رادیو زمانه

تاریخ انتشار: ۲ اردیبهشت ۱۳۸۶
نگاهی به مجموعه داستان «هیچ»:

‌هیچ نه، چیزی هست

‌‌مجتبا پورمحسن‌

«هیچ» مجموعه‌ای‌ست‌ شامل هشت‌ داستان،‌ نوشته‌ی‌ سعید بردستانی‌ که‌ توسط‌ نشر ققنوس‌ منتشر شده‌ است. قصه‌های‌ بردستانی‌ در این‌ کتاب‌ را می‌توان‌ به‌ سه‌ دسته‌ تقسیم‌ کرد. چهار داستان‌ «دخیل‌ بر دستار شروه»، «آتش‌ ته‌نشین» و «در مادیان» و دو داستان‌ به‌ نام «تشنه‌ چای» و «بلوط‌های‌ به‌ گل‌ نشسته» هم‌ هست‌ که‌ از نظر ساختاری‌ با بقیه‌ی داستان‌ها فرق‌ می‌کند.


جنوب‌ و مردمانش‌

پنج‌ داستانی‌ که‌ در گروه‌ اول‌ قرار می‌گیرند همگی‌ فضایی‌ به‌ شدت‌ بومی‌ دارند. نویسنده‌ در این‌ داستان‌ها تمام‌ تلاشش‌ را به‌ کار بسته‌، تا با زبان،‌ فضای‌ جنوب‌ را بازسازی‌ کند. در این‌ قصه‌ها بیش‌ از آن‌که‌ روایت‌ اهمیت‌ داشته‌ باشد، استفاده‌ی‌ حداکثری‌ از اصطلاحات‌ و لحن‌ زبانی‌ مردم‌ جنوب‌ ایران‌ است. شدت‌ استفاده‌ از این‌ شگرد بی‌اختیار مخاطب‌ را یاد رمان‌ «اهل‌ غرق» نوشته‌ی‌ منیرو روانی‌پور می‌اندازد. همچنان‌که‌ بسیاری‌ از منتقدین‌ «اهل‌ غرق» را اثری‌ مردم‌شناسانه‌ قلمداد کرده‌اند، این‌ داستان‌های‌ سعید بردستانی‌ را هم‌ می‌توان‌ جستاری‌ در شناخت‌ مردم‌ جنوب‌ دانست. داستان‌ «آتش‌ ته‌نشین» بازتاب‌ کنش‌های‌ معمولی‌ چند شخصیت‌ است‌ که‌ فاقد نقطه‌ی‌ عطف‌ داستانی‌ست. حتا اگر ورای‌ اصول‌ اولیه‌ی قصه‌نویسی‌ به‌ این‌ داستان‌ بنگریم، «نداشتن‌ نقطه‌ی‌ عطف» در روایتی‌ کلاسیک‌ توجیه‌پذیر نیست. داستان‌ «در مادیان»، از میان‌ داستان‌های‌ دسته‌ی‌ اول، بهترین‌ است. روایت‌ رنج‌ متقابل‌ یک‌ زن‌ و یک‌ مرد در فضایی‌ مشخص. بین‌ این‌ مرد و زن‌ یک‌ زن‌ دیگر هم‌ هست. همو که‌ خوابیده‌ است. در این‌ داستان‌ کوتاه‌ رنج‌ پنهان‌ سه‌ شخصیت‌ در قالبی‌ داستانی‌ بخوبی‌ نشان‌ داده‌ می‌شود.

اما به‌ طور کلی،‌ چهار داستانی‌ را که‌ نویسنده‌ در آنها به‌ سراغ‌ خلق‌ فضای‌ بومی‌ با زبان‌ رفته‌ است‌ نمی‌توان‌ قصه‌های‌ قابل‌ قبول‌ داستانی‌ دانست. گاه‌ استفاده‌ی‌ نویسنده‌ از اصطلاحات‌ آن‌قدر آزار دهنده‌ می‌شود که‌ در غیاب‌ یک‌ کنش‌ داستانی‌ جذاب، انگیزه‌ی‌ مخاطب‌ را برای‌ خواندن‌ داستان‌ها از بین‌ می‌برد. برای‌ خلق‌ داستانی‌ بومی‌ صرفا به‌ کاربردن‌ لحن‌ مردم‌ آن‌ سرزمین‌ کافی‌ نیست. نویسنده‌ باید رنج‌ و خوشی‌های‌ شخصیت‌ها را چنان‌ در زبانِ‌ صیقل‌ داده‌ شده‌ بیافریند که‌ بر هم‌ کنش‌ مخاطب‌ و داستان، فضا و مکان‌ را از بین‌ ببرد. فضا و مکان‌ در داستان‌ ابزار هستند؛ ابزاری‌ برای‌ روایت. اما این‌ ابزار پایه‌ی داستان‌ نیستند. نثر تزیینی‌ بردستانی‌ در این‌ چهار داستان‌ نه‌ مخاطب‌ را به‌ مکان‌ و فضای‌ داستانش‌ می‌برد و نه‌ داستان‌ را به‌ دنیای‌ مخاطب‌ می‌آورد؛ بلکه‌ صرفا ابزاری‌ست‌ که‌ بین‌ این‌ دو فاصله‌ می‌اندازد.

ایده‌ خوب، اجرا بد

داستان‌ «بلوط‌های‌ به‌ گل‌ نشسته» ایده‌ای‌ فوق‌العاده دارد. داستان‌ از ابتدا از زبان‌ خاک‌ روایت‌ می‌شود. در کارگاه‌ سنگ‌تراشی‌ غنی‌آبادی،‌ مردی‌ دخترش‌ را برای‌ کارآموزی‌ نزد استاد می‌آورد. اما دختر - مشکان- چنان‌ دلبسته‌ی‌ خاک‌ می‌شود که‌ استاد می‌خواهد خود او را به‌ شکل‌ مجسمه‌ در بیاورد.
در پایان‌ داستان،‌ مخاطب‌ به‌ صرافت‌ می‌افتد که‌ نکند راوی، نه‌ خاک،‌ که‌ مردی‌ باشد که‌ او هم‌ به‌ سرنوشت‌ مشکان‌ دچار شده‌ است. نویسنده‌ در این‌ داستان‌ بوی‌ خاک‌ را به‌ خوبی‌ آفریده‌ است. اما دو ضعف‌ عمده‌ باعث‌ شده‌ که‌ ایده‌ای‌ خوب‌ از دست‌ برود. اول‌ این‌که‌ عجله‌ی‌ نویسنده‌ برای‌ پایان‌ دادن‌ داستان، باعث‌ شده‌ که‌ شخصیت‌ مشکان‌ خوب‌ شکل‌ نگیرد و تصنعی‌ به‌ نظر برسد. دیگر این‌که‌ نویسنده‌ در نوشتن‌ دیالوگ‌ها ضعف‌ تکنیک‌ داشته‌ است. یعنی‌ نتوانسته‌ دیالوگ‌ها را از نظر لحن‌ با هم‌ هماهنگ‌ کند. مثلا مشکان‌ در جایی‌ می‌گوید: «این‌ زیبایی‌ به‌ چه‌ درد می‌خورد وقتی‌ تباه‌ می‌شود. تنها تو می‌توانی‌ این‌ زیبایی‌ را حفظ‌ کنی». چند سطر بعد می‌گوید: «خود می‌خواهم» حداقل‌ صد سال‌ با دیالوگ‌ بالا فاصله‌ دارد.

داستان‌ «تشنه‌ چای» شباهت‌ زیادی‌ به‌ دنیای‌ نمایشنامه‌های‌ ساموئل‌ بکت‌ دارد. فضایی‌ سرشار از پوچی‌ و کنش‌هایی‌ بی‌معنی‌ از لحظه‌ای‌ فاقد معنا به‌ لحظه‌ای‌ بی‌معنا منتهی‌ می‌شود. لحظه‌ای‌ که‌ نویسنده‌ با جمله‌ی‌ «زن‌ گفت» در پایان‌ داستان‌ بخوبی‌ آن‌ را ترسیم‌ می‌کند. در فاصله‌ی‌ این‌ دو لحظه‌ی‌ بی‌ معنایی، اتفاقاتی‌ رخ‌ می‌دهد که‌ به‌طور مستقل‌ می‌تواند به‌ موقعیت‌ معنا ببخشد، اما هر کدام‌ از کدام‌ رخ‌ می‌دهند بی‌آن‌که‌ منجر به‌ کنشی‌ شوند، کنشی‌ مؤثر در موقعیت‌ وهم‌ آلود و پوچی‌ که‌ اساسا داستان‌ «تشنه‌ چای» را شکل‌ داده‌ است.

همیشه‌ باید وقت‌ کم‌ باشد

بی‌شک‌ بهترین‌ داستان‌ کتاب «سرد سنگین» است. داستانی‌ شسته‌ - رفته‌ با زبانی‌ پویا که‌ در بطن‌ خود داستان‌ را خلق‌ کرده‌ است. روایت‌ سرد از اتفاقی‌ دردناک‌ که‌ سنگینی‌اش‌ بر کل‌ داستان‌ سایه‌ انداخته‌ است. روایت‌ بی‌ وقفه‌ی راوی سنگینی‌ داستان‌ را بیشتر پیش‌ می‌برد. واکنش‌ پدری‌ که‌ دو فرزندش‌ را از دست‌ داده‌ اگر چه‌ در نگاه‌ اول‌ عجیب‌ به‌ نظر می‌رسد اما قابل‌ درک‌ است. حرف‌ زدن‌ او درباره‌ی‌ چیز بی‌ اهمیتی‌ به‌ نام‌ ماست، واکنشی‌ست‌ برای‌ تحمل‌ رنجی‌ سهمگین. نثر نویسنده‌ در داستان‌ «سرد سنگین» قابل‌ توجه‌ است. کافی‌ست‌ به‌ انبوه‌ فعل‌های‌ منفی‌ در داستان‌ توجه‌ کنید. فعل‌ هایی‌ که‌ نثر نویسنده‌ را صیقل‌ داده‌ است.

داستان‌ «زمزمه‌های‌ آتش‌ دوشیزه» شکل‌ بلوغ‌ یافته‌ی‌ همان‌ کارهایی‌ست‌ که‌ نویسنده‌ می‌خواست‌ در چهار داستانی‌ که‌ در ابتدای‌ مطلب‌ وصفشان‌ رفت‌ انجام‌ دهد اما نتوانسته‌ بود. در داستان‌ «زمزمه‌های‌ آتش‌ دوشیزه»‌ نثر پخته‌ است‌ و هم‌ داستان‌ را می‌آفریند و هم‌ با لحن‌ خاصی‌ که‌ دارد فضا را بومی‌ می‌کند. ریتم‌ مناسب‌ داستان‌ با پایانی‌ که‌ از نظر داستانی‌ منطقی‌ به‌ نظر می‌رسد، «زمزمه‌های‌ آتش‌ دوشیزه» را به‌ داستانی‌ خوب‌ تبدیل‌ کرده‌ است. اطناب‌ در نثر نه‌ تنها به‌ این‌ داستان‌ لطمه‌ نمی‌زند بلکه‌ به‌ داستان‌ وزن‌ می‌دهد و به‌ پیچیدگی‌ شخصیت‌ کمک‌ می‌کند:

«من‌ بی‌اشتها بودم‌ و با پسر عمه‌هایم،‌ که‌ آن‌ها هم‌ بی‌ اشتها بودند، احتمالا داشتیم‌ به‌ یک‌ چیز فکر می‌کردیم».‌ (صفحه‌ی ۸۲)

«داشتم‌ می‌گفتم‌ من‌ هم‌ بچه‌ بودم‌ و با پسر عمه‌ هایم،‌ که‌ آنها هم‌ بچه‌ بودند، سوار الاغ‌ بودیم‌ و مردها پیاده‌ بودند و زن‌ها بعضی‌ سوار و بعضی‌ پیاده، به‌ اتفاق‌ در راه‌ چاه‌ گز بودیم». (صفحه‌ی‌ ۷۸)

هر چه‌ داستان‌ پیش‌ می‌رود و فضا از واقعیت‌ محض‌ فاصله‌ می‌گیرد، نثر هم‌ به‌ شاعرانگی‌ می‌زند:

«نهایتِ‌ شنیدن‌ دیدن‌ است. و من‌ دیدم‌ ؛ زن‌ را که‌ آنجا بود دیدم؛ با تمام‌ زنانگی‌اش. گرم‌ آب‌تنی‌ بود. و از روشنی، شیشه‌ بود انگار؛ اندام‌ اش‌ آب‌ را می‌برید». (صفحه‌ی ۸۵)

تلاش‌های‌ یک‌ نویسنده‌ی‌ جوان‌

«هیچ» مجموعه‌ای‌ از داستان‌های‌ متناقض‌ یک‌ نویسنده‌ی‌ جوان‌ است. بعضی‌ کارها در حد اِتود هستند و برخی‌ دیگر داستان‌هایی‌ هستند که‌ تامل‌ برانگیزند. تلاش‌های‌ بردستانی‌ را در نوشتن‌ داستان‌هایی‌ که‌ ریشه‌ در زبان‌ دارند باید ستود. اگر چه‌ فقط‌ در دو داستان، زبان‌ کارش‌ را به‌ خوبی‌ انجام‌ داده‌ باشد.