تاریخ انتشار: ۱۲ فروردین ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
نشستن میان دو صندلی

نامه‌ی چهارم

نامه‌های ناصر غیاثی به پانته‌آ

«حالا دیگر شب به نیمه نزدیک شده و مهمان‌ها یکی یکی خداحافظی می‌کنند و آخر از همه فامیل داماد آماده‌ی رفتن به هتلی می‌شوند که پدر عروس، با پارتی‌بازی‌های بسیار، برای آن شب رزرو کرده بود. یواشکی از عروس می‌پرسم دوست دارد همراه داماد و عده‌ای از دو فامیل به کنار ِ دریا برویم؟ عروس خانم مِن مِنی می‌کند و می‌گوید: « باید از بابا بپرسی.» از بابا می‌پرسم، اجازه می‌دهند، به شرط این‌که قبل از دوی شب منزل باشیم. آقا داماد هم - از خدا خواسته - به دعوت ِ من پاسخ مثبت می‌دهند. حالا اما هنوز دو مشکل داریم: اول این‌که خواهر داماد، خانم دکتر داروسازی، معتقداند لباس ِ مناسب ِ کنار دریا بر تن ندارند. و دیگر این‌که ما، یعنی فامیل عروس، ماشین نداریم و عروس خانم معتقد هستند نباید جلوی خانواده‌ی داماد کم بیاوریم، یعنی با ماشین آن‌ها برویم. پس از کلی بحث و گفتگو و جدل و خواهش و تمنا قرار می‌شود خانواده‌ی داماد بروند هتل، لباس عوض کنند و ما چهل و پنج دقیقه‌ی دیگر با آژانس که همان تاکسی تلفنی باشد، عازم هتل بشویم و دم ِ در ِ هتل هم‌دیگر را ببینیم.

پس از این‌که چند دقیقه‌ای دم ِ در ِ هتل منتظر خانم‌ها می‌مانیم، دوباره بین دو جبهه بحث و جدل و گفتگویی بین دو خانواده بر سر چگونه رفتن به کنار دریا درمی‌گیرد. طرف‌ ِ داماد می‌گویند، به دو ماشین آژانس، که قرار بوده ما را تا کنار دریا برسانند، جواب بگوییم و با ماشین آن‌ها برویم. برادر عروس و البته خود ِ عروس به رفتن با ماشین‌های آژانس پافشاری می‌کنند. دوباره، خصوصی من حالی می‌کنند که هم‌چنان نباید پیش ِ خانواده‌ی داماد کم بیاوریم، و پس باید با آژانس برویم. در این میانه آقای داماد به خانم ِ عروس می‌گوید: « دیگر داری حوصله‌ام را سرمی‌بری.» و این جمله اخم‌های عروس خانم را - به حق - توی هم می‌برد. سرانجام موفق می‌شویم توافق کنیم که عذر دو راننده‌ی آژانس را بخواهیم و چهار ماشینی عازم کنار دریا بشویم. من به عنوان راهنما در ماشین اول می‌نشینم و راه می‌افتیم. هنوز دو سه میدان را پشت سر نگذاشته، متوجه می‌شویم که ماشین چهارم پیدا نیست. موبایل‌ها برای پیداکردن خانم مهندس و آقای دکتر به کار می‌افتد. ناچارن من خودم را می‌اندازم وسط و می‌گویم: « یک زنگی به خودشان بزنید، بپرسید کجا هستند، تا برویم دنبال‌شان.» پس از یک گفتگوی تلفنی ِ کوتاه معلوم می‌شود، خانم مهندس وآقای دکتر خسته بودند، همان اول راه برگشته‌اند هتل تا بخوابند!!! تصور کن چه حالی به من دست داد، اما چکار می‌توانستم بکنم مگر فرودادن خشم و سرتکان دادن‌های خلوتی؟ سرت را در نیاورم، دوی بعد از نیمه شب ِ جمعه می‌رسیم به یکی از به‌ترین ساحل‌های دریای خزر و مستقیمن می‌رانیم به طرف ِ پلاژی که من در طول ِ همین دو سه هفته‌ای که این‌جا هستم، خدمت‌اش ارادت پیداکرده‌ام، «پلاژ ِ ستاره‌ی ساحل». میزها و صندلی‌ها را می‌چینند و می‌پرسند: « موزیک چی دوست دارید برای‌تان بگذاریم؟» می‌گویم: « ما تازه عروس دامادی به همراه داریم که امشب، بله برون‌شان بوده، موسیقی ِ شاد لطفن.» چند لحظه بعد صدای ِ به اصطلاح ِ موسیقی ِ لُوس‌آنجلسی فضای کنار دریا را پرمی‌کند. خانم‌ها چای می‌خواهند و من برای‌شان تخمه آفتاب‌گردان ِ داغ هم می‌آورم. وقتی از ممدآقا، صاحب ِ پلاژ می‌پرسم، چیز دیگری غیر از چای و آب‌میوه برای نوشیدن دارد؟ پاسخ می‌شنوم: « همه رقم در خدمتیم.» یکی از همراهان آقا داماد، یعنی یکی از آقای دکترها، عین همان سئوال را از من می‌پرسد و عین همان پاسخ را می‌شنود. هر دو با آبجو موافقیم. ممدآقا ما را به پشت ِ پلاژ فرامی‌خواند و یک بشقاب آفتاب‌گردان داغ، دو قوطی‌ آبجوی توبورگ ِ ترکیه با دو لیوان یخ می‌گذارد روی میز. در برابر ِ نگاه ِ متعجب ِ من می‌گوید، آبجوها گرم است، چون از ترس نمی‌توانسته آن‌ها در یخچال بگذارد و از آن‌جا که حدس نمی‌زده که این وقت شب مشتری آبجوخور نصیب‌اش بشود، آن‌ها را توی یخ نگذاشته. من، ضمن این‌که برای اولین بار در زندگی آبجو با یخ می‌خورم، تا ساعت ِ چهار صبح به سخن‌رانی ِ پایان ناپذیر ِ آقای دکتر در مورد ِ انواع آبجوهای نمک‌دار!!! و شکردار!!! و ساخت ِ انواع ِ شراب و مضارت ِ حشیش و سیگار گوش می‌دهم. در عین حال دستگیرم می‌شود که آقا داماد مخالفتی با نوشیدن ِ الکل ندارند و حتا گاهی خودشان هم دمی به خمره می‌زنند. امشب لابد نمی‌خواستند به این زودی بند را به آب بدهند که روبروی عروس خانم می‌نشینند، عرق می‌ریزند و آب‌شان را می‌نوشند.

باری، پس از این‌که تسمه پروانه‌ی یکی از ماشین‌ها بین راه پاره می‌شود و جمعی از تعمیرکاران، یعنی آقایان ِ مهندسین و دکترهای همراه، آن را تعمیر می‌کنند و متعاقب ِ آن همان ماشین جوش می‌آورد، ساعت پنج صبح، در برابر هتل، برای سومین‌بار، فامیل عروس و داماد به بحث و فحث در این مورد می‌پردازند که ما را برسانند یا خیر. و این‌بار خستگی باعث می‌شود هر دو طرف زود رضایت بدهند و خیال ِ خانواده‌ی داماد از این بابت زود راحت می‌شود که ما سواره و سالم به خانه خواهیم رسید.

سه تا از جوان‌ترها را همراه با عروس خانم با یک ماشین می‌فرستیم منزل و ما سه تا کمی سن و سال‌دارترها می‌رویم – جای تو خالی – به بهترین کله‌پزی شهر. من حرص می‌زنم و سفارش زبان و بناگوش و مغز می‌دهم. البته با نصف ِ زبان سیر می‌شوم و دو جوان ِ همراه ِ من نه تنها زبان و بناگوش و مغز ِ سفارشی ِ خودشان را می‌خورند، بل‌که به کمک هم، یک ذره از غذای باقی‌مانده‌ی مرا هم باقی نمی‌گذارند.

پانته‌آ جان، اگر دهانت آب افتاده، قول می‌دهم پس از این‌که رسیدم، یک روز کله بگیرم و دعوت‌ات کنم.

ببخش! با این نامه‌ی آشفته‌ام، که در اوج خستگی برایت می‌نویسم، خسته‌ات کرده‌ام. خودت خواسته بودی برایت بنویسم که نشستن بین دو صندلی چطور است.

ترا می‌بوسم و به امید دیدار می‌گویم.

تا سلامی دیگر

ناصر»

ـ مجموعه‌ی «نشستن میان دوصندلی»

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)





از دست ندهید


‌نگاهی‌ به‌ رمان‌ «سپیده‌دم‌ ایرانی»

گزارش يك زندگى: روی قبرم ویسکی بپاشید

تهران: يک ايستگاه تا جهنم

روان‌شناسی رفتارهای جنسی

مسیحیان روز رستاخیز چه گوش می‌دهند؟