خانه > پرسه در متن > نشستن ميان دو صندلی > نامهی هشتم | |||
نامهی هشتمنامههای ناصر غیاثی به پانتهآ «سلامی به پانتهآ خانم گُلم، آنهم از همین بغلمغلها. بله خانم، بغل گوشات هستم، توی خانهی خودم. دیروز بعدازظهر رسیدم. اول انبوه ِ نامههای اداری را که چندان که افتد و دانی، بیشترش صورتحساب است، انداختم روی میز و پریدم توی تخت. از خستگی خوابم نمیبرد. سرانجام به هر جانکندنی بود، خوابیدم تا همین یکی دو ساعت پیش. بیدار که شدم، خواستم به تو تلفن بزنم، دیدم دیروقت است. فکرکردم، ایمیلی بزنم و بگویم پسفردا شب دست ِ آقا شوهرخان را بگیری و بیایید به خوردن ِ استیک و شرابی که وعده داده بودم. اما بعد به خودم گفتم:«حالا که روی این صندلی نرم و راحت نشستهای، برای پانتهآ از آخرین روزت روی ِ آن یکی صندلی بنویس. کمترین حُسناش این است که وقتی دیدیش، نوبت اوست تا از خبرهای اینجا بگوید و تو گوش کنی. چانهات هم کلی استراحت میکند.» خیلی خُب، حالا لازم نکرده لبهایت با دلخوری بدهی جلو. روز آخرم را در این نامه برایت تعریف میکنم و ماجراهای شنیدنی ِ فرودگاه (بله، ماجرا نه، ماجراهای فرودگاه) و ماجراهای دیگر را میگذارم برای پسفردا شب. خبرم کن که میتوانید بیایید یا نه. حالا ولی گوش کن! پراسترسترین روز، همین روز آخر بوده که باید حتمن به چهار پنج جا سرمیزدم. به این ترتیب: ساعت ده رفتم پیش یک صراف ِ آشنا تا چندرغاز باقیمانده از ریال را به یورو تبدیل کنم. از آنجا سوار یک مسافرکش شدم تا بروم پیش ناشرم برای گرفتن ِ کتابهایی که سفارش داده بودم. سر صحبت را که با رانندهی مسافرکش بازکردم، پرسید: «از شهرستان میآیی، نه؟» خیالم راحت بود که کرایه را طی کردهام. گفتم:«بله. مگر از لهجهی زیبام پیدا نیست که رشتیام؟» خندید. گفت: «چرا! چرا! تهران که زندگی نمیکنی؟» همانطور که میگفتم: «نخیر. خانهام رشت است.»، دیدم چقدر دلتنگ خانهام در هایدلبرگ هستم. میگفت همدانی است. بیست و پنج سال است آمده تهران. تهران دیگر آن تهران سابق نیست. هفت هشت ده سال است که دارد به خودش میگوید، سال دیگر برمیگردد همدان. میگفت: «خدا نکند خاک یک شهر روی دامنت بنشیند، دیگر محال ممکن است به وطنت برگردی.» گفتم: «بله، بله، خوب میفهمم. تازه اگر هم برگردی، میبینی دیگر غریبهای.» گفت: «آی قربان آدم چیز فهم.» معلم بود، دبیر بازنشستهی ادبیات. طرفای ساعت دوازده رسیدم پیش ناشر. تا کتابهایم حاضر و بستهبندی بشود، ایستادم کنار ِ آقا مجتبا، کتابفروش ِ انتشاراتی. نگاه میکردم کی، چطور و چه کتابهایی میخرد. غیر از آنهایی که جلوی قفسهها کتابها میایستادند یا لیست ِ داشتند، سهتاشان از همه جالبتر بودند. بگذار برایت تعریف کنم. یکیشان مردجوانی بود که آمد تو و به آقا مجتبا گفت، می خواهد برای یکی که خیلی اهل مطالعه است، کتاب هدیه بخرد. و از او کمک خواست. آقا مجتبا گفت: « خُب چی میخونه؟» خریدار گفت: «گفتم که، کتاب.» آقا مجتبا گفت: « فهمیدم داداش. ولی چی میخونه؟ کتابای تاریخی؟ ادبی؟ چی؟» آقاهه- نمیدانم چرا- شرمنده گفت: «بیشتر کتابای تاریخی.» آقا مجتبا به شاگرد مغازه گفت: « حسین! یه دوره (تاریخ برمکیان و رساله اخبار برامکه) بده ایشون.» خریدار خواست، کتابها را برایش توی کاغذکادویی بپیچند. آقا مجتبا که داشت کاغذ کادویی را میپیچید، آقاهه پرسید: «کارتی چیزیم دارین، یه چیزی بنویسم براشون؟» آقا مجتبا گفت: «نه دیگه داداش، این یکی رو نداریم. باس ببخشی.» این از اولی. دومیاش مردی بود هرویینی که چرتزنان وارد مغازه شد و گفت: «آقا! خاطرات ِ شعبان جعفری داری؟» یکی از شاگردهای مغازه لبخندزنان گفت: «بله، داریم.» مرد وسط چرتش گفت: «چنده؟» «سه و هفصد» «ارزونتر نمیشه؟» «نه اقا، نمیشه.» همانجا دم در با چشمانی نیمهباز نگاهی به کتابهای روی پیشخوان انداخت و بعد گفت: «شما مطمئنی که سه و هفصده دیگه؟ نه؟» آقا مجتبا گفت: «چون شومایی، سه و پونصد بده. هروقت داشتی بیا.» هرویینی گفت «اوکی» و تا از مغازه برود بیرون دو سه دقیقهای طول کشید. آقا مجتبا به من گفت: «این کار هر روزشه، یکی نیس به این بگه: آخه عمو، تو با این قیافهی ریقوت، چه کار به کار شعبون بیمخ داری؟» سومیاش هم بماند برای شبی که میآیید پیش ِ ما. خلاصه توی همین حیص و بیص دیدم ساعت دارد میشود یک. به بچههایی که قرار بود من و همسرم ساعت یک برای نهار برویم پیششان، زنگ زدم و گفتم ما اگر خیلی زود برسیم، بعد از ساعت دو و نیم خواهد بود. تو نمیشناسیشان پانتهآ، زن و مردی هستند بلاگنویس. تا آن روز همدیگر را ندیده بودیم. فقط از طریق ِ ایمیل تماس داشتیم. بگذریم. بعد به دوست ِ دیگرم زنگ زدم و گفتم قرار ساعت چهارمان را باید بیاندازیم به ساعت شش – شش و نیم. حالا دیگر کتابها حاضر شده بود. تا آژانس برسد پرداختیم به مراسم ِ خداحافظی و روبوسی و قول و قرارها. پیرمرد ِ راننده رادیویش روشن بود و داشت به گزارش مسابقهی کشتی گوش میداد. تعجب کردم. گرچه یکبار شاهد بودم که رانندهی آژانس به مسابقهی والیبال بین تیمهای - اگر اشتباه نکنم - ایران وسوریه گوش میداد و هیجانزده تفسیرش میکرد، اما شنیدن ِ گزارش کُشتی برایم تازگی داشت. باز اگر مسابقهی فوتبال بود یک چیزی، اما شنیدن ِ گزارش کُشتی، عشقی میخواهد که برای من پاک غریبه بود. فکرکردم شاید در جوانی کُشتیگیر بوده. با موبایل ِ قرضیام به همسرم زنگ زدم تا بگویم که حاضر بشود. میخواستم بگویم، تا چند دقیقهی دیگر دم ِ در ِ خانهام. آماده بشود تا من که رسیدم، فورن برویم آخرین نهارمان را در ایران بخوریم. اما صدای بلند ِ رادیو نمیگذاشت حرف ِ همدیگر را درست بشنویم. از راننده خواهش کردم، صدای رادیو را کم کند. «چشمی» گفت و رادیو را خاموش کرد. پس از اینکه تلفنم تمام شد، تشکرکردم و گفتم حالا میتواند به بقیهی مسابقهی کُشتیاش گوش کند. گفت: «نه آقا گوش نمیدادم. عادت دارم یک چیزی بغل گوشم همینجوری برای خودش وزوز بکند.» وقتی از او پرسیدم، میتواند ما را تا اکباتان هم برساند؟ گفت نمیتواند. باید برود نوهاش را از مهدکودک بردارد. خلاصه رسیدیم. بستههای کتاب را کشان کشان رساندم بالا. (بله، دوست عزیز! کتابهای سفارشی ِ جنابعالی هم آن تو بود. مزدش طلب ِ من.) دوباره آژانس خبرکردیم و پس از بدبختی بسیار(که خود حدیثی مفصل است) حدود ساعت سه، با چه بدبختی، خانهی دوستانمان را پیداکردیم. نهار، جایت خالی، قیمهی دبشی خوردیم و عکسی گرفتیم و از دنیا و مافیها حرف زدیم. بچههایی بودند به غایت ساده و مهربان و اهل موسیقی و کتاب. آرشیتکت، عاشق. زن و شوهر برایمان تار زدند و گفتند، در فکرند بروند کانادا. دو سه ساعتی آنجا ماندیم و بعد از چاییهای مکرر خواهش کردیم، آژانس خبرکند تا به قرار چهارم امروز برسیم. تا سوار آسانسور بشویم و برسیم پایین فهمیدیم که دیگر به پسرخاله نمیرسیم. قرارشد توی راه به پسرخاله زنگ بزنم و بگویم، دیگر نمیرسیم بیاییم پیششان. شب ِ آخر است و همسرم میخواهد پیش ِ خانوادهاش باشد. رسیدیم پایین، دیدیم رانندهی اینبار، جوانی ست بیست و یکی دو ساله. پیراهن آستین کوتاه ِ رنگینی به تن دارد و شلواری اتوکشیده و تمیز به پا. پانتهآ! ژلی به موها زده بود که مگو و مپرس. خلاصه تیپی به هم زده بود جفاپیشه و دخترکُش. آدرس که دادم، گفت میشناسد. خانهی خواهرزنش در همان خیابان است. به محض اینکه راه افتاد، زد روی دگمهی ضبط و صدای حمیرا پیچید توی ماشین: «دل ِ دیوونهی من، هنوز در اشتباهه\ اگرچه مهربونه، ولی غرقه گناهه\ دل من با دو چشمام، همیشه در تماسه\ تا چشمم میپسنده، دلم در التماسه\ آخخخ دلم در التماااسه\ دل نگو، آتیش بگو، بلا بگو\ مردمآزار، درد بیدوا بگو\ دل نگو، شیطون ِ بیپروا بگو\ دشمن جون، دل ِ بیحیا بگو.». از ته دل خندیدم. یادم باشد، اینجا که آمدی، ادای حمیرا را موقع خواندن ِ این ترانه برایت در بیاورم. گفتم: «مامورا گیر نمیدن؟» با لهجهی غلیظ تهرانیاش گفت: «باسه چی گیر بدن؟» گفتم: «آلودگی صوتی و اینحرفا دیگه.» گفت:« بیخود میکونن. به خاطر شوما صداشو کم کردم. اگه نه، این وُلُوم ِ Volum من نیس که. صدا باس بپیچه تو ماشین تا حال بده.» گفتم: «دمتون گرم.» البته تا برسیم حمیرا با خواندن چندتا ترانهی آبدوغ خیاری ِ دیگر حسابی ما را خنداند. وقتی پیاده شدیم، آنچنان گازی داد و آنچنان لاستیکی روی آسفالت کشید، که شوماخا Schumacher باید پهلویش لُنگ میانداخت. این یکی میزبانمان هم چایی و قهوه دم کرده بود و هم هندوانه قاچ کرده بود. با خودم گفتم، چای و قهوه که آنجا فراوان است، پس تا میتوانم هندوانه بلُمبانم. از زمین و زمان گفتیم و ساعت هشت و نیم به اصرارشان برای ماندن شام نه گفتیم و با آنها هم خداحافظی و روبوسی کردیم و با گفتن ِ به امیددیدار برگشتیم منزل. ساعت ده و نیم، وسط ِ خوردن پیتزای مرغ ِ ایرانی با کچاپ و سس ِ تند پاکستانی (خوردی تا حالا؟) تلفن زنگ زد. گفتند ترا میخواهند. پسرخاله بود. میگفت: «بیانصاف ما مُردیم از گرسنگی. پس کجایید شما؟؟؟» تازه یادم آمد که ای داد و بیداد! بدل ِ شوماخر به همدستی ِ خانم حمیرا باعث شده بود، پسرخاله را پاک فراموش کنم. تمام ماجرا را برایش تعریف کردم و یک دنیا عذرخواستم. بالاغیرتن حال مرا فهمید و خوشبختانه چندان ناراحت نشد. پانتهآجان، مثل اینکه دوباره خوابم میآید. آخر میدانی که؟ شب ِ آخر خواب یا به کل ممنوع است و یا باید به دو سه ساعت خواب قانع باشی. شب ِ آخر است آخر. انگار در طول این مدت هیچ با هم حرف نزدهاید. کمخوابی و خستگی دارم به شدت. همینقدر بگویم که ساعت ۹ صبح پرواز داشتیم. ساعت شش رفتیم فرودگاه. تعریف ِ ماجراهای فرودگاه هم بماند برای شبی که میآیی پیش ما. احوالت را هم پسفردا شب میپرسم. پس تا سلامی لایف از روی صندلی نرم و راحت ِ انتخابی همین بغل گوشات ناصر» ـ مجموعهی «نشستن میان دو صندلی» |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|
از دست ندهید | ||||
نگاهی به رمان «سپیدهدم ایرانی» |
گزارش يك زندگى: روی قبرم ویسکی بپاشید |
تهران: يک ايستگاه تا جهنم |
روانشناسی رفتارهای جنسی |
مسیحیان روز رستاخیز چه گوش میدهند؟ |