رادیو زمانه

تاریخ انتشار: ۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۶
برنامه خاطره‌خوانی - بخش پنجم

دو خاطره‌ی خیابانی

رضا دانشور
khatereh.zamaneh@gmail.com

این خاطره را از «اینجا» بشنوید.

درود بر شما. امروز دو خاطره‌ی خیابانی برایتان می‌خوانم. هر دو از تهران رسیده و هر دو لحظاتی از زندگی در این شهر غول‌پیکر را توصیف کرده‌اند. نویسنده‌ی‌ یکی از آنها مرد است و دیگری زن. یکی با لحن سرد و با نگاهی فاصله‌دار نوشته شده است، و خود راوی مستقیم در متن ماجرا قرار دارد که چیزی جز یک سلسله رویدادهای ریز و کلافه‌کننده‌ی یک روز گرم نیست. دیگری لحنی خشمگین، اندوه‌بار و احساساتی دارد، در حالیکه راوی فقط در انتهای ماجرا از خودش حرف می‌زند. اولی به همین قناعت کرده است که دیده و شنیده‌اش را روایت کند، بی‌هیچ قضاوتی. دومی جانبدار و منتقد است. بد نیست ببینیم کدام تاثیرگذارتر است و کدام شیوه‌ی روایت مقصود راوی را بیشتر برآورد می‌کند. قضاوت را می‌گذاریم برای شنوندگان.

اسم روایت اول «بعدازظهر نحس» است و نویسنده‌اش سعید ملکیان که آن را بعنوان «خاطره‌ای از یک روز گرم» برایمان فرستاده:

«بعدازظهر نحس»

صدای خرخر رادیوی تاکسی و گرمای هوا و سروصدای توی خیابون و فکر این کاغذ بازی‌های لعنتی و این بغل‌دستی گنده و بی‌ملاحظه. هی هم از این چهار راه به اون چهار راه پشت چراغ قرمز توی ترافیک. حواسم رو دادم به رادیو. یکی توی پنجره داد زد: «ایران...... همشهری». سرم رو عقب کشیدم، خورد به سر گنده‌ی این بی‌ملاحظه. توی عذرخواهی و این ها بودیم که گوینده رادیو ‌گفت: «در کشور روسیه تفریح غالب مردم مطالعه و کتابخوانی‌ست، بطوریکه کتاب دوست و همنشین دائمی مردم در طول روز است... خر.....خر....خر».

بیرون جلوی اداره‌ی پست توی صف فرم موبایل دعوا شده بود و نیروی انتظامی ایستاده بود. توجه‌ام جلب شده بود که دود اگزوز اتوبوس بغل‌دستی از پنجره زد توی ماشین.

ترافیک بدی بود و به ظاهر بی‌دلیل. پنجره رو بستم، ولی گرما کلافه‌کننده بود. گوشم رو به رادیو داده بودم که گنده‌ی بی‌ملاحظه عرق صورت و پیشونیش رو با دست پاک کرد و تکوند روی صورت و پیرهن من.

«در کشور روسیه قیمت مجلات و روزنامه‌ها بین یک تا ۵ روبل است و این در حالی‌ست که قیمت یک قرص نان ۵ روبل می‌باشد... خر...خر...خر».

از ترافیک که درآمدیم فهمیدیم یکی از این گداهای خزنده رو که داشته از خیابون رد می‌شده ماشین زیر گرفته. این گداها، گدای نشسته، گدای ایستاده، گدای موزیسین، گدای آهنی، گدای در گردش، این بساط‌های کتابفروشی، فال ورق، حضرت استجاب، فال قهوه، مدیتیشن، کوفت و زهرمار و...

«در بعضی از فروشگاههای کتاب در کشور روسیه انواع کتاب نفیس با دو روبل در اختیار متقاضیان قرار می‌گیرد...».

این متن ضعیف را دیگر کی برای این گوینده‌ی بیسواد نوشته. با دو روبل!.... متقاضیان!.. می توانند هر کتابی را ........ یارو فرق کتاب را با دسته‌کلنگ انگار نمی‌دونسته.

«کتابخانه‌های روسیه همیشه مملو از کتاب و کتابخانه است...».

توی اینهمه فلاکت و بدبختی این بو را دیگر نمی‌شود تحمل کرد. اه، از دست این گنده‌های بی‌ملاحظه....

- آقا من پیاده می‌شم. جلوی اون دکه نگه دار.

پیاده شدم. هرم گرمای هوا با باد داغ زد تو صورتم. پام رفت تو لجنی که از جوی آب بیرون زده بود. پایین پیراهنم کشیده شد:

- آقا یک آدامس بخر. تورو خخخخخدا....

دستم از طرف دیگه کشیده شد:

- آقا واکس.... واکس آقا، واکس.

- آخه صندل رو که واکس نمی‌زنن.

کیفم رو از جیب عقبم بلند کرد و چنان فرار کرد که انگار بانک زده. تیتر روزنامه‌ها رو نگاه کردم. یکیشون نوشته بود: «برای چندمین‌بار بازشماری آرای مجلس ششم آغاز شد».

یه موش از لای لجنای کنار جوی دوید توی پاچه‌ی شلوارم....

***

روایت دوم نوشته‌ی راحل رضایی فاقد عنوان است. اما می‌توانیم آن را «خاطره‌ای از یک روز سرد» نامگذاری کنیم. راحل ضمن بیان خاطره‌ی این روز اشاراتی به شعرها، داستان‌ها و فیلم‌ها دارد که نشان می‌دهد با ادبیات و نوشتن بیگانه نیست و اگر در پایان روایتش تاکید می‌کند که این خاطره‌ کلیشه نیست، بلکه واقعیت است.

به نظر می‌رسد دارد پاسخ منتقد درونی خودش را می‌دهد که لابد به او گفته که این صحنه‌ها و این لحن بیان تکراری به نظر می‌رسند. اما واقعیت آنقدر برانگیزاننده و دردناک بوده که راوی نتوانسته آن را با همه‌ی تکراری‌بودن ندیده بگیرد و خونسردی اش را در بیان حفظ کند. این مشکلی‌ست که هر نویسنده‌ یا راوی خاطره وقتی با واقعیتی که خیلی سنگین است روبه‌رو می‌شود دارد. گاه واقعیت آنقدر هولناک و زشت یا آنقدر زیبا و شاعرانه است که از ادبیات پیشی می‌گیرد و هرگونه بیان آن، این خطر را دارد که آدم دچار کلیشه شود و با بیان واقعیت در مقابل معنا و حقیقت‌اش کم بیاورد.

چاره چیست؟ نویسندگان بزرگ رئالیست راه‌های گوناگونی را توی این زمینه پیشنهاد کرده‌اند که نقطه‌ی مشترک همه‌شان حفظ بی‌طرفی، دقت، امانت و خونسردی مطلق راوی‌ست. چیزی مثل دوربین فیلمبرداری، اما هوشمند. به خاطره‌ی راحل گوش کنید:

«خاطره‌ای از یک روز سرد»

صدای بوق اتومبیل‌های رنگارنگ اعصابش را بهم می‌ریزد. اینجا یک چهارراه‌ است. در بالای شهری شلوغ و پرازدحام که در آن آدم‌های رنگارنگ از هر قشر و فرهنگ خاص رفت‌وآمد دارند. چهارراه شلوغ با یک چراغ راهنمایی سه‌رنگ که وقتی قرمز می‌شود، او باید از جا بپرد به طرف ماشین‌ها برود. ماشین‌های مدل بالایی که از فرط سرمای دی ماه شیشه‌ها را تا آخرین حد بالا کشیده‌اند و بخاری‌ها را تا آخرین درجه زیاد کرده‌اند.

ده‌ـ دوازده ساله به نظر می‌رسد، با چند دسته گل رز و مریم که آنها هم از فرط سرما کبود شده‌اند. رزهای قرمز بیشتر مشکی به نظر می‌رسند و مریم‌ها که از همین دور هم می‌توان فهمید که عطرشان در فضا یخ زده است. بین ماشین‌ها وول می‌خورد، از این سمت چهارراه به آن سمت. به شیشه‌ی ماشین‌ها می‌زند: «خانم برای همسرتان گل بخرید، آقا دارید به خانه می‌روید اما برای خانم‌تان گل نمی‌خرید!».

هیچ کس رغبت نمی‌کند نگاهی به پسرک ژنده‌پوش بیاندازد که باکفش‌های کتانی پاره و رنگ‌ و رو رفته اش در برف آب‌شده‌ی شب گذشته شلپ شلپ می‌کند. بالاخره بعد از تقلای بسیار خانمی که تا گردن در پالتوی خز گرانقیمت‌اش فرو رفته، به خودش زحمت می‌دهد، دکمه‌ی شیشه را می‌زند. بوی عطرش که تمام فضای ماشین را پر کرده به بیرون هم سرایت می‌کند و موج خوشی از گرما صورت پسرک را نوازش می‌دهد: «از مریم‌ها بده. شاخه‌ای چند می‌فروشی؟».

چراغ دارد سبز می‌شود. مجال بحث نیست. پول را می‌گیرد و به سمت ماشین دیگری می‌رود که پسر و دختری جوان مشغول گپ‌زدن هستند و احتمالا فضای اتومبیل آنقدر داغ است که هر دو شیشه را، با اینکه بخاری روشن است، پایین کشیده‌اند: «آقا برای نامزدتان گل نمی‌خرید؟». پسر اصلا صدایی نمی‌شنود و فقط رد نگاه دختر را می‌گیرد و او را می‌بیند. با اکراه یک شاخه رز جدا می‌کند و با نگاهی عاشقانه آن را به دخترک هدیه می‌دهد.

چراغ سبز شده و صدای بوق پشت‌سری‌ها آن دو را از حال و هوای خود بیرون می‌آورد. پسرک می‌ایستد تا چراغ دوباره قرمز شود: «صد ثانیه، نودونه،‌ نودوهشت...».

خسته چشم از چراغ برمی‌دارد. نوک دماغش قرمز شده و سوز سرما تا عمق استخوان‌هایش نفوذ کرده. مردی خمیده با لب‌هایی کبود که از همان نگاه اول هم زار می‌زند که معتاد است، لخ‌لخ‌کنان از آن سوی چهارراه پیدایش می‌شود. می‌خواهد شیشه‌ی ماشین‌ها را پاک کند. به آنسو می‌رود. مردک با دستمالش شیشه را کثیف‌تر می‌کند و چندتا فحش از راننده می‌شنود.

دیگر کسی به فکر گل خریدن نیست. ظهر شده و هنوز چند دسته‌گل باقی‌ست. فکر و ذکرش فروختن همین چند شاخه گل باقیمانده است. از خورشید خبری نیست. سرما بی‌داد می‌کند و هر شاعرمسلکی در فضا یاد شعر اخوان ثالث می‌افتد: هوا بس ناجوانمردانه سرد است. ولی هیچکس سلام پسرک را پاسخ نمی‌گوید و پنجره‌ی هیچ ماشینی بسوی او گشوده نمی‌شود.

ساعت یک، دو، سه‌ بعدازظهر چراغ همچنان سبز و قرمز می‌شود و این چهارچرخ‌های آهنین در رنگ‌های مختلف شیک و مدل بالا در رفت‌ و آمدند. اینقدر سرعت، اینقدر عجله، ترمزهای بیجا، فحش‌های رکیک به ماشین جلویی. اینجا بالای شهر است. مردم ادعای هنر و فرهنگشان می‌شود. پسرک می‌داند که اینجا از قیافه‌ی آدمها گرفته تا مدل ماشین‌ها و شکل‌ و شمایل خیابانها با پایین‌ها فرق دارد. پایین شهر با آن کوچه‌های تنگ و تاریک، بوی بد فاضلاب وسط کوچه که همیشه به راه است. با حسرت به داخل ماشین‌های گرم و نرمشان نگاه می‌کند، به بچه‌هایی که از سروکول پدرشان بالا می‌روند و برایش شکلک درمی‌آورند. پسرک نام این ماشین‌ها را بلد نیست. نام بازی‌های جدید کامپیوتری را بلد نیست. نام شخصیت‌های کارتون انیمیشن را نمی‌داند. نه هاری پاتر،‌ نه مرد عنکبوتی، نه بتمن. هیچکدام را نمی‌شناسد.

روز رفته رفته سر بر دامن شب می‌ساید، تاریکی بر فضا مستولی شده. حالا چراغ‌ها تلالؤ بیشتری دارند. شهر غرق نور و چراغ ماشین‌هاست. کمتر عابر پیاده‌ای دیده می‌شود. ماشین‌ها تک‌تک در رفت‌ و آمدند و بعضی‌ها به خلاف قرمز را رد می‌کنند. پسرک باید به فکر جای خواب باشد. برف ریز ریز شروع به بارش کرده است. آدم را یاد شب‌های کریسمس تمام فیلمها می‌اندازد. او هم دارای یک کارتون خواب است. زیر پل هوایی، چندمتری پایین‌تر. ناامید از فروش گلهای یخ‌زده که در دستان بی‌حس‌اش پرپر می‌زنند بسراغ کارتون می‌رود که امیدوار است زیر بارش برف خیس نشده باشد.

صبح است طلوعی دیگر. انوار خورشید روی زمین برف نشسته درخششی خاص دارد. روز دیگر، آغاز و تلاشی دیگر. دوباره حرکت، دوباره صدای رادیو: «صبح‌بخیر هموطن. سلام ما را در این صبح زیبای زمستانی به کانون گرم دلهایتان پذیرا باشید. صبح‌بخیر هموطن».

صدای پا از پله‌های آهنین پل هوایی به گوش می‌رسد. آنهایی که این مسیر هر روزشان هست در تعجب‌اند که چرا صاحب این کارتون خواب که پلاستیکی را به‌همراه چند لحاف ژنده و پاره ضمیمه کرده از خواب برنمی‌خیزد. رفت‌وآمدها آمیخته با عجله است. هیچکس وقت ندارد بایستد. بالاخره آقایی با ژستی فرهیخته، با ساعتی آویزان از جلیقه‌ و کت‌وشلوار خوش‌دوخت‌اش به خود زحمت می‌دهد و روپوش کارتون خواب را به‌کناری می‌زند. بعضی کنجکاو می‌ایستند. یکی از آن میان می‌گوید: «مریض است؟ به اورژانس زنگ بزنیم؟». یکی می‌گوید: «شاید مرده!». چندین گوشی با رنگ و مدلهای مختلف بیرون می‌آید. می‌خواهند به اورژانس زنگ بزنند. صدای پیرمرد همه را منصرف می‌کند: «مرده!».

همه مکث می‌کنند. همان جماعت کنجکاو بالای شهری، همانهایی که قصه‌ی دخترک کبریت‌فروش را در شب کریسمس برای بچه‌هاشان موقع خواب تعریف می‌کنند، همانهایی که دیروز از کنار این پسرک بی‌هیچ اعتنایی گذشتند، در حالیکه قصه‌ی کوزت ژان والژان را با تاریخچه‌ و اصل‌ونسب ویکتورهوگو برای به‌رخ‌کشیدن اطلاعات عمومی از حفظ‌ اند. این جماعت همانهایی هستند که هر روز با عجله از کنارهم می‌گذرند. گاه بهم طعنه می‌زنند، ولی اصلا حوصله ندارند که برگردند و اعتراض یا عذرخواهی کنند، ولی طبع لطیف‌شان شعر می‌شناسد. گوته را با تمام علاقه‌اش به حافظ شیراز می‌شناسند، کتاب از کوچه‌ی رندان را خوانده‌اند، هر روز جام جم همشهری می‌خرند تا از دنیا عقب نمانند،‌ موقع اخبار برای کودکان فلسطینی دل می‌سوزانند، اسراییل را نفرین می‌کنند، قصه‌ی جنایتهای هیتلر و کودکان ویتنامی را خوانده‌اند، فیلم متولد چهارم جولای جوخه‌ی الیور استون را دیده‌اند،‌ ولی دربه‌دری کودکی بی‌پناه را که در حسرت یک جای گرم چشم بست و شبی سرد و تاریک آمال او را با خود به قهر برد، نتوانستند درک کنند. این جماعت که ادعای حقیقت‌جویی و انعطاف‌پذیری دارند از کنار همه‌چیز به‌سادگی می‌گذرند و برای راحتی وجدان به بغل‌دستی می‌گویند‌ «ای بابا! وضع اینها از من و تو هم بهتره». چند طبقه وجدان لازم است تا از طبقه‌ی آخرش یک لحظه فطرتی بیدار شود و حقیقت را برای یک لحظه آن طور که هست درک کند. این جماعت طوری از کنار هم می‌گذرند که «مبادا ترکی بردارد چینی تنهایی‌شان» و ملکه‌ی ذهنشان من و کارهای من است و بس.

و من نیز، با اطمینان از اینکه پسرک مرده همانست که در مسیر هر روزه‌ام می‌دیدمش و می‌شناختمش، از سمت دیگر پل هوایی پایین می‌آیم. می‌دانم آنچیزی که دیدم کلیشه نبود. قصه‌ی دخترک کبریت فروش هم نبود. حقیقت بود، حقیقت یک شب سرد زمستانی و حقیقت دیگری که افکارم را به دار آویخته بود و به مرز اختگی‌ مفرط می‌برد. این بود که من نیز،‌ از جنس همین مردم ام. آیا من نیز، از جنس همین مردم ام؟

---------------------------------------------------

برای شيوه‌ی نگارشِ خاطره‌ها، به يادداشت رضا دانشور در «اينجا» مراجعه کنيد.

شما نيز اگر مايليد در برنامه‌ی خاطره‌خوانی شرکت کنيد می‌توانيد خاطره‌ی خود را به این نشانی بفرستيد:khatereh.zamaneh@gmail.com

فهرست مجموعه‌ی «خاطره‌خوانی»

نظرهای خوانندگان

سلام آقای دانشور

مرسی از برنامه مفیدتون
فکر نمی کردم این خاطره خوانده شود


راستش این خاطره مربوط به دوست من می شه. که البته با جی میل من واستون فرستادیم.
مریم منصوری نویسنده این خاطره ست.

خیلی مفید بود
بازم ممنون
موفق باشید.

-- راحله ، May 1, 2007 در ساعت 05:03 PM