تاریخ انتشار: ۳۰ اردیبهشت ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
۲۱ـ از مجموعه‌ی «داستان‌خوانی با صدای نویسنده»:

تقدیم به چند داستان کوتاه ـ محمدحسن شهسواری

داستان تقدیم به چند داستان کوتاه را با صدای نویسنده از اینجا بشنوید.


جمعه، ساعت ۵ بعدازظهر ـ وقت دلتنگی

باور کن نمی‌دانستم می‌توان دوباره اين قدر دل‌تنگ شد. تنها ده دقيقه است که از خانه‌ رفته‌ای سارا! اما مثل بچه‌های يتيم، درست موقع برگشتن از مزار مادرشان، دلتنگ‌ام. نمی‌دانم باور می‌کنی؟ وقتی اين جا روبه‌رويم، روی راحتی نشسته بودی و از خاصيت فلفل سياه می‌گفتی، دلم می‌خواست بلند شوم و دستم را دور گردن کوتاهت حلقه کنم و گونه‌هايت را ببوسم. نمی‌دانم چرا اين کار را نکردم؟ همان موقع هم می‌دانستم که آن قدر خانم‌ای که چيزی نمی‌گویی. يعنی چيز خاصی نمی‌گفتی. شايد کمی به موج صدايت تاب می‌دادی؛ موجی که بی‌هيچ زحمتی مثل لالايی می‌ماند. ممکن بود بگویی: «حمید یواش‌تر! می‌دانی که سرما خوردم.»
بعد پا می‌شدی و می‌رفتی توی آشپزخانه و بلند ادامه می‌دادی: «شاید باور نکنی اما فلفل سیاه بهترین دوای ترش کردن است. یه خورده‌اش را توی آب سرد حل کن و بعد سر بکش. ببین چه معجزه‌ای می‌کند! مثل آب رو آتش.»

حالا از آشپزخانه بیرون می‌آیی. با سینی چای به دست که خانمانه قندان پر از پولکی را هم رویش گذاشته‌ای. می‌گویی: «البته آبش باید کم باشد. آب فلفل سیاه را می‌گویم. چون آب برای آدم ترش کرده مثل سم است. مادر بزرگم می‌گفت فلفل سیاه دوای هفتاد درد است.»

حالا هر دو طرف موهای خرمایی کوتاهت را پشت گوش می‌بری، گوش‌های کوچکی که مثل هدیه می‌مانند. هدیه‌ای از طرف مادربزرگ در صبح سال نو. خودت گفته بودی هیچ هدیه‌ای مثل هدیه مادربزرگ در صبح سال نو کیف نمی‌دهد. سارایم! اگر همان وقت می‌بوسیدمت چه می‌گفتی؟

گفتی: «صبح، داستان «سارای پنجشنبه‌»‌ی مندنی‌پور را خواندم. شاهکار بود. خواندی؟ حتماً. خوبه که آقای من چلاق نیست.»

شنبه، ساعت ۷ صبح – باران نمی‌آید

اتوبوس پر است از بچه مدرسه‌ای‌ها. چه قدر خوب است که تو قرار است زنم باشی. آسمان مثل زنان باردار خسته است و سنگین و انگار کمی هم بی‌حوصله. ساعت سه صبح که زنگ زدی و من مست خواب گوشی را برداشتم، پرسیدی : «اگر یک روز تو را گرفتند، اول به کی خبر بدهم؟»
توی دلم گفتم این سارای من است، خانمم. پرسیدم: «نکند از وقتی که رفتی به همین فکر می‌کنی؟»

گفتی: «نه! یکی دو ساعت اول، زشت نیست حمید؟ به این فکر می‌کردم چرا حمید را نبوسیدم. وای خدایا چه قدر دارم خجالت می‌کشم! اگر پشت تلفن نبود محال بود این‌ها را بهت بگویم. حمید! دارم عشوه‌گری می‌کنم؟»

منتظر بقیه فکرهایت بودم دختر! گفتم: «دقیقاً!»

گفتی: «تابلو بود نه؟ ... بعد حداقل سه ساعت به این فکر می‌کردم که بالاخره سرویس تفلونی را که مامان گفته برای جهیزیه بخرم، یا آن یکی که دختر خاله مرضیه آن‌قدر تعریفش را می‌کرد، تو مهمانی خاله نسرین. یادت می‌آید آن شب چه قدر تاپ قرمز من به تی‌شرت زرد تو می‌آمد؟ همه‌ی دخترهای فامیل داشتند از حسودی می‌ترکیدند. حمید! راستی حالا که تو این قدر خوش‌تیپ هستی، حداقل چند سال طول می‌کشد به من خیانت ‌کنی؟ مرضیه‌ی ذلیل‌مرده می‌گفت به سال نمی‌کشد. باش شرط بستم . روزگارت را سیاه می‌کنم حمید اگر تو شرط ببازم.»

دختر! چرا بقیه‌ی فکرهایت را نمی‌گویی؟ دوستت دارم. خیلی بیش‌تر از همین آسمانی که حالا مثل بچه‌ای که عروسکش را گرفته‌اند، بغض کرده. پس چرا بقیه‌اش را نمی‌گویی عروسکم؟ بچه مدرسه‌ای‌ها اتوبوس را روی سرشان گذاشته‌اند.

موج صدایت لالایی کرد: «آخر شب برای شصتمین دفعه «عروسک چینی من» گلشیری را خواندم. به نظرم که این مرد همان نهنگی بود که می‌گفت.»

یک شنبه، سا عت ۲ صبح – آن روز آسمان هم ...

خواب دیدم که گم‌ات کرده‌ام. تمام شهر سیاهِ تو را پوشیده بودند و من به جنگ‌شان رفته بودم. دستی دستی داشتند غزل من را به دامان خاک سرد می‌دادند. این قدر، این قدر، این قدر این مصیبت زشت بود که نمی‌توانستم گریه کنم. برای همین از خواب که بیدار شدم نیم ساعتی گریه کردم. عر می‌زدم. تا می‌خواست دلم سبک شود باز یاد همه‌ی شهر می‌افتادم که از لج من سیاهِ تو را پوشیده بودند. چه سیاهی‌ِ غلیظی روی شهر افتاده است، بانو!
- دلم بدجوری هوای باران کرده است. حمید، یک کاری بکن!

تو می‌گویی آسمان از خجالت بارانی تو بود که بارید یا به التماس دل عاشق من؟ بعد عزیزم گریه کرد. غزل بانو! بارانی‌پوش غمگین من! هیچ شده آرزوی مرگ کنی؟

- تو خیلی خوب‌ای حمید. تو ما زن‌ها را نمی‌شناسی.
- تو را که می‌شناسم. همین بس نیست؟
- نه، تو فقط عاشقم هستی ولی نمی‌شناسیم.
می‌دانی وقتی کلمه‌ی عشق از دهان تو بیرون می‌آید، حرمتی دوباره پیدا می‌کند؟
- حمید! اگر یک روز من گم شوم چه می‌کنی؟
- مگر دست خودت است؟
- جدی می‌گویم حمید!

چرا؟ چرا گریه کردی؟ چرا از گم شدن حرف زدی؟ حرفش هم دل را سنگین می‌کند. قبول نداری؟

- من می‌میرم سارا.
- فقط همین؟
- یعنی امیدوارم بمیرم.
- پس بیا دعا کنیم اگر هم‌دیگر را گم کردیم، بمیریم. خیلی زود. یک ساعتی می‌شود داستان «چتر و بارانی» محمد رضا صفدری را تمام کرده‌ام و هنوز حالم بد است.

دوشنبه، ساعت ۱۱ شب - رمان‌ها

تو را به خدا هیچ وقت، هیچ وقت و هیچ وقت برای کسی تعریف نکن. از دیشب که از خانه‌تان آمد‌م تا همین الان، تاپ قرمزت تنم بود. خفه شدم از بس تمام روز یقه بارانی‌ام بسته بود. دیشب که رسیدم خانه بلافاصله آن را تنم کردم و خوابیدم. صبح که خواستم بروم بیرون، دلم نیامد درآورم. سارایم! تو فکر می‌کنی من دیوانه‌ام یا فقط تو را دوست دارم؟ جایت این‌جا، میان تار و پود قرمز تنم چه‌قدر خالی است. همان دیشب همین‌طور که داشتی رخت چرک‌هایت را در سبد می‌ریختی و از من پرسیدی «حمیدکم! از همشاگردی‌های قدیمت خبر داری؟» و من دست بردم داخل سبد و تاپ را برداشتم، در جیب بارانی‌ام گذاشتم و دست دیگرم را روی پیشانی کوتاهت، اگر یکی به‌ام می‌گفت فردا چنین کاری می‌کنم، محال بود باور کنم.
- چرا این سوال را می‌کنی؟
- به نظرم خیلی بد است که من هیچ کدام از همشاگردی‌های قدیمی‌ام را یادم نمی‌آید. نه این که یادم نیاید ولی خب خیلی به فکرشان نیستم.
- چیز عجیبی نیست. رفاقت یک مفهوم پسرانه است.
- چه قیافه‌ای هم می‌گیرد؛ یک مفهوم پسرانه است.
- خوب پس چی بگویم؟
بعد هر دو خندیدیم و تو در میانه‌های خنده‌ات ناگهان سکوت کردی و گفتی پیش پایت داستان «رمان همشاگردی‌ها» از حسین مرتضائیان آبکنار را خواندم. هولناک بود پسر.

سه‌شنبه، ساعت ۹ صبح – گه‌ترین خیابان دنیا

یکی از هوس‌های همیشگی‌ام، حسرت‌های مداوم و آرزوهای شوق‌برانگیزم سارا! این بوده که یک روز سر صبح، درست موقع شلوغی و رفت و آمد دانشجوها به دانشگاه تهران، بایستم جلو سردرِ بتونی دانشگاه و زیپ شلوارم را باز کنم و همان جا یک شکم سیر بشاشم. خیلی بی‌ادب‌ام، نه؟ می‌دانی بانو! این کار به خاطر اعتراض نیست؛ اعتراض به دانش، فرهنگ یا دانشگاه. شاید یک جور ادا باشد.
سارا خانم! از سبکی‌ست که این قدر سیال راه می روی یا از هراس؟ مثل تکه ابری در آسمان آبی کویر. می‌ترسم خیلی زود، زودتر از آنی که بباری، بروی بانو!

هرچند اگر تو هم همراهم نبودی این کار بد را جلو دانشگاه نمی‌کردم. همیشه وقتی بر این حسرتم، حسرت می‌خورم، صد متری جلوتر به آش‌خوری تبریزی می‌روم. نمی‌دانی چه آش شله‌قلمکار خوبی دارد. این بار همراهم بیا! اگر بد بود کاسه‌ی آش را خالی کن روی سرم.

- اِه ... همین کارم مانده. نه این که جناب‌عالی لباس‌ها را می‌شوری!

خدایا! من چه کار خیری کردم که سارا را نصیبم کردی؟ در این دو روز هر وقت یادم می‌آید من و تو زیر یک سقف زندگی می‌کنیم، دیوانه می‌شوم و مدام می‌ترسم نکند خیال باشد. نکند ناگهان بادی موذی بیاید و گلبرگ گلم را ببرد. به راستی تو صلت کدام قصیده‌ای ای غزل؟
- می‌دانی سارا! من از این شلوغی و بی‌کلاسی کاسبی و باکلاسی کسب علم خیابان انقلاب خیلی خوشم می‌آید.
- واقعاً آش خوبی بود. شانس آوردم، وگرنه کی می‌خواست لباس‌هایت را بشوید. راستی، گلپر یادت نرود. مادر می‌گفت همین اول امیرآباد گلپرهای خوبی دارند. در ضمن از خیابان انقلاب حرف نزن. آزارم می‌دهد. دیشب داستان «چهار فصل ایرانی» قاضی ربیحاوی را خواندم. چه دریغی در آن بود. از انقلاب حرف نزن، خوب!

چهار‌شنبه ساعت ۱ بعد از ظهر – سفره‌خانه‌ی سنتی سرداب

کدبانوی منی غزلکم! بانواکم! سارا خانم! چه کسی می‌تواند در حالی که دارد سفره‌ای که به قول تو درویشی‌ست، جمع می‌کند، بگوید: «می‌دانی حمید! من می‌ترسم.»
من داشتم ظرف‌های نیم خورده‌ی بیف استروگانوف، دست‌پیچ راسته‌ی‌دنده، خورش بولونزه، ترشی نازخاتون را روی هم می‌گذاشتم به تو که ایستاده بودی، می‌دادم که بانوام خم نشود. مگر نمی‌دانی وقتی دلِ مثل گنجشکت بلرزد انگار دنیا روی سرم خراب می‌شود؟

- یعنی من این قدر ترسناکم؟
- از تو مطئنم... ولی من حواسم بود که تو بدون آن که بگذاری بلند شوم بشقاب‌های راگوی بلژیکی، بف آلامد، قطایف، کرم کارامل، پاسخا، ترشی تخم‌مرغ، بالو شاهی، شکم پاره، گیپا را برداشتی تا من نیایم کمکت. دلم می‌گیرد وقتی می‌بینم این طور شانه‌هایت افتاده‌اند. دختر چرا این قدر کار می‌کنی؟ مگر من خودم را می‌بخشم؟
- می‌دانی چیه حمید! هیچ وقت توی خانه‌ی خودمان رویم نمی‌شد درباره‌ی بعضی از دردهایم صحبت کنم. حتی با مادرم. می‌دید که همیشه دستشویی‌هام یک ساعتی طول می‌کشد اما فقط نگاه می‌کرد. فکرش را بکن من یک عمر درد داشتم و هیچ کس نبود برایش درددل کنم. به خصوص همین یبوست که بواسیر را هم دنبال خودش آورده. باور کن از پریشب که حرفش را با تو زدم خیلی بهتر شده. حمید! تو چه قدر پذیرنده‌ای. آدم حتی می‌تواند از دردهای آینده‌اش هم با تو صحبت کند. چه دهان گرمی داری!
- هیچ فکر نمی‌کردم دهان گرمم، تخصصش روده و مقعد باشد وگرنه هر جایی بازش نمی‌کردم.
- برو گمشو! لوس بی‌مزه!

هر کس نداند من که می‌دانم زحمت این سفره‌ را تو کشیدی و من خیلی که همت کنم ظرف‌های سوکیاکی، ترشه کباب، لخشک، خورش مرغ و پرتغال، حریره سیب‌زمینی و کدو سبز، ترشی ریزه را تا آشپزخانه بیاورم.

- حمید! قول بده تو هم دردهایت را به من بگویی. منظورم فقط این روزها نیست. می‌دانم که ورزشکاری و چهار ستون بدن‌ات سالم است. منظورم خدای نکرده صد و بیست سال بعد است. می‌دانی با خودم فکر می‌کنم حمید حالا که سالم است و دردی ندارد، به درد دل عادت نمی‌کند، نکند بعد از صد و بیست سال، تو پیری، دردی سراغش بیاد و به من نگوید. به نظر من که تو دنیا حداقل یک نفر یا حتی یک چیز باید باشد که آدم عادت کرده باشد دردهایش را بهش بگوید. تو بگو حتی یک سنگ.

کدبانوی من! سفره را جمع کرده بودی و ظرف‌های پوست لیمو، ترشی فلفل سبز، پیاز ترشی، ،تاس کباب، هلوکباب، جوجونی، کوفته شوید باقالی، قیمه ریزه، چیلی کن‌کارنه را خودِ عزیزت برده بودی. بلند که شدم دست‌هایت را که در دستکش‌های قرمز پنهان کرده بودی، بالا آوردی.

- حمید! اگر دست به ظرف‌ها بزنی ناراحت می‌شوم‌ ها! اول باید به من قول بدی. من می‌گویم حتی اگر یک سنگ باشد. صبح که رفته بودی خرید ناهار را بکنی، داستان «سالاد لوبیا سبز با سیر تازه»‌ی علی خدایی را خواندم. آدم نمی‌داند بعد از خواندن این داستان گریه کند یا شادی.

پنج‌شنبه، ۵ صبح – مردهای جوان

- دیروز بعد از ظهر داستان «در امتداد پل» احمد غلامی را خواندم. نزدیک بود گریه کنم. راستش را بخواهی کردم. حمید! ... تو هیچ وقت تو جنگ بودی؟
- جنگ؟
- همچی می‌گوید جنگ که انگار نمی‌داند هشت سال تو این مملکت جنگ بوده. همین جنگ تحمیلی را می‌گویم.
سارایکم! چه‌قدر خوب است وقتی این‌قدر هم بلند صحبت می‌کنی، در آسایگاه کسی اعتراض نمی‌کند. حتی محسن که این‌ قدر بدعنق است. یعنی بدعنق بود. صبح بردندش. دیدی بودیش. آن گوشه بود.

چه‌قدر مانتو روسری زرشکی به تو می‌آید خانمم. فقط کمی باید رنگ بدهی به پوست صورت بی‌رنگت. کنار این زرشکی مانتو و روسری، انگار صورت عروسکم از چیزی ترسیده. از چه‌ ترسیدی؟ دیگر نباید از این داستان‌ها بخوانی! جنگ مال مردهاست. مردهای جوان.

- اگر یک بار دیگر چیزها را، زن و مردی کردی، نه من، نه تو. باشد عزیزکم؟ معنی ندارد روزی شش بار پیش و پسِ غذا، به رویم بیاوری لچک به سرم.

می‌بینی؟ با این که داری بلند حرف می‌زنی، باز هم کسی اعتراض نمی‌کند. حتی محسن که این قدر بدعنق بود. از بین همه بچه‌ها او تنها کسی بود که زودتر از من به این‌جا آمده بود. سه ماه ارشدتر. تا سال پیش که سه‌ چهار جمله‌ای در روز صحبت می‌کرد، هر وقت پرستار برای بردن لگن می‌آمد، می‌گفت: «آی آقا خدا! ... سیزده ساله که این‌جا لنگر انداختیم. والله ما که از رو رفتیم. تو چی؟»

تو چی عزیزم سارا؟ قبول داری که باید دستی به صورتت ببری. این طوری پوست قشنگت کنار زرشکی مانتو و روسری، غریب نمی‌ماند. می‌گفتند از شیمیایی‌ست که محسن حرف نمی‌زند. اما من که همین امروز صبح، «سارای پنج‌شنبه» را خواندم و بعد تو ناگهان از میان سطور کتاب ظاهر شدی، می‌دانم که از آن نبود. درست نیم ساعت پیش از آن که محسن را ببرند.

زرشکی پوشم! فرشته‌ی پیشانی بلند! حالا می‌فهمم چرا واجب‌الوجود با ذوق گفت: «تبارک احسن الخالقین.»

- نگفتی این روزها چی خوانده‌ای؟
- چند داستان کوتاه خواندم. همه خوب بودند. نمی‌خواهی که یکی یکی اسم ببرم؟

بهار ۸۴

در باره‌ی نویسنده:
----------------------
محمدحسن شهسواری، متولد ۱۳۵۰ بیرجند، در رشته‌ی ارتباطات تحصیلاتش را به پایان رسانده، بیش از دویست مقاله و نقد ادبی نوشته و مجموعه‌داستان «کلمه‌ها و ترکیب‌های کهنه»، رمان «پاگرد» و مجموعه‌داستان «تقدیم به چند داستان کوتاه» را منتشر کرده است. او همواره داور چند جشنواره و مسابقه‌ی ادبی بوده که مهم‌ترینش جایزه‌ی هوشنگ گلشیری، مسابقه‌ی بهرام صادقی و نیز جایزه‌ی منتقدان و نویسندگان مطبوعات بوده است.

ـ مجموعه‌ی «داستان‌خوانی با صدای نویسندگان»

نظرهای خوانندگان

داستان لوسی بود. معلوم است نویسنده به جای زندگی کردن ،( مثل هنرمندها یا غیر هنرمندها فرقی نمی کند ، زندگی زندگی است،) فقط در داستانهای غالبا بی حالی که این روزها می نویسند سیر کرده. اصلا دارای دید غریب یک هنرمند نیست.داستان روح ندارد ، حرف تازه ای برای گفتن ندارد ، تحرک ندارد . مثل سریش به زمین چسبیده و پا را هم که رویش می گذاری تازه کلی اعصابت خرد می شود چون به کفشت می چسبد. حالا بیا و درستش کن! این بانو بانو گفتن را قبلا در داستانهای وهم زده و پوچ مندنی خوانده ام .(آنجا چه بود که اینجا چه باشد !؟) واقعا تکرارش در اینجا بد جوری ملال آور است.

-- شیرین ، May 22, 2007 در ساعت 11:10 AM

چرا این یکی نظر من رو برنمی دارین ؟ این یکی رو هم بردارین. آها چون این یکی بی کس و کاره؟ پارتی نداره ؟ غرغرو نیست؟ ازش نترسیدین؟ واقعا که..... اینم بردارین. من از نظری که نوشتم پشیمونم . من از هر چی برای شما نوشتم پشیمونم

-- شیرین ، May 31, 2007 در ساعت 11:10 AM

خواهش می کنم این دومی را بردارید . چون سوء تفاهمی پیش آمده.
با یک دنیا معذرت

-- شیرین ، Jun 1, 2007 در ساعت 11:10 AM

سلام
منکه خیلی دوست داشتم این داستان را. راستی آقای شهسواری شما کجائید؟ آیا جائی مطلب می نویسید؟

-- نوشا ، Jun 26, 2007 در ساعت 11:10 AM

متوسط
بهتر از اینهاراهم میتوان نوشت

-- REZA19 ، Jun 28, 2007 در ساعت 11:10 AM

عالی بود. بسیار زیبا، من که هفت یا هشت بار شنیدمش و هنوز هم...

-- مانا ، Jul 30, 2007 در ساعت 11:10 AM

نویسنده با داستانهای کوتاهی که می خواند زندگی می کند.جالب بود.
شیرین اول آگوست 2007

-- بدون نام ، Jul 31, 2007 در ساعت 11:10 AM

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)