رادیو زمانه

تاریخ انتشار: ۱۴ اسفند ۱۳۸۵

مندنی‌پور؛ راوی روایت آدم‌های تسلیم شده

بهمن نیرومند*
برگردان: ناصر غیاثی

شهریار مندنی‌پور می‌گوید: «از همان زمان کودکی، در پاسخ این پرسش که می‌خواهی چه‌کاره بشوی، مصمم و بدون تردید پاسخ می‌دادم: نویسنده. در دوران جوانی بسیار مطالعه می‌کردم و قبل از هرچیز بسیار می‌نوشتم، بی آن که هرگز به فکر ِ چاپ آنها باشم.»

نخستین انشاء‌اش را به خوبی به یاد می‌آورد. کلاس چهارم دبستان بود. تصمیم گرفته، تکلیف شب‌اش، توصیف پاییز، را سرانجام بدون کمک ِ مادر انجام بدهد. در آن روز پاییزی روی فرشی که در باغ پهن بود، نشست. در حالی‌که از گرمای آفتاب که باوجود ِ بی‌رمقی، هم‌چنان باشکوه می‌درخشید، لذت می‌برد، در جستجوی کلماتی بود که معلم به دانش آموزان‌اش‌ آموخته بود و ترجیح می‌داد بشنود؛ کلماتی که باید پراحساس و زیبا باشند. از «برگ‌های زردی که رقصان از درخت‌ها پایین می‌ریزند، صدای نی ِ که چوپان‌ها می‌نواختند و گوسفندان ِ معصومی که شاد و شنگول درچمن‌زار علف می‌خوردند.» نوشت.


شهریار مندنی پور

مطمئن بود که برای این انشاء بهترین نمره را خواهد گرفت. پس داوطلب شد که انشایش را بخواند. وقتی داشت توصیف ِ گندم‌زاران و رنگ ِ زردطلایی شان را با احساس می‌خواند، معلم ِ عصبانی حرف‌اش را قطع کرد: «پاییز، گندم زرد نیست! وقت برداشت‌شان هم پاییز نیست!» پسرک ده ساله، مایوس و خجل برگشت سرجایش. حالا نویسنده‌ی پخته‌ی امروز می‌گوید: «هنوز هم دارم گندم‌هایم را در پاییز درو می‌کنم، حتا اگر گندم‌ها به رنگ زرد نمی‌درخشند و آفت زده‌اند.»

«در جوانی بسیار کنجکاو بودم و می‌خواستم رنج ِ سرکوب‌شدگان و محرومان را بلاواسطه تجربه کنم؛ و نیز شادی و خوشبختی‌شان را. نویسنده تنها از طریق این تجربه‌ی مستقیم است که می‌تواند معناهای حقیقی و گوناگون ِ کلمات و مفاهیم را درونی کرده و با پوست و استخوان دریابد.»

شاید همین خواست بوده که باعث شده در طول جنگِ ایران و عراق داوطلبانه عازم جبهه شود. ۱۸ ماه پشت سنگرها و در میدان‌های جنگ، هستی ِ بین مرگ و زندگی را تجربه کرد « فقط یک تندباد یا یک دانه شن می‌توانست مسیر گلوله را تغییربدهد و در زندگی یا مرگ من تعیین کننده باشد.»

نخستین داستان

مندنی‌پور پس از بازگشت از جبهه با هوشنگ گلشیری آشنا می‌شود. جسارتِ انتشارِ نخستین اثر را نقد و نیز تشویقِ او به مندنی‌پور می‌دهد. نویسنده می‌گوید:«آن لحظه‌ای را که برای نخستین‌بار صفحاتِ مجله‌ی (مفید) را که در آن داستانِ من هم چاپ شده بود، در دست داشتم، به یاد می‌آورم. کمی مانده به غروب بود. در خیابان، زیر درختانِ خاک‌آلود ایستاده بودم. به ره‌گذران نگاه می‌کردم و با خودم فکرمی‌کردم این‌ها احتمالن داستانم را خوانده‌اند، شخصیت‌های داستان، اندیشه و کلماتِ مرا می‌شناسند. حس می‌کردم سال‌ها پنهان شده بودم و ناگهان سربرآورده بودم. من برای انسان‌ها دیگر غریبه نبودم.»

مندنی‌پور که در طول این سال‌ها به عنوان کتاب‌دار کارمی‌کند، می‌نویسد: «نه فقط به این خاطر که عاشق کتاب هستم. بلکه احساس می‌کردم وظیفه دارم، برای دوباره زنده کردن فرهنگ‌مان که دچار اهمال‌کاری شده و نابود می شد، قدمی بردارم. شیراز، شهری که روزگاری به خاطر مرکز فرهنگی بودن‌اش مشهور بود، باید دوباره چنین نقشی را به عهده می‌گرفت.» مندنی پور براساسِ این انگیزه به هم‌راه هم‌کاران‌اش مجله‌ی فرهنگیِ (عصر ِ پنج شنبه) را بنیان می‌گذارد، که از همان زمان بلاوقفه منتشرمی‌شود. او سردبیر این نشریه است.
مندنی‌پور در کنارِ آثارِ ادبی بیش از صد مقاله درباره‌ی مسایل فرهنگی و ادبی انتشار داده است.

جهان داستانی مندنی‌پور

در آثار مندنی‌پور غالبن فضایی مه آلود حاکم است. خواننده می‌داند و حس می‌کند که داستان چیست، با این وجود اما در تاریکی دست و پا می‌زند. زمان‌ها درهم می‌شود، گذشته از آینده پیش می‌افتد، سنت و مدرنیسم با هم تصادم می‌کنند، آمیزه‌ای می‌سازند که در آن شخصیت‌ها سرگشته‌اند و رانده شده از ترس و تنهایی به خاطر زندگی‌شان مبارزه می‌کنند. آن‌ها ناتوان از یک هستیِ متعادل، در مرزِ بین مرگ و زندگی در نوسان‌اند. خواننده٬ تقریبن در همه‌ی داستان‌ها٬ با وضعیتی استثنایی مواجه می‌شود. هرج و مرج حکم‌فرماست و حوادث با منطق جاری در تناقض‌اند. شخصیت‌ها نیز به همین گونه‌اند. حس ِ هم‌دلی با یک شخصیت، که در یک صحنه در خواننده ایجاد می‌شود، می‌تواند در صحنه‌ی دیگر تبدیل به انزجار و یا حتا بیزاری بشود. شجاعت و جبونی، همبستگی و خیانت، عشق و نفرت، ناتوانی و جَلد بودن در هم تنیده می‌شوند. هر تلاشی برای این‌که بخواهیم از داستان تببینی سیاسی، اجتماعی و یا اخلاقی کنیم و معنای‌اش را، به اجبار، به نتیجه‌ی معینی منتج کنیم، منجر به شکست می‌شود، چرا که شخصیت‌ها در یک چارچوب ِ واحد ِ هم‌ساز در خود حرکت نمی‌کنند. با جهانی چند لایه و متناقض روبرو می‌شویم، که تحملِ هیچ‌گونه هم‌آهنگی را ندارد و در لبه‌ی پرتگاه قرارگرفته است. داستان‌ها نه بازتابِ واقعیتِ موجود بلکه واقعیتِ محتمل‌اند. خواننده این احتمال را می‌شناسد، اما نمیتواند به آن اعتماد کند. میانِ حقیقت و واقعیت جهان‌هایی وجود دارد که نویسنده، خواننده را به آن‌ها رهنمون می‌شود اما در نیمه‌ی راه ترک‌اش می‌کند.

در آثار مندنی‌پور سنت و فرهنگ کهن، که ظاهرن مدت‌هاست به فراموشی سپرده شده، نقشی دوگانه بازی می‌کنند. این دو ، وقتی به عنوان وسیله‌ی سرکوب علیه توده‌ها استفاده می‌شوند، می‌توانند برای زمان ِ حال ویران کننده باشد و یا در خدمت خرافات قراربگیرند. اما می‌توانند راه را برای تولدی تازه نیز بگشایند. در داستان‌های مندنی‌پور جامعه، خانواده و تک تک ِ افراد دچار نفرینی شده‌اند که آنان را گریزی از آن نیست. تاثیر نابودکننده‌ی این نفرین یا ناشی از گذشته‌ی خود افراد است و یا ناشی از پدران و پدر ِ پدران و حتا غالبن ناشی از وقایعی تاریخی که نتایج‌اش گریبان‌گیر ِ انسان می‌شود. به تقریب تمام داستان‌های «مومیا و عسل» دارای این درون‌مایه هستند.

در تنها رمان مندنی‌پور که تا امروز منتشر شده (دل دلدادگی) این تصور که انسان اسیر دست سرنوشت است، یا نفرینی گریبان‌گیراش شده است، به آشکارترین شکل به بیان می‌آید: از سویی تاثیر مصیبت‌بار و مخربِ بلایای طبیعی، مثل زلزله و از سویی دیگر تاثیرِ جنگ. نویسنده این هر دو را با پوست و گوشت و استخوان تجربه کرده است. زلزله نفرینی است که ناگهان بر انسان نازل می‌شود، جنگ اما نفرینی است که گناه ِ آن بر گردن خود انسان است. نویسنده اما از هر گونه داوری پرهیزمی‌کند. پروسه و نتایج توصیف می‌شود، بی آن‌که به علت پرداخته شود. ساختن و خراب کردن از آن هستی‌ست، انسانی‌ست، اما متعلق به طبیعت نیز هست. ما چنان‌که سرنوشت خویش، ویرانی را نیز به عنوانِ ضربه‌ی سرنوشت می‌پذیریم. در این رمان فجایع در خدمت پرده‌ای ظاهری، یعنی در خدمتِ چارچوبی است، که سرنوشتِ فرد در آن رقم می‌خورد. همه برای زنده ماندن می‌جنگند. آن‌چه که به آنان جسارت زیستن و توان می‌بخشد، عشق است. عشق را که از کف بدهند، شکست می‌خورند.

(سالومه) داستانی از مجموعه‌ی (شرق بنفشه)، توسط ِ داستانی عاشقانه برخورد ِ بین شرق و غرب را به نمایش می‌گذارد. (شرق بنفشه) در کنار سالومه، داستان‌های عاشقانه‌ی دیگری هم دارد که جزو زیباترین داستان‌هایی هستند که مندنی پور تا امروز نوشته است. شخصیت ِ اصلی ِ داستان ِ (شام سرو و آتش) نگهبانِ مقبره‌ی حافظ است. میان بازدیدکنندگانی که شاعر بزرگ را تحسین می‌کنند، زنی هست که او عاشق‌اش می‌شود. عشق تبدیل به جنونی می‌شود که سرانجام به چندین قتل می‌انجامد. ویژگی آثار مندنی پور این است که عشق ناب از طریق ادغام ِ جنون و جنایت، به بالاترین حدِ پاکی دست می‌یابد. در این داستان زبانِ الهام گرفته از حافظ ، آن‌چنان شاعرانه است که خود ِ زبان، جنایت را، شیفتگی به معشوق می‌نمایاند. خیانت بزرگ و سوء‌استفاده از اعتمادی که معشوقه‌ی نگهبان به او داشت، در عشقی پاک و ناب، با وفایی بی حد و مرز هم‌طراز می‌شود. این تناقض هم در تک تک ِ شخصیت‌ها و هم در محتوای داستان‌های مندنی‌پور به چشم می‌خورد. اکنون معشوق می‌تواند به عنوان کسی که مٌرده، رها از رنج‌های زندگی روزمره، جوهر هستی را تجربه کند.

آبی ماوارء بحار

آخرین مجموعه داستان ِ تا به امروزِ مندنی‌پور، «آبی ماوراء بحار» تحت تاثیر واقعه‌ی یازده سپتامبر نوشته شد. یازده داستان که به توصیف سرنوشت‌های فردی می‌نشینند. نویسنده در موخره‌ی کتاب می‌نویسد که به یمن نام نویسنده ایرانی دایم کابوس می‌دیده. اما او خود به پای خویش راهی ِ جهانِ مصیبت بارِ کلمات شد. کلماتی که روح شیئی و انسان را بازمی‌تاباند. او جنگ را تجربه کرده، زلزله‌ی وحشتاناکِ رودبار و سرانجام سقوط داوطلبانه‌ی مردی را از یک آسمان‌خراش. « مدام می‌پرسیدم، چه دارد می‌شود. وفقط همین "چی دارد می‌شود" را می‌توانستم بپرسم و ... حس می‌کردم که خیلی گفت‌ها و جدل‌ها و گمان‌ها خواهد بود، تا به این دانایی برسیم که هیچ معلوم و معنایی نهایی و قطعی نخواهدبود از این چه که دارد می‌شود.»

تنها راه نجات از کابوس نوشتن بود. اما چگونه تقدیر ِ آن‌هایی را توصیف کند که این‌همه دور از او زندگی می‌کنند و اصلن آدم ِ آن سوی زمین چه ربطی به او و رنج او دارد؟ تصاویر هجوم می‌آوردند: «یک گردن‌بند، که شب قبل هدیه شده بود، تا روی سینه‌ی لختی بدرخشد و یک ساعت که روی یازده ایستاده بود، در میانِ آوار بودند.» چقدر احساس نزدیکی می‌کرد به آن پیرمرد و پیرزنی که مردِ جوان ِ در حالِ سقوطی را می‌بینند و مشاجره دارند که آیا او پسرشان است یا نه؛ یا به آن زنِ قوی که بدن‌اش سوخته بود و آخرین ساعات ِ پیش از مرگ را با همسرش در بیمارستان گذارنده بود؛ یا به مسافرین آن هواپیمایی که به سمت ِ برج پروازمی‌کردند؛ یا به آن مادری که می‌خواست پسر مُرده‌اش را به خانه ببرد؛ یا به آن زن و مردی که کمی قبل از سقوط برج موفق به فرارشده بودند؛ یا به آن کودکانی که برای چند ساعتی در خانه تنها بودند تا پدر و مادرشان در World Trade Center کارکنند. هنگامی که نوشتن ِ کتاب را به پایان رساند، کتابی به دست‌اش رسید که عکس‌های فروریختن برج در آن بود و در کمال وحشت دید، بی آن‌که آن صحنه‌ها را دیده یا تجربه کرده باشد، همان صحنه‌ها را نوشته و روایت کرده است.

جایگاه ِ ادبی ِ مندنی‌پور

مندنی‌پور متعلق به آوانگاردهای ادبیاتِ معاصر ایران است. برخلاف بسیاری از هم‌کارانِ هم‌عصرش حاملِ پیامی عمومی نیست. او به معنای کلاسیک ِ کلمه کار سیاسی نمی‌کند. توجه‌اش معطوف به فرد است، که بی‌تفاوت، تسلیم سرنوشتِ خویش است. بلایای طبیعی، جنگ، انقلاب یا عملیات تروریستی به او حمله می‌برند. او علت را نمی‌پرسد، می‌پذیرد، چنان‌که همه کابوس را می‌پذیرند. برخی به گذشته می‌گریزند، برخی به خرافات و برخی در خشنودی‌های زندگی ِ روزمره غرق می‌شوند. به این ترتیب شکست‌شان از پیش معلوم شده است. حتا عشق هم نمی‌تواند در این سرنوشت توجه‌شان را جلب کند، چرا که برآورده نمی‌شود. مندنی‌پور راه چاره نشان نمی‌دهد، او برمی‌انگیزاند، تکان می‌دهد و خشمگین می‌کند. کم پیش نمی‌آید که خواننده‌ی داستان‌های مندنی‌پور دوست دارد شخصیت‌ها را از خمودگی بیرون بکشد، به آن‌ها قوت قلب بدهد تا در برابر ِ ضربه‌های سرنوشت مقاومت کنند.
ادبیات مدرن ِ ایران با مضامینی از قبیل ِ رویارویی ِ روان‌کاوانه با فرد، پرداختن به آن درگیری‌های درونی که به حوادثی در طبیعت و جامعه، یا به تاریخ، فرهنگ و سنت مربوط می‌شوند، بیگانه بود. مندنی‌پور موفق شده است بر این‌ها انگشت بگذارد.

-------------------------
*دکتر بهمن نیرومند، نویسنده، مترجم و روزنامه‌نگار، متولد ۱۳۱۵تهران است. او پس از خاتمه تحصیلات در آلمان در رشته‌های ادبیات، فلسفه و ایران‌شناسی در دانشگاه تهران در رشته ادبیات تطبیقی به تدریس مشغول شد. نیرومند تاکنون ۱۵ کتاب به زبان آلمانی درباره‌ی ایران، خاورمیانه و زندگی درآلمان نوشته و تعدادی از آثار ادبی فارسی را به آلمانی ترجمه کرده است، ازجمله بوف کور و ۱۰ اثر دیگر از صادق هدایت، آثاری از محمود دولت‌آبادی، غلامحسین ساعدی، صمد بهرنگی و نیز اشعاری از احمد شاملو. از نیرومند مقالات بسیاری در روزنامه‌ها و مجلات آلمان، ازجمله "دی تسایت" و "شپیگل" منتشر شده است. او اکنون در آلمان زندگی و به عنوان نویسنده، مترجم و روزنامه‌نگار کار می‌کند. اصل این مقاله به زبان آلمانی تألیف شده است.

مطلب مرتبط:
از دوستان نویسنده‌ام زخم خورده‌ام

نظرهای خوانندگان

ناصر جان حالا بدت نيادها. اما اين چيزها چی ترجمه می کنی و وقت پُرارزشت را روش ميزاری؟ اين حرفها رو که خود مندنی پور هم زده بود. نيرومند هم در اصل اونها رو به آلمانی ترجمه کرده. حالا تو باز اومدی اونها رو به فارسی ترجمه کردی!!؟ خُب بگذريم که نيرومند اصلا اهل نقد ادبيات و اين جور چيزها نيست که مطلبش قابل ترجمه باشه و يه چيز دندانگيری داشته باشه. يا اينکه راديو زمانه سفارش ترجمه رو داده باشه که اون وقت حرفی ديگه ميشه و بر تو حرجی نيست. قزبانت

-- سيروس ، Mar 5, 2007 در ساعت 04:24 PM

سیروس عزیز! مندنی پور کجا به خودش نقد نوشته رفیق که آقای نیرومند آن را به آلمانی نوشته باشد و من آن ها را "دوباره" ترجمه کرده باشم؟ آقای نیرومند اهل ادبیات هستند. دکترای شان در ادبیات آلمانی است و برشت. ترجمه هایش از قارسی را مگر ندیده ای؟ مطلب به سفارش رادیو نبود. به هرحال اگر برای تو چیز دندان گیری نداشت، متاسفم.

-- بدون نام ، Mar 5, 2007 در ساعت 04:24 PM