تاریخ انتشار: ۲۱ فروردین ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
۱۱ـ از مجموعه‌ی «داستان‌خوانی با صدای نویسنده»:

«پوست گردو» ـ اکرم محمدی

اکرم محمدی

داستان «پوست گردو» را با صدای نویسنده از «اینجا» بشنوید.


«درست روزی که آقای دکتر شولتسِ دندان‌پزشک با دو کارمندش به مرخصی رفتند زنی وارد شد و از من خواست روکش طلای دندان‌های قدیمی را وزن کنم و به او بفروشم.
بهش گفتم که من اينجا دوره‌ی کارآموزی‌ام را می‌گذرانم. اجازه‌ی این کار را ندارم.

وقتی زن گفت که خریدار دایمی روکش‌هاست، گفتم: «بدون اجازه‌ی آقای دکتر نمی‌توانم اينها را بدهم».

گفت: «خب زنگ بزنيد بپرسيد لطفاً».

گفتم: «الآن در دسترس نيستند».

گفت: «من هميشه اينها را می‌خرم. حالا هم بايد برگردم به هانوفر».

تصمیم گرفتم روکش‌ها را به او بفروشم. و فروختم.

می‌توانستم تلفنی با دکتر مشورت کنم؛ اما نمی‌دانم چرا دلم خواست که خودی نشان بدهم. با اجازه‌ی خودم دندان‌ها را از محفظه شیشه‌ای در آوردم، وزن کردم، و با قیمتی که خریدار تعیین کرده بود فروختم، و يک رسید صد و پنچاه یورويی به او دادم. و فکر کردم با این کار اینجا حسابی پا سفت می‌کنم.
دکتر شولتس با شنیدن خبر فروش روکش‌ها رو ترش کرد و از من خواست دو هزار یورو جریمه به او بپردازم. ورقه‌ی اخراجم را هم جلوم گذاشت تا امضاش کنم.

گفتم :«اقای دکتر، اين قبول که تازه کار هستید و روزانه بیش‌تر از شش تا مريض ندارید، ولی این راهش نیست».

گفت: «هر کس هم جای من بود این پول را ازتان می گرفت. ناامیدم کردید! راستی که هنوز خام هستید».

دستيارش خودش را لوس کرد و گفت: «خریدارهای یوگوسلاو پول بيش‌تری بابت روکش‌ها می‌دهند».

کف دستم را به علامت بو نکردن جلو بینی‌ام گرفتم. آقای شولتس بفهمی نفهمی چپ‌چپ نگاهم کرد.

گفتم: «آقای دکتر! شما روز روشن دارید سر کیسه‌ام می‌کنید. حسابی ناامیدم کردید!»

رو کرد به سکرترش وگفت: «ناامیدش کردم!»

دکتر توپش حسابی پر بود و از خر شیطان پایین نمی‌آمد. ازش دلخور شدم. راست می‌گفت که خیلی خامم. هميشه فکر می‌کردم گوشه‌ی چشمی به من دارد. از بس دلم پر بود به مادرم تلفن زدم و همه چيز را تعريف کردم..

گفت: «دخترم، با این حال و وضعی که پدرت دارد پا شو بیا، خودت باهاش حرف بزن. نگران هم نباش؛ با وکیل صحبت می‌کنیم.»

با پدرم رفتيم پیش وکیل. و او گفت که آقای دکتر اجازه نداشته کارآموزش را در مطب تنها رها کند، و بدتر از آن، برای مثلاً چهل گرم روکش طلای مستعمل دو هزار یورو طلب کند.»

وقتی او این حرف را زد قیافه‌ی آقای شولتس با دست‌های حلقه‌شده دور بشقاب سوسیسش به خنده‌ام انداخت. چه حرف‌ها؟ آقای شولتس از یک گرم سوسیس نمی‌گذشت، چه رسد به چهل گرم طلا!

بعدش با پدرم رفتيم اداره‌ی پلیس. آقای دکتر از من شکایت نکرده بود. خیالم راحت شد. و این‌جوری بود که از خیر وکیل گذشتم.

پدرم می‌خواست برويم مطب تا با آقای شولتس حرف بزند. می‌ترسيدم درگیری لفظی پيدا کنند، يا مثلاً پدرم سرش داد بزند و بعدش به خشونت متهم شود.

گفتم: «نه ولش کن! بيا برگرديم خانه. از گشنگی دارم می‌ميرم.»

پدرم لب‌هاش را بنا برعادتش ورچید و گفت: « اگر اخراجت نکند که بتوانی کارآموزی‌ات را تمام کنی، خودم مابه‌التفاوت قيمت روکش‌ها را بهش می‌دهم.»

گفتم: «نه!»

در همان روزهای بدبختی‌ام که نمی‌دانستم چکار بايد بکنم، پدرم برای چهارمین بار رفت زير عمل جراحی. در روز ملاقاتش سعی کردم خوشحالش کنم. گفتم: «با تقاضای بیمه بازنشستگی موقت شما موافقت شده. هزار و دویست یورو بهت می‌دهند.»

پدرم مثل همیشه لب ورچید و گفت: «پدربزرگت یک سال بعد از باز نشستگی‌اش مرد.»

پدر بزرگم کارگر زیمنس، و از نسل اول مهاجران به آلمان بود. سال اول دبستان، هرروز من و برادرم را به مدرسه برد و آورد. به صورت پدرم که دقیق شدم پرتاب شدم به دوران کودکی‌ام. چی می‌دیدم؟ ترس از بیماری؟ تنهايی؟ ترس از آینده؟

حرف‌های اين در و آن در پدرم را خوب نمی‌فهميدم. می‌گفت که هیچ‌کس جای او نیست. می‌گفت که انتظار خوب نیست، می‌گفت خودش مابه‌التفاوت روکش‌ها را می‌پردازد، می‌گفت که حالش زياد خوب نيست. «خوب نیست» حال او را نمی‌رساند.

می‌گفت ماها با فرهنگ آلمانی اخت شده‌ایم، نیمه آلمانی هستیم و نمی‌توانیم در ترکیه زندگی کنیم. می‌گفت خودش هم از عادت و منش کسانی که در مسافرت‌هاش شاهد بوده خوشش نمی‌آید. «خوشش نمی‌آید» کلمه‌ی مناسبی نبود. به مذاقش جور نبود.

می‌گفت آنجا ازش رشوه می‌گرفته‌اند تا کارش را راه انداخته‌اند. می‌گفت به محض این‌که ما بتوانیم گلیم‌مان را از آب بکشیم با مادرم می‌رود آنتاليا در همان خانه‌ای که خریده زندگی می‌کند.

روزی که عصرش مصاحبه داشتم پدر روی تخت بیمارستان یک وری دراز کشیده بود و برای من و مادرم حرف می‌زد. کمی حال آمده بود. می‌گفت حيف که دختر سر و زبان داری نیستم.

گفتم: «من؟»

گفت: «آره تو. با این کله‌شقی‌ات به شانست پشت پا می‌زنی، دلم بدجوری شور می‌زند.» گفتم: «پس آن حرف‌هات، آن دل‌خوری‌هات از رشوه‌گیری چی شد؟ دود شد و رفت هوا ؟» و نگاهم افتاد به پنکه‌ی سقفی. خاموش بود. دلم می‌خواست بچرخد، يک پره‌اش را بگيرم و بچرخم، آن‌قدر تند بچرخم که پرتاب شوم يک جای تازه، و همه چيز را از اول شروع کنم، بروم کلاس اول.

گفت: «آن دوره که به دردت نخورد، سه سال هم رفتی کارآموزی. این شانست را دیگر از دست نده.»

گفتم: «فردا مصاحبه دارم، یک جا پیدا می‌کنم. نگران نباش. ولی به آقای شولتس رشوه نمی‌دهم.»

دلم شور می‌زد نمی‌دانستم دعوام با آقای شولتس به کجا می‌کشد. گفتم بد نیست سری به مطب بزنم، سر و گوشی آب بدهم. مطب تعطيل بود. کاغذ روی در را خواندم. دکتر شولتس تصادف کرده بود. دلم هری پایین ریخت. چه بلايی سرش آمده بود؟ گیج بودم. به دستيارش زنگ زدم. خانه نبود. دوباره زدم. و آن‌قدر زدم تا گيرش آوردم. گفت:«بدجوری آسيب ديده.» و آدرس بیمارستان را بهم داد.

صبح ساعت یازده باز مصاحبه داشتم. اما قيدش را زدم. تاکسی گرفتم. از گل‌فروشیِ نزدیک بیمارستان دسته‌ای گل نرگس پُرپَر خریدم. دکمه‌ی طبقه‌ی پنج آسانسور را فشار دادم. از سمت چپ سالن پیچیدم و پشت در اتاق مکث کردم. آب دهنم را قورت دادم و رفتم تو. يک پيرزن روی تخت خوابيده بود. تا مرا ديد خنديد. گفتم: «معذرت می‌خواهم.» و برگشتم.

پشت در اتاق شماره‌ها را خواندم. بايستی می‌رفتم طبقه‌ی چهارم. لابد وقتی دکتر چشمش بهم می‌افتاد اخم می‌کرد، و باز دست‌هاش حلقه می‌شد دور بشقاب سوسيس.
دل به دریا زدم. در را باز کردم. دکتر شولتس روی تخت دراز کشیده بود و داشت کتاب می‌خواند. جلو رفتم. بی آن‌که نگاهش را از من بردارد، ناباور کتاب را بست و گذاشت آن گوشه. پای راستش توی گچ بود. رنگ پریده به نظر می‌رسید. معلوم بود که درد دارد. ولی لبخند زد. من دنبال گلدان می‌گشتم.

گفت: «بگذارش همین جا. چه نرگس پُرپَر قشنگی! مثل خودت.»

دست و پام را گم کرده بودم. می‌خواستم بگويم من؟ گفت: «الآن می‌گويم گلدان بیاورند.»

گفتم: «خیلی درد دارید؟»

سرش را تکان داد. گفتم: «با چی تصادف کرديد؟»

برام تعريف کرد.

گفتم: «کی؟»

گفت که يک هفته‌ای می‌شود. و گفت من سومین نفری هستم که به دیدنش می‌آيم.

بعدش با دست موهای نرم روی پیشانی‌اش را کنار زد. چقدر بچه شده بود. از آن روز به بعد، مرتب به دکتر سر می‌زدم. درست یادم نیست روز سوم بود یا چهارم. بی‌اختیار موی بورش را بنرمی از پیشانی‌اش کنار زدم. نم اشک توی چشم‌هاش بود یا ذوق؟ هر روز به دیدنش می‌رفتم و منتظر بودم از بیمارستان مرخص شود».

در باره‌ی نویسنده:
----------------------

اکرم محمدی متولد ۱۳۳۴ در تنکابن است و در رشته‌ی علوم اجتماعی تحصیل کرده است. او از سال ۱۳۶۸ در برلین زندگی می‌کند و به‌عنوان مربی کودک و نوجوان به کار مشغول است.

داستان «مریم بارانی» او جزو داستان‌های برگزیده‌ی هیأت داوران مسابقه‌ی ادبی بهرام صادقی شناخته شد. دو داستان دیگر او نیز در کتاب «داستان برلین» انتشار یافته است.

دیگر اثر منتظرشده‌ی اکرم محمدی مجموعه داستانی‌ست با نام «رژ آجری». او کتاب دیگری نیز در دست انتشار دارد.

ـ مجموعه‌ی «داستان‌خوانی با صدای نویسندگان»

نظرهای خوانندگان

in dastan moshkel jawan ra monakas mi-konad .man ketab roj-ajori ra khandeam saban sade rawan ast . mitawanam eda konam dar kharj man as newesande digari anche dar in ketab khan-deam nakhandeam. no ast wa be mosuate .tan-hi mark .balaye jang ...pardakhte. hatman ketab ra bekhanid wa be digari moarefi konid. dar ketab dastan.hayi ham as jawani ke dar iran ast as tasadofat jade-h mark dar jade.h markg dar asare selsele .dastani surlailti wa bi-nayat siba mi-khanim

-- puran ، Apr 10, 2007 در ساعت 08:00 AM

ach pas dar torkiye ham mesle iran reshwe mi-girand .ama feker nemi-konam be shedat iran bashad. man bayad ehteraf konam ke faghat in almanih sed khareji nistand ma khrijih makhsusan iranih as torkh khosheman nemiayad albate saher nemikinim man as khoddam migam in dastn siba ra khandam as khodam khjalat keshidam feker mikonam yek asare khub khyli mitawand roye ensanh tahsir mosbat begosarad .in dastan hamin tahsir ra roye man dast.

-- sara ، Apr 11, 2007 در ساعت 08:00 AM

" کف دستم را به علامت بو نکردن جلو بینی‌ام گرفتم." یعنی چه؟

-- بدون نام ، Apr 12, 2007 در ساعت 08:00 AM

man farsim khub ast wa ketab khanum mahmmadi ra khandeam wa har ja ham moshkel dashtam as madaram miporsidam. as an dastan engar dashtam ghali gere misadam khyli khossha amade ba hal o haway ma jawanha ke as sn 10 salgi mesle man ya bechehyi ke i dar alman be donya amdeand wa khareji hastim mi-khorad .as saban jawan-hay iran ha m khub harf sadeid man be iran ham safar kardeam che khub mishod in dastanh ra be almani ham tarjome mikardid agar be almani tarjome shawad kesani ke saban farsi nemidanad ham mitwand bekhanad madarm ketab ra be man moarefi karde ast in radi samne ra ham madaram be man moarefi karde ..

-- behnam ، Apr 12, 2007 در ساعت 08:00 AM

yani kafe dastam ra bo nakarde bodam.yek estelah ast

-- sanam ، Apr 13, 2007 در ساعت 08:00 AM

dar in dastan sdayye tasei mi-shenawam .feker nemi-konam in ra tanh man kashf karde basham. emshab khasteam yekbar digar miayam wa nasaram ra dar bare anje khandam bishtar bas mi-konam.

-- mehri ، Apr 16, 2007 در ساعت 08:00 AM

salam .nasr dastan sade rawan wa delangis ast .dust ddaram ketab khanum mohamadi ra bekhanam wali motasefane dar iran nemitawan an ra be dast award chand dastan aa ishan ra dar syte gardun khandam .dar dastan pust gerduh man khodam ra didam . ta be hal be kelas engelisi rafteam be in saban mosalatam mikhham as iran kharej shawam wali pedra madaram mitarsand man tanhyi as pas khodam bar nayayam che mishod ma mitawanestim dar keshware khodeman rishe midawandim nemidanam agar moweghat anha ra be dast awaram as iran mirawaram .dustanam inja hastand wa ma behman khosh mikosarad awaayek chis kam darim nemidanam daghighan chist

-- siyamak ، Apr 20, 2007 در ساعت 08:00 AM

emrus forsat dast dad wa man nasaram ra dar bare pust gerdu mi_newisam. newisande lahn khas khod ra darad wa ma dar rawayat diyalog_hae khub wa jandar mi_khanim. dar in dastan kuta newisande as saban dokhtar tork as pare_i as waghiat_haye shar_haye bosork ra be ma mishenasanad as moshgelehtemali bikari jawanan wa makhsusan jawan khreji ke dar alman motwaled shodeand: dokhtar ba moshgelash kenar miayad wa inja eshegh pa dar miyani mi_konad. dar ketab roj_ajori ke man an ra khandeam dar dastan ghli mibaftam pesar jawan irani be nasar miresad bayad dar ayande baray ghabulandn khodash be atrafinyanash mobarese konad in mobarese ba dars khandan wa ehtemalan be dast awordan shoghl khub mitawanad bashad inja ra newisande bas gosashte man dar fekram be in natije resaidam be man be onwan khanade ehteram gosashte wa hame harfh ra nagote man nagofte ra hades misanamman be onwane khande herfei be khodam goftam in naghd ya behtar beguyam nasarm ra benwisam chon mi_binam in ra dar biyn dostan wa kesani ke in ketab be dasteshan reside nasar khub wa jedi dashtand wali bishtar as neweshtehaye jaryanat siyasi hemayat mi_konad wa as kenar adabiyat migosarand nemidanam chera shayad dar iran intor nabashad wa shayad waragh bargardad wa ma arsesh anche ra ke ba arshesh ast ra dobarE be dast biyawarim: _

-- mehri ، Apr 26, 2007 در ساعت 08:00 AM

چرا آخر قصه گفته ها توی آواز بک گروند محو میشه؟
من مجبور شدم برای فهمیدن داستان بیام متن رو بخونم.

-- مهیار ، May 23, 2007 در ساعت 08:00 AM

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)





از دست ندهید


جشنواره کن و تئوری توطئه سينمای ايران

میس زالزالک در پیچیدگی‌های جغرافیای سیاسی

پیام یزدانجو و «كژفهمی»

سیاست و خیابان

قدرت کتاب مرزها را باز می‌کند