تاریخ انتشار: ۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
۱۵ـ از مجموعه‌ی «داستان‌خوانی با صدای نویسنده»:

«خروس» ـ علی‌اصغر شیرزادی

داستان «خروس» را با صدای نویسنده از «اینجا» بشنوید.

صدا که بلند شد رفتیم به ایوان و زیر سفال‌های کج سقف ایستادیم. گردن کشیدیم و در چهارتاق شده‌ی حیاط را نگاه کردیم. توی سرمای کولی‌کش تنگ پسین، چند تا عمله‌ی بومی مهندس مسیو مظفر را از جیپ زرد شرکت پایین کشیده بودند و می‎آوردندش. خرکشان و تلوتلو خوران، از باریکه‌ی راه میان بیدها، روی لایه برفی که تازه نشسته بود انگار همدیگر را هل می‎دادند و زیرجلکی می‎خندیدند و حرف‎هایی می‎زدند که پشت بخار دهان‎هاشان گیر می‎کرد و محو می‎شد.
به هر جان کندنی بود آوردندش. خراب بود و روی پاهاش درست بند نمی‎شد. نشاندندش روی پلّه‎های سیمانی خیس ایوان. خم شدیم تا دستی زیر بالش ببریم و بلندش کنیم که زد زیردست هامان و جیغ کشید:
«اَه… ولم کنید، ولم کنید آشغال‎ها…»
به چشم‎های خسته و چهره‎های پکر همدیگر نگاه کردیم. بیش و کم کسل بودیم. جا داشت که برگردیم به اتاق، به درون بوی نمناک ته‎مانده‌ی دود هیمه و بخار چای و خاموشی و تماشای ریزه‎های چرخان برف از پشت شیشه‎های مرطوب. گَل و گوش‎هامان را سوز سرما می‎برد. مستأصل و بی‌اعتنا مانده بودیم و پا به پا می‎کردیم که یکهو شانه‌های پهن مهندس لرزید و بالا آمد و بغض توی گلوش ترکید. گریه‌ی مردانه، در آن حال و هوا، در آن سرمای نمور و میان دمه‌ی سربی خاکستری غروب، پاک غافلگیرمان کرد. به عمله‎ها اشاره کردیم که بروند دنبال کارشان و زیر بازوهای درشت مهندس را گرفتیم و از روی پلّه‎ها بلندش کردیم. هیکل گرد و گلوله‎اش لَخت و سنگین و شانه‎ها و چانه و ریش تنباکویی رنگش می‎لرزید. تمام پیش سینه‌ی پیرهن پشمی پرتقالی‎اش خیس و کثیف بود و پشنگه‌های استفراغ - سفید و زرد- به پاچه‌های شلوار جین و کفش جیر قهوه‎ایش چسبیده بود.

جلو بخاری هیزمی چهارپایه‎ای گذاشتیم و مهندس را روی آن نشاندیم. می‎لرزید و زاق زاق پایه‎های لق چهار پایه را در می‎آورد. از سکوت بی معنای ما انگار کفرش در آمده باشد، یک‌باره تکان تندی به دست‎هاش داد و زیرلبی از لای دندان‎های به هم فشرده‎اش غرید:
«پ… پتیاره… بی همه چیز… تف، تف! لگوری، کثافت!»
به طرف آتش تاب برداشت و دست‌هاش را چرخاند و هوا را سیلی زد. شانه‎هاش را گرفتیم و گفتیم:
«آرام باش آقای مهندس!»
فریاد زد:
«امیلی… ا… می… لی! آشغال هرزه!»
گفتیم:
«اتفاقی‌ست که افتاده…»
آب دماغش را بالا کشید و لب برچید تا دوباره گریه کند.
گفتیم:
«بابا دنیا که به آخر نرسیده مهندس!»
فیش فیشی کرد و آهسته گفت:
«عجب! ای بی وفا… تف، تف به تو!»
گفتیم:
«تو این دور و زمانه، کو وفا؟ مسیو جان؟»
کجکی پوز خند زد:
«مسیو؟ مسیو!»

این لقب مسیو را بدون هیچ قرار و مدار و بدون هیچ بدجنسی، حتی بدون شوخی و مسخرگی به او بخشیده بودیم. همان روز اول که سر و کله‎اش را بالای سرمان دیدیم، و درست بعد از ناهاری بفهمی نفهمی رسمی که با هم خوردیم، اسمش را بین خودمان گذاشتیم «مسیو»؛ حال آن که اگر فکر می‎کردیم، خیلی راحت‌تر و درست‌تر و بهتر می‌توانستیم «شازده» خطابش کنیم و شک نداریم که از این عنوان بیشتر خوشش می‌آمد تا از لقب به هر حال دو پهلوی «مسیو». همان روز اول جسته گریخته به خاندانش اشاره کرده یود و به ما رسانده بود که یک پا «شاهزاده» است. اصلاً هم در این عالم‌ها نبود که از دک پوزه‌ی پر افاده و قیافه‌ی بر ما مگوزیدی که به خودش بسته بود، خیلی خوشمان نیامده است. صورت پر و سرخ و سفیدش، دماغ کوچولوی نوک تیزش، ریش تنباکویی رنگش، دستبند و انگشترهای درشت طلایی‎اش بر آن مچ گرد و گوشتالو و انگشت‌های تپلی، و بالاتر از همه‌ی این‎ها، زن فرنگی خوشگل و قد بلندش، خانم «امیلی»، دیوارهایی بودند سخت شیشه‌ای که نمی‎شد نادیده‎شان گرفت.

امیلی گاهی سری به کارگاه می‎زد و پیش چشم‌های ما، که انگار نبودیم، اصلاً نبودیم، خودش را به مهندس می‎مالید و لب‎های قرمز نمدارش را نیمه باز نگه می‎داشت و به ریش او دست می‎کشید و چشمک می‎زد و نرم می‎خندید و وانمود می‎کرد که سردش شده است. وقتی این جور به سردی هوا اشاره می‎کرد، پیش خودمان می‎گفتیم شاید منظورش این است که دیگر نمی‎شود پشت پنجره‎های باز برهنه نشست و سر و سینه را به دم هوای ملس سپرد...

در تمام روزهای دراز تابستان امیلی خانم توی خانه‎شان، که درست روبه‌روی ایستگاه راه‌آهن بود، با پیرهن خواب صورتی آبی جلو پنجره می‎نشست و برای قطارهایی که از پشت درخت‎های راش و صنوبر می گذشتند، دست تکان می‎داد. نمی‎دانیم شاید در خلسه‎ای خوش، یا در نشئه‌ی گرم الکل از غم غربت می‎گریخت. مهندس یک بار برامان گفته بود که امیلی ودکای بالزام را بر هر مشروب تند خارجی ترجیح می‎دهد. نشستن در قاب باز پنجره‎ها و ولنگار ماندن، لابد به او که ساعت‎ها تنها می‎ماند، و شاید گاهی هم دلش برای شهر و دیارش تنگ می‎شد، اندکی آرامش می‎بخشید. می‎شد گفت که آن دور و برها هیچ کس – حتی رییس ایستگاه کوچک قطار، که عصرها می‎رفت روی پشت‌بام اتاقش و برای دل خودش نی لبک می زد- توی کوک امیلی خانم نبود. از این گذشته برگ‎های سبز صنوبر و راش‎های بلند و انبوه، عین حجابی طبیعی جلو نگاه‎های هیز را می‎گرفت و تا نیمه‎های پاییز که هنوز تمام برگ‎ها نریخته بود و هوای بعداز ظهرها زهر سرما نداشت، آدم مشکل می‎توانست از دور و بر ایستگاه همه‌ی پنجره‎های خانه‌ی مسیو مظفر را دید بزند. بعد هم که برگ‎ها ریخت، هوا دیگر برای لخت و پتی ماندن و کنار پنجره‌ی باز نشستن مساعد نبود... و ما از خودمان پرسیدیم: پس آن مردک لنگ‌دراز خل‌وضع چه طور توانسته امیلی را ببیند و از روی پشت بام ایستگاه نی‎لبک بزند! اصلاً، امیلی که با آن چشم‎های مورب آبی، با آن موهای ابریشمی طلایی و با آن هیکل بی‌نقص می‎توانست کوک خیلی‎ها را توی آن برهوت پر کند، از چه چیز آن مردک همیشه عبوس، که قیافه‎اش عینهو خروس‎های نخراشیده‌ی عرب‎هاست، خوشش آمده؟ پیش‌ترها به مهندس رسانده بودیم که نباید اجازه بدهد امیلی خانم آن جور لخت و بی‌پروا جلو پنجره بنشیند. گفته بودیم: «اگر داخل آبادی بودید، مردم می‎زدند با سنگ و چوب در و پنجره‎های خانه‎تان را خرد خاکشیر می‎کردند!» و مسیو مظفر که از قضا سرحال و ملنگ بود، روی دماغ کوچولوش چین انداخته بود و خونسرد و خندان گفته بود: «می‎شود خواهش کنم فضولی نکنید؟ می‎دانم برایتان سخت است! مگر می‎شود توی زندگی دیگران سرک نکشید؟! ولی آقایان! مجبورم دستور بدهم که فضولی نکنید!» و ما شانه‌هامان را بالا انداخته بودیم، اما...

هر روز، وقتی که با جیپ شرکت به ساختمان نیمه کاره‌ی کارگاه و کارخانه می‎رفتیم، از جلو ایستگاه و از روی خط آهن می‎گذشتیم. ساختمان سنگی خاکستری ایستگاه غمناک و متروک به چشم می‎نشست و ما با رییس آن حتی یک‌بار هم‌کلام نشده بودیم و مثل خیلی‎ها در آن دور و اطراف، اسم و رسم راست و درست او را هم نمی‎دانستیم. فقط شنیده بودیم که او را دور و نزدیک، «خروس» صدا زده بودند؛ شاید به خاطر لنگ‎های دراز و بدقواره، بالا تنه‌ی کوتاه و قوز کرده و گردن منحنی بلند و موهای حنایی سیخ بدخواب، سر و وضع اخمو و چشم‎های گرد سیاه و مشتعلش. آخرهای پاییز خروس دیگر کمتر روی پشت بام ایستگاه آفتابی می‎شد و ما دیگر او را نمی‎دیدیم. آنهایی که حواس‌شان جمع‎تر بود می‎گفتند یکی دو بار او را دور و بر خانه‌ی مهندس دیده‎اند. همان‎ها بودند که می‎گفتند خروس خو و خصلت غریبی دارد. آن‌قدر کم‌حرف و خاموش است که وقتی به اجبار لب باز می‎کند خیال می‎کنی صداش از میان چشم‎هاش در می‎آید؛ و چشم‌هاش مثل دوتا تیله‌ی سیاه است که انگاری وسط‌شان آتشی ریز می‎سوزد...
توی چشم‎هات نگاه می‎کند و اگر عشقش بکشد مردمک جنون زده‎اش را با چنان شفقتی به تو می‎دوزد که خیال می‎کنی عنقریب یک اتفاق خوب عجیب می‎افتد. اگر اراده کند صدای نی‎لبکش هر آدم و حیوانی را پاک منقلب می‎کند؛ آهنگی ساده می‎زند و تو نمی‎دانی ناله‌ی شورشی و مبهمی را که در نوای او پرپر می‎زند به چه واقعه‎ای باید تعبیر کنی. ما شانه‎هامان را بالا می‎انداختیم، ولی چشم‎هامان را که نمی‎توانستیم ببندیم.

یک روز بعدازظهر یکی از کارگرها آمد و گفت که صدای نی‎لبک خروس را از توی خانه‌ی مسیو شنیده است. می‎گفت: «وا ایستاده بودم و گوش می‎کردم. آخ هی که چه سوزناک می‎زد! یکهو یک بطری خالی از بالای دیوار پرت شد همان نزدیکی‎هام جرینگی شکست... نی‎لبک هم از صدا افتاد. شنیدم که امیلی خانم با همان زبان خودش یک چیزهایی می‎گفت و گریه می‎کرد. لوکه می‎داد؛ با این گوش‎های خودم شنیدم... شاید هم حسابی مست کرده بود، نمی‎دانم...»

مهندس مسیو مظفر حالا لب و لوچه‎اش را کج کرده بود و از میان زبان و نوک دو دندان نیشش، سوت سوت می‎زد. می‎لرزید و سوت می‎زد و هیکلش را می‎جنباند. وقتی برای شام خوردن آماده می‎شدیم، او را که هنوز می‎لرزید و سر چهارپایه بند نمی‎شد، روی نمد جلو بخاری خواباندیم و پتویی روش کشیدیم. بعد، همین که آشپز با صدای نکره‌ی خراشیده داد کشید: «شام!» مهندس پتو را پرت کرد و لگد پراند و جیغ کشید و بلند شد و نشست. انگار از بلندی توی خواب افتاده بود. نیم خیز شد و فریاد زد:
«امیلی… ا… امیلی!»
ما را که بالای سرش دید، خیره خیره نگاه‎مان کرد. دهانش کج شد و دوباره بغضش ترکید. میان هق هق گریه بنا کرد به خندیدن، می‎لرزید و قهقهه می‎زد:
«چه روزگاری، آقایان! می‎بینید؟ مسخره است! امیلی… امیلی محبوب من، با آن مردک... با آن الدنگ نکبتی؟ امیلی… امیلی و خروس… هه ئه… هه هه…»
چند لحظه خاموش و مبهوت به آتش بخاری خیره شد و بعد تکان تندی به خود داد و خدنگ، سر پا ایستاد. دست‎هاش را دو طرف بدن گرد و قلمبه‎اش سیخ کرد و گردن کشید:
«خروس، خروس! قوقولی قوقو…قوقولی قوقو…قوقولی قوقو…»
گفتیم:
«مسیو! شما خیلی مستی!»
جیغ تیزی کشید و زور زد تا خودش را از چنگ‌مان خلاص کند:
«ولم کنید! ولم کنید اراذل! من هم خروس شده‌م… قوقولی قوقو…»
صدا توی گلوش گره خورد. خودمان را پس کشیدیم. استفراغ با بوی تند ترشال از دهان کج شده‎اش فواره زد. سکسکه‎ای کرد و سست و از نفس افتاده نشست. به آرامی خواباندیمش، و تا نلرزد پتو را روی هیکل مچاله‎اش کشیدیم.

توی ناهارخوری شنیدیم که یکی از دهاتی‎ها امیلی و خروس را سر جاده دیده است. همو تعریف کرده بود که امیلی تا قوزک پا توی گل لای و برف زمین‎های درو شده‌ی بالادست راه‎آهن فرو می‎رفته و پشت سر خروس دنبال او می‎دویده. می‎گفتند دستمال گردن صورتی امیلی خانم را با قلاب طلایی آن نزدیکی‎های منبع آب ایستگاه پیدا کرده‎اند. کمی هاج و واج مانده بودیم و باورمان نمی‎شد. دیگر نمی‎دانستیم چه باید کرد؛ فقط توانستیم به آشپز که احمقانه می‎خندید و ریسه می‎رفت و حرکت زشتی به کمرش می‌داد، تشر بزنیم که معقول باشد.

نزدیکی‎های سحر هم صدای نخراشیده‌ی قوقولی قوقو خواب خوش را از کله‎هامان پراند. غرولندکنان بلند شدیم و به ایوان رفتیم و زیر سفال‎های کج سقف ایستادیم. توی روشنایی پریده رنگ و مات شب و برف، مهندس را دیدیم که دور خودش می چرخید و به هوا می‎پرید و گردن می‎کشید و صدای خروس در می‎آورد. چند تا کله از پشت دیوار بالا آمده بودند و زیر برف به حیاط سرک می‎کشیدند. هیکل آشپز را هم می‎دیدیم که فانوس به دست آمده بود و جلو در باز ناهارخوری مثل اسب آبی خمیازه می‎کشید.

در باره‌ی نویسنده:
----------------------
علی‌اصغر شیرزادی متولد ۱۳۲۳ شیراز است. اولین کار او «نشسته در غبار» در سال ۱۳۶۴ چاپ شد. بعد از آن، مجموعه داستان‌های «غریبه و اقاقیا» و «یک سکه در دو جیب» را انتشار داده است. او دو رمان با عنوان‌های «طبل آتش» و «هلال پنهان» دارد.

ـ مجموعه‌ی «داستان‌خوانی با صدای نویسندگان»

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)





از دست ندهید


یوتوپیای هلندی و دو مؤسس ایرانی آن

«یلدای فاحشه» به روایت نویسنده

هادی‌ مرزبان:«یا‌ خیلی‌ پررو هستم‌ یا عاشق و دیوانه»

موسیقی محلی ایران با گروه رستاک

بوسه زن عنکبوتی