خانه > پرسه در متن > ادبیات و طنز > حکایت اندر رابطهی قورمهسبزی با قریحهی شاعری | |||
حکایت اندر رابطهی قورمهسبزی با قریحهی شاعرینوشین شاهرخیبرای شنیدن فایل صوتی «اینجا» را کلیک کنید. دور و بریهای ناکجابوف همه یا شعر میگفتند و یا داستان مینوشتند. مهم نبود که او از داستانهایشان سر در نمیآورد و یا باید دنبالشان راه میافتاد تا جملات غلطشان را معنی کنند و ناکجابوف داستان را از توضیحات بیربط حدس بزند، مهم این بود که بادی به غبغب میانداختند و خودشان را شاعر و نویسنده جا میزدند و کلاه ناکجابوف این وسط پس معرکه مانده بود. با خودش فکر کرد: "همین ناکجاشاعر که البته ماعر هم نیست، یک وبلاگی راه انداخته و طرفدار پیدا کرده که ببین و نپرس." البته میدانست که بازدیدکنندههای تارنمایش بیشتر آن را میخوانند تا بخندند و یا سوژهای پیدا کنند واسهی خنده، از بس که غلط و غلوط مینوشت. معرفینامهی تارنمایش شامل بر چهل و هشت واژه میشد، اما تعداد غلطهایش بالغ بر ۷۹ عدد گمانهزنی شد. بدون درنظر گرفتن بیفاصلهنویسی و جدانویسی واژگان مرّکب. همینطور که ناکجابوف سبزی قورمه را سرخ میکرد، آب گوشت را هم اضافه میکرد و لوبیاهای خیسخوردهی قرمز را در قابلمه میریخت، فکر کرد: "کاش من هم یک چیزی مینوشتم. خوب مگه دیگران چطوری شعر مینوشتند؟! چهار تا جملهی نثر بیآهنگ را تکهتکه میکردند و زیر هم مینوشتند. یک تیتر بالایش میگذشتند و شعر جایش میزدند. چرا من نتوانم همینکار را بکنم." ناکجابوف اما از قریحهی شاعری همین یک قلم را به ارث برده بود که نه حوصلهی خرید داشت، نه کار خانه و نه آشپزی. البته از روی اجبار همسر و بچه گهگاه چیزکی میپخت، اما حواسش بود که خورشها را زیاد بپزد و تا برای چند وعده را فریز کند، برای روزهای بیحالی. بعد بر پناهگاه همیشگی، یعنی تختخوابش فرود میآمد، کتابی جلویش باز میکرد که ناکجاپیتزا اسم آن را قرص خواب گذاشته بود، دفتری هم کنارش باز بود که گاهی وسط چرتها خوابهایش را در آن یادداشت میکرد. البته اگر قلمهایی را که در اینطرف و آنطرف تخت انداخته بود و توی خواب دائماً توی تن ناکجاپیتزا میرفت، پیدا میکرد. وگرنه تا دنبال قلم بگردد، خوابش را فراموش میکرد. پنجره را باز کرد تا بوی تند قورمهسبزی که در خانه پیچیده بود، ملایمتر شود، اما کلهاش عجیب بوی قورمهسبزی گرفته بود. هیچ نمیتوانست از ذهنش خارج کند که او هم چیزکی بنویسد و حتی شده در همین وبلاگ شاعر منتشرش کند. اونوقت ببیند چه کسی جرأت دارد ایرادی به شعرش بگیرد و یا در آن غلط پیدا کند. اما نه، ناکجاشاعر خودش را میگرفت که حالا ناشر اشعار ناکجاآبادیها شده و دیگه پفش آنقدر میشد که ممکن بود بترکد. فکری به ذهنش رسید. دفترچهاش را از اتاق خواب آورد و گذاشت روی میز آشپزخانه. کتاب شعری هم از زیر نوارهای ویدیو بیرون کشید و یکی از اشعاری را که قدیمها خوشش میآمد و علامت زده بود، در دفتر رونویسی کرد. بعد هم شروع کرد به جابجایی و عوض کردن واژگان. وقتی آخرش به شعر هچلهفتش نگاه کرد، دیگر با قرمهسبزی هم قابل مقایسه نبود. شده بود آش شلهقلمکار. ساعتها گذشته بود و این لوبیاها نمیپختند. شعلهی زیر گاز را آنقدر بالا برد که صدای قلقل در آشپزخانه پیچید ، اما لوبیاها پختنی نبودند که نبودند. حوصله نداشت که ناکجاپیتزا دوباره ایراد بگیرد که آبش زیاد است، لوبیاش خام است، گوشتش کم است و یا ترشیاش اندازه نیست. هرچقدر زحمت میکشید برای غذا، بازهم ناکجاپیتزا میگفت که همسرش با احساس غذا نمیپزد و دائماً تکرار میکرد که: "برنج آبکش را باید از توی آبکش آرومآروم توی قابلمه بپاشی، نه مثل تاپاله پرت کنی. کسی که با عشق غذا بپزه، غذاش خوشمزه میشه." ناکجابوف هم هربار دستی به شکم ناکجاپیتزا میکشید و میگفت: "آره میدونم که عشق مردا توی شیکمشونه و البته زیرش." و باز هم برنج شفته را توی آبکش میریخت، طوری که دیگه نمیشد آن را آرامآرام توی قابلمه پاشید و تا دَم کشیدن برنج زیر پتو گم میشد تا شاید در خواب و رویای روزانهاش شعری بسراید، به چاپش برساند و مشهور شود. |
لینکدونی
آخرین مطالب
موضوعات
|
نظرهای خوانندگان
chera nakoja bof?
-- solmaz ، May 11, 2008 در ساعت 01:32 PM