تاریخ انتشار: ۴ اردیبهشت ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
نگاهی به رمان جاده، نوشته‌ی کورمک مک‌کارتی:

پس از پایانِ تاریخ

حسین نوش‌آذر

پاره‌ای از رمان «جاده» را اینجا بخوانید.



کورمک مک­کارتی، نویسنده­ی آمریکایی، به خاطر رمان ِ «جاده» جایزه­ی پولیتزر در رشته­ی ادبیات داستانی را از آن خود کرد. مک­کارتی در این رمان که داستان ­ِ جهان پس از نابودی جهان است، به زندگی و رابطه­ی یک پدر با پسر خردسالش می­پردازد. قهرمانان این داستان مانند زائران مسیحی در قرون وسطی، در جهانی ویران، غارت­شده و پوشیده از خاکستر، در جاده­ای طی طریق می­کنند که به مرگ می­انجامد. «جاده»، آخرین اثر مک­کارتی در خط ِ یک سفر درونی و بیرونی اتفاق می­افتد و یک اثر عرفانی­ست که فرازهایی از آن با آیات کتاب­های مقدس پهلو می­زند.


خشونت و جدال انسان با طبیعت

مک­کارتی در میان نویسندگان آمریکایی به انزوایی خودخواسته اشتهار دارد. شاید در گستره­ی ادبیات داستانی آمریکا نویسنده­ای نتوانیم یافت که مانند مک­کارتی یکسر به «ادبیات آخر زمان» پرداخته باشد. نام مک­کارتی همواره در کنار نام ویلیام فاکنر می­آمد و منتقدان او را متأثر از فاکنر می­دانستند. اکنون، مک­کارتی در سن هفتاد و سه سالگی با نوشتن «جاده» نه تنها رمانی ماندگار از خود به یادگار گذاشت، بل­که موفق شد اثری فراتاریخی بیافریند که با آثار جاودان ادبیات جهانی همسان است.

مک کارتی در سال 1933 در ساحل شرقی آمریکا، در رودآیلند ( Rhode Island) در خانواده­ای مرفه به دنیا آمد. در جوانی از زندگی خانوادگی مرفه چشم پوشید و مانند بسیاری از ولگردان آمریکایی، پای پیاده از ساحل شرقی به جنوب غربی آمریکا کوچید. او مانند کارگران روزمزد، قهرمانان بی­نام و نشان آثار فاکنر و جان اشتاین­بک، از دست به دهان زندگی می­کرد و زیر پل­ها می­خوابید. می­گویند هفت هزار جلد کتاب به همراه داشت که آنها را در صندوق امانات ایستگاه­های راه­آهن شهرهای سر راه می­گذاشت. مانند عارفی مردم­گریز چهار سال در آلاسکا، با مطالعه آثار ادبیات داستانی در انزوا به­سر برد و آنگاه به نوشتن روی آورد. البرت اسکین، ناشر آثار فاکنر، در سال 1965 نخستین رمان مک­کارتی را با عنوان The Orchard Keeper انتشار داد. از آن زمان تاکنون ده رمان از این نویسنده­ی آمریکایی منتشر شده است.

آثار مک­کارتی مشحون از خشونت و زناست. در رمان «از دست­رفتگان» نویسنده به زندگی ِ ولگردان و بیچارگانی می­پردازد که در تنسی، در فراسوی نیک و بد تنها برای بقاء می­جنگند و از هیچ­گونه سیاهکاری رویگردان نیستند. در رمان دیگری به نام «سرخی غروب در غرب»، داستان گاوچران­هایی را روایت می­کند که در اواسط قرن نوزدهم، در غرب ِ وحشی در بی­قانونی و بی­نظمی محض به سرمی­برند. سرخپوستان، قاتلان ِ مزدور و مکزیکی­ها و آمریکایی­های گاوچران در چنین جهانی دست به کشتار هم می­زنند. «همه­ی آن اسب­های زیبا» داستان گاوچران­هایی­ست که در اواسط قرن بیستم به جستجوی آزادی و یگانگی با طبیعتی هستند که محکوم به نابودی­ست.

مهم­ترین موضوع آثار مک­کارتی تنهایی و خشونتی­ست که انسان از آغاز خلقت به آن مبتلا و با آن درگیر بوده است. به نظر او انسان از جنس گرگ است. انسان نیز مانند گرگ حریم­ها و مرزها را برنمی­تابد. مک­کارتی اعتقاد دارد در زندگی انسان هیچ نظمی، جز مرگ نمی­تواند پایدار باشد. طبیعت در آثار او به رغم زیبایی و عظمتش نشانه­­ای از نابودی­ست. انسان در آثار مک­کارتی در مقابل طبیعت بسیار ناچیز، حقیر و درمانده جلوه می­کند. درماندگی و گمگشتگی انسان در داستان­های مک­کارتی از نوع درماندگی و گمگشتگی انسان در روایات اساطیری و عرفانی­ست. «جاده» اما مهم­ترین اثر این نویسنده، شاهکاری در گستره­ی ادبیات جهان و یک حادثه­ی ادبی­ست. مک­کارتی در این اثر چنان­که خواهیم دید موفق می­شود ادبیاتی در حد روایات عهد عتیق به دست دهد. این اثر تا آن حد باشکوه و زیباست که هر نقدی بر آن خیانتی به جهان ِ داستانش می­تواند بود.

پایان ِ غم­انگیز و مهیج جهان

ده سال از پایان ِ تاریخ گذشته است. در اثر حادثه­ای شهرها ویران شده­اند، طبیعت مرده و همه جا را خاکستر پوشانده است. نور ِ خورشید: بی­رمق؛ هوا: سرد؛ و زمستان: یگانه فصل ِ زمین است. نمی­دانیم، و تا پایان داستان هم پی­نخواهیم برد که آیا طبیعت در کُلّ ِ کره­ی خاکی، یا تنها در گستره­ی ساحل اقیانوس اطلس تا اقیانوس آرام نابود شده است. پدر و پسر خردسالش در چنین شرایطی عزم سفر می­کنند، با این امید که خود را از ساحل شرقی به ساحل جنوب غربی آمریکا برسانند. پس از پایان تاریخ گویی به آغاز تاریخ راه برده­ایم: حد توانایی ِ آدمی همین قدر است که با چشم­هایش محیط را ببیند و با پاهایش سفر کند. همسر ِ مرد و مادر فرزندش که پس از وقوع فاجعه باورش به همه چیز را از دست داده بود، مرگ را به زندگی برای بقاء ترجیح داد. سفر، پس از پایان ِ تاریخ با خودکشی همسر ِ قهرمان ِ داستان آغاز می­شود. در جاده­ها جز خاکستر و خانه­های نیمه­ویران و جنگل­های مرده، گاه انسان­هایی دیده می­شوند که با لباس­های مندرس، لاغر، گرسنه و درمانده به سوی مقصدی نامعلوم حرکت می­کنند. آنها همه از هم وحشت دارند. هر کس در پی لقمه نانی، ته­مانده غذایی، مانند حیوانات ولگرد به جستجوی چیزی­ست که بشود خورد و زنده ماند. در این میان هستند کسانی که همنوعان­شان را می­کشند، دار و ندار آنها را می­دزدند و از گوشت­ِ تن قربانی خود را سیر می­کنند که در گمراهی و سرگشتگی امروزشان را به فردا برسانند. در یکی از تکان­دهنده­ترین صحنه­های رمان، نزدیک است که پدر و پسر از گرسنگی تلف شوند. در این حال به جایی می­رسند. کسانی آتش افروخته­اند. پدر می­خواهد منطقه را دقیق بررسی کند. پسرک وحشت کرده است. می­گوید: می­تونم دستت رو بگیرم؟
- معلومه.

از جنگل تنها ساقه­ی درختان سوخته باقی مانده است. مرد می­­گوید: فکر می­کنم ما رو دیده­ن و فرار کرده­ن. دیده­ن که ما اسلحه داریم. غذاشون رو جا گذاشته­ن. آره. همینه. بریم ببینیم چی گیرمون می­آد.

می­ترسم، بابا.

نترس. اونجا کسی نیست.

از خاکریز کوچکی بالا می­روند. پسرک دست پدر را در دستش می­فشارد. غریبه­ها به جز چیزی که به سیخ کشیده بودند و روی آتش کباب می­شد، همه چیز را با خود برده­اند. مرد می­ایستد و به اطراف نگاهی می­اندازد. در همان حال پسرک از آتش روی برمی­گرداند و سرش را در دامن پدر پنهان می­کند. مرد تلاش می­کند ببیند چه اتفاقی افتاده است.

چی شده، چی شده پسرم؟

پسرک به تأسف سر تکان می­دهد. می­گوید: بابا، بابا ...

مرد با دقت نگاه می­کند. پسرک جسم بچه­ای را دیده بدون سر که دل و روده­اش را بیرون آورده و او را به سیخ کشیده­اند و حالا روی آتش جزغاله می­شود. مرد خم می­شود، پسرش را محکم بغل می­کند و شروع می­کند به دویدن. به سوی جاده می­دود و در همان حال پسرش را محکم در آغوش می­فشرد.

رمان، در واقع تنها همین یک تصویر ِ نفس­گیر است. برخلاف «پایان ِ بازی» ِ بکت این تنها تصویر در تاریکی، و سرما، در جهانی فرورفته در خاکستر مکرر می­شود، بی­آن­که حتی یک لحظه خواننده احساس کسالت کند. هنر مک­کارتی و آنچه که از این اثر یک رویداد منحصر به فرد می­سازد این است که نویسنده کُلّ ِ جهان را به یک تصویر ِ سیاه فرومی­کاهد و با این حال داستانی مهیج می­آفریند که حتی از رمان­های جنایی، حتی از ادبیات عامه­پسند، حتی از مهیج­ترین فیلمی که بر پرده­ی سینماها دیده­اید مهیج­تر است. لحظه­ای نیست که خواننده از تکرار صحنه­های فجیع رنج نبرد و با این حال بتواند کتاب را ببندد. مک­کارتی با زندگی در بیابان و با هنر زنده­ماندن آشناست. در برخی صحنه­های رمان با دقت شرح می­دهد که برای مثال چگونه می­توانیم از یک قوطی حلبی و یک تکه پارچه و مقداری روغن سوخته یک چراغ گردسوز بسازیم. کلماتی که مک­کارتی در وصف جزء به جزء پدیده­ها به کار می­برد، کلماتی هستند غیرداستانی. او در وصف پدیده­ها، رویدادها، اشیاء و طبیعت سوخته، این کلمات غیرداستانی را در یک متن بسیار شاعرانه می­آورد و از آن یک کلّیت یک­دست می­سازد. جهان ِ ویران­شده­ای که نویسنده وصف می­کند با فروشگاه­هایی که غارت شده­اند، جاده­هایی که ویران اند، با دریایی که بوی دریا نمی­دهد، به زندگی روزانه­ی ما آن قدر نزدیک است که ما هم همراه با قهرمانان داستان تلاش می­کنیم از یک قوطی حلبی و یک تکه پارچه و مقداری روغن سوخته چراغی بسازیم. آیا امشب را هم باید در تاریکی به سر ببریم؟ آیا فردا چیزی برای خوردن پیدا می­کنیم؟ نکند از نوشیدن این آب ِ آلوده بیمار شویم و دیگر نتوانیم به انتهای این جاده برسیم.

هر چه تضاد بین شخصیت­ها و موقعیت­ها بزرگ­تر باشد، کشش ِ داستان، یا «تعلیق» بیشتر است. مک­کارتی استاد ِ خلق موقعیت­ها و شخصیت­های متضاد است. پدر و پسر از هر نظر به هم وابسته­اند. در نظرِ پدر بشریت در وجود پسرش و در نظر پسر، بشریت در وجود پدرش خلاصه شده است. فداکاری ِ این دو نسبت به هم در تضاد با قهر ِ طبیعت ِ سوخته قرار دارد. پدر و پسر و خداوند در یک سو، و دیگران، همه­ی آن تبه­کاران آدمخوار در سوی دیگر ایستاده­اند. پدر: روح­القدس، پسر: مسیح و خداوند: پدری­ست که به آنها نظر ِ مساعد دارد. به این لحاظ، «جاده» یک تمثیل مسیحی – عرفانی­ست. «سفر»، محور داستان و از نوع سفر زائر در ادبیات اعترافی­ست. هدف از سفر تنها بقاء نیست. رسیدن به گوهر نیکی، یکی شدن با ذات ِ خداوند، هنگام که جهان سوخته است، غایت ِ مقصود ِ پدر و پسر ِ داستان ِ مک­کارتی­ست. پدر می­میرد. پسر می­ماند. پس هنوز امیدی هست. «جاده» سیاه­ترین داستانی­ست که خوانده­ام و با این حال یک داستان شفابخش است. می­گوییم چرا.

«جاده»، یک اثر تمثیلی و چندمعنایی

با توجه به گرمایش زمین و تهدید اتمی، «جاده» یک اثر واقع­گرایانه به نظر می­رسد. فاجعه­ی جهانی در روزگار ما مانند تیری­ست در سلاحی که هر آن ممکن است شلیک شود. از این لحاظ «جاده» را می­توانیم به شکل یک هشدار بخوانیم. دقت نویسنده در وصف و آشنایی او با هنر زنده ماندن در شرایط دشوار زیستی این کتاب را به یک دستورالعمل برای بقاء تبدیل می­کند. با این حال، و به رغم سویه­های واقع­گرایانه­ی داستان، «جاده» بیش از آن که یک رمان واقع­گرایانه باشد یک اثر تمثیلی­ست. به دیگر سخن عوامل و اعمال داستان و محیطی که در آن داستان اتفاق می­افتد هم به مفهوم خودشان حاضر اند و هم به مفهومی از واقعیت که خارج از حوزه­ی روایت قرار دارد. «فاجعه» هم در جهان ِ این داستان دومعنایی­ست. فاجعه، تنها یک تهدید از نوع تهدید سلاح اتمی در دهه­ی هفتاد یا گرمایش زمین در سال­های اخیر نیست؛ رویدادی­ست که اتفاق افتاده و پایان یک بازی­ست به نام تاریخ ِ تمدن. اما پایان ِ این بازی، آغاز بازی دیگری­ست که این بار شاید امیدبخش باشد. در یکی از صحنه­ها، پدر از چوب، نیلبکی برای پسرش می­سازد. پسر از پی پدر می­رود و در همان حال نی می­نوازد: نوعی موسیقی بدوی و بی­شکل برای دوران­هایی که خواهند آمد، یا آخرین نوای موسیقی در کره­ی خاکی از پس آن دوران­هایی که سپری شده­اند؟ پشت هر تصویر دو معنا نهفته است. آغاز هر راه، پایان همان راه می­تواند بود. در پس هر درماندگی، نوعی توانایی و در پس هر توانایی، نوعی درماندگی نهفته است. تنها مرگ قطعیت دارد. تنها مرگ است که در این رمان از یک معنا و فقط از یک معنا برخوردار است. مک­کارتی می­گوید: نویسنده­ای که نمی­خواهد یا نمی­تواند از مرگ سخن بگوید، نویسنده نیست.

باور به خداوند

پدر امید دارد که ساحل اقیانوس آرام اندکی گرم­تر باشد. امید دارد که در انتهای راه به انسان­هایی برخورد که هنوز شأن و منزلت انسانی­شان را حفظ کرده­اند. همه­ی رویدادها و حتی گفت و گوی میان پدر و پسر به حداقل کلمات کاهش پیدا می­کند تا خیر، تا باور به پروردگار برجسته­تر شود. در یکایک صفحات این کتاب دست­کم یک بار از خداوند یاد شده است. خداوند در این داستان به آنچه که باید باشد و در روزگار ما فراموش شده است، به یک مفهوم فرامذهبی و عام فرازمی­آید. انگار وقتی انسان می­تواند با ذات ِ پروردگار آشنا شود که جهان ویران شده باشد. در جهان ِ داستان ِ مک­کارتی چیزی نیست که بتوانیم به آن دل بست. همه چیز به حداقل و حتی کم­تر از آن فروکاسته است. در چنین فضایی گفت و گوی پدر و پسر از فداکاری، از عشق، از اعتماد و از امید به نیکی سرشار است. آنها مجبورند به نیکی اعتقاد داشته باشند. در غیر این­صورت از بین می­روند و با مرگ آنها انسانیت نیز از دست می­رود. پسر اگر در آغاز داستان از هر نظر به پدر وابسته است، به تدریج، بر خط ِ سفر در جاده رشد می­کند و به درک ِ مستقل از مفهوم ِ «خیر» می­رسد. در پایان ِ داستان، پسر تا حد ندای درونی ِ پدر، به آنچه که به آن وجدان می­گوییم تعالی می­یابد. در یکی از صحنه­های پایانی ِ داستان وقتی مردی تبهکار در ساحل ِ دریا لباس و کفش آنها را می­دزدد و پدر موفق می­شود با تحمل سختی­های بسیار دارایی­اش را از چنگ دزد درآورد، از خشم او را برهنه می­کند و در سرمایی استخوانسوز به حال خود وامی­گذارد. در آن سرما دزد محکوم است به مرگ، اما نویسنده، پسر را در نقش ندای درونی پدر روی صحنه می­آورد. آنها برمی­گردند و لباس و پاپوش دزد را که از ترس، جایی، دور از چشم آنها پنهان شده است، در ساحل، روی ماسه­ می­گذارند و به راه خود ادامه می­دهند. پسر بیانگر مفهوم نیکی، بخشش و مدارا و نمایانگر آن «کودک درونی»­ست که او را در وجودمان از یاد برده­ایم. مک­کارتی می­تواند از خودش جدا شود و جهان را بیرون از خودش تماشا کند. دستاورد سیر و سلوک نویسنده در کار ِ هستی، دستاورد مکاشفه­ی او در احوال آدمی، آشتی خواننده با «کودک ِ درونی»­اش است. برای همین می­گوییم در روزگار ما این اثر شفابخش می­تواند بود.

ـ شناسنامه‌ی کتاب:
The Road
Cormac McCarthy
Knopf, 2006, ISBN 0307265439, 256 Pages, Hardcover $24.00

ـ‌ نظر دیگران درباره‌ی رمانِ «جاده» در اینترنت:

The Road Through Hell
Apocalypse Now
The Cormac McCarthy Home Pages

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)





از دست ندهید


هپاتیت؛ ویرانگر کبد

چرا اسلام‌گرایان با شادی و تفریح مخالفند؟

بررسی تحلیلی برترین وبلاگ سال

نگاهی به «هیچ»

«نگرش‌های ایرانی» در ایالات متحده