تاریخ انتشار: ۷ فروردین ۱۳۸۶ • چاپ کنید    
برنامه خاطره‌خوانی - بخش نخست

تکه‌ای از زندگی

رضا دانشور
khatereh.zamaneh@gmail.com

برای شنیدن فایل صوتی «اینجا» را کلیک کنید.

دورد بر شما، بیشتر خاطره‌هایی که دوستان فرستاده‌اند به معنای درست کلمه خاطره نیست. بعضی وصف‌حال‌اند، بعضی درد دل و پاره‌ای قطعه‌ی ادبی.

بیشتر برداشت‌شان از خاطره همان یک نوشته‌ی تخیلی‌ست. سعی خواهیم کرد درباره‌ی این موضوع طی برنامه‌های آینده اندیشه و گفت‌وگو کنیم. اما قبل از هرچیز ذکر نکته‌ای در مورد نفس نوشتن و نوشتن خاطره مفید خواهد بود. در نفس نوشتن بسیار سخاوت است و اندکی طمع، بخشندگی بسیار و تقاضای مشروب. آن کسی که می‌نویسد، بخصوص اگر از خودش می‌نویسد، چیزی که ويژگی خاطره است، خودش را در مقابل دنیا باز می‌کند و خواننده را به دنیای خودش دعوت. این دنیا به مخاطب چه می‌گوید. پاسخ به این سوال قبل از هر چیز دیگر و بی‌تردید این است: تکه‌ای از زندگی.

انسان یکبار بیشتر در این جهان زندگی نمی‌کند و بهره‌مندی و حض و تجربه‌اش مربوط به همین یکبار است. کوتاهی عمر و کمبود تجربه‌های لازم و ندیدن دیدنی‌ها و شگفتی‌ها و نچشیدن بعضی لذایذ و نشنیدن شنیدنی‌ها و نداشتن فرصت یا جرات کافی برای بعضی کارها حسرتهای بزرگ آدمیزاد‌ند. سخاوت روای خاطره در همینجاست. او با سهیم‌کردن مخاطب در دیده‌ها، شنیده‌ها و پیشامدهای تلخ و شیرینش تکه‌ای از زندگی‌اش را هدیه می‌دهد و چه هدیه‌یی گرانبها‌تر از لقمه‌ی زندگی.

بنابراین وقتی کسی خاطره‌ای می‌نویسد یا بیان می‌کند، باید از خودش بپرسد دارد چی به مخاطب می‌دهد و متقابلا چه توقعی از او دارد و اگر خود او مخاطب باشد، چه توقعی از شنیدن یک خاطره دارد؟ چقدر یگانگی، جذابیت، زیبایی زبان و غنای تجربه در این خاطره متمرکز است. در یک کلام،‌ چقدر زندگی در این خاطره هست؟ آیا تکه‌ای از خاطرات مکرر زندگی روزمره‌ی ما ارزش بیان دارد؟ آیا در گفتن آن بخشندگی و هدیه یا زیبایی و تجربه است؟ آیا نکته‌ای تفکرآمیز، بدیع و ويژه وجود دارد؟ در مقابل چیزی که گوینده توقع دارد، یعنی توجه و احتمالا همدلی و تفاهم، چیزی قابل توجه، چیزی که تفاهم و همدلی ایجاد بکند عرضه می‌کند؟

این اولین معیار و ملاک خاطره‌گویی‌ست. باید چیزی باشد که آن را بگویید. هر خاطره شهادتی‌ست به چیزی و شهادت زمانی معنا دارد که قصدش جست‌وجوی حقیقت باشد. پس هر خاطره به یک حقیقتی گواهی می‌دهد. از خودمان سوال کنیم این خاطره به چه حقیقتی اشاره دارد. این دومین معیار است.

هر خاطره در نفس خودش حاوی حقیقتی‌ست که از واقعیت اتفاق‌افتاده به‌دست می‌آید. اما وقتی به بیان درمی‌آید، خودبه‌خود اتفاق دیگری می‌افتد. بیان خاطره، یعنی در میان گذاشتن آن با دیگری. و می‌دانیم دیگری همیشه مثل ما نمی‌بیند، هر کس جنبه‌ای از واقعه را می‌بیند یا مهم‌تر تلقی می‌کند. و در نتیجه هر کس به ظن خود تفسیری متفاوت از معنای آن به‌دست می‌دهد. مخاطبان متعدد معناهای گوناگون و متناقضی را عرضه می‌کنند. بنابراین نتیجه‌ی بیان خاطره چیزی بیشتر از شهادت یکنفر بر یک حقیقت واحد است. زیرا گوناگونی معناها و برداشت‌ها حقیقت را فاقد معنا می‌کند و در جهانی که همه‌چیز نسبی‌ست و حقایق و معناها از هم می‌گریزند، بیان خاطره نمی‌تواند قصدی شریف‌تر از جست‌وجوی معنا داشته باشد. در بیان هر خاطره اراده‌ی یافتن معنا و انطباق آن با حقیقت مستتر است. این سومین معیار است.

و چهارمین معیار زبان روایت است که بار همه‌ی مسئولیت را به‌دوش دارد. زبان خاطره عمدتا ماضی‌ست. زیرا بقول هانا آرنت «حقیقت این است که هر داستانی که برای آدمیان اتفاق می‌افتد فقط هنگامیکه معنای راستین خود را آشکار می‌نماید که به پایان رسیده باشد». علت این امر هم روشن است، زیرا زمانی که آدم در دل حادثه است، آنچنان درگیر فوریت‌ها و ضرورت‌هاست که کمتر فرصت بازاندیشی و سرجمع‌زدن دارد. و بعدها در خاطره است که فاصله‌ی زمانی امکان نگاه کردن درست را می‌دهد و مجال گفت‌وگو از سروته قضیه را.

اما در عین‌حال مواردی هم ممکن می‌شود که می‌شود خاطره را به‌زبان حال روایت کرد. مثلا وقتی جنبه‌ی تصویری و تجسمی حادثه قوی باشد و اساس ماجرا متکی به جنبه‌های بیرونی و عینی و توصیفی، یا زمانیکه از رؤیا و خواب سخن می‌رود و یا وقتی که خاطره همزمان با رویداد بیان می‌شود. زیرا رویداد آنچنان خارق‌العاده است که روای می‌داند در حال شهادت به لحظه‌ی مهم و استثنایی‌ست و چیزی که دارد می‌گذرد از پیش و قطعا ارزش یک خاطره‌ی ماندگار را دارد. مثل ماجرای بیخانمانی خانم بلسین در شهر پرسکات آریزونا در آمریکا که ما بعنوان نمونه‌ای خوب آن را انتخاب کرده‌ایم و برای شما می‌خوانیم:

بیخانمان در پرسکات، آریزونا
بهار گذشته زندگیم را از بنیاد عوض کردم. علتش بحران میانسالی نبود. در ۵۷سالگی دیگر آدم این مرحله را پشت سر گذاشته است. به این نتیجه رسیده بودم که نمی‌توانم هنوز ۸ سال دیگر منتظر بازنشستگی بمانم و نیز نمی‌توانستم ۸ سال دیگر به کار منشیگری قضایی ادامه دهم. از کارم استعفا دادم، خانه‌ام را فروختم، میز و صندلی و وسایل و ماشین‌ام را هم. گربه‌ام را به همسایه‌ها بخشیدم و روانه‌ی پرسکات شدم، در آریزونا. شهرکی ۳۰هزار نفری در کوههای براند شاو با یک کتابخانه‌ی خوب، یک دانش‌سرا و یک میدان عمومی قشنگ.

محصول فروش همه‌ی اموالم را جای سرمایه‌گذاری کردم که ماهی ۳۷۵ دلار مستمری برایم فراهم آورد. حالا با همین مختصر روزگار می‌گذرانم. آدمی گمنامی هستم. روی هیچ لیست برنامه‌های دولتی نیستم. هیچ اعانه‌ای دریافت نمی‌کنم، حتا بلیت رستوران. در خیریه‌ای‌ها غذا نمی‌خورم، صدقه قبول نمی‌کنم و بار هیچکس نیستم.

مقرم مرکز شهر است، جایی که هرچه بخواهم در یک ردیف ۱۵۰۰ متری مغازه‌ها پیدا می‌شود. قابل دسترس برای پای پیاده. اگر بخواهم دورتر بروم، اتوبوس می‌گیرم. ساعت به ساعت شهر را دور می‌زند و قیمت‌اش برای تمام روز ۱۵ دلار است. یک صندوق‌پستی دارم به قیمت ۴۰دلار درسال. کتابخانه به اینترنت وصل است و من یک آدرس الکترونیکی هم دارم. جایی که خرت و پرت‌هایم را می‌گذارم ماهی ۲۷ دلار برایم آب می‌خورد، اما در تمام ۲۴ساعت قابل دسترسی‌ست. آنجا لباسها، وسایل آرایش و بهداشت، دوـ سه‌تایی کاسه و بشقاب و کاغذهایم را جا داده‌ام و همان نزدیکی‌ها در باغی یک زاویه‌ای راحت اجاره کرده‌ام به ماهی ۲۵ دلار.

جای خوابم خیمه‌ی اسکیمویی‌ست و رختخوابم یک کیسه‌ی خواب. تشکی دارم و فانوسی. بطری آب، چراغ‌قوه، پخش‌صوت جیبی، وسایل بهداشتی و چیزی برای روزهای بارانی را همیشه در یک کیسه‌ی محکم همراه دارم.

مدرسه استخری با اندازه‌های المپیک دارد و رختکنی زنانه. آنجا برای شنا ثبت نام کرده‌ام. ماهی ۳۵دلار. بامداد آنجا دوش می‌گیرم و سروصورتی صفا می‌دهم. ماهی ۱۵ دلار هم می‌دهم برای ماشین لباسشویی که هرچقدر بخواهم می‌توانم استفاده کنم.

داشتن ظاهر آراسته در این نوع زندگی جدید من مسئله‌ی مهمی‌ست. وقتی به کتابخانه می‌روم کسی نمی‌تواند فکرش را هم بکند که با یک بی‌خانمان روبه‌روست.

کتابخانه سالن نشیمن من است. در صندلی راحتی فرو می‌روم و می‌خوانم. موسیقی زیبای استریو گوش می‌دهم، از طریق پست الکترونیکی با دخترم تماس می‌گیرم و نامه‌هایم را روی کامپیوتر تایپ می‌کنم. وقتی بیرون خیس است، آنجا از نم‌کشیدن در امانم. بدبختانه کتابخانه تلویزیون ندارد، اما در دانشسرا، در اتاق مخصوص دانشجویان، یکی هست که هر روز می‌توانم اخبار را نگاه کنم، برنامه‌های شاهکارهای نمایشی را و فیلم‌های پلیسی.

برای ارضای نیازهای فرهنگی‌ام در تمرین‌های گروه تئاتر غیرحرفه‌ای شهر شرکت می‌کنم، مجانی. تغذیه‌ی ارزان و حتی‌المکان سالم و متوازن سخت‌ترین قسمت کار است. بودجه‌ی من برای غذا فقط ۲۰۰ دلار در ماه است. یک چراغ گازی سفری دارم و یک قهوه‌جوش قدیمی. هر روز صبح به انبارک کوچکم می‌روم و قهوه درست می‌کنم. قمقمه‌ی گرم‌نگهدارم را پر می‌کنم، کیسه‌ام را برمی‌دارم و به پارک می‌روم. گوشه‌ای آفتابی پیدا می‌کنم، قهوه‌ام را مزه‌مزه‌کنان می‌خورم و از رادیوپخش جیبی‌ام برنامه‌های صبحگاهی را گوش می‌دهم.

پارک باغ من است. وقتی هوا خوب باشد بهترین جاست. می‌توانم روی چمن دراز بکشم، بخوابم، چرت بزنم. وقتی هوا داغ باشد درختهای بزرگ سایه‌های میهمان‌نوازشان را تقدیم می‌کنند.

تا حالا که زندگی جدیدم راحت و دلپذیر بوده است. زیرا بهار و تابستان و پاییز در پرسکات هوا محشر است. گرچه در عید پاک برف حسابی می‌بارد، اما من آماده‌ام. نیمه‌تنه‌ی گرم، چکمه و دستکش و یک بارانی گرم آمپرماب. برگردیم سر تغذیه.فروشگاه جک در جعبه چهارقلم خوراکی می‌دهند به یک دلار. صبحانه‌ی جک،‌ جنبوجک، یک ساندویچ مرغ یا دو ساندویچک گوشت گاو. بعد از نوشیدن قهوه‌ام در پارک با یک صبحانه‌ی جک از خودم پذیرایی می‌کنم.

درمرکز کمک‌های تغذیه‌ی بزرگسالان هم می‌توانم با دلار ناهار مبسوطی صرف کنم و برای شام دوباره جک در جعبه. فروشگاه آلبرت‌سون میوه و سبزی تازه می‌خرم و گاههگاهی به پیتزا هات می‌روم و برای همه‌ی آنچه می‌شود با ۴دلار و ۴۹ سنت خورد.

شب هم که برمی‌گردم به انبارکم روی گاز سفری برای خودم ذرت بو می‌دهم. بجز آب و قهوه چیزی نمی‌نوشم. نوشیدنی‌های دیگر خیلی گران‌اند.

با شرکت در بعضی شب‌نشینی‌های فرهنگی تنوعی در تغذیه‌ام ایجاد می‌کنم. درمرکز شهر یک نمایشگاه هنری هست که برنامه‌های افتتاحیه‌اش در روزنامه اعلام می‌شود. دو هفته پیش پیراهن‌ـ جوراب کردم و رفتم به افتتاحیه. از بوفه‌ی غذایش برخوردار شده و تابلوهایش را تحسین کردم. موهایم را ول کرده‌ام بلند شوند و آنها را مثل زمان مدرسه دم‌اسبی می‌بندم. رنگشان نمی‌کنم، خاکستری را دوست دارم. پاها و زیربغل‌ام را نمی‌تراشم، دیگر ناخن‌هایم را لاک نمی‌زنم، به مژه‌هایم چیزی نمی‌‌کشم. نه پودر صورت، نه سرخاب، نه ماتیک. ظاهر طبیعی مجانی درمی‌آید.

شیفته‌ی دانشسرایم. در این پاییز کار کاشی‌سازی یاد گرفتم، در یک همسرایی خواندم و درس مردم‌شناسی فرهنگی را دارم ادامه می‌دهم. برای غنای روحم‌، نه برای دیپلم. عاشق خواندن کتابهایی هستم که می‌خواستم بخوانم و هرگز وقتش را نداشتم. حالا حتا وقت این را دارم که مطلقا هیچ کار نکنم. البته جنبه‌های منفی هم وجود دارد، دلم برای دوستانم تنگ می‌شود و غیره.

کلودت زنی که در کتابخانه کار می‌کند با من دوست شده است. او مقاله‌های عمیقی برای روزنامه‌های محلی می‌نویسد و در به‌دست‌آوردن اطلاعات راجع به آدمها استاد است. بالاخره به او گفتم کی هستم و چگونه زندگی می‌کنم. اصلا سعی نکرد از راهی که می‌روم منصرفم کند و می‌دانم در صورت نیاز می‌توانم روی او حساب کنم.

دلم برای گربه‌ام هم تنگ می‌شود، اما از اینکه روزی گربه‌ای سراغم بیاید ناامید نیستم. ترجیح می‌دهم قبل از زمستان باشد. در سرما بغل‌داشتن یک پوست گرم و زنده می‌چسبد. امیدوارم زمستان را طاقت بیاورم. به من گفته‌اند برف در زمستان پرسکات می‌تواند بسیار سنگین باشد و یخبندان طولانی. نمی‌دانم اگر بیمار شوم، چه خواهم کرد. معمولا آدم خوشبینی هستم، اما این نکته نگرانم می‌کند. برایم دعا کنید.

------------------

ــ شما نيز اگر مايليد در برنامه‌ی خاطره‌خوانی شرکت کنيد می‌توانيد خاطره‌ی خود را به نشانی زير بفرستيد:

khatereh.zamaneh@gmail.com


برای شيوه‌ی نگارشِ خاطره‌ها، به يادداشت رضا دانشور در «اينجا» مراجعه کنيد.

نظرهای خوانندگان

واقعا زندگی سختی .از یه طرف من رو یاد زندگی کارگری خودم در کره جنوبی میاندازه

-- ahmad ، Mar 28, 2007 در ساعت 06:16 PM

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)





از دست ندهید


‌نگاهی‌ به‌ رمان‌ «سپیده‌دم‌ ایرانی»

گزارش يك زندگى: روی قبرم ویسکی بپاشید

تهران: يک ايستگاه تا جهنم

روان‌شناسی رفتارهای جنسی

مسیحیان روز رستاخیز چه گوش می‌دهند؟