رادیو زمانه

تاریخ انتشار: ۲۵ بهمن ۱۳۸۵

با فروغ فرخزاد بر فراز زمان

نوشتاری که خواهید خواند، نقد و نظری‌ست به قلم «اشکان آویشن» بر سفرنامۀ فروغ فرخزاد به ایتالیا. یادداشت‌های این سفر به‌شکل گفتاری، از تاریخ 28 دی‌ماه تا 12 بهمن، در بخش «منهای هشت و نیم» از رادیو زمانه در 15 برنامۀ به‌هم پیوسته پخش شده است. (زمانه)
. . .

فروغ فرخزاد از شاعرانی است که پس از مرگش در هاله‌ای از تقدس شاعرانه، در هاله‌ای از یک شاعر «فراشاعر» فرو رفته است. چه جای شادمانی باشد و چه تأسف، این یک واقعیت است و جایگاهی از این دست در ذهن مردم جامعه‌ی ایران برای زنی همچون فروغ، بستری از زمینه‌های فرهنگی و اجتماعی دارد. در جامعه‌هایی که فرهنگ اغراق و افسانه، فرهنگ خیال و گمان می‌تواند در برخی جاها حرف آخر را بزند، ساده نخواهد بود که بتوان چنین تصویرهایی را از ذهن مردم زدود. و البته اگر هر زن دیگری غیر از فروغ و با هر نام دیگری در چنان شرایطی تن به مرگی ناخواسته می‌سپرد، کم یا زیاد، چنین سرنوشتی را می توانست در پی خویش داشته باشد.

حتی در هنگامه‌ی مرگ، علت مرگش را نه یک تصادف محض بلکه تلاش او برای حفظ جان چند کودک می‌دانند. چنین واکنش غیر ارادی انسانی را روزانه در خبرها می‌خوانیم اما هیچ کس از آن دیگران چنین چهره‌ای قهرمانانه و ایثارگرانه ارائه نمی‌دهد. سال‌ها پیش، شاید هم‌زمان و شاید هم کمی بعدتر، یکی از مترجمان معتبر ما به نام عبدالحمید آیتی در یک تصادف اتومبیل کشته شد. همان موقع در مطبوعات نوشتند که او برای گریز از زیر گرفتن یک سگ، فرمان ماشین را به طرف یک درخت چرخانده است. سگ نجات یافت اما عبدالحمید آیتی جان خود را از دست داد. هیچ کس نیز از او به عنوان قهرمان و فرا انسان یاد نکرد.


به همین دلیل دوست داشتم قبل از پرداخت به سفرنامه‌ی فروغ، به چند نکته اشاره‌هایی داشته باشم. این اشاره به طور عمده، به آن دیدگاه اغراق ‌آمیزی است که از فروغ و در باره‌ی فروغ، در ذهن بسیاری از همسالان من و نیز نسلی که در دهه‌ی چهل و پنجاه خورشیدی فراروئیده، نقش بسته‌است. البته این نکته چیزی چندان غریب نیست. برخی فراتر از آن می‌نمایند که هستند و شماری فروتر از آن نشان داده‌ می‌شوند که شایستگی‌اش را دارند. این نوع برخوردها تنها به ما ایرانی‌ها ختم نمی‌شود. به هر سرزمین و ادبیاتی که نگاه کنیم، نمونه‌هایی از این دست را می‌توانیم ببینیم.

شاید بتوان گفت که عامل عمده در این تصویرسازی‌های اغراقآمیز، مرگ نابهنگام او در زمستان 1345 خورشیدی بود. او در هنگام مرگ، فقط 32 سال داشت. لازم بود تا سال‌های دیگری بر او بگذرد تا آن فروغ پخته شکل بگیرد. اما طبیعی بود که مرگش بتواند موجی از سرود و ستایش، از مرثیه و سوگواری در فضای ادبی ایران ایجاد کند. باید دانست که سوگ و سرود برای یک مرگ نابهنگام، آدمیان را وامی‌دارد تا از انباره‌ی ذهن خویش و یا از آن چه که به یادگار مانده است، چیزی بسازند که فراتر، قوی‌تر و پررنگ‌تر از خود واقعیت باشد. به عنوان مثال، مهدی اخوان ثالث در مرگ فروغ در بهمن 1345 در بخشی از شعر خود چنین سرود:

چه سود اما، دریغ و درد
درین تاریکنای کور بی روزن

درین شب‌های شوم‌اختر که قحطستان جاویدست

همه دارائی ما، دولت ما، نورما، چشم و چراغ ما

برفت از دست

دریغا آن پری‌شادخت شعر آدمیزادان
نهان شد، رفت،

ازین نفرین‌شده مسکین خراب‌آباد.

دریغا آن زن مردانه تر از هر چه مردانند، آن آزاده، آن آزاد

و البته باید گفت که از چنین دیدگاهی است که هرچیزی که به فروغ مربوط می شود، ارزش ویژه‌ای می‌یابد و توجه بیشتری را به خود جلب می‌کند. سفرنامه‌ی مورد اشاره، اگر از آن فروغ نبود جای چندانی را در گفتگوها و یا نقد و بررسی‌ها نمی‌گرفت. همچنان که در آن سال‌ها، قبل از این‌که او برای خود یک شخصیت ادبی پیدا کند، جایی را نگرفته بود. زیرا نه از نظر محتوا و نه از کیفیت نثر، می توانست بازتاب کاوش تأمل‌انگیزی در ژرفای پدیده‌های چنین سفری باشد. مهم تر آن که این کار را یک زن جوان بیست و دوساله انجام داده بود.

در این سفرنامه از فروغ شکفته، از فروغ عطرآگین در اندیشه‌های تازه و به عمق رونده هنوز خبری نیست. به همین جهت آن‌چه را من می‌بینم فروغی است که هنوز در زهدان ذهن خویش، در حال آماده شدن برای یک زایش دیگر است. داوری من، درست بر اساس سفرنامه‌ی اوست و نه شعرهایی که بعد گفته است و یا فروغی که من از شعرهای دوران زایشی‌اش در ذهن دارم.


سفرنامه‌ی فروغ قبل از آن که سفرنامه‌ی کشف جهان اطراف باشد، سفرنامه‌ی گریز از خویش و سر انجام بازگشت به خویش است. او زنی است که خیلی زودتر از سن خویش به جوانی رسیده و خیلی زود در این جوانی با دیوارهای دودین و مه‌آلود زندگی فردی و اجتماعی روبروشده است. فروغ جوان که البته دوست دارد جزو پختگان باشد، در میان دو دنیای متفاوت و متناقض در نوسان است. دنیای بیرون و دنیای درون. او در دنیای درون خویش، جهان را به گونه‌ای دیگر می‌خواهد. نه آن‌گونه که هست و نه آن‌گونه که شماری دیگر آرزو می‌کنند. اما دنیای بیرون از او، مقاوم‌تر، خشن‌تر و ناشنواتر از آنست که فروغ می‌تواند تصور کند.

فروغ حتی پس از بازگشت به ایران و با وجود این‌ که این سفر او را پخته‌تر کرده و موجب شده بود تا نگاهی دوباره به خود و به جامعه و ارزش‌های جاری بیندازد اما در مجموع در سال‌های بعد نیز دچار بحران است و رنج. به نظر می‌رسد که او هنوز آرامش روح و فکر خویش را باز نیافته‌است. شاید در پی چیزی است که نه برایش وصف شدنی است و نه چندان در دسترس که فریاد « به کف آوردم » سر دهد. این نا آرامی روحی، اندیشه به مرگ و اندوه تاریک تا آخرین لحظه‌های عمر، او را همراهی می‌کند.

باور من آنست که فروغ از نوعی «افسردگی عمیق» در رنج بوده است. دردی که در آن سال‌ها شناخته نبود. دردی که حتی با هدایت در تمام عمر چهل و نه ساله‌اش همراه بود و سرانجام جانش را نیزگرفت. چنین دردی هیچ‌گونه توجیه هنرمندانه و یا فرا انسانی ندارد. چنین دردی باید درمان شود. همه‌ی ما در طول زندگی خود به عنوان یک انسان طبیعی، گرفتار چنین افسردگی‌هایی می‌شویم که گاه عمری کوتاه دارد و گاه بسیار طولانی. و در بسیاری موقع‌ها، ریشه‌ی آن در کارکرد ناموزون برخی ارگان‌های بدن انسان است بی آن‌که بخواهیم برای آن هزار و یک دلیل فلسفی و هنری بتراشیم.

در این جا تکه‌هایی از چهار نامه را که فروغ برای برادرش فریدون فرخزاد به آلمان فرستاده است می‌آوریم. این نامه‌ها به اندازه‌ی کافی گویای تنهایی عمیق و درد درون او هست که خواننده را به تأمل بازتر و عمیق‌تری وا می‌دارد:

نامه‌ی نخست : 26 اسفند 1337 «زندگی همین است یا باید خودت را با سعادت‌های زودیاب و معمول مثل بچه و شوهر و خانواده گول بزنی یا با سعادت های دیریاب و غیر معقول مثل شعر و سینما و هنر و از این مزخرفات!»

نامه‌ی دوم : 31 فروردین 1338 «حال من بد نیست. دلم گرفته است. مثل همیشه زندگیم پر از فقر است و هیچ چیزم درست نیست. نه قلبم سیر است نه بدنم و نه به چیزی اعتماد دارم.»

نامه‌ی سوم : چهارم اکتبر (در این نامه ذکری از سال نشده است.) «من خیلی بدبخت هستم فری جانم و هیچ کس نمی‌داند. حتی خودم هم نمی‌خواهم بدانم. چون وقتی با این مسأله روبرو می‌شوم تنها کاری که می‌توانم بکنم این است که خودم را از پنجره، پائین بیندازم.»

نامه‌ی چهارم : (بدون تاریخ اما با توجه به محتوای آن احتمالاً باید سال 1337 یا 1338 باشد) «می‌ترسم که زودتر از آن‌چه فکر می‌کنم بمیرم و کارهایم ناتمام بمانند.1»

فروغ در ذهن خود تصویری از این جهان دارد اما این تصویر بر پایه‌هایی استوار است که قبل از آن‌که رنگ تجربه و خرد داشته باشد بوی احساس و طغیان دارد. جهان پیرامون او همان است که بوده است. این جهان نه می‌تواند و نه کسی می‌خواهد که یک شبه، چیزی دیگر شود. جهان فرا روی ما، حاصل سده‌ها و هزاره‌های تمدن بشری است. حاصل گریز و مقاومت‌ها و داد و گرفت‌های انسانی در سراسر گستره‌ی خاک است.

فروغ می‌خواهد جهان آن باشد که آرزوی جوانسالانه‌ی اوست. جهانی پر از زیبایی، ایثار و مهر، دور از دروغ و دغل، دور از ناروایی و زورگویی. چنین جهانی نه در همه جا هست و نه می‌تواند باشد. حتی در آن جا هم که گفته می‌شود هست، باز مشکلاتی دیگر بر سر راه انسان ایستاده است. به قول شاعر شیراز، نمی‌توان جهانی دید و شنید و ساخت «خالی از غمی» !

فروغ با آن که جای جای به قراردادهای اجتماعی زیر عنوان «اتیکت» حمله می‌کند، اما خود در چهار چوب همان «اتیکت» حمله شده به اسارت نشسته‌است. مثلاً واکنش مرد آمریکایی را که با وجود خستگی و خواب آلود بودن، سعی می کند به حرف های او گوش کند به داشتن «اتیکت» تعبیر می‌کند. اما از طرف دیگر، زمانی که مرد آمریکایی حوصله‌ی درد دل و حرف زدن پیدا کرده و او خسته و خواب آلود است، سعی می‌کند در چهار چوب همان « اتیکت » بماند و واکنشی که نشانه‌ی بی ادبی باشد از او سر نزند. هر چند درد دل‌های مرد آمریکایی را «مزخرف» می‌نامد و او را انسانی فلک‌زده و بدبخت به تصویر می‌کشد.(ص 99)

نکته‌ی دیگر آن‌که او گاه ساده‌ترین واکنش‌های انسانی را، اگر چه در بزرگسالان نمی‌پسندد و غیر عادی تلقی می کند. مثلاً به علت آن‌که مرد آمریکایی روی سکویی نشسته و پاهایش را تکان می‌دهد به نظر او، این حرکت به کار بچه‌ها شبیه است. اما او خود که در خیابان‌های پر پیچ و خم بیروت، در حال بازی با سایه‌ی خویش است، قبل از هر چیز رنگ و بوی آزادی، کشف و رهایی از قید و بندهای زندگی بسته و سنتی را دارد. یا زمانی که یکی از آشنایانش از بدرقه‌ی او در تهران به علت سفر با «هواپیمای باری» خودداری می‌کند، فروغ او را «تهی مغز» و «تجمل پرست» می‌نامد. (ص82)

فروغ به علت آن که در این سفر در حال گریز از خویش و از مشکلات پیرامون خویش است ظاهراً حوصله‌ی شنیدن حرف‌ها و مشکلاتی از آن دست را که جدایی از فرزند و یا دیگر مسائل خانوادگی باشد ندارد و از همین رو، صحبت‌های مرد آمریکایی را به چیزی نمی‌گیرد. اما از این که « ناچار » می‌شود در برابر او نقش بازی‌کند، چندان خشنود هم نیست. هر چند خود را وا می دارد که برای حفظ ادب یا حفظ همان « اتیکت »، کاری نکند که مرد آمریکایی آن را به بی میلی وی برای شنیدن تعبیر کند. حتی در سفر از بیروت به « بریندیزی 2» و در میان هواپیما، وقتی مرد آمریکایی می‌خواهد کارت ویزیت خود را به او بدهد تا در صورت تمایل، بعدها در تهران از او دیدار کند، فروغ با میلی و باز برای حفظ ظاهر، کارت را از او می گیرد و خود را به ظاهر « بشاش و خوشحال » نشان می‌دهد. (ص 99)

او در جایی دیگر از سفرنامه‌اش اشاره می‌کند که «اتیکت شکنی» را دوست دارد و مثال زنده‌ای که ارائه می‌دهد این مورد است که وقتی تلفن اتاقش در هتل برای رفتن به سالن غذا خوری زنگ می‌زند، او ترجیح می‌دهد در آن لحظه به حمام برود و دوش بگیرد. (ص 92) البته ناگفته نماند که بدن او در میان هواپیما چنان کثیف شده بود که اگر حتی اتیکت‌شکنی هم نمی‌کرد، رفتن با آن وضع به رستوران هتل چندان خوشایند نبود حتی برای کسی که ظاهراً هیچ آدابی و ترتیبی نیز نجوید.

و یا زمانی که به فلسفه‌بافی در مورد بیچاره‌بودن کارگرها می‌پردازد و حرف‌ را به تاجران می‌کشاند آنان را «شکم گنده» و «احمق» به تصویر می‌کشد. تصویری که عمدتاً در کوچه و بازار و در یک نگاه سطحی و عامیانه می‌تواند مصداق داشته‌باشد نه از زبان زنی که خود را شاعر می داند و قلم به دست می‌گیرد تا سفرنامه بنویسد. (ص 111) حتی می‌توان طعم تلخ کلامش را در ارتباط با گذشته‌های خانوادگی و اجتماعیش به روشنی احساس کرد. در جایی دیگر چنان خشمگین است که با وجود دوست داشتن «وطن»، از آن‌چه هموطنانش به او داده‌اند سخت متنفر است. (ص 112)

فروغ به خارجیان و «پیران» نگاهی خرده‌گیرانه و عیب‌جویانه دارد. چه آن‌جا که از مرد آمریکایی صحبت می‌کند و چه در برخوردهایی که با دیگران دارد. مثلاً زمانی که در هواپیما به آنان اطلاع می‌دهند که از یک صندوق مشخص، نوشابه، بیسکویت و شیرینی بردارند و خودشان از خود پذیرایی کنند، او بر زبان می‌آورد که دیدن شیرینی و شکلات باعث خوشحالی مرد آمریکایی و پیرزن آلمانی شده است. (ص 86) در واقع او به این وسیله و چه بسا ناآگاهانه می‌خواهد بگوید که ایرانی‌ها و از جمله خود او نه به این جور چیزها اهمیت می دهند و نه علاقه‌‌ای دارند.

در حالی که واقعیت نه آنست که فروغ می‌خواهد به ما بفهماند. او حتی در چهار چوب واقعیت ادعایی خویش نیز نمی‌گنجد. آن آمریکایی و آلمانی، احساسات طبیعی انسانی خود را به راحتی نشان می‌دهند و عیبی در این کار نمی‌بینند در حالی که ایرانی‌ها چنان تربیت شده‌اند که در برابر چنین پدیده هایی وانمود سازند که هیچ احساس و یا علاقه‌ای ندارند. به نظر می‌رسد که در فرهنگ ما، نشان دادن غریزی‌ترین احساس‌های انسانی، گویا به عقب‌ماندگی و سطحی‌گرایی تعبیر می‌شود. این نوع برخورد در عمل، نوعی اسارت انسانی را در چهار چوب همان «اتیکت» مورد انتقاد فروغ به نمایش می‌گذارد.

فروغ در داخل هواپیما دوست دارد که با «خود» باشد و کسی خلوت وی را به هم نزند. خلوتی که در عمل از سوی مرد آمریکایی به هم می‌خورد. اما با وجود این، او با رفتار خود در عمل نشان می‌دهد که به شنیدن حرف‌های مرد آمریکایی علاقه دارد. در حالی که با نوشتن برای خواننده می‌خواهد پیغام دهد که علاقه‌ای به شنیدن مزخرفات او نداشته‌ است. تضاد دنیای فروغ در آنست که ظاهراً دوست دارد با خود خلوت کند اما زمانی که از همسفرانش جدا می‌شود، غم دلش را فرا می‌گیرد. به عبارت دیگر، فروغ «انس گرفتن» را با دست پیش می‌کشد اما با پا پس می‌راند. ظاهراً در تلاش است تا نوعی تعادل در میان دنیای متضاد بیرون و درون خود ایجاد کند. (ص 100)

فروغ در سن و سالی است که هنوز به درستی با خود کنار نیامده ‌است. اقرار به طبیعی‌ترین احساس‌های انسانی، شاید در برخی موارد برای او به ضعف تعبیر گردد در حالی که از دیدگاه یک انسان پخته، انکار چنین احساس‌هایی است که می‌تواند نشانه‌ی ضعف باشد. با چنین تفکری است که او در فرودگاه تهران تلاش می‌کند تا دوستش که به بدرقه‌ی او آمده و تا آخرین لحظه در کنارش مانده است، گریه‌ی وی را در لحظه‌ی خداحافظی نبیند. (ص 85) یا زمانی که مرد آمریکایی به چشمان اشک‌آلود او نگاه می‌کند، آن‌را ا از روی تمسخر و ترحم می‌داند. (ص 85)

مورد دیگر زمانی است که از فرط خستگی، روی جعبه‌های روده که بار اصلی هواپیماست دراز می‌کشد. در آن لحظه تصور می‌کند همسفرانش او را با نگاه و خنده‌ی خود سرزنش می‌کنند. این فقط یک تصور است و فروغ هیچ‌گونه مدرکی در این زمینه ارائه نمی‌دهد. (ص 89) در حالی که او خود در دنیای ذهنی خویش از رفتار دیگران گله‌مند است، نسبت به آن زن آلمانی همسفر، نگاهی ترحم‌آمیز و پر از تمسخر دارد، شاید تنها بدان جهت که او به عنوان یک انسان که سن و سالی هم دارد، هم خسته است و هم گرسنه. و در نتیجه هم خواب را دوست دارد و هم غذا را. البته فروغ او را همچنان به عنوان یک پیرزن می‌بیند.

فروغ بر پایه‌ی حرف مرد آمریکایی که گفته بود پیران بیشتر به دو چیز می‌اندیشند: غذا و خواب، سعی دارد جای جای، برای آن نمونه بیاورد تا زن آلمانی و مرد آمریکایی را از آن‌ها آویزان‌کند. از سوی دیگر، او خود که ادعا می‌کند آن‌قدر به زیبایی‌ها و «اندیشیدن» می‌اندیشد که خور و خواب برایش محلی از اِعراب ندارد، در لحظه‌ی خستگی و خواب، حتی در اوج اندیشیدن به موضوع‌های مهم و از جمله «زیبایی‌ها»، بر آن می‌شود تا بر روی جعبه‌های ناهموار روده به خوابی عمیق فرو رود. و البته اهمیتی هم نمی‌دهد که دیگران برکار او بخندند. (ص 88 و 89)

به نظر می‌رسدکه فروغ، پدیده‌ی «پیوستن» را به سادگی می‌پذیرد اما «جدا شدن» را نه. حتی آن‌جا که از سرعت قطار با نوعی رضایت صحبت می‌کند، دوست دارد که قطار هرگز سر ایستادن نداشته باشد. آرزوی او آنست که قطار همچنان در حال حرکت باشد. نوعی گریز به ابدیت و یا گریز از ابدیت. تنها یک درون نا آرام است که حرکت را آن هم حرکتی که به خودی خود بازتاب چیزی نیست دوست دارد. البته این به معنی انکار خصلت نوجویانه و تکامل طلبانه‌ی فروغ نسبت به جهان اطرافش نیست.


نگاه فروغ به آدم‌ها نگاهی خام و ابتدایی است. اما از یک جوان بیست و دوساله انتظار بیشتری هم نمی‌توان داشت. انسان در هر مرحله از عمر، در برخی زمینه‌ها رشد بیشتری از بعضی زمینه‌های دیگر دارد. پاره‌ای احساس‌ها و محاسبات در یک بُعد، شاید که رشد سی‌ساله داشته باشند و در ابعادی دیگر در حد رشد یک نوجوان سیزده چهارده ساله و چه بسا کمتر از آن به نظر بیایند.

در همین رابطه می‌توان گفت که او هر زنی را که از خود مسن‌تر دیده، «پیر زن» نامیده است. زن آلمانی ذهن او که شکننده، شکمو و خواب‌آلود توصیف می‌شود، یک «پیرزن» است. آن زن ایتالیایی که پسر سیزده چهارده ساله‌اش نقش راهنمای وی را در « بریندیزی » به عهده گرفته است نیز «پیر زن» به شمار می‌آید. البته پیرزنی که می‌تواند یک پسر سیزده چهارده ساله نیز داشته باشد. همچنین در رُم، زنی که او در خانه‌اش ساکن شده باز یک «پیرزن» است. البته پیرزنی که با ذهن تیز خویش، حساب برق و آب و یخچال و دیگر چیزهای مستأجران را به دقت دارد.

او با وجود نومیدی‌ها و افسردگی‌های روحی خویش در این برش از زندگی، باز اگر «بخت مدد کند» و یا در هر ساعت از شبانه‌روز فرصتی پدید آید که مناسب زمینه‌های ذهنی و علائق دورنی او باشد، سعی می‌کند، سرزندگی یک دختر جوان بیست و دوساله را بازهم به نمایش بگذارد. از این روست که وقتی در معرض نسیم نوازشگر طبیعت بیروت قرار می‌گیرد، دنیا و هرچه در آنست را به فراموشی می‌سپارد و همچو دختر بچه‌ای بازیگوش، با زلف و سایه‌ی خویش به بازی می پردازد. حتی در کنار امواج سرودخوان دریا و آرامش ساحل، همراه با حس تاریکی ‌پسندانه‌ای که در کوچه‌های نیمه تاریک و خلوت بیروت با افسانه و خیال گره می‌خورد، به حسی از بازیابی‌های عاطفی و شاعرانه فرا می‌روید.(ص 93 و 94)

در زبان فروغ می‌توان رگه‌های زیبای شاعرانه‌ی فراوانی را دید. او از درون هواپیما، درختان را به لکه‌های جوهری تشبیه می‌کند که از روی قلمی بر کاغذ چکیده باشد. (ص 85)/ آرزوی آن را دارد که از پنجره‌ی هواپیما دستش را دراز کند و انبوه ابرها را به هم بزند. (ص 86) / در زمان فرود هواپیما به فرودگاه بیروت، شهر را در شعله‌های زرد رنگ چراغ‌ها در حال سوختن می‌بیند. (ص 89) / در محوطه‌ی فرودگاه بیروت، وقتی خنکی چسبناک آن را احساس می‌کند، کفش‌هایش را از پا در می‌آورد تا پاهایش رطوبت و خنکی مطبوع زمین را بنوشند. (ص 90) / وقتی درِ بالکن اتاق خود را در هتل باز می‌کند، گویی پیچک‌ها به او سلام می‌کنند. (ص 92) / چراغ‌های ساحلی دریای مدیترانه را به دانه های مرواریدی تشییه می‌کند که دستی آن‌ها را روی مخمل سیاه شب دوخته‌باشد (ص 92) / زمانی که موهایش مرطوب است و نسیم در آن می پیچید، احساس مطبوعی وجودش را فرا می‌گیرد. (ص 93)

او از اتاق خود در هتل «رزیدانس3» و از یک در دیگر، بالکنی را کشف می‌کند که پیچک‌ها دیوارهایش را پوشانده‌اند و عطر ملایم آن‌ها به داخل آن نیز راه یافته‌است. (ص 92) یا هنگامی که او شبانه با چند تن از همسفرانش تصمیم می‌گیرند از خیابان‌های مارپیچ بیروت به سوی دریای مدیترانه بروند، در هوا چیزی را می‌بیند که انسان را گیج می‌کند. چیزی که چه بسا دیگران همراهش در آن لحظه نمی‌بینند‌ و یا احساس نمی‌کنند. نگاه او به سایه‌هایی گره می‌خورد که هر لحظه به سویی کشیده می‌شوند و او کودک‌وار در حال بازی با آن‌هاست. (ص 93) عشق او به زمزمه‌ی امواج و عظمت دریا چنان است که دوست دارد بدل به سنگی در ساحل شود و همه‌ی عمر در همان جا بماند. (ص 96)

زبان فروغ در این سفرنامه، زبانی است ناشسته و شکل ناگرفته. البته این به معنی خرده‌گیری بر وی نیست. اگر کسی از زبان محکم و سالم او صحبت می‌کرد، چه بسا در حقش درستی روا نمی‌داشت. شخصیت و زبان او هنوز در حال شکل گرفتن است. به نظر می‌رسد که فروغ قبل از سفر به ایتالیا، افق زندگی را در برابر خود تاریک و نومیدانه می‌بیند. نوعی افسردگی، نوعی بن بست روحی و اجتماعی در او خانه کرده است. انگار او همه‌ی نیروی خود را برای تغییر جهان صرف کرده است. اینک نه جهان دیگرگون شده و نه او در خود نیرویی احساس می‌کند.

فروغ به شکل آشکاری از جدایی هراسناک است. جدایی از هر جا و هرکس که او بدان عادت کرده، برایش چندان گوارا نیست. شاید بدان دلیل که جدایی‌ها، او را به خلوت خویش می کشاند و فروغ در برابر این خلوت خانه‌ی دل، برخوردی دوسویه دارد. هم آن را می خواهد و هم از آن می‌گریزد. به همین دلیل است که در لحظه‌ی ترک فرزندش در تهران، در لحظه‌ی ترک هواپیما و مسافران در فرودگاه «بریندیزی» در جنوب ایتالیا و نیز در لحظه‌ای که در قطار نشسته و به سوی شهر رم در حرکت است، از این بازگشت به خویش در هراس است.

سفر فروغ به رُم سفری است پر از احساس. البته صفحات آخر سفرنامه اش که بازتاب ماه های آخرین اقامت او در آنجاست، از پختگی متفاوتی برخوردار است. این، سفر برای او این فرصت را پدید می‌آورد که از خویشتن اندوهگین و خسته از هستی بگریزد و پا به جهانی بگذارد که ظاهراً رنگ و بوی دیگری دارد. جهانی که شاید در آن جا دیگر نتوان بن‌بست‌ها، نادرستی‌ها، خست‌های انسانی و بسیاری از ویژگی‌های مشترک تاریک و تلخ بر عرصه‌ی کره‌ی خاک را دید.

اما صبح روز بعد که با قطار «بریندیزی» به ایستگاه راه آهن رُم می رسد، ناگهان خود را با مسائل عادی زندگی روبرو می‌بیند. این نومیدی آغازین که دیدار رُم در ذهن او ایجاد می‌کند، یکباره او را به بی تفاوتی و سردی می‌کشد تا آن جا که نسبت به همه چیز دلسرد و آزرده خاطر می‌شود. و در تداوم همین احساس است که روزهای بعد نیز زندگیش در رم، سر از سردی و آرامش وحشتناکی در می‌آورد. (ص 118)

اما با وجود همه‌ی این احساس‌ها، زمانی که کارهایش سر و سامان می گیرد و با آموختن زبان ایتالیایی، بهتر می‌تواند جامعه‌ی جدید را بشناسد، غم دوری از خانواده، کم‌رنگ و کم‌رنگ‌تر می‌شود. (ص 127) فروغ بیست و دوساله، وقتی به تماشای موزه‌ی واتیکان می‌رود، به ابدیت هنر ایمان می‌آورد و خود را در برابر آن همه عظمت، بسیار کوچک تصور می‌کند. دیدن کارهای «میکل آنجلو 4»، آثار « رافائل5» و «لئوناردو داوینچی 6» ، او را به دنیایی سحرآمیز وارد می سازد. (ص 128 و 129)

در یکی از جعبه‌های شیشه‌ای موزه‌ی واتیکان، زنی را از مصر قدیم می‌بیند که در خواب ابدی هزاران ساله‌ی خویش، گیسوانش هنوز رنگ سرخ خود را حفظ کرده است و حتی بقایای رنگی که بر ناخن‌های اوست، توجه وی را به خود جلب می‌کند. در موزه‌ی مورد نظر، او بیش از همه، جذب دنیای قدیم مصر و آثار باقیمانده از آن می‌شود و به همین جهت، روزهای فراوانی را به آن تالار می‌رود و در کنار پیکرهای مومیایی‌شده، خاموش و متفکر می‌ایستد و جاذبه‌ی پایان‌ناپذیر هنر را در ذهن خود مزمزه می‌کند. (ص 130)

سفر ایتالیا بدون تردید در رشد ذهنی فروغ، در رشد دیدگاه‌های هنری او و در گسترش دادن و ژرفا بخشیدن به مناسبات انسانی وی، نقش بسیار مهمی داشته‌است. کنجکاوی او برای کشف جهان، برای نوشیدن پدیده‌هایی که از رنگ کهنه‌ی تکرار دورند، بسیار سوزنده و قوی است. درست است که او نمی‌تواند دنیای آرزومندانه‌ی خویش را حتی در عالم خارج و در کشوری مانند ایتالیا که از درون آتشفشان هنر زاییده شده بیابد اما بخت آن را دارد که در این گریزگاه، بازگشتی پخته‌تر و از سر تأمل به خویش داشته باشد. بازگشتی که در تداوم خود، آمیزه‌ای است از نومیدی و امید، ترکیبی است از کشف و آفرینش. طبیعی است که بدون داشتن چنان خصلت های جوینده و روینده‌ای، فروغ نمی توانست با عمری چنان کوتاه، به چنان زایش‌های فکری و زبانی برسد که رسید.7

اشکان آویشن
26 ژانویه 2007

-----------------------------------------------
1/ برگرفته از کتاب «فروغ فرخزاد، جاودانه زیستن، در اوج ماندن» به همت دکتر بهروز جلالی. از انتشارات مروارید، تهران، چاپ اول، 1372 ، 820 صفحه

2/ Brindisi

3/ Residence

4/ Michelangelo / تولد 1475 / مرگ 1564

5/ Rafalello Sanzio / تولد 1483 / مرگ 1520

6/Leonardo da Vinci / متولد 1452 / مرگ 1519

7/ صفحه‌های مورد استناد من از سفرنامه‌ی فروغ از کتابی است با نام «زندگی و هنر فروغ فرخزاد، زنی تنها» نوشته‌ی سیروس طاهباز، از انتشارات زریاب، تهران، چاپ اول 1376، 131 صفحه