رادیو زمانه

تاریخ انتشار: ۳ خرداد ۱۳۸۶
۱۷ـ از مجموعه‌ی «داستان‌خوانی با صدای نویسنده»:

تقدیر آنها را آورده بود اینجا تا بمیرند ـ قاسم کشکولی

داستان «تقدیر ...» را با صدای نویسنده از «اینجا» بشنوید.


برگشته است. برگشتم. برگشته و روی ایوان خانه‌ی متروک قدیمی نشسته و به دوردست، به گالیجارهای پیش رو نگاه می‎کند. به شالیزارهای پشت رو نگاه می‎کنم. به چه فکر می‎کند؟ برای چه بعد از این همه سال دوری به اینجا، به این روستای پوسیده که همه‌ی فرزندانش را از دست داده بازگشته است؟ آمده ام تا رازی را افشا، نه، حقیقتی را کشف کنم و بمیرم. همین.

وقتی توی آبکند وسط توتستان حمام می‎کرد جای داغی را روی کتف سمت چپش دیدم. تو چیزی ندیدی، همین طور که من ندیدم. در ثانی، اگر بتوان به گواهی آینه‌ی کودن آن سال‎ها اکتفا کرد، باید بگویم که این جای داغ نیست، تنها یک ارثیه است. ارثیه‎ای از عهد عتیق و من یک گناهکار موروثی هستم. از جایش بلند می‎شود، بی‎سبب. نه کوکو خواند و من بلند شدم. به آن سوی ایوان، به تالار فرو ریخته‌ی قدیمی می‎رود و در نقطه‎ای خاص می‎ایستد. می‎ایستم. گریه می‎کند. نه گریه نمی‎کنم.

می‎خندد. صدای قاه قاه در سکوت متروک می‎پیچد. آخر اینجا، روزی، دو نفر مرده‎اند، فرهاد و نرگس، یکی که دوستم بود، دیگری که دوستش داشتم. اسبی به تاخت از جاده‌ی پشتی می‎گذرد. من صدای شیهه‎اش را شنیدم. همانجا می‎ایستد، مثل یک خونی. نه، من کسی را نکشتم. شب دهکده را توی خودش خفه کرده بود، جیغ شغال‎ها در سوت جغدها درآمیخته بود و توی سایه‌ی خنش‎های بدبو ولوله می‎کرد. باد بود نه جیغ! اسبی نیم‎تاخت خسته، وازده، از بلته باز آمد توی حیاط و زیر ایوان شیهه کشید، از دماغش بخار بیرون می‎زد. بوی خون توی حیاط پیچید و به همراه باد تا دور دست جنگل شب زده پخش شد. بوی عشق!

من همیشه بوی عشق و بوی خون را با هم شنیده‎ام. فانوس را بالا گرفت، شعله‌ی اسیر باد پرت پرت می‎خواند. روی پله می‎ایستد. نه روی نال. نرگس از پشت فرهاد را بغل زده بود. نه، فرهاد از پشت روی نرگس افتاده بود و نرگس دستانش را از پشت به پیراهن سفید فرهاد، پیراهن ابلق، ابلق مثل اسب، چفت کرده بود. نرگس استغاثه می‎کند.

«کمک کن از اسب بیارمش پایین.» کمکش می‎کند. نه، ابتدا حیرت زده نرگس را نگاه می‌کنم و او شرمنده می‎شود. اما وحشت زده است. نه، تنها لحظه‎ای در شرم درنگ می‌کند و از نو می‎گوید «خون زیادی ازش رفته.» دستش را می‎گیرم. دست فرهاد را می‌گیرد و او را به پشت کول می‎کند. نه، ابتدا دست نرگس را می‎گیرم. خون از جای تماس می‎جوشد و موج برمی‎دارد و سرتاسر پشتش را لزج می‎کند. نه، از تک انگشت و از قرنیه چشم به قلبم می‎رسد. نه، فرهاد... دستم... کولش می‎کنم و به تلار کنج ایوان می‎برم. ورتلار. او خودش از اسب پیاده می‎شود. کی؟ نرگس؟ دولا می‎شوم و او پا روی کمرم می‎گذارد و پیاده می‎شود. لحظه‎ای بعد هر دو. من و نرگس. زیر نور ماه. نه، ماهی در کار نبود، باران می‎آمد، اگر نه باد بود و ابرهای سیاه و ابداً ماه نبود. زیر نور فانوس. نه، زیر نور شب تاب‎ها گرد سر او نشسته‎ایم.

شغالی زوزه می‎کشد آاوووو... و اسب رم می‎کند و به تاخت به جانب نامعلومی می‌گریزد. به سمت ماه، توی آب، صدای چلپ چلپ در رگة نوری که در خط ماه نمودار بود شنیده می‎شد. دیری نمی‎پاید. از نو صدای جیرجیرک، صدای جغد، صدایی در فاصله‌ی متوسط، از جایی نامعلوم، شاید از روی پلت‎داری کهنسال و صدای زوزه‌ی شغال‎ها از دورترین نقطه، از عمق جنگل انار و لالیک شنیده می‎شود، که او پارچه‎ای می‎آورد. نه، چاشوی مادرم را جر می‎دهم و نرگس کتف و سینه فرهاد را می‎بندد. خون بند نمی‎آید. قبلاً لخته شده بود، شکیده بود. نه، فرهاد از هوش می‎رود. رفته بود. کسی شهامت شکستن سکوت را نداشت، نرگس از رویارویی با او معذب بود. شرمسار نگاه من بود. همه‌ی اینها به خاطر سکوت بود. با ملامت نگاهش می‎کند. ملامتی در کار نبود، حیرت بود و این‌که دست طبیعت چه بازی‎ها در آستین دارد. کدام بازی؟ حقیقت. مزخرف نگو.

تا نزدیکی‎های سحر فرهاد به هوش نیامد. آخر از همان لحظه‌ی ورود مرده بود. نه، دروغه. خون... رگه‎های خونی فلق در قعر آسمان پیدا بود و در جایی در مشرق دور ازدحام کرده بود. نه، آنجا قلب آسمان بود. خروس‎ها به نوبت می‎خواندند و شغال‎ها مرغدانی همسایه را بو می‎کشیدند. سکوت کش آمده بود. آبی به صورت فرهاد زدم. انتظار بی‎فایده بود. سکوت را شکست. نشکستم ترکاندم، مثل ترکیدن حباب روی آب، هنگام باران، مثل ترکیدن بغض توی گلو، گلوی نرگس و صدای هق هق افق خونی را می‌سایید که پرسیدم «کی این بلا رو سرش آورد؟»

اشکی دزدانه روی گونه‌ی سمت چپش سرید و در سپیدی بی‌روح صبح برقی زد و... نه، نزد، اصلاً من ندیدم او گریه کند. حیرت زده بود، گیج بود، مات. «فرهاد رو چه کار کنیم؟ اگه این طوری بمونه می‎میره» «گیرم که نمیره، باید یکی رو پیدا کنیم که اونو با اسب –به سایه‌ی اسب‌گونی که در خلنگزاران پرسه می‎زند نگاه می‎کند- ببره لنگرود.» هرگز سوار اسب نمی‎شد. از اسب‎ها متنفر بودم، مادرم گفته بود که من از روی اسب، از توی بغلش افتاده‌ام روی زمین و پایم چلاق شده است. «تو که می‎دونی من از اسب‎ها بیزارم.» توی هق هق نومیدانه می‎گوید «می‎دونم.» اسب در دوردست، توی خلنگزار و سگواش سمج مشغول چرا بود. و گاهی خرّه می‎کشید و سر تکان می‎داد و پشه‎ها را می‎تاراند. پشه‌ای را می‎تاراند. «نه نمی‎تونیم به کسی اعتماد کنیم، مسلّم ما رو می‎کشن!» «از مرگ می‎ترسی؟» لرزشی در تنش می‎افتد. به خاطر سرماست. توی این فصل؟ «مسلّم... آخه ما برای زندگی کردن گریختیم نه مردن.» «اما فراموش کردی که تنها یه چیز همواره منتظرمونه، مرگ.» «خب می‎گی الان با این چه کار کنیم؟» دست بر پیشانی فرهاد گذاشت. یخ. سرما از تک انگشتان سرید و تیره‌ی پشتش را لرزاند. قلبم را. گوشش را به لبان فرهاد چسباند. تَفی نمی‎آمد. «دیگه نیازی نیس.» نرگس جیغ نقره گونی کشید که همرنگ صبح شد و در آواز خروس‎ها لولید و شغال‎هایی که مرغدانی همسایه را کاویده و احیاناً مرغی را سر کنده بودند، آن را با خودشان به میان جنگل وهم آلود صبحگاهی بردند. جنگل سبز و سرخ پاییز. دشنه توی قلب فرهاد نشسته بود. او همانجا روی اسب مرده بود. نه نمرده بود، من خودم وقتی که کولش کردم گرمایش را حس کردم. خب هنوز سرد نشده بود، اما مرده بود. صدای نفسش چی؟ صدای نفسش را می‎شنیدم. صدای نفس نرگس بود، چسبیده به تو. نه...

از زیر فاکن جایی که فرهاد آن بالا مرده بود گرباز را پیدا کرد. خون چاشو را چسبانده بود و از لای حصیر ابریشم گالی و تخته‎های کف تالار رد شده بود و روی سقف فاکن قندیل بسته بود. «آیا تنها برای این رفیق بودیم که دختری را که من دوست داشتم، قُر بزنی و بیاری پیش من و بیفتی بمیری؟» گریه می‎کند. نه گریه نمی‎کنم، حداقل برای او گریه نمی‎کنم، چیزی به قفسه‌ی سینه‎ام فشار می‎آورد و همو بعد از این همه سال مرا به اینجا کشاند.

وسط باغچه‌ی سمت راست خانه توی بوته‎های خشخاش جایی را به اندازه‌ی یک قبر کند. رعد بالا دست سرفه‎ای کرد و آسمان به گریه افتاد. نه نرگس. شره‌ی آب بود و گل رس منتظر آب تا به گرباز بچسبد و کار کند پیش برود.

داروکی روی انجیربن می‎خواند. نه، دیگر نمی‎خواند، وقتی که باران شروع شد صدای او قطع شد. آخر او قبل از باران بار و بنه‎اش را بسته بود و اسبش را هی کرده بود. «نچ نچ نچ نچ نچ...» و رفته بود و من می‎بایست می‎ماندم، تا امانتم را به خاک برگردانم. کلاغی روی پلت خواند قارقارقار. گودال به اندازه کافی گود شد، تویش آب جمع شده بود. نه، چند چشمه‌ی تاریک از زیر آن دهن باز کرده بود و یادم می‎آید چند تخم مار را زیر پا له کردم. دقیقاً دو تخم. به ایوان رفت و با جسد فرهاد برگشت، در حالی که روی کولش بود. بغلش کرده بودم و لنگ لنگان آوردمش دم گودال، نرگس مشایعتم کرد. جسد را توی باقی چاشوی مادرش پیچید و توی قبر گذاشت، در حالی که کلاغ می‎خواند قارقارقار. نرگس وحشت زده نگاهم می‎کرد. باران از پای گیسوان نرگس روی شانه‎اش می‎ریخت و پیراهن چیت سبزش را که جای جای منقش به گل قرمز انار بود به تنش می‎چسباند و انحنای اندامش را بیشتر نشان می‎داد. تا قوزک توی گل فرو رفته بود، مثل اسب توی خلنگزار. نه، مثل یک انار وحشی توی زمستان، خشک و یخزده. گل چسبیده گرباز را بغل کرده بود و او ناچار بود با کف پا گل را روی جسد بسراند. گل را چلو زدم، با دست، او دیگر برایم مهم نبود. بود اگر نه برنمی‎گشتی اینجا. نرگس؟ با آن زیبای عزادار نگون بخت چه کار می‌بایست بکنم؟ که گفتم –و چقدر احمقانه- «نرگس؟» و الباقی حرفم توی گلو به شکلی مضحک معطل ماند. و او جوابی نداد. نه نداد. من هم به اندازه فرهاد بلکه بیشتر عاشق نرگس بودم. اما او چه؟ نه نبود، تازه مهم نبود. می‎دانستم. اما اینک تمام و کمال در اختیار من بود. تنها جسمش. چقدر دردآور. چه رذیلانه. و چه ستمی ‎به من رفت. به من نیز. و تو می‎خواستی او را به طرف خودت بکشی. غیر ممکن بود. احمقانه بود. از او می‌ترسیدم، او مثل یک تکه سنگ شده بود.

تا نزدیکی‎های ظهر، همانجا توی باتلاق رس و خشخاش نشست. اسب عطسه‎ای کرد و من به صرافت افتادم سرما خواهد خورد. مثل یک بره بغلش کرد و به اتاق آورد. مثل یک کودک. بعد آتش روشن کردم، چکل‎های توت را توی اجاق ریختم و نفت را، با این‌که از تماس با شیشه‌ی آن چندشم شد –عمه‎ام، مادر نرگس، می‎گفت که من شیشه‌ی نفت را از روی طاقچه‌ی اتاق برداشته‌ام و جای آب خورده‎ام و چلاق شده‎ام، اما مادرم چیز دیگری می‎گفت- روی آن ریختم و کبریت کشیدم. آتش گر گرفت و او گرم شد، همین‌طور من. اما او دیگر متعلق به تو نبود. می‎دانم، می‎دانستم. به خاطر همین او را کشتی؟ نکشتم، او خودش را حلق آویز کرد. چرا مانعش نشدی؟ نه، حلق آویز نه، با داز مچ دستش را زد، گذاشت روی نال ایوان و داز را با ضرب، انگار هیزم می‎شکند، مثل شکستن چکل توت، قلم را شکست. تق. خون فواره زد. اما تو، یادت هست؟ گاوی در دوردست ماغ می‎کشید؟ او را به درون اتاق بردی. نه. آخر من مجبور بودم، چرا که چاشوی مادرم را کفن فرهاد کرده بودم و مجبور بودم چیت گل اناری را گرد مچ او که اینک به شکل سم فرو رفته در گل بود، ببندم. مگر نیم تنه نداشتی؟ آخر افاقه نکرد، خون موج می‎زد. اما تو او را در آغوش کشیدی، یادت می‎آید؟ هنگامی ‎که وق زده نگاهت می‎کرد؟ نه، او خودش را به من تسلیم کرد، یادم می‎آید گفت «فرهاد؟» به هوای این‌که فرهاد است، دچار توهم شده بود و تو پست‌فطرت حتا در لحظه‌ی مرگ فریبش دادی. مزخرف نگو، تمام زندگی یک توهم است. تو از پیکر مرده‌ی نرگس نگذشتی. نه، این یک دروغ سرد است، آدم را می‎چاید.

می‎لرزد و دستانش را لای پاهای بی‎حسش جمع می‎کند و محو گالیجارهای پیش رو می‌شود. اسبی توی سگواش مشغول چراست.

من او را بغل زدم چون یخ کرده بود، می‎خواستم با آتش گرمش کنم، اما افاقه نکرد. آخر تو آتش روشن نکردی، از شیشه‌ی نفت می‎ترسیدی. خب بله، اما من تازه متوجه شده بودم و اصلاً نفهمیدم که چه وقت داز بر روی قلم نشست، من تصور کرده بودم که دارکوبی روی پلت بشکن می‎زند یا کسی توی جنگل لالیک هیزم می‎شکند و البته دیدم که از او خون جاری است، لخت شدم. و از نو به زیر فاکن رفتی، در حالی که باران شتاب می‎کرد، تو شتاب می‎کردی، گرباز را که تازه آبش گرفته شده بود برداشتی و از نو به میان خشخاش‎ها رفتی. بله رفتم، چاره‎ای نداشتم. او را کول کردی. کردم. برای آخرین بار او را در آغوش کشیدی... نه، من تنها او را بوسیدم، از سر درماندگی آخر دوستش داشتم... مثل یک سگ...، و روی گور فرهاد گذاشتی تا گور دیگری کنار او برای نرگس آماده کنی، و باران همچنان می‎بارید. کردم، و چه بدبختی بزرگی بود، دو نفر، یکی که دوستم بود و دیگری که دوستش داشتم، توی یک شب نمناک، آمدند و در کنارم مردند و من دفن‎شان کردم، آخر چرا؟ الان به آنها فکر می‎کنی؟ نه، به آنها فکر نمی‎کنم. چرا برگشتی؟ تا خودت را پیدا کنی تا بتوانی راحت‎تر بمیری؟ نه، من کسی را نکشتم. اگر تو اسب را هی نمی‌کردی، اسب رم نمی‎کرد و توی باتلاق‎های خلنگزار گرفتار نمی‎شد. نه، شغالی زوزه کشید و اسب رم کرد. اصلاً چه توفیری دارد که اسب رم کرد یا نکرد، من کردم یا شغال، تقدیر آنها را آورده بود اینجا تا بمیرند، همین. آنها می‎خواستند بمیرند و آمدند اینجا، پیش من و مردند. آنها به خاطر زندگی پیش تو آمده بودند، جایی برای رفتن نداشتند، آمده بودند، به تو پناه آورده بودند. منی که چلاقم؟ تا تو شبانه به میان زوزه‌ی شغال‎ها بزنی و از جنگل وهم آلود بیرون بروی و او را به شهر برسانی تا نمیرد، تا با هم زندگی کنند و تو نکردی. آخر نمی‎توانستم، آخر اسب مرا می‎انداخت، همان‌طور که در کودکی انداخت. پشه‎ای دستش را نیش می‎زند و او با غیظ آن را روی پشت دست له می‎کند. لکه‌ی خونی روی دست باقی می‎ماند و او بی این‌که آن را پاک کند. –خونی نیست که پاک کنم- به پشته‎ای از وهم که به همراه باد تکان می‎خورد خیره می‎شود.

در باره‌ی نویسنده:
----------------------
قاسم کشکولی متولد ۱۳۴۲ لنگرود، داستان‌نویسی را به‌طور جدی از سال ۶۹ آغاز کرد و نخستین داستانش را در «نشر قلم» به چاپ رساند. تاکنون از او مجموعه داستان «زن در پیاده‌رو راه می‌رود» و رمان «ناهید» منتشر شده است. کشکولی هم‌اکنون نیز در تدارک انتشار مجموعه داستانی تازه است.

ـ مجموعه‌ی «داستان‌خوانی با صدای نویسندگان»

نظرهای خوانندگان

اين از بهترين متون داستاني فارسي است و شايد هم بهترين داستان كوتاه قاسم كشكولي، داستان همه مردم سرزميني كه براي مردن، براي با زجر مردن، زاده مي‌شوند. تقدير ما مرگ است، چرا كه در اين‌جاييم!

-- ا.ز.ل ، May 11, 2007 در ساعت 01:23 PM

اين شايد ششمين باري است كه اين اثر را ميخوانم (و البته اين بار با صداي نويسنده.)و هر بار مثل روز نخست غافلگير مي شوم و از آن لذت مي برم.بي ترديد اين داستان به عنوان يكي از شاهكارهاي داستان كوتاه ايراني خواهد ماند. اين داستان به حق توانائي و ظرفيت جهاني داستان ايراني را به ما نشان مي دهد. آيا قاسم كشكولي ( كه از روز نخست ظهورش خود را به عنوان نويسنده اي خلاق و متفاوت به جامعه ادبي معرفي كرد)باز هم چنين شاهكاري خواهد نوشت.ما منتظريم.

-- وبگرد ، May 11, 2007 در ساعت 01:23 PM

آقای کشکولی بنویس ...

تو توی خلوت خودت می نویسی ومن اینجا فرسنگها دورتر ازتو با تو
نیمه شبی را رنگ تازه ای می زنم و لذ تش تا صبح در خاطرم می ماند .
واقعا از نثر زیبا و منحصر به فردت لذت بردم و دور از انصاف بود اگر دست مریزاد نگویم . باورم نمی شد که یک قصه کوتاه بتواند به زیبایی یک رمان چند جلدی شخصیت بسازد . فضاسازی کند و در فرصتی کوتاه ماندگار بشود. و آنقدر مبهوت نثرت بشوم که یادم برود اتفاق قصه ات را دوست ندارم . مشاقانه منتظر نوشته های دیگرت هستم . از رادیو زمانه هم به خاطر این حسن سلیقه ممنون ... پایدار باشید .

-- زهرا ، May 24, 2007 در ساعت 01:23 PM