تاریخ انتشار: ۲ خرداد ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
نگاهی‌ به‌ مجموعه‌ داستان‌ «زنی‌ با چکمه‌ی‌ ساق‌بلند سبز»، نوشته‌ی‌ مرتضی‌ کربلایی‌لو:

داستان‌هایی‌ عقیم‌ از نویسنده‌ای‌ خوب‌

‌‌مجتبا پورمحسن‌

«زنی‌ با چکمه‌ی‌ ساق‌بلند سبز» مجموعه‌ی‌ هشت‌ داستان‌ کوتاه‌ از مرتضی‌ کربلایی‌‌لو، نویسنده‌ی‌ جوان،‌ است‌ که‌ جزو کاندیداهای‌ نهایی‌ جایزه‌ی‌ روزی‌ روزگاری‌ بود. داستان‌های‌ این‌ مجموعه‌ در نوع‌ خود قابل‌ تأمل‌ هستند اما اشکالاتی‌ دارند که‌ آنها را به‌ داستان‌هایی‌ عقیم‌ تبدیل‌ می‌کند.


تلفیقی‌ از رئالیسم‌ و پایان‌های‌ معلق‌

داستان‌های‌ کتاب‌ زنی‌ با چکمه‌ی‌ ساق‌بلند سبز با قالبی‌ رئالیستی‌ آغاز می‌شوند. راوی‌ اول‌ شخص‌ یا سوم‌ شخص‌ شروع‌ به‌ روایت‌ قصه‌ می‌کند. داستان‌ها سوژه‌های‌ متنوعی‌ هم‌ دارند. داستانی‌ درباره‌ی‌ یک‌ خبرنگار که‌ به‌ وطن‌ بازگشته‌ و دنبال‌ دختری‌ می‌گردد که‌ نامه‌ای‌ به‌ جبهه‌های‌ جنگ‌ می‌نوشت، داستان‌ «تالاب» درباره‌ی‌ دو طلبه‌ی جوان‌ که‌ در قم‌ تحصیل‌ می‌کنند، و همین‌طور بقیه‌ی‌ داستان‌ها هریک‌ ایده‌ی‌ خوبی‌ برای‌ یک‌ داستان‌ کوتاه‌ دارند. مشکل‌ نویسنده‌ی‌ داستان‌های‌ کتاب در تلقی‌اش‌ از ساختار داستان‌ نیست. اتفاقا تفکر کربلایی‌ نسبت‌ به‌ ساختار روایی‌ که‌ در بخش‌هایی‌ از داستان‌های‌ مجموعه‌ قابل‌ ردیابی‌ست‌ تحسین‌ برانگیز است. کربلایی‌لو ایده‌های‌ خوبی‌ برای‌ اجرای‌ داستان‌هایش‌ دارد. اما مشکل‌ در اجراست.

رشته‌ای‌ که‌ از دست‌ نویسنده‌ خارج‌ می‌شود

از نظر ساختار، اکثر داستان‌های‌ مجموعه‌ی‌ زنی‌ با چکمه‌ی‌ ساق‌بلند سبز یک‌ ایراد اساسی‌ دارند: معلوم‌ نیست‌ چرا نویسنده‌ علاقه‌مند است‌ که‌ همه‌ی‌ داستان‌هایش‌ پایانی‌ معلق‌ داشته‌ باشد؛ در حالی‌ که‌ ساختار روایت‌ داستان‌ اصلا چنین‌ تعلیقی‌ را طلب‌ نمی‌کند. اصرار نویسنده‌ بر بازگذاشتن‌ پایان‌ داستان‌ها باعث‌ می‌شود که‌ مخاطب‌ نسبت‌ به‌ داستان‌ها دچار دافعه‌ شود. مثلا در داستان‌ «هیچ‌ کس‌ نفهمید که‌ ما هر دومان‌ به‌ آن‌ آدرس‌ رفتیم‌ و موهای‌ سفید یارو را کوتاه‌ کردیم‌ حتی‌ خودمان»، اسم‌ داستان‌ در کنار چیزی‌ که‌ مخاطب‌ از داستان‌ می‌خواهد فضای‌ سردرگمی‌ را به‌ وجود می‌آورد که‌ اسمش‌ را نمی‌شود تعلیق‌ داستانی‌ گذاشت. چرا که‌ اصلا در طول‌ داستان‌ دلیلی‌ برای‌ این‌که‌ آرایشگر و همسرش‌ رفته‌ باشند خانه‌ی‌ مردی‌ که‌ انتظار دارد خلیل‌ برود موهایش‌ را کوتاه‌ کند وجود ندارد؛ جز اسم‌ داستان. اشارات‌ جسته‌ و گریخته‌ی راوی‌ به‌ مشکلات‌ زندگی‌ خلیل‌ نمی‌تواند علت‌ یا توجیه‌کننده‌ی ارتباط‌ عنوان‌ داستان‌ با متن‌ داستان‌ باشد. تنها داستان‌ مجموعه‌ که‌ تعلیق‌ مورد نظر نویسنده‌ را برمی‌تابد داستان‌ «به‌ یاد استادم‌ آقاتنگو» است. فضای‌ وهم‌ آلود و روایت‌ پزشکی‌ علمی‌ و پزشکی‌ تجربی‌ که‌ گاه‌ متکی‌ بر متافیزیک‌ است‌ فضا را آماده‌ی‌ پایانی‌ معلق‌ برای‌ داستان‌ می‌کند.

حرفه: خبرنگار

داستان‌ اولِ‌ مجموعه،‌ یعنی‌ «زنی‌ با چکمه‌ی‌ ساق‌بلند سبز» نمونه‌ی‌ روشنی‌ از انتخاب‌ ایده‌ی‌ مناسب‌ برای‌ داستان، گزینش‌ ایده‌ای‌ خوب‌ برای‌ اجرا و متأسفانه‌ اجرایی‌ نامناسب‌ است. داستان‌ با این‌ سطرها آغاز می‌شود: «نگارنده‌ی‌ این‌ سطور آدم‌ روشنفکری‌ نیست. اما نزدیک‌ بیست‌ سال‌ در اروپای‌ غربی‌ زندگی‌ کرده‌ و گزارشگر چند روزنامه‌ بوده‌ و حالا که‌ اول‌ تابستان‌ است‌ در ایران‌ است. به‌ او زنگ‌ زده‌ و گفته‌اند مادرت‌ در بستر افتاده‌ است‌ و نفس‌های‌ آخرش‌ را می‌کشد ...»

نویسنده‌ نثری‌ فاقد احساس‌ و صرفا گزارشی‌ را برای‌ راوی‌ انتخاب‌ کرده‌ که‌ نشان‌ دهنده‌ی‌ هوشمندی‌ نویسنده‌ است. او می‌داند که‌ نثر چه‌ نقش‌ مهمی‌ در خلق‌ داستان‌ دارد. به‌ همین‌ خاطر با خلق‌ نثری‌ این‌چنینی، شخصیت‌ خبرنگار را به‌ خوبی‌ خلق‌ می‌کند. چرا که‌ نثر خبرنگار معمولا فاقد احساسات‌ است‌ (این‌ شاید تعریفی‌ کلاسیک‌ از خبرنگار باشد) اما در ادامه‌، نویسنده‌ محو روایت‌ می‌شود و نثر را رها می‌کند و سوژه‌ی‌ بکر او فدای‌ احساساتی‌ شدن‌ نثر و خالق‌ نثر یعنی‌ نویسنده‌ می‌شود.

سینمایی‌ که‌ شنیدنی‌ست‌

«سینمای‌ مخفی» نمونه‌ی‌ دیگری‌ از اجرای‌ بدِ ایده‌ای‌ خوب‌ است. راوی‌ داستان‌ از بچگی‌ عادت‌ کرده‌ همه‌ چیز را به‌ جای‌ این‌که‌ ببیند بشنود. او در زمان‌ خدمت‌ سربازی‌ در دفتر فرهنگی‌ ارتش‌ کار می‌کرده؛ در کنار پیرمردهایی‌ که‌ به‌ قول‌ او «تشخیص‌ می‌دادند که‌ ارتش‌ می‌تواند هلی‌کوپتر و تانک‌ به‌ تهیه‌ کننده‌شان‌ بدهد یا نه». آقای‌ امیری، آقای‌ محسنی‌ و آقای‌ دکتر سه‌ شخصیتی‌ هستند که‌ راوی‌ با آنها سینما را می‌بیند. دیدن‌ البته‌ به‌ شیوه‌ی‌ خودش‌ یعنی‌ شنیدن. ایده‌ی‌ داستان‌ و ایده‌ی‌ اجرای‌ داستان‌ وام‌ گرفته‌ از نظریه‌ی‌ حذف‌ برسون‌ است. برسون‌ اعتقاد داشت‌ که‌ برعکس‌ تصور همگانی، گوش‌ از چشم‌ قوی‌تر است‌ و مثلا وقتی‌ شما صدای‌ ماشینی‌ را می‌شنوید اما نمی‌بینید به‌ راحتی‌ می‌توانید تصورش‌ کنید و نیازی‌ نیست‌ که‌ حتما خیابان‌ و ماشین‌ نمایش‌ داده‌ شود. در واقع‌ آن‌ ماشین‌ و خیابان‌ با صدایی‌ که‌ به‌ گوش‌ مخاطب‌ می‌رسد وارد صحنه‌ می‌شوند. اما روایت‌ راوی‌ داستان‌ «سینمای‌ مخفی» اجرای‌ مناسبی‌ از این‌ ایده‌ نیست. او خواسته‌ این‌ ایده‌ را در ادبیات‌ اجرا کند اما عملا چنین‌ اتفاقی‌ رخ‌ نداده‌ است. اجرای‌ نویسنده‌ از شیوه‌ی‌ اجرایی‌اش‌ از صفحات‌ دوم‌ و سوم‌ به‌ بعد از دست‌ می‌رود و داستان، روایت‌ دیداری‌ سرباز است‌ و قضیه‌ی شنیدن‌ به‌ جای‌ دیدن‌ نیمه‌ کاره‌ رها می‌شود.

نویسنده‌ای‌ با آینده‌ای‌ ساق‌بلند

هیچکدام‌ از داستان‌های‌ مجموعه‌ی‌ «زنی‌ با چکمه‌ی‌ ساق‌ بلند سبز» را نپسندیدم. اما این‌ به‌ معنای‌ آن‌ نیست‌ که‌ کتاب‌ مجموعه‌ای‌ از داستان‌های‌ ضعیف‌ است. شاید در خیلی‌ از مجموعه‌ داستان‌هایی‌ که‌ امروز به‌ چاپ‌ می‌رسد، داستان‌هایی‌ را بخوانیم‌ و بپسندیم‌ که‌ افق‌های‌ بلندی‌ را در داستان‌ دنبال‌ نمی‌کنند. داستان‌هایی‌ ساده، با ایده‌های‌ معمولی‌ و اجرایی‌ معمولی‌تر. اما مرتضی‌ کربلایی‌لو مسأله‌ی‌ ادبیات‌ را خوب‌ درک‌ کرده، نقش‌ نثر را در خلق‌ داستان‌ به‌خوبی‌ فهمیده، سوژه‌های‌ بکری‌ انتخاب‌ کرده، گیریم‌ که‌ اجراهایش‌ ناموفق‌ است.

اما کربلایی‌‌لو جوان‌ است‌ و می‌توان‌ امیدوار بود که‌ در داستان‌های‌ بعدی‌اش‌ اجراهای‌ بهتری‌ از ایده‌های‌ جذابش‌ برای‌ ساختار داستان‌هایش‌ داشته‌ باشد. اگرچه‌ داستان‌های‌ کتاب‌ «زنی‌ با چکمه‌ی‌ ساق‌بلند سبز» خیلی خواندنی نیست اما نویسنده‌اش‌ را نویسنده‌ای‌ جدی‌ می‌دانم‌ که‌ مطمئنا در آینده‌ از او بیشتر خواهیم‌ شنید.

نظرهای خوانندگان

مجتبا جان!
«جزو» در گويش عاميانه به‌كار مي‌رود.
به‌كار بردن «جزو» در اين متن خوب،خوب نيست.
شاد باشيد.

-- ح.ش ، May 24, 2007 در ساعت 10:40 AM

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)





از دست ندهید


پايه‌‌های ايرانی جشنواره کن

دو ايرانی، بنيانگذار ادبيات کلاسيک ترکمن

عشق در «چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم»

«زنی‌ با چکمه‌ی‌ ساق‌بلند سبز»

جشنواره کن و تئوری توطئه سينمای ايران