رادیو زمانه

تاریخ انتشار: ۱۴ فروردین ۱۳۸۶
ماجراهای ناکجاآبادی‌های سرزمین ژرمن - بخش ششم

حکایت اندر پدیدار آمدن هرودت

نوشین شاهرخی

برای شنیدن فایل صوتی «اینجا» را کلیک کنید.

بوف‌پسر چندسالی بود که هوس سگ کرده بود و از والدینش سگ می‌خواست. اما ناکجابوف و ناکجاپیتزا به خریدن سگ تن نمی‌دادند. تا روزی که ناکجاعمه، که یک‌روز درمیان خانه‌ی آنان خراب بود، به بوف‌پسر گفت که: "سگ نجس و کثیفه. اگه سگ بیاری من دیگه پایم را توی این خونه نمی‌گذارم."

ناکجابوف برای تولد دوازده‌سالگی پسرش یک توله‌سگ خیلی خوشگل خرید، ولی از آنجا که هیچ اطلاعی از انواع نژادهای سگ نداشت، با اینکه سگی می‌خواست که از یک گربه بزرگ‌تر نشود، جانوری خرید که تا توله بود، اندازه‌ی بچه‌گربه بود، اما روزبه‌روز غول‌آساتر می‌شد و بعد از چندماه اندازه‌ی گربه‌سانان شد، اما از انواع وحشی آن. یعنی از نظر هیکل و جثه نمایه‌ای از شیر داشت. گوش‌هایش هم به الاغ رفته بود، چراکه بلند و ایستاده بود. البته چون خیلی بازیگوش و ناز و شیرین بود، همه یادشان رفت که سگ کوچک می‌خواستند. خصوصاً که هر کس وارد خانه می‌شد، هرودت اولین کسی بود که سلام و علیک گرمی با مهمان می‌کرد. یعنی می‌جهید و با پنجه‌های غول‌آسایش روی شکم و سینه‌ی مهمان می‌کوبید. اگر مهمان بیچاره نقش بر زمین می‌شد، رویش می‌پرید و با آن زبان درازش سر و صورتش را می‌لیسید و صاحبخانه هم به جای آنکه سگ را از روی مهمان بلند کند، منتی سر مهمان می‌گذاشت و می‌گفت: "چقدر بامزه، معلومه که خیلی دوستت داره." و انتظار داشت که مهمان از این همه علاقه‌ی هرودت به خودش افتخار کند. تازه این وسط بعضی وقت‌ها از خوشحالی دیدار مهمان و دم‌جنباندن زیرش را خیس هم می‌کرد. باز همه‌ی اینها قابل‌تحمل بود، اما وقتی مهمان را با سگ ماده اشتباه می‌گرفت، دیگر حتی داد صاحب‌خانه هم درمی‌آمد و هرودت را (اگر زورش می‌رسید) سر جایش می‌نشاند.

ناکجاعمه چند صباحی قهر کرد، اما وقتی دید که خانواده‌ی برادرش سگشان را به او ترجیح می‌دهند، استخوانی خرید تا با عضو جدید خانواده طرح دوستی بریزد و باز مهمانی شام و نهارش برقرار شود.
هرودت که عمه‌جانش را دید، آنقدر از خوشحالی دم جنباند که طبق معمول زیرش را خیس کرد و ناکجاعمه از ترس. بوف‌پسر هم عمه‌جان وحشت‌زده‌اش را تشویق می‌کرد که پشت هرودت را ناز کند و با او دوست شود. بوف‌پسر که متوجه وحشت عمه‌اش شد، گفت: "عمه‌جان اینطوری نترسید، وگرنه هرودت ناراحت می‌شه."

تا بوف‌پسر رفت که کهنه‌ای برای تمیزکردن راهرو بیاورد، هرودت عمه‌جانش را با سگ ماده عوضی گرفت. ناکجابوف هم که صدای جیغ و داد ناکجاعمه را شنید، حدس زد که چه خبر است، اما برخلاف همیشه که هرودت را تنبیه می‌کرد، با بدجنسی در همان آشپزخانه ماند تا ناکجاعمه از همانجا برگردد. بوف‌پسر اما به داد عمه‌جانش رسید و همانطور که به آرامی هرودت را کنار می‌کشید به او گفت: "هرودت، این عمه‌جانت هست. عمه‌جان! و نه سگ ماده." هرودت هم جلوی پای عمه‌جان خوابید تا هم معذرت بخواهد و هم عمه‌جان شکم‌اش را بمالد. اما عمه‌جان از ترس خشکش زده بود. پس هرودت برخاست، دمی تکان داد و شروع کرد به لیسیدن عمه‌جان.

پس از آنکه ناکجاعمه سرانجام از دست هرودت خلاص شد و باز هم برای مدتی از مهمانی در خانه‌ی برادر چشم پوشید، میان تمام ناکجاآبادی‌ها شایعه پخش کرد که هرودت قصد تجاوز به او را داشته است. ناکجابوف اما در تکذیب شایعاتِ خواهرشوهر فقط گفته بود: "کی به اون نگاه می‌کنه!"

لینک مطلب پیشین: حکایت اندر درد بی‌درمان ناکجاکتابی