خانه > پرسه در متن > داستانخوانی > «خروس» ـ علیاصغر شیرزادی | |||
«خروس» ـ علیاصغر شیرزادیداستان «خروس» را با صدای نویسنده از «اینجا» بشنوید. صدا که بلند شد رفتیم به ایوان و زیر سفالهای کج سقف ایستادیم. گردن کشیدیم و در چهارتاق شدهی حیاط را نگاه کردیم. توی سرمای کولیکش تنگ پسین، چند تا عملهی بومی مهندس مسیو مظفر را از جیپ زرد شرکت پایین کشیده بودند و میآوردندش. خرکشان و تلوتلو خوران، از باریکهی راه میان بیدها، روی لایه برفی که تازه نشسته بود انگار همدیگر را هل میدادند و زیرجلکی میخندیدند و حرفهایی میزدند که پشت بخار دهانهاشان گیر میکرد و محو میشد. امیلی گاهی سری به کارگاه میزد و پیش چشمهای ما، که انگار نبودیم، اصلاً نبودیم، خودش را به مهندس میمالید و لبهای قرمز نمدارش را نیمه باز نگه میداشت و به ریش او دست میکشید و چشمک میزد و نرم میخندید و وانمود میکرد که سردش شده است. وقتی این جور به سردی هوا اشاره میکرد، پیش خودمان میگفتیم شاید منظورش این است که دیگر نمیشود پشت پنجرههای باز برهنه نشست و سر و سینه را به دم هوای ملس سپرد... در تمام روزهای دراز تابستان امیلی خانم توی خانهشان، که درست روبهروی ایستگاه راهآهن بود، با پیرهن خواب صورتی آبی جلو پنجره مینشست و برای قطارهایی که از پشت درختهای راش و صنوبر می گذشتند، دست تکان میداد. نمیدانیم شاید در خلسهای خوش، یا در نشئهی گرم الکل از غم غربت میگریخت. مهندس یک بار برامان گفته بود که امیلی ودکای بالزام را بر هر مشروب تند خارجی ترجیح میدهد. نشستن در قاب باز پنجرهها و ولنگار ماندن، لابد به او که ساعتها تنها میماند، و شاید گاهی هم دلش برای شهر و دیارش تنگ میشد، اندکی آرامش میبخشید. میشد گفت که آن دور و برها هیچ کس – حتی رییس ایستگاه کوچک قطار، که عصرها میرفت روی پشتبام اتاقش و برای دل خودش نی لبک می زد- توی کوک امیلی خانم نبود. از این گذشته برگهای سبز صنوبر و راشهای بلند و انبوه، عین حجابی طبیعی جلو نگاههای هیز را میگرفت و تا نیمههای پاییز که هنوز تمام برگها نریخته بود و هوای بعداز ظهرها زهر سرما نداشت، آدم مشکل میتوانست از دور و بر ایستگاه همهی پنجرههای خانهی مسیو مظفر را دید بزند. بعد هم که برگها ریخت، هوا دیگر برای لخت و پتی ماندن و کنار پنجرهی باز نشستن مساعد نبود... و ما از خودمان پرسیدیم: پس آن مردک لنگدراز خلوضع چه طور توانسته امیلی را ببیند و از روی پشت بام ایستگاه نیلبک بزند! اصلاً، امیلی که با آن چشمهای مورب آبی، با آن موهای ابریشمی طلایی و با آن هیکل بینقص میتوانست کوک خیلیها را توی آن برهوت پر کند، از چه چیز آن مردک همیشه عبوس، که قیافهاش عینهو خروسهای نخراشیدهی عربهاست، خوشش آمده؟ پیشترها به مهندس رسانده بودیم که نباید اجازه بدهد امیلی خانم آن جور لخت و بیپروا جلو پنجره بنشیند. گفته بودیم: «اگر داخل آبادی بودید، مردم میزدند با سنگ و چوب در و پنجرههای خانهتان را خرد خاکشیر میکردند!» و مسیو مظفر که از قضا سرحال و ملنگ بود، روی دماغ کوچولوش چین انداخته بود و خونسرد و خندان گفته بود: «میشود خواهش کنم فضولی نکنید؟ میدانم برایتان سخت است! مگر میشود توی زندگی دیگران سرک نکشید؟! ولی آقایان! مجبورم دستور بدهم که فضولی نکنید!» و ما شانههامان را بالا انداخته بودیم، اما... هر روز، وقتی که با جیپ شرکت به ساختمان نیمه کارهی کارگاه و کارخانه میرفتیم، از جلو ایستگاه و از روی خط آهن میگذشتیم. ساختمان سنگی خاکستری ایستگاه غمناک و متروک به چشم مینشست و ما با رییس آن حتی یکبار همکلام نشده بودیم و مثل خیلیها در آن دور و اطراف، اسم و رسم راست و درست او را هم نمیدانستیم. فقط شنیده بودیم که او را دور و نزدیک، «خروس» صدا زده بودند؛ شاید به خاطر لنگهای دراز و بدقواره، بالا تنهی کوتاه و قوز کرده و گردن منحنی بلند و موهای حنایی سیخ بدخواب، سر و وضع اخمو و چشمهای گرد سیاه و مشتعلش. آخرهای پاییز خروس دیگر کمتر روی پشت بام ایستگاه آفتابی میشد و ما دیگر او را نمیدیدیم. آنهایی که حواسشان جمعتر بود میگفتند یکی دو بار او را دور و بر خانهی مهندس دیدهاند. همانها بودند که میگفتند خروس خو و خصلت غریبی دارد. آنقدر کمحرف و خاموش است که وقتی به اجبار لب باز میکند خیال میکنی صداش از میان چشمهاش در میآید؛ و چشمهاش مثل دوتا تیلهی سیاه است که انگاری وسطشان آتشی ریز میسوزد... یک روز بعدازظهر یکی از کارگرها آمد و گفت که صدای نیلبک خروس را از توی خانهی مسیو شنیده است. میگفت: «وا ایستاده بودم و گوش میکردم. آخ هی که چه سوزناک میزد! یکهو یک بطری خالی از بالای دیوار پرت شد همان نزدیکیهام جرینگی شکست... نیلبک هم از صدا افتاد. شنیدم که امیلی خانم با همان زبان خودش یک چیزهایی میگفت و گریه میکرد. لوکه میداد؛ با این گوشهای خودم شنیدم... شاید هم حسابی مست کرده بود، نمیدانم...» مهندس مسیو مظفر حالا لب و لوچهاش را کج کرده بود و از میان زبان و نوک دو دندان نیشش، سوت سوت میزد. میلرزید و سوت میزد و هیکلش را میجنباند. وقتی برای شام خوردن آماده میشدیم، او را که هنوز میلرزید و سر چهارپایه بند نمیشد، روی نمد جلو بخاری خواباندیم و پتویی روش کشیدیم. بعد، همین که آشپز با صدای نکرهی خراشیده داد کشید: «شام!» مهندس پتو را پرت کرد و لگد پراند و جیغ کشید و بلند شد و نشست. انگار از بلندی توی خواب افتاده بود. نیم خیز شد و فریاد زد: نزدیکیهای سحر هم صدای نخراشیدهی قوقولی قوقو خواب خوش را از کلههامان پراند. غرولندکنان بلند شدیم و به ایوان رفتیم و زیر سفالهای کج سقف ایستادیم. توی روشنایی پریده رنگ و مات شب و برف، مهندس را دیدیم که دور خودش می چرخید و به هوا میپرید و گردن میکشید و صدای خروس در میآورد. چند تا کله از پشت دیوار بالا آمده بودند و زیر برف به حیاط سرک میکشیدند. هیکل آشپز را هم میدیدیم که فانوس به دست آمده بود و جلو در باز ناهارخوری مثل اسب آبی خمیازه میکشید. در بارهی نویسنده: ـ مجموعهی «داستانخوانی با صدای نویسندگان» |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|
از دست ندهید | ||||
یوتوپیای هلندی و دو مؤسس ایرانی آن |
«یلدای فاحشه» به روایت نویسنده |
هادی مرزبان:«یا خیلی پررو هستم یا عاشق و دیوانه» |
موسیقی محلی ایران با گروه رستاک |
بوسه زن عنکبوتی |