خانه > پرسه در متن > ادبیات و طنز > حکایت اندر سنگپرانی ناکجاسیاسی | |||
حکایت اندر سنگپرانی ناکجاسیاسینوشین شاهرخیناکجاسیاسی چشم باز کرد و دید که به جای بهشت در دهکدهای افتاده که نهتنها هیچ ناکجاآبادیای در آن نیست، بلکه به جز ژرمنهای روستایی زباننفهم، حتی تُرک و عرب نیز در آن یافت نمیشود. اصلا مقدار ساکنین ده از هزار نفر تجاوز نمیکرد که حالا خارجیای هم در آن اهالی پیدا شود. ناکجاسیاسی نمیدانست که روزها را چگونه بگذراند. نه پول داشت و نه کسی را میشناخت. یکی دو باری گشتی به اطراف زد، چند تایی بلال چید تا یادی از آبادشهر کند، اما ژرمنها با چنان کنجکاوی و سوءظنی به جیبهای برآمدهاش نگاه کردند که ناکجاسیاسی ترجیح داد تا به دزد متهمش نکردهاند، بلالها را از جیبش بیرون بیاورد و نشان دهد که از سر راه بلال چیده است. اما دهاتیان با دیدن بلالها با شگفتی بیشتری به او نگریستند و بیچاره ناکجاسیاسی چند سالی نیاز داشت تا بفهمد که این بلالها با بلالهایی که انسانها میخورند، متفاوت است و چون از نوع سفت آن است، فقط مخصوص گاوهاست. البته وقتی بلالها را روی گاز کباب کرد و بعد در آبجوش پخت و بعد همه را بیرون ریخت، باز هم بیشتر از نگاه شگفتزدهی روستائیان متعجب بود تا سفتی غیرطبیعی دانههای بلال که نزدیک بود دندانهایش را فدایشان کند. باری یک روز که ناکجاسیاسی با بیحوصلگی در کوچهباغهای ده جولان میداد تا شاید سیبی، آلویی، چیزی پیدا کند، نگاهش به یک ناکجاآبادی افتاد که او نیز با بیحوصلگی قدم میزد. ناکجاسیاسی با شور و شوق به سوی هموطن دوید و کم مانده بود که از خوشحالی مرد را در آغوشش بفشارد. پیرژرمنهایی که از پنجره با دوربین تنها خارجیهای دهشان را میپاییدند، خیال کردند که آن دو برادرند. دو برادر ناگهان با یکدیگر گلاویز شدند و پیش از آنکه خونی ریخته شود، دهاتیان ژرمن دوربینهایشان را زمین گذاشتند و به سوی آنان شتافتند و آنان را از یکدیگر جدا کردند. اما از آنجا که زباننفهم بودند، متوجه نشدند که چرا دو برادر اینچنین از دست یکدیگر عصبانی شدند که قصد مرگ یکدیگر را کردند. دو برادر هرچه دشنام در چنته داشتند به مادر و خواهر یکدیگر حواله کردند و خوشبختانه ژرمنها معنی آنها را نفهمیدند، وگرنه باز هم شگفتزدهتر میشدند که چرا دو برادر نه به یکدیگر، بلکه به خانوادهشان دشنام میدهند. مرافعه بدینجا ختم نشد. ناکجاسیاسی که تازه یکی را پیدا کرده بود که زبانش را میفهمید، هرروز صبح که از خواب برمیخواست، پایین پنجرهی برادر میایستاد و سنگریزه به پنجرهاش پرت میکرد و به او از همان جنس دشنامها، که البته همهی آبادشهریها، از همه گروه و طایفه، میشناسند به خواهر و مادرش نثار میکرد و از همان جنس دشنامها به خواهر و مادر خودش دریافت مینمود و البته غروبها که میشد و دل برادر میگرفت، به سراغ پنجرهی ناکجاسیاسی میرفت و تئاتر صبح را با تغییر مکان و تعویض هنرپیشگان تکرار میکرد. اهالی روستا که تا آن روز آشنایی دو برادر، تنها رنگ سیاه موها و دستاندازی به توشهی دامها و میوهدزدی تازهواردین خارجی نظم دهشان را به هم زده بود، حال روزشماری میکردند که این کلهسیاهها از دهشان بروند و از سنگپرانی و دشنامهایی که معنیاش را نمیدانستند، ولی میدانستند که معنی خیلی خیلی بدی باید داشته باشند، راحت شوند. لینک مطلب پیشین: حکایت اندر پدیدار آمدن هرودت |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|
از دست ندهید | ||||
نگاهی به رمان «سپیدهدم ایرانی» |
گزارش يك زندگى: روی قبرم ویسکی بپاشید |
تهران: يک ايستگاه تا جهنم |
روانشناسی رفتارهای جنسی |
مسیحیان روز رستاخیز چه گوش میدهند؟ |