رادیو زمانه

تاریخ انتشار: ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
برنامه خاطره‌خوانی - بخش هفتم

خاطره‌ای «خاکستری»

رضا دانشور
khatereh.zamaneh@gmail.com

این خاطره را از «اینجا» بشنوید.

حدود بیست خاطره‌ی رسیده را چاپ کرده‌ام و جلوم گذاشته‌ام. هی می‌خوانم و می‌خوانم و بی‌اختیار یک مصرع شعر اخوان را کج‌وکوله و عوضی توی ذهنم رِنگ می‌گیرم: «قاصد خاطره‌های همه تلخ در سرم می‌نالد!» واقعا که یک کلمه‌ی پس و پیش می‌تواند پدر یک شعر را درآورد، اما تقصیر اصلی از این ورق‌های چاپی‌ست. همه تلخ. اغلب به زمان حال، فاقد گذشته، فاقد آینده، سرشار از محرومیت، سرخوردگی، پوچی، شک، تاریکی، خود - ویرانگری. زبان حتا اغلب ویران و سهل‌انگار و همه‌ی نویسنده‌ها جوان. دارد چه اتفاقی می‌افتد؟ شاید هم افتاده.

در دنیای این خاطره‌ها، که همه بث‌الشکوی و گزارش حال‌اند، جز خود راوی آدمیزادی نفس نمی‌کشد. دیگران، اگر هم اشاره‌ای به دیگران باشد، سایه‌هایی هستند اگرنه دشمن، بیگانه. دنیا دنگال و یخ‌زده،‌ مهاجم یا غایب است. اگر گاهی سایه‌ی جنس مخالف پررنگ می‌شود،‌ برای این است که تنهایی را بیشتر نمایان کند. با حسرت، با حس شکست یا فریب‌خوردگی. به هیچ‌کس اعتمادی نیست؛ به هیچ‌کس و هیچ چیز. اگر اصلا مفهوم اعتماد در این دنیا متولد شده باشد. وقتی رابطه‌ای نیست، چه ضرورتی به اعتماد یا بی‌اعتمادی‌؟ تنها غریزه‌ای زخمی، محبوس و شکنجه‌شده به خشم دندان‌هایش را با یاد جلادش فشار می‌دهد. این جلاد، زن یا مرد، نقاب عشق داشته، آمده تا با تشنگی و گرسنگی و محرومیت شکنجه بدهد. شکنجه ادامه دارد. زیرا زمان حال منجمد شده. تاریکی را ریشه‌یی کرده است. دیگر مرگ و زندگی چندان معنایی جدا از هم ندارند. آیا این پدیده‌ای همگانی‌ست؟ یا آنهایی که زندگی را طور دیگری می زیند، ضرورتی برای حرف‌زدن از خودشان حس نمی‌کنند؟ اگر این‌طور باشد،‌ چه حیف! اما ممکن نیست همه این‌طور باشند. قطعا جامعه‌ی جوان ایران امروز از آنها که تلاش می‌کنند و می‌سازند خالی نیست. قطعا کسانی که برای خود و دیگران زحمت می‌کشند، خطر می‌کنند، مسئولیت سرشان می‌شود زیادند. می‌بینیم، می‌شنویم، در روزنامه‌ها می‌خوانیم. جوانهایی که به‌خاطر ایمان‌شان مصایب را تحمل می‌کنند و به‌اصطلاح باب روز «هزینه» می‌دهند، به چیزهایی ورای خودارضایی‌های بیمارانه دل بسته‌اند، جنگ‌شان با مشکلات حقیقی و انسانی‌ست و همه سعی‌شان این است که به چیزها معنی بدهند و معنی‌ها را غنی‌تر کنند. آنها با سه زمان سروکار دارند: ماضی، مضارع و مستقبل. گذشته، حال،‌ آینده. از زمان گریزی نیست.

«خاکستری» اسم قطعه‌ای‌ست که رضا فرمانی برایمان فرستاده. با این‌که این قطعه را نمی‌توانیم به معنای دقیق کلمه خاطره بخوانیم، از آنجا که شمای گویایی از زندگی روزمره‌ی گروه انبوهی از جوانان سرخورده را ترسیم می‌کند و بطالت و اعتیادی را که یکی از مسایل اجتماعی حاد امروز است نشان می‌دهد، آن را مِن‌باب عبرت اولوا الابصار می‌خوانیم:

«خاکستری»

فک کنم ساعت ۶ باشه شاید هم ۷ شاید هم موقع خداحافظی خورشید باشه... حال و هوای آسمون گرگو میشه.

همه‌ی چراغها خاموشه... تاریکی مطلق..... فقط نور صفحه‌ی دیجیتال ضبطه که با نور آبی کمرنگ بالا و پایین می‌شه.

صدای برایان آدامز موزیک متن این لحظه‌های زندگیمه... درازکش لخت وسط اتاق ولو شده‌م... البته با یک شورت.

خیره به صفحه‌ی دیجیتال که ثانیه‌ها رو تبدیل به دقیقه و دقیقه‌ها رو تبدیل به ساعتو ساعت رو تبدیل به زمان... و زمان رو تبدیل به گذشته می‌کنه.

نه بیکاری‌ نه بی‌حوصله. فقط یک خرده بگی- نگی و بالا پایینش کنی می‌شه گفت دلت گرفته.

یهو یک جرقه توی ذهنت یادت می‌ندازه که یه تیکه‌ پونصدی بنگ باید توی شلوار جین باشه.

بدون معطلی آباژور کم‌نور رو روشن می‌کنی تا چشمات ببینه داری چه گهی می‌خوری و دوتا سیگاری پرملاط بار می‌زنی. اولیو همونجا روی مبل می‌زنی تو نفس... حواست جمع هس یه موقع آتیشش نیفته روی بدنت. آخه آتیش این با آتیش سر سیگار فرق می‌کنه... آتیش این مثل سربه... ذوب می‌کنه و می‌ره پایین... سرت یه خورده سنگین می‌شه.

آباژور رو خاموش می‌کنی... کنترل ضبطو برمی‌داری و صلیب‌کش جلوی ضبط می‌خوابی... دومیو آتیش می‌کنی.

توی دست چپت کنترل و توی دست دیگه‌ت سیگاری.

پک اولو همچین محکم می‌زنی که آتیش سر سیگار بدنه‌ی سیگارو می‌بلعه. دود رو توی گلوت حبس می‌کنی و بعد قورتش می‌دی. چشماتو می‌بندی و می‌ری توی هوا، همجوار فضا.

اولین چیزی که می‌آد تو ذهنت اینه که هیچ خواننده‌ی مادرقحبه‌ای جز برایان نمی‌تونست بسازتت.

دومین پک

یه چرا می‌آد تو ذهنت به بزرگی تمومی طول زندگیت... اخماتو می‌کشی تو هم و می‌گی، ‌پفففف....

یاد اَسما می‌افتی. خوشگل نبود، خیلی خوشگل بود... یاد اسما که تکیه ‌کلامش «چرا» بود... یاد دلقک ‌بازیاش... یاد موقعی که ادای بچه‌ها رو درمی‌آورد... یاد شبی که جفتی مست کردیم و کره‌کره رو دادیم بالا... و فردا صبحش دربه‌در دنبال یه دکتر می‌گشتیم که کره‌کره رو بده پایین....

به‌یاد اون موقع‌ها مثل همان موقع‌ها می‌خندی....

دست آخر یه بچه خرپول گرفتش بردش آلمان.

سومین پک

ولوم ضبطو یه دونه کم می‌کنی. یاد حرف راننده‌ی تاکسی می افتم... می‌گفت توی نماز اگر گریه کنی باطله البته چراشو نمی‌دونست، فقط می‌گفت باطله.

همون موقع گفتم عجب سک ‌شعری. کم‌کم دارم شک می‌کنم که قرآنم تحریف شده.
روی کلمه‌ی سک ‌شعر استوپ می‌کنی. با خودت فکر می‌کنی از کجا اومده... چی شده که این چسبیده به اون... از اون کلمه زیرخاکیاس... اصلا شعر با سک می‌آد. این پدرسگ خیام و سعدی و حافظ و بقیه گوربه‌گوریا تا خر‌خره پاتیل می‌کردن. یه زید می‌آوردن، یه دستشون تو سک ‌سینه و پروپاچه‌ی زیده بوده، از خرکیف‌شدن زیاد جفنگ می‌گفتن و با آن دست دیگه می‌نوشتنن.

خارش نیمه‌عمیقی رو روی نوک دماغت حس می‌کنی... کف دست چپتو می‌ذاری اون نوک و هفت‌ـ هش ‌باری چپ و راستش می‌کنی... البته این خارش از کیفور شدنه.

چهارمین پک

ولوم ضبطو دوتا بیشتر می‌کنم. همون دستو صلیب‌کش دراز می‌کنم... دست دیگه‌مو می‌چسبونم به بدنمو از آرنج می‌آرمش بالا... طوری که سیگاری بالا شکمم قرار می‌گیره.
از مگسک سرخ سیگار صفحه‌ی دیجیتالو نشونه می‌گیرم. یک لحظه افتادن خاکستری که رو سر سیگار سنگینی می‌کنه نظرم رو به‌خودش جلب می‌کنه. چهارانگشتی با نافم فاصله داره. یواش یواش قلش می‌دم تا روی نافم... با انگشت خاکسترو توی نافم له می‌کنم و انگشتم را اون تو پر می‌دم.

خودتو می‌بینی اون تو،‌ بین اون‌همه خاکستر، بین اون‌همه لجن و کثافت... همین‌جور انگشتو آروم اون تو می‌چرخونی....

دلت می‌خواد یه دستِ نرم یواش یواش بدنتو لمس کنه طوری که موهای بدنت سیخ بشن.
بازم چهره‌ی اسما می‌آد جلوت... اگه بودش الان سرت رو پاهاش بود... اسما بود که می‌دونس چه وقت و چه‌جوری به موهات چنگ بزنه... همچین با موهات ورمی‌رفت و بازی می‌کرد که از تو مست و ملنگ می‌شدی و حاضر نبودی اون لحظه رو با دنیا عوض کنی.

پنجمین پک

انگاری غم جایی رو بلد نیس که هرشب لاف و دشکاشو تو دل ما پهن می‌کنه... وقتی فکرشو می‌کنی می‌بینی آن‌قدر جغد شوم بدبختی از نردبون زندگیت بالا رفته، آن‌قدر درد و زجر کشیدی که با درد و غصه انس گرفتی. آن‌قدر که شادیا شادت نمی‌کنه و درد و غصه‌‌ست که خوشحالت می‌کنه... با درد و غصه هست که احساس خوبی بهت دست می‌ده... احساس می‌کنی هنوز زنده‌ای. احساس من‌بودن... وجودداشتن.

به پهلو می‌چرخی. از سر تا نوک پات سوزن سوزنی می‌شه. تنهایی تو تمام وجودت رخنه کرده... تازه می‌فهمی چقدر تنهایی... دلت می‌گیره... یه آه عمیق از ته دل می‌کشی... کاش یه نفر بود، یه نفر که می‌شد باهاش درد دل کرد، یه نفر که بفهمه چه مرگته... از روی ناچاری بلند بلند با خودت درد دل می‌کنی... وسط این درد دل‌کردنا دلت برا خودت می‌سوزه و می‌زنی زیر گریه... از صدای گریه‌ی خودت بدت می ‌آد... از خودت متنفر می‌شی... از این وضع حالت بهم می‌خوره.

می‌فهمی چقدر احمقی و چقدر تنها.

این زهرماری زده پاک داغونت کرده... مختو از کار انداخته. یک مدت که دیگه همه کارا و حرفاتو پای دیوونگیت می‌ذارن... پای بی‌عقلی‌ات حساب می‌کنن... روی این حسابم هر کاری خواستی می‌کنی و هر حرفی خواستی می‌زنی... کون لق‌شون...
هوس می‌کنی یک گشتی تو خیابونا بزنی... صورتتو می‌شوری و لباستو می‌پوشی. توی همین حین که لباساتو می‌پوشی... یه یأس بی‌نهایت با عمق وجودت ضرب می‌شه... می‌بینی هیچ روزنه‌ی امیدی... هیچ نکته‌ی مثبتی تو زندگیت وجود نداره که دلتو به اون خوش کنی یا به هوای اون قدم ورداری... می‌بینی تقدیرت به تدبرت چربیده. می‌بینی تنها رفیقت سایه‌‌ته... می‌بینی تنها کست بی‌کسیته... می‌بینی تنها رفیقی که هیچ‌وقت تنهات نذاشته و همیشه و همه‌جا باهات بوده تنهاییته....

چقدر دلم هوای بارونو کرده... چقدر دلم برا ماه رمضون تنگ شده... برا سحرهاش... برا ربنای قبل افطارش... برای شب آخر قدر.

منگ و بی‌هدف راه می‌افتی... تو صورت آدمایی که از روبه‌رو می‌آن خیره می‌شی... می‌خوای از چهره‌شون، از چین و چروکای صورتشون درون و بیرون‌شونو بخونی... ببینی می‌فهمن یا نمی‌فهمن... ببینی زجر کشیده‌ن یا نه... ببینی تنهان یا نه.
مغازه‌ی لوکس‌فروشی ماشین چند قدم پایین‌تره... پشت ویترین خیره می‌شی به ضبط‌ها، به باندا و هزار وسایل تزیینی دیگه‌ای که اون تو هست... یادت می‌آد دیروز همین موقع‌ها یه مرد و یه زن و یه بچه اینجا بودن درست جای تو... مرد اون ور پیاده‌رو پشت به خیابان بود و بچه روبه‌روش وایستاده بود... بچه با گفتن یک دو سه دوید طرف باباش... باباش دستاشو واز کرد، بغلش کرد و انداختش توی هوا و گفت آ باریکلا.

اصلا پدر داشتن چه احساسی داره؟

صدای بوق ماشین به‌خودت می‌آردت... یک آن عکس خودتو تو شیشه‌ی ویترین مغازه می‌بینی... می‌شی غیظ و غضب. دلت می‌خواد با سر بری اون تو... تصمیم می‌گیری بری اون ور خیابان که رفت‌وآمد و مغازه کمتره... نصف خیابونو که رد کردی، یاد اون می‌افتی... اسما، نه اون. اون که چقدر دوستش داشتی... اون که شده بود تمام عشقبازی و نظربازیت... چقدر الکی همه چیزو خراب کرد... چقدر بهت دروغ گفت...
برای اینکه چیزی رو از دست بدی، باید اول مال تو باشه. اون از همون اولشم مال تو نبود... از همون اول با ده‌تای دیگه‌م بود... حالام کم‌ کمش با هیچکیم که نباشه با همون ده‌تای قبلی هستش. پس هیچ‌وقت مال من نبوده که بخوام از دستش بدم، پس چیزی هم از دست ندادم.

چشاتو به هم فشار می‌دی و سرتو چن بار چپ و راس می‌کنی که یاد و هوای اون از سرت بپره. هیچ چیز این دنیا واقعی نیست.

دوباره عکس خودتو توی شیشه‌ی بغل ماشین می‌بینی... دلت می‌خواد منفجر بشی. دلت می‌خواد یه نارنجک قورت بدی و از درون متلاشی بشی... هزار تیکه بشی... دلت می‌خواد با سر بری توی شیشه‌ی ماشین... دلت می‌خواد خودتو بندازی جلوی ماشین بعدی و بمیری... ولی یه حس عجیب شبیه پوچی... شبیه بی‌حوصلگی مانعت می‌شه.
چه این دنیا چه اون دنیا. جفتش یه گهیه.

همه‌ش اما و اگر. نمی‌دونی کی می‌شه و چی می‌شه. مثل خر توی گل موندی و داری بوکسوباد می‌کنی. مگه آخرش مردن نیس؟ شاید هم نمردی.

نه! ولی مردن حقه. شتریه که در خونه‌ی همه می‌خوابه... دیر و زود داره، سوخت‌وسوز نداره. سوخت‌وسوزش همین دنیاس، باید بسوزی و بسازی. البته این شتری که در خونه‌ی همه می‌خوابه اکثر اوقات در خونه‌ی ما می رینه. خسته شدم. از نفس‌کشیدن خسته شدم. اسم منو از من بگیر/ تشنه‌ی معنی منم... سنگینه بار تن برام/ ببین چه خسته می‌شکنم.

دلت می‌خواهد درد بکشی... دلت می‌خواهد کتک بخوری... بدنت کبود بشه و با هر فشار استخونات تیر بکشن. یه درد عمیق، یک دردی که تموم بدنتو حال بیاره، مثل موقع‌هایی که چکش می‌خوره رو انگشتت، مثل موقع‌هایی که دندونت درد می‌گیره. نه، بیشتر مثل اونایی که سنگ کلیه دارن... کلیه درد دارن... دلت می‌خواد خرد و خمیر بشی... خون بالا بیاری... دلت می‌خواد بمیری... تموم بشی... یه مردن مخصوص... جوری که هیچیت نمونه حتا روحت... روحتم بمیره... دیگه وجود نداشته باشی... چه تو این دنیا چه توی اون دنیا... به‌کل محو بشی... یک نیستی کامل.

---------------------------------------------------

برای شيوه‌ی نگارشِ خاطره‌ها، به يادداشت رضا دانشور در «اينجا» مراجعه کنيد.

شما نيز اگر مايليد در برنامه‌ی خاطره‌خوانی شرکت کنيد می‌توانيد خاطره‌ی خود را به این نشانی بفرستيد:khatereh.zamaneh@gmail.com

فهرست مجموعه‌ی «خاطره‌خوانی»

نظرهای خوانندگان

جالب بود. وقتي از اين نگاه ياد گذشته مي افتم خوشحال مي شم كه نموندم و مهاجرت رو انتخاب كردم و لي يك احساس عذاب وجداني بهم دست مي ده، مثل وقتي كه دوستات رو تو يك بدبياري قال بزاري و بزني به چاك. راستی یک قسمت این اسما میره آلمان و در قسمت بعدی او هنوز با اون ده تای دیگه رابطه داره!! مهدی هلند

-- mehdi ، May 10, 2007 در ساعت 08:57 PM