خانه > پرسه در متن > پرسه در متن > یک عاشقانهی خشمآگین | |||
یک عاشقانهی خشمآگینسپینود ناجیانآشوب، عشق، تن، فاجعه، تقدیر یافتن و در دست گرفتن این کتاب خود داستان عجیبی دارد. میگویند حدود پانصد نسخه در انباری، که متعلق به ناشر این کتاب - سازمان چاپ و پخش پنجاه و یک - بوده و بعد از انقلاب تعطیل شده، ده پانزده سالی خاک خورده و خیلی اتفاقی توسط مستاجر یا خریدار بعدی انبار، روی اشیاء دیگر ابتیاع شده و هیچکدام ندانستهاند که چه گنجینهای را دست به دست میکنند و هنگامی که این کتاب را توی بازار کتاب دست دوم «ریختهاند»، بعضی موفق شدهاند این شاهکار را با قیمت هزار و پانصد تومان و نه دست دوم، بسیار تمیزهم بخرند! البته حالا قیمت آن چیزی حول و حوش ده تا دوازده هزار تومان است که برای خوانندهی جدی ادبیات ایران مبلغ چندان گزافی هم نیست. شما هنوز نمیدانید این زن که از توی قاب روی جلد کتاب بهتان خیره شده کیست؟ زیبا نیست، یعنی خیلی زیبا نیست. بیشتر گیراست تا زیبا. خسته است. چشمهایش خستهاند. لبخندش از سر شادی نیست. لبخندی زورچپان که دوخط عمیق از پرههای بینی تا گوشهی لب روی صورتاش کاشته. مثل یک زن کارمند، موهای ساده و حتا کمی نامرتب دارد. زیر چشمهایش حلقهی خاکستریای است که حتمن از نوری نیست که از سمت راستِ صورتاش تاباندهاند؛ بیشتر از بیخوابی و خستهگی برمیآید. انتهای حلقهی مویاش که تا گردن میرسد، نوشته است:«بهمن فرسی». زیر گردناش بالای سینه، بزرگتر نوشته است: «شب یک شب دو». گفتن اینها شاید زیاد ربطی به تحلیل یک داستان یا رمان نداشته باشد. اما این شاید واکنش طبیعی چند نفری بود که این کتاب را خوانده بودند. یعنی بعد از پایان کتاب، وقتی ورقها بسته شدند جلد کتاب را ساعتها خیره شدند و همه کمابیش این سئوال را کردند: «این بیبی است؟». رمان «شب یک شب دو» تنها درشکل ظاهری کتاب هویت نمییابد. شاید هویت اصلی این رمان نه چندان کوتاه(نزدیک به دویست و چهل و پنج صفحه) بیشتر در فرم روایت رمان باشد. روایتی که مبتنی بر سنتِ حالا فراوان شدهی خواندن نامه، یا نامهنگاری است. اما باز در نوع خود یگانه است. چرا که زمان داستان، زمانی است در آیندهای دورتر از زمان نگارش نامهها، که زاوش ایزدان، راوی و عاشق بیبی، نامههای چندین سال قبلتر بیبی را به خودش، بدون هیچ ترتیبی میخواند و همانجا میسوزاند. “شب یک شب دو» شاید طول زمانیای دارد برابر ده دقیقه یا کمی بیشتر(مگر خواندن و سوزاندن چند نامه چقدر زمان میبرد؟). فرم روایت از اینجا ساخته میشود که زاوش هنگام خواندن نامهها ضمیر «من» را که دال بر بیبی است، به تو برمیگرداند.(یعنی بیبی نوشته است:«زاوش عزیزم، امیدوارم حالت خوب باشد» و زاوش هنگام خواندن، آن چیزی که در رمان جلوی خواننده است، میخواند«زاوش عزیزت، امیدواری حالم خوب باشد») و اینگونه متن نامهها در گیومه میآیند. خط روایتِ موازیای که پا به پای خواندن نامهها میآید، اظهار نظرهای زاوش است، در همان زمان حال روایت، که با یک خط فاصله مشخص میشود. گویی دیالوگی است که خطاباش خود بیبی است. یعنی مخاطب دارد. و خط دیگر روایت، که در قلاب آورده شده، نقل گذشتهها است یا یادآوری خاطرات که آن هم به موازات دو خط دیگر روایت حرکت میکند. «شب یک شب دو» یک فرآیند ذهنی است. ترفند بهمن فرسی در جابهجایی و گسستهای زمانی دلخواهاش برای روایت این داستان، به گونهای اتفاقی است؛ زاوش ایزدان نامهای را برمیدارد(این گسست زمانی درست مانند بههم ریختهگی زمان در سینمای معاصری است که سردمدار آن ایناریتو است، بیست و یک گرم، عشق سگی، بابل و...). تاریخها هیچکدام ترتیب زمانی دقیق ندارد. تاریخ نامهها به میلادی است و دورترین آنها در فصل هشتام سوزانده میشود که تاریخ هفت/پنج/شصت و سه دارد و جملهی پایینترش حدود آغاز این آشنایی را معلوم میکند. -«یک تابستان، یک پاییز، یک ماه از زمستان، پانزده روز خلاء ویرانگر و هیجان سیاه که ساعتهایش به بلندی سال بود، همه گذشت.»(ص 50) با حساب سرانگشتی میشود حساب کرد که بی بی و زاوش ارتباطشان از نه-مین ماه سال هزار و نهصد و شصت و دو آغاز شده و تقریبن تا آخرین نامه که تاریخ ِ چهار/هفت/شصت و نه را بر پیشانی دارد، حدود هفت سال بوده. چرا این مقدار اهمیت دارد؟ نمیدانم. اما برای نویسنده مهم است. بهتر است بگوییم برای زاوش اهمیت دارد. شاید چون با سوزاندن همهی آن نامهها کیفیت ارتباط یا ماجرای آدمی مثل زاوش ایزدان از بین میرود. نویسنده انگار دارد مدرک جمع میکند. انگار گزارشی مینویسد و میترسد کوچکترین ادلهاش نابود شوند زودتر از آنکه ثبت شوند. راستی زاوشی که نویسنده است و بازینویس، آیا بعد از سوزاندن نامهها دارد شرح ماوقع را مینویسد؟ یا برای کسی تعریف میکند؟ چرا فکر کردن به بهانهی روایت این رمان این قدر بیاهمیت میشود؟ چون جاهایی نویسنده و راوی همپوش میشوند؟ این که کیفیتی است بسیار طبیعی. عشق، تن -«ما برهنه شدیم و آغاز کردیم. میان من و تو وقتی برهنه نیستیم[،] همه چیز ساکن است. وقتی برهنه آغاز میکنیم، بعدا میتوانیم پوشانندهترین پوشاکمان را بپوشیم و مطمئن باشیم که جریان برقرار است و همه چیز ادامه دارد. دیگران دو اشکال دارند. آنها پوشیده آغاز میکنند، سالها پوشیده ادامه میدهند، و همین که برهنه میشوند همه چیز تمام میشود. یا این که برهنه آغاز میکنند، اما آغازی میانشان روی نمیدهد. آن وقت هرکس لباس خود را میپوشد و هر کدام به راه خود میروند.»(ص46) این نگاه، در زمانهی خود بسیار سنت شکن است(سال 1353). نگاهی که شاید تکفیر میشده. جالب اینجاست که به هیچ عنوان لطمهای به تقدس عشق وارد نمیکند و چه بسا زیبایی آن را دو چندان میکند. بهمن فرسی به هیچ وجه قصد فریب مخاطباش را ندارد. او را با دروغهای مقدس دلخوش نمیکند. عشق واقعی را به او میآموزد. او را بر ترسهایش چیره میکند. «شب یک شب دو»، یک دنیای واقعی را پیش چشم میگذارد پس چهگونه میشود در این محدوده، فرای قوانینی که خود بنیاد کرده رفتار کند. حقیقت این جاست که عشق و وصل و هجران همه واژههایی هستند که ما به ازا بیرونیای در زندگی روزمرهی انسانها دارند. تفاوت در دوغ و دوشاب است. وصل را اگر بگویی همخواب شدن دیگر نیازی به حجاب نیست. و این مشخصهی بارز «شب یک شب دو» است؛ صراحت در عین زیبایی کلام. -«من و تو، بیاختیار، مانند موجی برخاسته که باید فروبریزد، روی حوله گسترده می شویم. وقت برای برهنه شدن نداریم. تو در زیر دامن برهنه هستی. من، بی اختیار، بیفرصت، بیآرام، بی سخن، مانند آبشاری گرم در تو میریزم»(ص158) و این همآغوشی ِعشق و تن را چه زیبا به تصویر میکشد. گونهای که هیچ اعتراضی را برنمیانگیزد. آشوب زن اثیریای که زاوش از بیبی می سازد، او را به جنونی میرساند که در مهمانی کاکاییها به اوج میرسد. ظاهر امر تشویش زاوش از محیط سطحی و ابلهانهی روشنفکری و هنری آن مهمانی است اما حضور کم رمق بیبی او را به سرحد دیوانهگی میرساند. زاوش ایزدان آدمی است صادق که حسادتاش به ژیرار، علاقهاش به حافظ... و بنابراین واکنشهای او آن قدر رو است که بفهمیم عشق به بیبی، او را به این حال و روز میرساند. گفتن اینها هیچ کدام توجیهای نیست برای واکنشهای زنانه یا مردانه. چرا که زاوش ایزدان آنقدر در بیان عقایدش صریح است که بدون تحلیل و موشکافی میتوان دریافت که نگاه مثبتی به زنان ندارد. -«آدمیزاد و طبیعت هرگز واقعا کوشش نکردند استقلال را به زن یاد بدهند. آن چندتا زنی هم که سعی کردهاند خودشان به خودشان یاد بدهند، به عوض مستقل، هرزه از کار درآمدهاند. یا اصلا بکلی مرد شدهاند. میدانی عزیزم؟ البته همهء مردم روی زمین مستقل مخفی که هستند، ولی درد، درد باز بودن، درد دزدکی زندگی نکردن است.»(ص23) این نگاه او ریشه در ضعف او دارد. برای همین هم بسیار دلنشین مینماید. زاوش قهرمانی است که از نشان دادن پاشنهی پایاش هراسی ندارد. یکی از کابوسهای او را ببینید: -«... با شتابی که در آن دیگر هویتها را تشخیص نمیدهم، پیاپی زنهای دیگری به جای تهمینه پیدا و ناپدید میشوند. بعد میبینم در فضایی بیابعاد، برهنه ایستادهام. و همهی زنها، در یک دایره، کیپ هم، برهنه بر زمین دراز کشیدهاند، و مرا در حلقهی تنگ پاهایشان محاصره کردهاند.»(ص65) اما او(زاوش) نگاه مهربان و بهتری به بقیهی آدمها هم ندارد. از این نظر شباهت زیادی بین او و شخصیتهای آثار سلین مشاهده میشود. طغیان و عصیانی که او را از جامعه میراند به سمت انزوای خودش. این انزوای خودخواسته آرامشی در او پدید میآورد که دوباره با عنصری از جنس همان آدمها به هم میریزد. این عنصر، عنصر آشوبزا است که یا باید در ذهن او نابود شود،(نمونهاش فیلیسای چاه بابل اثر رضا قاسمی است که نه به شکل فیزیکی بلکه با یک سیر بطئی در ذهن مندو نابود میشود اما آثار مخرب یا شاید سازندهاش، برجا میماند. آثاری که به کیفیت آن ارتباط بسته است نه به شخص یا به عنصر آشوبگر) یا باید به شکل فیزیکی، این چنین تلخ و دردناک مثل بیبی از بین برود؛ بماند زیر یک صندوق بار سنگینی که از چرثقیل رها شده و آن اندام نازک اثیری و شکننده له شود. فاجعه فجایع رمان کمی اغراق شدهاند. به استثنای فاجعهی میهمانی که ظاهرن میبایست اغراق شدهتر از باقی اتفاقات شوم داستان شود، اما این گونه نمیشود. چرا که در این بخش با چرخش حیرتانگیز راوی از اول شخص به سوم شخص دانای کلای که البته محدود است و گزارش نقل به نقلی از میهمانی دارد و جوری روایت میکند که وقوع فاجعه چندان دور نمینمایاند. زاوش مجنون شده، به سیم آخر زده. اما در بقیهی فجایع مثل مرگ هوم، پسر کوچک بیبی، که تنها یک اطلاعرسانی ساده در نامهای از اوست. یا تصادف سخت زاوش بعد از میهمانی که با تمهیدی سردستی، برداشت شده از سینما(که البته در زمان خود نوآوری محسوب میشده) میان فجایع بخش پایانی رمان جای گرفته. یا حتا فاجعهای مثل جدایی بیبی و ژیرار و ازدواج آذین خواهر بیبی با ژیرار. تمام اینها پرداخت ضعیفتری نسبت به جریان کشته شدن جهان به دست زاوش دارند. قطعن پرداخت و مقدمهچینی برای همهی اینها فرصت میخواست و باعث طولانی شدن و بیفایده شدن و دور شدن از قصهی اصلی بود. اما روی دادن آنها با این حجم و در این فرصت کوتاه، شیوهای است به کار رفته در تراژدیهای یونان و نمایشنامههای کلاسیک مثل کارهای شکسپیر. چندان دور نمینماید چرا که پابندی بهمن فرسی به نمایشنامهنویسی(به گفتهی خود او: بازی) بر همگان معلوم است. اما چیزی که در این میان تناقض میسازد؛ فضای رئال رمان است که همخوانیای با عنصر تقدیر در تراژدی ندارد. اینجا شاید تنها جایی است که از نگاه مدرن بهمن فرسی خبری نیست. بلکه او کاملن وفادار به شیوهی نمایشنامههای کلاسیک این خطر را میکند که در حیطهی رمان دست به این تجربه بزند. حال اینکه تا چه حد در این بداعت موفق بوده به نظر شخصی نگارنده چندان موفق نیست. انسان زمانه و این سرنوشتی محتوم است. «شب یک شب دو» رمان سترگی است که ساعتها قلمفرسایی و بررسی ویژگیهای آن نیاز به فرصت و تعمق زیادی دارد. شاید تا اینجا بشود خوانندهی حرفهای رمان ایرانی را به یافتن این کتاب و خواندن آن تشویق کرد و کلاه از سر برداشته؛ به همراه این یادداشت گفت: «آقای فرسی مرقومهتان واصل شد! امضاء: انسانی از زمانهی دیگر». ------------------------------------------- *گفتوگوی مریم منصوری با بهمن فرسی، روزنامهی آیندهی نو، سال اول شمارهی 94، پنجشنبه26 آذر 86 |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|
از دست ندهید | ||||
بیش از همه معماران مقصرند |
«هندوانهی گرم»به روایت نویسنده |
داستان آشپزخانهای هم خوب است به خدا! |
سکس، گونهای دیگر |
از بحران جنسی تا انقلاب جنسی ایرانیان |
نظرهای خوانندگان
خانم ناجيان خسته نباشيد. خب راستش اينجا كامنت گذاشتن مثل اين است كه آدم دوستش را توي محل كارش ببيند، آنجا توي اداره يا پشت ميز، نميشود آدم رفيقش را با نام كوچك صدا كند. اين ميشود كه مينويسم خانم ناجيان خسته نباشيد و يك چيزي هم مرتبط با اين تحليلت كه من ميخواهم اضافه كنم، اگرچه پاي تلفن خودت هم اشاره داشتي به اين مطلب و آن اين كه فضاي نمايشي آن فصل مهماني بسيار قابل توجه است. زاوش براي اجراي بازياش عملن يك سن نمايش درست ميكند و چند چيز ديگر كه حالا يادم آمد و همينطور پراكنده ميگويم، اين كه ما در تمام داستان منتظر فاجعه هستيم. مثلن آنجا كه زاوش قبل از مهماني وارد حياط ميشود و به بالشتهايي كه اطراف پخش شدهاند اشاره ميكند و ميگويد فكر خوبي بوده. . . و بعد آن ماجراي كشتن جهان...اينطوري حتا اشياء كاراكتر پيدا ميكنند و وجودشان ميشود فاكتوري در خدمت داستان...و ديگر اين كه زاوش يك جاي كار خودش ميشود چيزي در حد همان آدمهاي اطرافش كه به سخره ميگيردشان. زاوش نمايشنامه مينويسد و بازي گردان است و بازيگر هم خيال كنم باشد و بعد نمايشگاه راه مياندازد...اين شايد نمادي باشد از آن بازي عجيب و غريبي كه همه در آن شركت دارند و بازيگر و بازي خورده در يك مرتبه قرار ميگيرند... حالا آخر كار باز ميگويم خسته نباشيد خانم ناجيان و به خاطر كتاب باز هم تبريك و توي پرانتز اين كه دارم تلاش ميكنم تا به حسادتم غلبه كنم.. . و راستي همين حالا يك اسام اس رسيد كه جوابش اين است: عالي است!
-- پونه بريراني ، May 20, 2007 در ساعت 05:00 PMخوشحالم که پس از سال ها سرانجام این کتاب یافته شد.
-- رضا ، May 20, 2007 در ساعت 05:00 PMآقای جامی یعنی کار رادیو زمانه و ادبیات ایران به اینجا رسیده که سلین بیخود است و بایست گشت توی سمساری ها و گنجینه ی ادبی و شاهکار آقای فرسی را پیدا کرد و شاهکار هم با تیراژ پانصد تا منتظر تبلیغ کتاب است و کتاب هم که شاهکار شاهکارهای دنیاست را هیجکس تا حالا نخوانده بود و خانم دید و عکسش را پسندید و باقی هم نازل نویس اند ولی خانم که نمی دانیم چی چی نویس اند می آید با هزار توهین به این و آن تبلیغ بازار سیاه و زیرزمینی کتاب را به خوردمان می دهد و ما هم هم بایست تمام این هذیانات بی منطق را قورت بدهیم و آقا رضایی هم پیدا می شود که از پیدا شدن کتاب خوشحال است و خانمی که پیام خصوصی و تلفنش را می آورد در بخش نظرخواهی رادیو ... و تکلیف ما چیست آقای جامی؟ ما بایست نقش آن احمقی را بازی کنیم که نمی دانسته بهمن فرسی کیست و چی نوشته و حالا چی می نویسد؟ فکر نمی کنید ادیت کردن مطالب و همچنین پیامها لطفی به خواننده است؟ امیدوارم از روی رفاقت با آقا رضا و غیره این پیام را حذف نکنید.
-- کیوان آذری ، May 22, 2007 در ساعت 05:00 PMبا عرض پوزش یادم رفت بنویسم که این عشقولانه ای خشم آکین نیست بلکه کششی و آمیزشی شهوانی و از نوع مردانه و ترکی است. ببخشید ما ترکها خیلی رک هستیم و آقای فرسی هم ترک است و این روحیه حمله و سکس ایشان مرا به یاد زمان دانشجویی ام می اندازد. کتاب در دوران خودش خوانده شد ولی چون فقط تقلیدی سطحی از کتابهای مدرن غرب بود یخش نگرفت. ایرانی با این کتاب ارتباط پیدا نمی کرد و خودش را در آن نمی دید. در دهه چهل و پنجاه خیلی ها این طوری نوشتند و حتا کریستین و کید گلشیری هم چیزی در همین ردیف است که یخش نگرفت. البته خواندنی است ولی ایرانی خودش را در آن میان پیدا نمی کند و فقط رابطه شهوانی است به آن داستان کشش می دهد ولی شخصیتها ضعیف و تک بعدی اند و ده پانزده یا بیست سال بعد در انبار می مانند.
-- کیوان آذری ، May 22, 2007 در ساعت 05:00 PMشاید کمی برای اظهار نظر دیر شده است، اما وقتی نظر آقای کیوان آذری را خواندم بر آن شدم من هم در مورد نظر ایشان نقدی داشته باشم،
من هم انسانی از زمان دیگر هستم، رمان مذکور را نخوانده ام اما با خواندن مطلب خانم ناجیان فکر می کنم باید آن را بخوانم.
با نظر آقای کیوان آذری مخالف هستم به چند دلیل:
این که ملت ایران واقعا به دنبال چه هستند بحث بسیار پیچیده ای است که اگر شما واقعا می دانید به واقع در صدد اتشار آراء خود باشید که نیاز مبرم ملت ایران است،
نوشتن در مورد جنسیت لزوما به این مفهوم نیست که نویسنده منظورش این است که گمشده ی یک ملتی در مسائل جنسی نهفته است. اما حل مشکلات جنسی و طرح آن یکی از مهم ترین گام ها در بالندگی نسل ها بوده، است و خواهد بود. نظرات تکان دهنده ی افلاطون (در زمان خود) تا نظریات فروید که ایدئولوژی جنسی یک نسل را تحت تاثیر قرار داد، همه اهمیت این موضوع را نشان می دهد. جامعه ی ایرانی همواره در مورد مسائل جنسی سکوت کرده و حل آن را به خلوت انسان ها موکول کرده است. هویت هیچ ملتی سکس نیست، لکن پست دانستن آن و کوچک شمردن آن و واکنش های هیجانی از مطرح کردن آن در مدیوم مهمی چون ادبیات، این نتیجه را می دهد که همگان شاهد آن هستیم.
آقای آذری شما که ادعای منطق را می کنید، نوشته ی شما به نظر می رسد.بیشتر واکنشی هیجانی است که حتی خیلی از جاهایش رعایت ادب و عدم توهین به نویسنده ی اثر(حتی اگر از نظر شما چی چی نویس باشد) شرط اول یک نقد منطقی از فردی است که هم نویسنده ی کتاب و هم نویسنده ی نقد کتاب را بی منطق و نازل می شمارد. در انتها به این نکته بسنده می کنم که مراجعه ی هر ایرانی به خاطرات جنسی خود(که آقای آذری خود در مورد دوران دانشجویی خود اذعان دارند که به حق هم درست است و غالب ماها همین گونه ایم و بهد از آن هم بد تر می شویم) و گفتگو های درونی که خصوص مسائل جنسی دارد. اهمیت مطرح کردن و به نقد گذاشتن این افکار را به منظور الک کردن و رهایی از این هرزگی ذهنی و کشش شهوانی که مورد نظر آقای آذری بوده بسیار حیاتی است.
کارل پوپر که او را موثرترین فیلسوف معاصر می دانند، می گوید:
اشتباه فروید این بود که بین عشق و سکس تفاوتی قائل نبود!
اما تا چه حد این سخن درست است، باز هم جای نقد دارد، بنابر این بهتر است ما هم به جای پاره کردن یقه ی هم دیگر، گفتمان کنیم
نقد جامع و خوبی بود....چرا اینقدر سطحی با مطلب برخورد می کنیم؟چیزی که همیشه فرهنگمان کم داشته منطق و داشتن روحیه پذیرش دیگران است....به جای تقدیس یا تقبیح و از ریشه زدن بهتر بود نگاهی کمی دقیق تر به نقد دوستمان می کردید تا پرخاشگرانه همه را نرانید.....و اگر به این نتیجه رسیدید که مطلب بدی شده با دلیل بگویید که چرا ....به نظرم هر کاری را می توان نقد کرد وگرنه که منتقدان سینمایی کشور بیکار می شدند.....پایدار باشید.
-- مهدی زندپور ، Jun 5, 2007 در ساعت 05:00 PMلازمه ی روشنفکری؛ کمی منطق یا کمیٍ منطق؟
آقای آذری عزیز! چرا می پندارید تمام "این هذیانات" را باید "قورت" دهید؟ و چرا می پندارید که دیگران هم مثل شما، "بی فکر"، تمام این هذیانات بی منطق را قورت می دهند؟ یعنی این نوشته بی هیچ واسطه ای به جان خواننده ی آن فرو می رود؛ بی هیچ فکر و اندیشه ای؟ و اگر جز این است و خواننده را اهل تفکر می پندارید، چرا در بی منطقی این هذیانات چیزی منطقی نمی نویسید؟ نه آقای عزیز! هیچ کس نگفته شما نقش "احمق" یا آن احمق" را بازی کنید؛ کسی چیزی نوشته؛ کتابی که خود دوست داشته را معرفی و نظر خود درباره ی آن را -بی هیچ توهینی به کسی- بیان کرده؛ و شما می توانید آن کتاب و آن نقد را دوست نداشته باشید. اگر بی منطق نوشته، دلیل بخواهید و اگر اشتباه کرده، شما هم نقد دیگری بنویسید با دلایل خودتان در رد آن و یا چیزی بنویسید، حتی بدون دلیل و صرفا از روی احساسات صرف، در دوست نداشتن کتاب.
در این نقد کسی از "سلین" و آثار او به بدی یاد نکرده است؛ یک بار دیگر بخوانید: «از عصیان های او و زبان تند و صریحش در "مرگ قسطی" و "سفر به انتهای شب" لذت می برند». ممکن است با خطی راست "لذت بردن" را به "توهین" متصل کنید؟ (بدیهی است که ازآن کلمات "میل به بیواسطه خواندن" و" دلچسبتر" هم می توانید کمک بگیرید.)
نویسنده ی گرامی! خیال می کنید چند نفر کتاب را در "زمان خود" خوانده اند؟ قاعدتا نباید بدانید؛ من هم نمی دانم ولی حتی اگر همه ی کتاب خوان های حرفه ای و آماتور آن زمان هم کتاب را خوانده و از آن خوششان نیامده باشد، این دلیلی بر رد کتاب نیست؛ آیا همه ی کتاب های خوب در زمان خودشان خوانده و فهمیده شده اند؟ هیچ کتابی وجود نداشته که بعدها کشف شود؟ آیا شما کتابی که زمانی خوانده ونفهمیده اید –اگر چنین کتابی موجود باشد!- را دیگر نمی خوانید؟ نشده که کتابی، بعدتر، برایتان جذاب شده باشد؟ آیا اگر کتابی در زمان خودش خوانده و درک نشد، باید برای همیشه کنار گذاشته شود؟ و آیا ایرانی سال هشتاد وشش، همان ایرانی سال پنجاه و سه است؟ دنیای او هیچ تفاوتی نکرده؟ حتی اگر استیلای هر روز بیشتر مدرنیته بر جامعه (مدرنیته ای که اتفاقا به کتاب هم مربوط می شود) و سر برون آوردن یک باره ی جامعه در قالب جامعه ای شبه مدرن را هم نادیده بگیریم و با همان حساب قدیمی هم بسنجیم ، لااقل یک نسل برآن "ایرانی" که از آن حرف زده اید، گذشته؛ پس روزگار مناسبی است برای رو آمدن و خوانده شدن دوباره ی کتاب –فارغ از نتیجه ی آن..
و اگر از "ایرانی" حرف می زنید، احتمالا ما چند شیفته ی این کتاب (من و چند دوست دوروبر من که اتفاقا دو نفر آن ها کتاب را "در زمان خود" خوانده اند)، ایرانی نیستیم! شاید هم به نظر شما، هیچ یک شعور و درک نداشته ایم و این کتاب، شبیه همین نقد، به ما قالب شده است. آقای عزیز! تعمیم دادن خود به همه ی ایرانیان، همان قدر نادرست است که تعمیم رک بودن خودتان به همه ی ترک ها –و فرسی؛ و رک بودن فرسی –اگر باشد- الزاما ربطی به شخصیت های رمان او پیدا نمی کند. آیا چون کسی رک است، همه ی شخصیت های آفریده ی او هم باید رک باشند یا ناگزیر رک از کار در می آیند؟ این گونه اگر باشد، شخصیت آفرینی و شخصیت پردازی چه معنایی خواهند داشت؟
دوست گرامی! از این که کتاب شما را به یاد حمله و سکس دوران دانشجویی می اندازد، چگونه نتیجه می گیرید که این کتاب ، کتاب خوبی نیست؟ نه به یاد انداختن چیز بد، لزوما بد است و نه معیار خوبی کتاب، القا یا یادآوری حس خوب.
ما (البته که ما چند نفر و نه همه ی ایرانی ها) کتاب را بسیار دوست داریم و بارها و بارها آن را خوانده ایم و این، صرفا، بسته ی انگیزه ی شهوانی نیست؛ زبان کتاب رک است و پر از کلماتی که شاید شما نپسندید ولی احتمالا گاهی هم به کار می برید؛ زبان مردم است و زبان آدم های این رمان که به درستی در جای خود استفاده شده و از مسیر داستان به بی راهه نرفته است. کتاب محرک نیست و-حتی در بدبینی مطلق هم- راهی به پورنوگرافی نمی برد. کدام جمله ی کتاب را شاهدی بر این مدعای "کشش و آمیزش صرف" خود –جدا از پست بودن یا نبودن آن- می آورید؟... از این ها که بگذریم، نویسنده، جز این " کشش و آمیزش تن"، در نقد خود به مقولات دیگری هم پرداخته؛ فرم رمان و روایت، آشوب، فاجعه، انسان زمانه و...درعصبانیت شما چرا حرفی ازآن ها نیست؟ در مورد آنها هیچ نظری ندارید؟ خوب یا بد نوشته شده یا درست یا نادرست، نویسنده مغرض بوده، نبوده...و خوب احتمالا به جای آنها، به این جمله رسیده اید که «نویسنده فقط از عکس روی جلد کتاب خوشش آمده و تعریف کرده...» در حالی که می دانید عکس بهانه ای بیش نیست و خود نویسنده هم از آن جملات در باب عکس روی جلد و آن زن، در قالب بیان احساساتی، بی ربط به تحلیل رمان، یاد می کند.
آقای بسیار عزیز! از این به قول شما "تبلیغ" نه آقای فرسی سودی می برد و نه بازار سیاه و آ ن پانصد نسخه ای که شما پنداشته اید همه ی تیراژ کتاب بوده، حالا دیگر وجود خارجی ندارد که کسی بخواهد تبلیغی برای آن کند. راستی این بازار سیاه شما چقدر پست و بد تصویر شده –چون آمیزش تن؛ واقعا هیچ وقت چیزی از بازار سیاهی نخریده اید؟ کدام بازار سیاه تاکنون ناراحتتان کرده که بازار سیاه کتاب هم چنین باشد؟ اگر نیاز" بی بر برگردی" به کتابی داشته باشید و آن را در کتابفروشی ها نیابید، آیا به جایی غیر از همین بازار سیاه می روید؟ (شاید هم می گویید که از خیر کتاب می گذرید). نه آقای عزیز! پیدا کردن کتاب در سمساری ها و گنجینه های ادبی و از آن بدتر جای ها هم به هیچ وجه نکوهیده نیست؛ لااقل پیشترک ها که این گونه بوده.
اما باقی ماندن کتاب در انبار –چون چاپ نشدن دوباره ی کتابی که مشتری بسیار هم دارد- هزار و یک دلیل دارد که حتما شما که در میان این میدانید، می دانید و حتما هم می دانید که یکی –و فقط یکیِ آن- نداشتن خواننده است که حتی آن هم معیاری برای خوب و بد بودن کتابی نیست (با بودن این همه کتاب های بی مایه ای که به چاپ های بیستم و سی ام می رسند، به روشنی پیداست که نیست).
کسی چیزی نوشته؛ دیگری خوشحالی اش را در یادداشتی ابراز کرده و آن یکی هم مطالب دیگری –که برخلاف نظر شما اصلا خصوصی نیست چون کاملا مربوط به آن مطلب می شود، گیرم با اضافاتی مبنی بر ارتباط خود با نویسنده ی نقد- به آن افزوده است؛ کجای این کار را برنمی تابید شهروند گرامی!؟ ومنصفانه بگوئید اگر آن کتاب را دوست می داشتید و آن نقد یا آن یادداشت ها خوشایند شما بود، باز هم آن نوشته را "خصوصی" قلمداد می کردید؟ (راستی چرا آن "رضا" آقا رضاست و آن "پونه بریرانی"، "خانم" ی محسوب می شود!؟) وآیا –باز هم منصفانه- واقعا آن قدر دموکرات هستید که به ادیت نوشته ی خودتان هم رضایت بدهید؟ شما می توانید بگویید: «ادیت این گونه مطالب لطفی به "من" است» ولی نمی توانید برای "خواننده" تصمیم بگیرید؛ این چیزی جز سانسوراست؟... و اگر حد رادیو زمانه را آن جا متصورید که از سر لطف به من –ی که نمی شناسد- پیغام شما را منتشر نکند، چه جای انتظاراز رادیو زمانه و چه بی هوده، منتظر بر در نشستن آن؟ راستی چطور منتظرید که که "این رادیو زمانه" تکلیف شما را روشن کند؟ و اصلا چرا منتطرید که تکلیف شما را کسی روشن کند؟...نشسته اید اگر، کار رادیو زمانه ها تعیین تکلیف نبوده و نخواهد بود؛ روشنی پیش رو.