه چیز را نوشت، خودت که می‌دانی ـ ... خوب، حالا چه می‌گویی‌؟ حرف‌ِ حساب جواب ندارد. خدا کند این طور باشد.

راستی، داشت یادم می‌رفت. باید با آن شروع می‌کردم. اما آن قدر جا ندارم که همه‌اش را بنویسم. می‌گذارمش برای‌ِ جمعه. درباره‌ی همان تکه ‌زمین‌ِ عمویم است‌، زمینی که نمی‌دانیم تو نقشه‌ی جدیدِ شهر افتاده تو خیابان یا قرار است بشود مسجد، پارک یا نمی‌دانم قبرستان. بی‌چاره عمویم هر کس را می‌بیند، به خصوص اگر کارمندِ شهرداری باشد یا با یکی از مقامات‌ِ شهر راه داشته باشد، از او درباره‌ی سرنوشت‌ِ زمینش می‌پرسد. همه‌ی فکر و ذکرش شده آن تکه زمین. اگر اتفاقی برای زمینش ‌بیفتد می‌ترسم بشود مثل‌ِ یکی از آن‌ها، بشود مثل‌ِ عبدالله. خدا بهش رحم کند. یادت باشد فردا چهارشنبه است. نوبت‌ِ تو است که بنویسی. مِجری‌ای را که گفته بودی خریده‌ای یا نه‌؟ حتماً قفل کوچکی به آن بزن تا دیگر نامه‌ها به دست‌ِ کسی نیفتد. لابد خیال می‌کنند زده است به کله‌مان. برای‌ِ من که دیگر توفیر نمی‌کند. بگذار خیال کنند. آن‌وقت دیگرنمی‌توانند ما را به دروغ گفتن متهم کنند؛ چون کسی که به کله‌اش می‌زند ممکن است هذیان بگوید اما دروغ نمی‌گوید. کاش می‌توانستیم وسط‌ِ هفته هم، یک روز، هم‌دیگر را ببینیم. من این‌جا، تنهایی، حوصله‌ام سرمی‌رود. نمی‌دانم اگر نوشتن‌ِ این نامه‌ها و دیدارهای‌ِ جمعه نبود چه‌طور می‌توانستم تحمل بیاورم. خنده‌دار است، دوتا آدم تو یک شهر باشند اما نتوانند، هروقت دل‌شان خواست، یک‌دیگر را ببینند. تا جمعه. یار باقی، صحبت باقی.

تابستان ۱۳۷۱

در باره‌ی نویسنده:
----------------------
محمد بهارلو متولد ۱۳۳۴ آبادان است. او تا کنون چندین رمان، مجموعه داستان و نقد منتشر کرده است:
ـ سرگذشت نسل تمام‌شده (نقد رمان کلیدر) ۱۳۶۸
ـ سال‌های عقرب (رمان) ۱۳۶۸
ـ بختک بومی ۱۳۶۹
ـ باد در بادبان (مجموعه داستان) ۱۳۷۰
ـ عشق‌کشی ( رمان) ۱۳۷۷
ـ بانوی لیل (رمان) ۱۳۸۰
ـ حکایت آن که با آب رفت (مجموعه داستان) ۱۳۷۹
ـ شهرزاد قصه بگو (مجموعه داستان) ۱۳۸۴
ـ نامه‌های صادق هدایت (گردآوری)
و...
بسیاری از داستان‌های محمد بهارلو به انگلیسی، سوئدی، هلندی و کردی ترجمه شده است.

ـ مجموعه‌ی «داستان‌خوانی با صدای نویسندگان»

نظرهای خوانندگان

اسم اين داستان عقلاي مجانين است نه مرثيه براي زندگان

-- بدون نام ، May 17, 2007 در ساعت 01:32 PM

بدون شك "حكايت آن كه با آب رفت" به قلم محمد بهارلو، يكي از بهترين و بي نظيرترين مجموعه داستان هاي ايراني است.

-- سامان رستمي ، Jun 7, 2007 در ساعت 01:32 PM

مي‌دانيد كارهاي شما الگوي بسيار درستي براي داستان‌نويسي است. اي كاش قدرتان را بدانند

-- دختر كولي ، Jun 19, 2007 در ساعت 01:32 PM

سلام
فکر کنم چندین سوژه بکر و زیبا ، که هر کدام یک داستان است را در یک داستان خرج کرده اید.

-- حسن ، Aug 12, 2007 در ساعت 01:32 PM