رادیو زمانه

تاریخ انتشار: ۴ اردیبهشت ۱۳۸۶

پاره‌ای از رمان ِ «جاده» ـ کورمک مک‌کارتی

برگردان: حسین نوش‌آذر

اشاره: کورمک مک­کارتی، نویسنده­ی آمریکایی، به خاطر رمان ِ «جاده»، جایزه­ی پولیتزر در رشته­ی ادبیات داستانی را از آن ِ خود کرد. مک­کارتی در این رمان، که داستان ­ِ جهان پس از نابودی جهان است، به زندگی و رابطه­ی یک پدر با پسر خردسالش می­پردازد.
ده سال از پایان ِ تاریخ گذشته است. در اثر حادثه­ای، شهرها ویران شده­اند، طبیعت مرده و همه جا را خاکستر پوشانده است. پدر و پسر خردسالش در چنین شرایطی عزم سفر می­کنند، با این امید که خود را از ساحل شرقی به ساحل جنوب غربی آمریکا برسانند. در پاره­ای از رمان (ص 51-56 ) که اکنون از نظر خوانندگان رادیو زمانه می­گذرد، نویسنده به خودکشی همسر مرد و مادر ِ فرزندش می­پردازد که ده سال پیش، پس از به دنیا آمدن تنها فرزند آنان، اتفاق افتاده است. در این رمان آغاز هر راه، پایان همان راه می­تواند بود. تنها مرگ قطعیت دارد و تنها مرگ است که از یک معنا برخوردار است. ح. ن




«... نه دیگر هیج فهرستی از کارهای روزانه که می­بایست انجام شود. روز به هیچ فردایی نمی­انجامد. تنها همین ساعت از روز. چیزی به نام ِ "روز بعد" وجود ندارد. همین ساعت از روز، به مفهوم ِ «روز بعد» است. هر چیز زیبا و ستایش­انگیزی که آدمی به آن دلبسته است، در درد ریشه دارد؛ از اندوه و از میان خاکستر سربرمی­آورد. فرزندش خوابیده است. در گوش او به نجوا می­گوید: اما، با این حال من تو را دارم.

مرد به عکسی که در خیابان دیده بود فکر کرد و به این که ایکاش کاری می­کرد که همسرش پیش آنها بماند. اما آن روزها چاره­ای نداشت. با سرفه از خواب می­پرید، از پسرش فاصله می­گرفت که با صدای سرفه بیدارش نکند. پتو را دور خودش پیچیده بود، در تاریکی به سوی دیواری فروریخته ­رفت و مثل گنه­کاری که بخواهد به گناهانش اعتراف کند، روی خاکستری که زمین را پوشانده بود، زانو ­زد. آن­قدر سرفه کرد که مزه­ی خون را چشید و در همان حال نام همسرش را با صدای بلند به زبان آورد. اول فکر کرد در خواب نام او را به زبان آورده است. وقتی برگشت، پسرش بیدار بود. گفت: متأسفم.
طوری نیست.

بخواب، پسرم!

ای‌کاش پیش مامانم بودم.

چیزی در پاسخ نگفت. کنار پسرک، کنار آن جسم کوچکی که میان چند پتوی پشمی و نخی پوشیده بود، نشست. مدتی گذشت. گفت: یعنی دلت می­خواد که زنده نباشی؟

آره.

این حرف­ها خوب نیست، پسرم!

خوب نیست، اما حقیقت داره.

این حرف رو نزن. یه پسر خوب حرف­های بد از دهنش درنمی­آد.

چیز دیگه­ای نمی­تونم بگم.

می­دونم. اما باید سعی­­ت رو بکنی.

چه­طوری آخه؟

نمی­دونم.

چراغ گردسوز می­سوخت. از آن سوی چراغ به زنش گفت: ما بازماندگانِ این فاجعه هستیم.
زن گفت: بازماندگان؟

آره.

تو را به خدا دست بردار از این حرفا. ما بازمانده­ی چیزی نیستیم. اشباح سرگردانی هستیم که توی یه فیلم ِ ترسناک راه افتاده­ن.

خواهش می­کنم رحم کن.

برام مهم نیست. برام دیگه مهم نیست که داری گریه می­کنی. اگه فکر می­کنی دلم به حالت می­سوزه اشتباه می­کنی، آقا!

خواهش می­کنم.

حرف نزن.

من که تا حالا هر کاری از دستم برآمده، انجام دادم

چه کار کردی مثلاً؟ باید مدت­ها پیش کار رو تموم می­کردیم. همون موقع که سه تا فشنگ تو هفت­تیر بود به جای دو تا. احمق بودم که این فرصت رو از دست دادم. هزار بار با هم نقشه­ش رو ریخته بودیم. تقصیر من نیست که این بلا سرمون آمد. این بلا سر ما آوار شد، و حالا دیگه حوصله­م از همه چیز سر رفته. حتی گاهی تصمیم می­گرفتم به­ت چیزی نگم. شاید اینطور بهتر بود. تو دو تا فشنگ داری توی تفنگت. بعدش چی؟ نمی­تونی از ما دفاع کنی. همه­ش شعار می­دی که حاضری جونت رو فدای من و پسرت کنی. اما این فداکاری چه فایده­ای داره؟ اگر تو نبودی، تا حالا هزار بار هم خودم رو کشته بودم هم پسرمون رو. این کار، تنها کار منطقی­ایه که ازمون ساخته­س.

این­قدر مزخرف نگو!

راست می­گم خب. دیر یا زود به چنگ اونا می­افتیم. بعد می­کشنمون. یعنی اول به من تجاوز می­کنن. بعد به پسرمون تجاوز می­کنن. به هر سه­مون تجاوز می­کنن، بعدشم ما رو می­خورن. تو اما نمی­تونی یا نمی­خواهی این واقعیت رو بپذیری. دست روی دست می­ذاری تا این اتفاق بیفته. اما من نمی­تونم دست روی دست بذارم. نه. نمی­تونم.

نشسته بود پای چراغ گردسوز، از برگ خشک­شده­ی درخت مو سیگاری گیرانده بود. سیگار را طوری با تفرعن میان دو انگشتش گرفته بود که انگار سیگاری­ست گرانبها. در همان حال دست دیگرش را روی زانو گذاشته بود. از پشت شعله­ی چراغ به او نگاه می­کرد. پیش از این گاهی درباره­ی مرگ با هم حرف می­زدیم. اما حالا دیگه بحث مرگ رو نمی­کنیم. راستی چرا؟
نمی­دونم.

به خاطر این که مرگ به سراغ­مون آمده. دیگه چیزی نیست که بشه درباره­ش با هم حرف زد.

من هرگز تو رو ترک نمی­کنم.

برام مهم هم نیست. این حرف بی­معنیه. اگه دوست داری، فرض کن که من یه زن آکله و هوسبازم. اصلاً دل به معشوقی بستم که می­تونه کارایی برام بکنه که از عهده­ی تو برنمی­آد.

مرگ معشوق کسی نیست.

چرا. اتفاقاً معشوق خوبی هم هست.

خواهش می­کنم خودت رو نکش.

متأسفم.

تنهایی نمی­تونم به این راه ادامه بدم.

پس حالا که اینطوره بمون همین جا. نمی­تونم به­ت کمک کنم. می­گن زن­ها خواب ِ خطراتی رو می­بینن که عزیزانشون رو تهدید می­کنه و مردها خواب خطرهایی رو که خودشون رو تهدید می­کنه. من اما این روزها دیگه اصلاً خواب نمی­بینم. می­گی نمی­تونی تنهایی به این راه ادامه بدی؟ پس حالا که اینطوره بمون همین جا. این تنها چیزیه که می­تونم به­ت بگم. من از این دل ِ جنده­صفتم بیزارم. مدت­هاست که ازش بیزارم. تو از عقیده دم می­زنی، از رسالت و از التزام آدمی. اما عقیده­ای دیگه باقی نمونده. رسالتی، التزامی دیگه در کار نیست. اون شبی که پسرمون به دنیا آمد، از درد قلبم داشت از جا کنده می­شد. برای همین خواهش می­کنم از رنج با من صحبت نکن. دیگه نمی­تونم درد و رنج رو تحمل کنم. شاید تو بتونی، هر چند که شک دارم. اما این رو بدون که تنهایی نمی­تونی از این مهلکه جون به سلامت درببری. این رو خوب می­دونم. می­دونم که تنهایی هرگز نمی­تونستم خودم رو به اینجا برسونم. انسانی که این­قدر تنهاست، چاره­ای نداره جز این که از یک تکه چوب عروسکی بسازه و در اون روح زندگی بدمه و با کلمات عاشقانه دست­­آموزش کنه. من اما دیگه به هیچ چیز اعتقاد ندارم جز به یک بیهودگی جاودانه. این رو از ته دل می­گم.

در پاسخ چیزی نگفت.

چیزی نداری که بگی، چون چیزی برای گفتن باقی نمونده.
با پسرمون وداع می­کنی؟

نه. باهاش وداع نمی­کنم.

خواهش می­کنم لااقل تا فردا صبح صبر کن.

باید برم.

برخاسته بود.

تو رو به حضرت مسیح قسم­ ِ­ت می­دم، زن، چی به پسرمون بگم؟

این مشکل من نیست.

کجا می­خوای بری؟ توی این تاریکی که نمی­شه جایی رو دید.

برای این کار آدم احتیاج نداره جایی رو ببینه.

مرد هم برخاست. گفت: تمنا می­کنم.

نه. نمی­تونم. نمی­خوام.



او رفته بود و آخرین هدیه­اش سرمایی بود که از خود به جای گذاشته بود. احتمالاً با یک تکه سنگ اوبسیدیان خودش را می­کشت. مرد، خودش به او آموخته بود. سنگ که نوکش تنها به قطر یک اتم بود، برنده­تر از فولاد بود. حق با او بود. چیزی نداشت در پاسخ بگوید. به صدها شبی فکر می­کرد که در کنار هم مثل دو فیلسوف که در دیوانه­خانه­ای به دیوار زنجیرشان کرده باشند، با بحث درباره­ی خودکشی به صبح رسانده بودند. صبح ِ روز بعد پسرش ابتدا چیزی نگفت. اما، وقتی بارها را بستند و آماده­ی سفر شدند، پیش از عزیمت سر برگرداند، به اقامتگاه­شان نگاهی انداخت و گفت: مادرم از پیش ما رفت. درسته؟
گفت: آره، از پیش ما رفت.

مردی که همیشه هوشیار است و حتی وقایع شگفت­انگیز هم نمی­تواند غافلگیرش کند. مخلوقی بی­نقص که انگار خداوند او را به این قصد خلق کرده است که انقراض و انحطاطش را به چشم ببیند. آنها، نیمه­شبی مقابل پنجره نشسته بودند. هر دو رومبدوشامبر به تن داشتند. شمع روشن کرده بودند، شام می­خوردند و در همان حال از پنجره می­دیدند که در دوردست، در انتهای افق شهری در آتش می­سوزد. چند شبی از این واقعه گذشته بود که همسرش، در حالی که چراغ­قوه­ای در دست داشت خود را روی تخت­خواب انداخت. دستکش ظرفشویی دستش کرده بود. باورش نمی­شد. سر بچه بیرون آمده بود. موهای سیاه و صافش خون­آلود بود. بوی بد اولین مدفوع که به آن مکونیم می­گفتند را شنید. فریادهای زن از درد را نشینده می­گرفت. مقابل پنجره: سرمایی که هر روز بیشتر می­شد. در دوردست: شهری که همچنان در آتش می­سوخت. جسم لاغر و سرخ کودک را که تا آن حد آسیب­پذیر و برهنه بود سر دست بلند کرد، با کارد آشپزخانه ناف بچه را برید و پسرش را میان یک حوله پیچید.
در زندگی، آن­وقت­ها شادی­هایی هم بود؟

آره.

خیلی زیاد؟

آره.

اون خوشی­ها هنوز هم یادت هست؟

آره. هنوز هم یادم هست.

اون خوشی­ها چی شدند؟

همه از بین رفتند. مردند.

همه­شون؟

آره. همه­شون.

دلت برای اونا تنگ نشده؟

چرا. دلم براشون تنگ شده.

کجا داریم می­ریم؟

داریم می­ریم به طرف جنوب.

باشه».

تأویلی از این رمان را «اینجا» بخوانید.