رادیو زمانه

تاریخ انتشار: ۸ مرداد ۱۳۸۶
۱۴ـ از مجموعه‌ی «داستان‌خوانی با صدای نویسنده»:

«نغمه‌های عاشقانه رودخانه هادسن» ـ افشین رفاعت

داستان «نغمه‌های عاشقانه رودخانه هادسن» را با صدای نویسنده از «اینجا» بشنوید.


«دلم تنگ شده. برای دوباره دیدن تو، قدم زدن لب رود هادسن، صرف چای عصرانه درحیاط خلوت پشت آشپزخانه، دلم تنگ شده مام. دلم برای دیدن یک بازی بیس‌بال دبش در ِاستادیوم یَنکی، شنیدن صدای آژیر ناهنجار بی‌موقع آتش‌نشانی و پلیس، دویدن در رینگ دو پارک برانکس، حتا لمس صدای رگبار باران نیویورک یا برای قدم زدن در خیابان پنجم در روزهای آخرهفته با تو یا بچه‌های محله.
ویترین فروشگاه‌‌ها را نگاه می‌کردیم یا وارد بوتیک‌های گران‌قیمت می‌شدیم. دربانی دری را باز می‌کرد و با احترام تمام می‌گفت: «خوش آمدید». ولی ته دلش می‌دانست که ما مشتری نیستیم و فقط برای تماشا وارد آنجا شده‌ایم. ما هم بعد از چرخيدن در فروشگاه، یا پرو کردن‌های الکی از بوتیکی که فقط از درونش بوی اودکلن و شیکّی می‌آمد خارج می‌شدیم. دوباره در خیابان قدم می‌زدیم و برای این‌که جلو قار و قور شکم‌مان را بگیریم و تا شام شب ته‌بندی کرده باشیم از ساندویچ‌فروش‌های عرب هات‌داگ می‌گرفتیم و همان حاشيه‌ی خيابان گاز می‌زديم، یا به سینما می‌رفتیم یا به نمایش‌های موزیکال تایمز اِسکوئر. راستی حالا می‌فهمم "اَلحلال" یعنی چی. آه که چقدر دلم تنگ شده مام.

راستی مام! تا یادم نرفته بايد بگويم که کلید کشو کابینت چوبی اتاق تلویزیون دست من است. روز آخر، که آخرین چک قسط خانه را کشیدم، یادم رفت کلید را آویزان کنم. امیدوارم تا حالا ده بار به خودت فحش نداده باشی و زیر لب نگفته باشی: «دیگه پیر و خرفت شدم، حواسم پرته، همه چی رو گم می‌کنم» يا «پیری و هزار درد». در ضمن دیگر ننویس بعد از رفتن من خاکستر شده‌ای. بالاخره ماهِ دیگر، نوبت مرخصی من که شد، می‌آیم و می‌بینمت. هر چند مطمئناً کوتاه خواهد بود اما خب همين هم غنیمت است.
حال گارسیا چطور است؟ دلم براش تنگ شده. هر روز صبح زود، سپیده نزده، به کافه‌اش می‌رفتم. تا هر کسی وارد می‌شد می‌گفت: «قهوه همراه صبحانه مجانیه، البته دو تا فنجون. قهوه خالی هشتاد سنت». بعد رو می‌کرد به من و می‌گفت: «مثل همیشه یا نون و پنیر قهرمان؟» می‌گفتم: «مثل همیشه لطفاً». بعد با دو تا نیمرو و نان تُست می‌آمد، فنجان قهوه‌ام را پياپی پر می‌کرد و حرف می‌زد. می‌گفتم: «گارسیا گفتی تا دو بار...» سریع می‌پرید توی حرفم و می‌گفت: «برای تو فرق داره. اگه به این آمریکایی‌ها بگی یه چیزی مجانیه دیگه می‌خوان کفش‌شونوهم واکس بزنی، قبلاً قهوه مجانی بود اما دیدم اينا می‌خوان تا ماتحت‌شون رو هم پر از قهوه کنن. داشتم ورشکست می‌شدم». می‌گفتم: «من هم که آمریکایی‌ام گارسیا!» می‌گفت: «نع، نع پسرم، تو دو تخمه هستی. من از چشمات می‌فهمم!» راستی مام! هيچ‌وقت برام نگفتی که فقط پدربزرگ اهل سيسيل بود يا مادربزرگ هم بود؟

گارسيا فنجانم را پر می‌کرد و بعد روزنامه نیویورک تایمز را می‌گذاشت روی پیشخان جلو من. خودش اِل دیاریو می‌خواند. می‌گفت: «اینجا نوشته دارن می‌کشن. اونجا چی نوشته؟ می‌خوان بکشن یا نمی‌کشن؟» می‌گفتم: «نوشته دارن دفاع می‌کنن.»

سری تکان می‌داد و می‌گفت: «آها، خوبه معنی دفاع رو هم فهمیدیم».

يک روز هم چارلز پستچی ‌آمده بود با کوله‌پشتی پر از نامه. گارسیا بدون این‌که سر از روزنامه بردارد ‌گفت: «قهوه با صبحانه مجانیه، البته دو تا فنجون. قهوه خالی هشتاد سنت». چارلز فقط قهوه ‌نوشيد و نق زد. می‌گفت: «این روزا دیگه پستچی‌ها سر به هوا شده‌ن. کسی حتا به تخمش هم نیست پاکت مردم برسه به دست‌شون يا نرسه، خیس بشه، يا پاره بشه، تازه اگه اداره مرکزی هم بری فقط می‌گن: "اوه، ببخشید. واقعاً متاسفیم. بیمه داشته؟" دیگه روی پست نمی‌شه حساب کرد، هر روز هم پول تمبر گرون‌تر می‌شه».

نمی‌دانم مام آیا این نامه به دستت می‌رسد یا نه. امیدوارم تا حالا کلیدساز آورده باشی که برایت در کابینت را باز کند. آخر دسته چک را هم گذاشته‌ام توی کشو کابینت. خدا کند که این نامه به دستت برسد. گارسیا می‌زد به شانه‌ام می‌گفت: «پاشو پسر جان، سرویس اومد. دیرت نشه.» سوار که می‌شدم همه را می‌ديدم، ادوارد، جان، نیک، رایان، بوروس ،مارکوس و باب که برای من همیشه بغل خودش جا می‌گرفت، و بقيه بچه‌های گارد ویژه نیروی دریایی نیویورک. یادت هست مام چقدر مخالف بودی که بروم نیروی دریایی؟ يک حرفت خيلی به دلم نشست. گفتی: «حالا که کار خودتو کردی اما سعی کن دلت، عشقت، وجودت، مثل دریا بزرگ و پاک، آبی و صاف، عظیم و پرغرور باشه». اما حالا دلم شده به اندازه فاصله کوچه "اَلبشیر" و "اَلشبیر" و پر از دلهره. دلهره تمام وجودم را گرفته. همین‌طور که قدم می‌زنم و پاس می‌دهم صدای قلبم گوشم را کر می‌کند. ضربان قلبم مثل نوار قلب جلو چشم‌هام مجسم می‌شود، بالا و پایین می‌رود، کج و معوج می‌شود، و بعضی اوقات این خطوط صاف می‌شوند و دوباره دلهره سر می‌رسد. باب را که دستی به گیتار دارد صدا می‌زنم و می‌گويم: «باب، وایستاد!» باب سریع می‌آید و با دست‌هاش این خطوط مرده را به لرزش در می‌آورد تا دوباره زنده شوم و بروم تو سنگر بتونی هشت فوتی و نامه بنویسم. نامه به تو، به نولا که چقدر دلم براش تنگ شده.

مام! هنوز پژواک صدای نولا توی گوشم هست. هنوز انعکاس چهچهه آخر آوازهاش مو به تنم سیخ می‌کند. یادت می‌آید وقتی اولین بار صداش را در کلیسا شنیدی چقدر اشک ریختی. گفتی: «صداش مث فرشته‌هاست، اگر فرشته‌ها حرف می‌زدن حتماً صداشون شبیه نولا بود، این دختر پیشرفت می‌کنه، حتماً یک روز یه ستاره بزرگ می‌شه». نمی‌دانم شاید تا الآن مشهور شده. خیلی دلش می‌خواست جای جنیفر لوپز را بگیرد اما من مطمئنم که تا عرش، شهرتش زبانه خواهد کشید.
مام! یادت می‌آید روزی که با نولا رفتیم تَتو کردیم؟ نولا اسم من را خالکوبی کرد با یک لنگر کنارش، من هم اسم نولا را با یک سُل که امتداد حرف آخر اسم نولا بود. یادت می‌آید مام؟ دو ماه پیش بود که نامه کوتاهی ازش دریافت کردم. نوشته بود با آژانسی که دارد باهاش برای سی دی جدید قرارداد می‌بندد گفته خوب نیست اوایل کار اسم روی بازوت باشد. نولا هم پانصد دلار داده و در يک کلینیک با لیزر اسم را پاک کرده‌اند. اما لنگر را نگه داشته؟ هنوز آواز آخرین اجراش در پارک مرکزی توی گوشم فریاد می‌زند: «آرزو دارم در این دل انگیز شبِ پاییزی / عشقی از نوع بهار در دلم بینگیزی».

مام! من سعی می‌کنم که حتماً کلید را هم در یک بسته جداگانه برات پست کنم. راستی از داروخانه برایم پماد نیترات اِکونازول بفرست. بدجوری هوا اینجا گرم است، پاهام عرق‌سوز شده‌ و حسابی به خارش افتاده. خورشید عمود می‌تابد اینجا. تا سایه‌ام می‌اُفتد روی زمین، رعشه‌وار بخار می‌شود توی هوا. همین که از میله پرچم میدان می‌گذرد، می‌شود یک قطره دلهره و می‌اُفتد روی زمین. دلهره از مین، از خمپاره، از انفجارهای آدم‌های فدایی، از مرگ، از این‌که هیچ تضمینی نیست که اینجا زنده بمانم. هر آن یک چیزی می‌آید. یا گلوله یا خمپاره. دلهره از این‌که مجموعه شعرم را هنوز چاپ نکرده‌ام. یادت هست آن شعرم که در نیویورک تایمز چاپ شد هر روز زمزمه‌اش می‌کردی؟ یا در اتوبوس از مسافرهات می پرسیدی: «شما شعر نغمه‌های عاشقانه رودخانه هادسن را دیروز در نیویورک تایمز خواندید؟ پسرم سروده بود».
آخ واقعاً که دلم برای هادسن با منظره غروبش، با پاییز و زمستانش، با بهار و رنگین‌کمانش چقدرتنگ شده. برای هادسن که می‌گفت:

من نمی‌خوام مثِ ماه
کولیِ شبگردِ آواره باشم
من نمی‌خوام مث باد
عصیانگرِ سرکشِ بی‌چاره باشم
من نمی‌خوام مث بارون
تشنه تا خودِ صبح ببارم
من می‌خوام
مث چشمه، یا یه رود بزرگ
جاری باشم
عاشق، اما، جاری باشم، جاری.

با زمزمه کردن شعرهای قدیمی‌ام از دست این دلهره خلاص نمی‌شوم. وقتی رسیدیم اینجا ستوان گومز همه‌ی افراد جوخه را جمع کرد و گفت: «افراد این جوخه همه از برگزیده‌ها هستن. شماها همه شجاعین و دلیر. من مطمئنم که با تمام قوا اینجا ایستادگی خواهید کرد. اين نکته رو یادآوری می‌کنم که سعی کنین خونسرد باشین. خونسرد باشین نمی‌میرین. اینجا کسانی که اغلب می‌میرن خونسرد نیستن، واهمه می‌اُفته به جون‌شون. پس سعی کنین همچین ریلَکس باشین. دوم این‌که سعی کنین فقط و فقط از غذاهای پاکتی که ارتش داده استفاده کنین. اول کمی آب بریزین توش بعد در پاکتو ببندین. در اثر واکنش شیمیایی غذا گرم می‌شه و می‌تونین غذای گرم استفاده کنین. سوم این‌که تا جايی که می‌تونین جلو خودتونو بگیرین که سِکس نداشته باشین. اگه دیگه نتونستین، از این روکش‌ها استفاده کنین. فکر می‌کنم همه‌تون خبره هستین. بکشین روی موشِتون یا هر چی که اسمش رو می‌ذارین، انگشت کوچیکه، گربه کوچیکه، نمی دونم هر چی که هست. ما اینجا دردسر نمی‌خوایم».

تنها مشکل سروان گومز پرچم است. هر روز خدا پیله می‌کند به پرچم. می‌گويد طول پرچم باید یک چهارم طول میله باشد که تناسب داشته باشد می‌گويد: «آخه این چیه که بردن اون بالا؟ اندازه شورت راه راهِ منه. اصلاً دیده نمی‌شه». بعد سر سرجوخه داد می‌زند مگر نگفتم از مرکز بخواه پرچم بفرستند!

مام! می‌دانی سرجوخه کیست؟ ریک. می‌گويد: «خیال‌تون راحت باشه! تا من هستم این پرچم رو عوض نمی‌کنم، کم دردسر داریم که حالا اینو هی بزرگ‌ترش کنیم؟»

ما در حقیقت اینجا يک شانس بزرگ هم داريم. اومار برای ما شده شانس. با همان عربی شکسته و بسته‌ای که از بچگی یادش مانده همه حرف‌ها را ترجمه می‌کند و چون از خانواده مسلمان است، شده سپر بلای جوخه. فعلاً وضع ما بهتر از بقیه است. عربی من خوب نیست، مام. همه چیز توی گوشم یکسان است، هَل مَع ال مَع هل مَل عیدیاکم ال مصاصیع. خلاصه چیزی نمی‌فهمم. ولی وقتی می‌گویند خنزیر می‌فهمم دارند راجع خوک حرف می‌زنند. می‌گویند: آمریکایی خوک‌صفت، خوک لجن‌مالیده، یا خوک حرامزاده. البته خوک حرامزاده را شب‌ها می‌گويند. شب‌ها که نگهبانی می‌دهیم و سوت می‌زنیم همسایه‌ها صداشان را بلند می‌کنند و می‌گويند: «هی، خوک حرومزاده! خفه شو.»

مسعود هم پسر خیلی خوبی است. پسر اَحمد النجیم هست، خانه‌شان نبش کوچه البشیر و مثل بقيه‌ی خانه‌ها خراب شده است. به غیر از آشپزخانه و یک اتاق خواب کوچک که اتاق یکی از خواهرهای مسعود بوده. فقط مسعود و پدر و مادرش زنده مانده‌اند. مسعود دوست جان جانی اومار است. هر روز به ما سر می‌زند. چند روز پیش از صبح تا شب پهلوی ما بود. مادرش جراحی داشت، دکتر سینگر رَحِمش را در ‌آورد. وگرنه عفونت همه بدنش را می‌گرفت و ممکن بود بميرد.

بعضی مواقع مسعود "حَلِ وا" (حلوا) می‌آورد. مادرش درست می‌کند. به اومار گفتم که طرز تهیه‌اش را از مادر مسعود بپرسد. حتماً در نامه بعدی برایت می‌فرستم مام. خیلی خوشمزه است.

مادر مسعود اصلاً لبنانی است ولی خُب سال‌ها در اینجا زندگی کرده. حَلِ- وا طعمش شیرین است که با قهوه‌های دبش گارسیا یا با چای عصرانه تو حسابی می‌چسبد.

راستی اينجا هر وقت می‌گويند: "مع العسل" یعنی شیرینه یا هر وقت می‌گويند: "خالی من السکر" یعنی شیرین نیست یا شکر ندارد. می‌دانی که مارکوس قند خون دارد، نباید چیزهای قنددار بخورد.

اِدوارد که از مرخصی برگشته بود، می‌گفت آتش‌نشانی برانکس را بسته‌اند. می‌گفت یک زنی را برده بودند داخل و خلاصه همه مشغول شده بودند. می‌گفت خبرش همه جا پر شده. مردم پلاکاردهایی به در آتش نشانی آویزان کرده بودند که روی آنها نوشته شده بوده: «خوک‌های کثیف اینجا آتش نشانی است، نه خوکدانی.» غم همه وجودم را گرفت، می‌دانم تو همین احساس را داری مام. خوب شد بابا زنده نیست تا ببیند در ایستگاهی که همه عمرش با جان و دل خدمت کرده حالا یک مشت لااُبالی به جای آتش‌نشان نشسته‌اند. راستی اعتراض کارگران اتوبوسرانی به کجا کشيد؟ اِدوارد می‌گفت که بی خبر است. برایم بنویس مام، بالاخره چه کار کردید. حقوق‌تان زیاد شد یا هنوز بر اساس قانونِ هفت سال پیش مانده.

پریروز مسعود یک بشقاب "قََصبَة" آورده بود. بس که خوردیم حال همه‌مان بد شد، دوباره سروان گومز داد می‌زد: «ای لجن ورمالیده‌ها! مگر نگفتم غذاهای پاکتی ارتش را بخورید؟ حیف نون که بدن به شما حمال‌ها». اما مام! هر چی بود عالی بود اين غذای لبنانی. دل و جگر را سرخ می‌کنند و با پیاز تفت می‌دهند با ادویه‌های بودار عربی. و با نان می‌خورند. وقتی آمدم مرخصی حتماً برات درست می‌کنم. مسعود هم حسابی لرزه به تن‌مان انداخت. وقتی داشتیم غذا می‌خوردیم پیراهنش را بالا زد و گفت: «أنا فدایي، أنا فدایي.» به خودش تکه‌های یونولیت کائوچویی صندوق یخی را با سیم بسته بود و داد می زد: «أنا فدایي، کیو کیو...» خلاصه اومار بردش کنار و کلی باهاش حرف زد. اما حسابی زهره ترک شدیم یا به قول اومار"حسابی جفت کردیم."

مام! رایان مُرد. باورت می‌شود. دقیقاً روز تولدش. می‌خواستیم سورپرایزش کنیم. حتا سروان گومز از مرکز کیک شکلاتی سفارش داده بود امــا بیچاره رایان مرد. انتهای کوچه الشبیر خونسردِ خونسرد چمباتمه زده بود، یک دفعه دیدیم که یک موش از زیر پاش آمد بیرون. تونی داد زد: «هی رایان! مردونگیت موش شد و در رفت. پاشو بگیرش هی!» اما رایان بی توجه نشسته بود. تونی به سمت رایان نشانه گرفت و گفت: «بچه‌ها الآن برق سه فاز رایان می‌پره». همه زدیم زیر خنده اما رایان کر شده بود و صدای تیرها را نمی‌شنید. دکترسینگر گفت: «دوازده ساعته که مرده و توی آفتاب گندیده».
وقتی رایان را دیدم قلبم ایستاد. باب را صدا زدم: «باب! باب! ایستاد». اما باب هم مثل مجسمه خشکش زده بود و کسی نبود خطوط مرده قلب مرا تکان بدهد. احساس کردم نیمی از تنم مرد. یادت می‌آید رایان می‌آمد اجازه من را می‌گرفت که باهاش بروم ماهیگیری؟ می‌گفتی: «رایان ببرش ولی این بچه من خیلی هِیوَرِه‌اس. تو که بزرگ‌تری مواظبش باش». رایان هم قول می‌داد که مرا سالم بر می‌گرداند. وقتی لب هادسن ماهی‌گیری می‌کردیم، کشتی‌های توریستی که رد می‌شدند ما هم زیرپوش‌های سفیدمان را در می‌آوردیم و در هوا می‌تکاندیم و به مسافرها سلام می‌داديم. یادم است يکبار زیرپوش مرا آب برد. رایان زیرپوش خودش را به من داد و گفت: «الحق که مامانت راست می‌گه هیوره هستی. خب مثل آدم بچرخون». نمی‌توانم فراموشش کنم و یادش که می‌افتم لرزه و دلهره همه وجودم را می‌گیرد.

یک مجموعه شعر نوشتم به نام "ناله‌های دجله و جوخه ۲۳۴-اِم" که تقدیمش کردم به روح خونسرد رایان. وقتی برگشتم حتماً چاپش می‌کنم. اصلاً می‌دانی مام؟ وقتی برگشتم می‌خواهم در نیویورک تایمز مشغول شوم. مارکوس یک نفر را می‌شناسد که از کارهای من هم خوشش می‌آید. قول داده استخدامم کند. مارکوس می‌گويد یارو خیلی کله گنده است. حسابی خرش می‌رود. یک‌بار هم برای کارگزینی مدارکم را فرستادم امـا هیچ خبری نشد. مارکوس گفت: «ها، برای اینکه خری. خری دوست من. اگر می‌خوای به مدارکت ترتیب اثر داده نشه یا جایی استخدام نشی اونوقت باید به کارگزینی نامه بدی یا مدارکت رو بفرستی. کارگزینی که برای استخدام نیست، فقط برای حضور و غیاب کارمندهاس، همین».

الآن چندروزی می‌شود که مسعود هر روز می‌آید اینجا. البته پدرش او را می‌آورد، و به اومار به عربی چیزی می‌گويد و می‌رود. اومار به من می‌گويد سر مسعود را گرم کن بهش چند تا لغت انگلیسی یاد بده. می‌گويم انگلیسی یا الانجیلیزیة؟ می‌گويد مامانش هر روز گریه می‌کند. می‌گويد وقتی رحمش را در آورده‌اند، در روغن سرخش کرده و خورده. از من می‌پرسد: «تو می‌دونی چرا مادرم گریه می‌کنه و تو سرش می‌زنه؟» می‌گويم: «نه. حواست به درس باشه مسعود».
اینجا دیگر همه چیز دلهره‌آور شده. فقط گیتار باب هست که باهاش حال می‌کنیم و شب‌های شنبه می‌زنیم و می‌خوانیم. باب خودش یک مشت ترانه آبکی می‌گويد و با گیتار می‌خواند. اما خستگی آدم را بیرون می‌برد. یک آهنگ ساخته بود این‌طوری:

«يه رادیو داشتم، خِرخِر می‌کرد
موج اِف اِمش زِر زِر می‌کرد
تو سرش که می‌زدم، تِرتِر می‌کرد
یه ساعت داشتم بی کاره
از تیک تیک کردن بی زاره
دلش هَمَش هوس خواب می‌کرد
آب که بِهش می‌خورد باد می‌کرد
تقویمش هنوز شنبه بود
اما وای، وای، اون روز، روزِ دوشنبه بود.»

همه باهاش می‌خواندیم، و او از ما می‌پرسید: «های جماعت! می‌دونید چیکار کردم من؟»

ما می گفتیم نه. دوباره می‌پرسید و ما هم همگی جواب می‌دادیم نه.

می‌گفت: «رفتم بازار یه "رادی یو" خریدم
یه موجش راک می‌زد
یه موجش پاپ می‌زد
تو سرش که می‌زدم داد می‌زد
یه ساعت خریدم کار می‌کرد
زمان رو درهم و برهم می‌کرد
ثانیه شمارش قد بلند
دم ساعت زنگ می‌زد
در گوشم داد می‌زد
اما نه، یه نفر تو خیابون
بوق می‌زد.»

دوباره می‌پرسید: «های جماعت! می‌دونید چیکار کردم من؟»

ما همگی می‌خندیدیم. واقعاً شب‌های شنبه را دوست دارم. حسابی خوش می‌گذرد. همين الآن اومار گفت که مسعود دارد می‌آيد اینجا که دوباره بهش انگلیسی یاد بدهم. اما مام! وای به موقعی که باب ترانه‌های بوروس را می‌خواند. باز همان دلهره همیشگی بر چهره همه می‌نشيند. مام، بوروس یادت می‌آید؟ هنوز مثل نیویورکی‌های روشنفکر عینک کائوچویی فِرِیم مشکی می‌زند و هنوز هم به قول تو شعرهایی می‌گويد که جگر آدم را کباب می‌کند. می‌خواهد وقتی برگشت در مجله نیویورکر کار کند. فکر کنم دیشب بود که باب شعری از بوروس خواند که از باب دیلن الهام گرفته بود و حسابی حال‌مان را گرفت. برای خودش گفته بود که:

«وقتی از جنگ برگشتم، منو نشناخت مادرم
گفتم منم من، بوروس
اما منو نشناخت مادرم
به زمین پا زدم، گریه کردم
اما منو نشناخت مادرم
لب برچیدم با همان اداهای بچگی
اما منو نشناخت مادرم
گفتم منم من، بوروس
نمی‌شناسی منو؟
اومد نزدیک مادرم
یونیفرمم رو چاک داد
پیرهنم رو جِر داد
پلاکم را گرفت تو دستاش
نگام کرد و گفت
...»

نیویورک - آگوست ۲۰۰۶

در باره‌ی نویسنده:
----------------------
افشین رفاعت متولد ۱۳۵۳ واشنگتن و فارغ‌التحصیل معماری از دانشگاه کلمبیای نیویورک است که به موازات کار معماری داستان نیز می‌نویسد و به‌طور جدی بر روی تکنیک‌های داستان و رمان کار می‌کند. او با انتشار داستانش در گردون کارش را آغاز کرد و کتاب «داستان نیویورک» را در دست انتشار دارد.

ـ مجموعه‌ی «داستان‌خوانی با صدای نویسندگان»

نظرهای خوانندگان

قشنگ بود .مخصوصا شروعش با دلم تنگ شده تاثیر گذار بود

-- marjan ، May 3, 2007 در ساعت 11:45 AM

داستان جالب و باورپذيري است. دومين بار است كه مي خوانمش.فضاسازي خوبي دارد.

-- almaa.blogfa.com ، May 7, 2007 در ساعت 11:45 AM

besyar ziba bood. az doostan shenidam ke bayad een dastan ra khand, vaghean ziba bood va halate ajibi dasht.

-- arash ، Jun 12, 2007 در ساعت 11:45 AM

I will remember your name from now on i am sure one day we will hear your name as creative iranian novelist i realy enjoyed it was intersting! congrats.

-- بدون نام ، Jul 6, 2007 در ساعت 11:45 AM

چقدر خوب نوشته اند و خوانده اند این داستان را آقای رفاعت.

-- مانا ، Jul 30, 2007 در ساعت 11:45 AM