خانه > پرسه در متن > خاطرهخوانی > خاطرات طلایی دوران دانشجویی | |||
خاطرات طلایی دوران دانشجوییرضا دانشورkhatereh.zamaneh@gmail.comاین برنامه را از «اينجا» بشنوید. یک روز صبح زود که میرسی دانشگاه واسه اولینبار یک حادثهی قشنگی اتفاق میافته. همینطور که داشتی از پلهها بالا میرفتی و از پاگرد میپیچیدی، یهو چشمات میافته تو چشماش. مثل فیلمها. وای چه جالب. میبینی طرف انگار منتظرته داره جزوه میخونه. تک و تنها تو راهرو. همینطور که از بقیهی پلهها بالا میآی، نگاهت با نگاهش بهم قفل میشن و تو باز توی دلت یکجورایی میشه. یکجورای خوب. اولش بهخودت میگی که اینا همهش یک اتفاقه، یک اتفاق ساده. خب یارو داره درسش رومیخونه، تو کلاس شلوغه لابد، منو میخواد چیکار. اصلا این قضیهها نیستاش احمقجون، باز داری رومانتیکبازی درمیآری و هنوز آدم نشدی، ندیدی که قبلی هم همین کارها رو میکرد و شاید هم بیشتر، آخرش رو دیدی؟ لعنت به من احمق. یکذره محکم باش پسر. همینطور که لبخندت رو حفظ کردی و از کنارش رد میشی، وارد کلاس میشی. میبینی که کلاس خیلی خلوت و ساکته. چندتایی از بروبچهها هستن، ولی خب اینقدرها هم سروصدا ندارن. آخر همه نشستن و دارن زور میزنن، برای اینکه قراره استاد امروز درس بپرسه. کیفتو میذاری و با چندتا از پسرا سلام و احوالپرسی میکنی و میری بیرون. به عمو ویلیام هم یک سر بزنم بدک نیست. دلت واسه عمو خیلی تنگ شده. عمو ویلیام اسم جدید دستشوییه. خب لااقل وقتی بلندبلند هم بگی از هزارنفر، یکنفر هم نمیفهمه که چی میگی و ضایعبازی نمیشه. چه بهانهی خوبی. میری بیرون و به طرف یه نگاه میکنی، از همون نگاها، و میری پایین. وقتی برمیگردی تعداد بچهها بیشتر شده و یکیـ دونفر دیگه هم بیرون روی شوفاژ نشستهان و دارن درس میخونن. میشینی سرجات و تو هم شروع به خوندن میکنی. دختره مثل پروانه داره میچرخه. هی از جلوی در کلاس رد میشه و میره اینور و باز برمیگرده. چند دفعه هم نگاه میکنه ببینه تو حواست هست، یا اینکه تو عالم هپورتی؟ و... نگاهها که با هم تو یه راستا واقع میشن، عجب روز خوبی! بعد از چندین وقت دیپرسیون انگار بهار زنده است و جاری. انگار هنوز بوتههای باغ دونهدونه گل میدن، انگار هنوز درختهای دشت تور سپید روی سرشون دارن. انگار بعد از رفتن اونی که تو را کلی ناراحت کرد، هنوز کسایی هستن که میشه باهاشون موند. ماجرا ادامه پیدا میکنه. پنجشنبه پشت پنجشنبه و بالاخره یکروز که باید به یک بهانهای سرصحبت رو واکنی. بعد از اینکه با عمو ویلیام کلی دل دادین و قلوه گرفتین میآیی بالا. اون اونجا نیست! اه، کجا رفت؟ و تو شروع میکنی به خوندن پوسترها و نوشتههای روی تخته ی اعلانات که روبهروی در کلاسه. عروسی خون، بررسی افکار نیچه... و این کار رو اونقدرادامه میدی تا بالاخره گوشی دست طرف میآد و اون هم میآد بیرون و به همین بهانه شروع به خوندن یک پوستر از تئاتر میکنه: نمایش دایرهی گچی قفقازی. تو میری جلو، نفسات رو میدی توی سینه و با نفس عمیقی که قبلا کشیدی یک ذره آروم میشی. قلبت گـُروگـُر داره میزنه. نمیتونی حرف بزنی. وقتی میخوای صحبت کنی، نفس کم میآری. بالاخره میگی: هــــوم.... ببخشید خانم، سلام. حالتون خوبه، صبحتون بخیر. و دوستش که سرمیرسه سلام و احوالپرسی و بالاخره مکالمه تمام و... شروع خوبی بود. روز پنجشنبهی دیگه یک هفتهای میشه که ندیدیش. با یکسری ماجراها، قراره که نوشتهها امروز دستت برسن. توی این هفته حسابی شاد و شنگول بودی. چه هفتهی جالبی بود! تو از ته دل همهاش داشتی به اون فکر میکردی و کلمهها توی ذهنت باز فلامینگویی میرقصیدن و... یک شعر، یک شعر ساده که براش گفتی: وقتی تو میآیی... عجب شعری! و میخوای که این رو همین پنجشنبه براش بخوونی، سر کلاس بخوونی، واسه اون بخوونی. آخر استاد که کلی از کارهاتو خونده همه ش میگه چرا شعراتو توی کلاس نمیخونی و امروز روز خوبی واسه خوندن شعراته سر کلاس. البته اگه اون بیاد و مثل هفتهی قبل غایب نشه. آخه هفتهی پیشاش هم میخواستی شعر بخوونی، ولی چون اون نیومده بود این کار رو نکردی. ولی این هفته که میشه، چون اون آمده... اون نازنین. استاد میآد. امروز انگار خیلی خوشحاله. یک تیریپ جدید آمده. تا حالا اینجوری کلاس نیومده بود. خب، البته اینطوری خوشگلتره فکر کنم. و اون نوشتههات هم دستشه. بالاخره بعد از ماهها که یادش رفت بیاردشون، امروز آورده. عجب روزیه امروز! و تو صبر میکنی که استاد مستقر بشه و تا میآد کتاب حافظ رو از کیفش دربیاره، دستتو بالا میکنی. قلبت داره از جا کنده میشه. به اون مهربون که جلوت نشسته فکر میکنی و شعر و خودت و بقیه بچهها. نفسات که انگار دیگه درنمیآد. چندتا پشتسرهم نفس عمیق میکشی. گلوت هم که سرماخوردی گرفته،بازهم اهمیت نمیدی و آخرش با همون صدای لرزان به استاد میگی: استاد، اگه اجازه بدین شعر این هفته رو ما آغاز کنیم. ساعت تقريباً طرفای دو نصفشبه. رفتی توی آشپزخونه و نوشابهای رو که تقریبا داره یخ میزنه از توی یخچال برمیداری. چه جالبه! نه یخ زده، نه یخ نزده. یک حالیه، یکجور پلاسمامانند. وقتی تکههای گاز یخزدهی نوشابه روی زبونت آب میشن و زبونت رو میسوزونن خیلی حال میکنی. همه اش به فکر روز گذشتهای. نوشابهات رو میخوری و به اون مهربون فکر میکنی. وای که چقدر خستهام. توی مینیبوس به دوستات میگی: توی حال و هوای خودتی. آخه یکشنبهی آخر ترمه و تو که دلشوره داری با دوستت میری بالا و سرو وضعت رو درست میکنی، پیش عمو، و میآی پایین. هنوز خیلیها نیومدن و یکچندتا سرویس که سرمیرسن، اون هم توشه. وااااای... دلت قیلیویلی میره باز: امروز بهش میگم. و باز هم نگاهتون که توی هم گره میخوره: خدا جون می شه که امروز بالاخره تموم بشه؟ کلاسا دارن شروع میشن، اما تو نمیتونی تمرکز داشته باشی. کلاس زنگ یک ودو را میپیچونی و با دوستت میری شیرکاکائو میخورین. توی همین حین دوستت میگه: ساعت تقریبا یکربع به دوازدهه. کلاس سه و چهار تموم شده و برای اولینبار کلاس تو از کلاس اون زودتر تموم میشه. از کلاس که میری بیرون، دوستت هم اونجاس. آخرین حرفها رو میزنین و چندتا توصیه بهت میکنه و زنگ میخوره وکلاس اونام تعطیل میشه. دوستت بهت میگه میره توی همین کلاس بغلی تا تو کارتو تموم کنی. ببخشید خانوم میتونم یک لحظه خصوصی باهاتون حرف بزنم؟ و یک لحظه مکث. از هر دوطرف. و تو یک احساس بد و عجیبی داری. انگار که باز یک حماقت دیگه ای مرتکب شدی. تمام طول این مدت، تمام این روزها و شبها، اون نوشتهها و شعرها همه و همه یک بازی احمقانه بوده. یک دوستداشتن یکطرفهی خندهدار، یک حرکت نسنجیده... آخ، بازم خراب کردم. لعنت به این شانس ! میگی: و هردو بدون حتا یک کلمهی اضافی ازهم جدا میشین، حتا بدون یک خداحافظی خشک و خالی. ته راهرو دوستش منتظره و داره نگات میکنه. انگار میدونسته جواب چی هست، انگار از همون اول همه توی دلشون بهمن میخندیدن. همونموقع که بههم نگاه میکردیم، همانموقع که من احمقانه شعر میخوندم، همهی اون موقعها.... راهتو میگیری و میری طرف همون کلاسی که دوستت منتظره. همهی تصویرا و صداهای اطراف محو و مبهمه. پژواک کلمهی «نه» همینطوری آونگوار توی ذهنت می کوبه و باز تصویر صورتش با اون حالتی که گفت: «نه!». و برای آخرینبار که بر می گرده و نگاهت می کنه بی اونکه دیگه نگاها بهم چفت و قفل بشن.... و با دوستش از پلهها پایین میرن و دیگه دیده نمیشن. --------------------------------------------------- |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|
نظرهای خوانندگان
خیلی بی نمک بود
-- رضا ، May 25, 2007 در ساعت 12:00 AMباید بگم خدا رو شکر که از اون دوران احمقانه ی دانشجویی خلاص شدم؟؟؟!!!
-- mimi ، May 26, 2007 در ساعت 12:00 AMوگرنه منم باید به این صحبتهای صد من یه غاز دلمو خوش می کردم. خیلی ببخشیدا مگه ما ادما ابلهیم که به یه فکر و پیشنهادی که یه اقایی یه جایی داده بیاییم و اسمش رو بزاریم خاطرات شیرین دانشجویی اینجا ایرانه با هر اذیت و ناراحتی و با هر خوشی و شادی که داریم زندگی می کنیم ما یه مشت ابله نیستیم که این نوشته هایی که معلوم نیست از کجا و توسط کی اومده بگیم خاطرات خوش دوران دانشجویی من هم در دوران کارشناسی و هم در دوران کارشناسی ارشدم خاطرات خوبی داشتم شاید به نوعی شبیه به این نوع اتفاقات اما هر سرانجامی که داشته را اگه بخوام برای کسی تعریف بکنم به خصوص توی یه سایت که در هر جای این دنیا خونده می شه نمی ام بگم که ما دختر و پسرای ایرانی انقدر ابله هستیم که بیاییم و یک کلمه صحبت کردن با جنس مخالفمون رو بکنیم بت و بگیم واااااااااای عجب خاطره خوشی بود که تونستیم با یه همکلاسی هر چند ناموفق حرف بزنیم...
جوان ایرانی باهوشه و خودش خوب می دونه که دو تا جنس مخالف چطوری باید ارتباط برقرار کنه...
ba salam
-- iman ، Jan 27, 2008 در ساعت 12:00 AMmamnon az in khatereye ziba va ghashang
va albate ba khatere khaniye ostadaneye goyandeh
besyar ali bod
vaghean was dreat