رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۱ اسفند ۱۳۸۷
۵ـ از مجموعه‌ی «داستان‌خوانی با صدای نویسنده»:

«رقص آخر» ـ ماریا تبریزپور

ماريا تبريزپور

داستان را با صدای نویسنده از «اینجا» بشنوید.




رقص آخر

باد مثل يک پسر جوان و هوس‌باز و شيطان، با لباس‌های قشنگ، بر و روي زيبا، و موهای شانه‌کرده، دور و بر برگ‌ها مي‌چرخد. برگ‌هاي نوجوانی که هنوز توی بغل مادرشان هستند و جاشان گرم و نرم است، برگ‌هايی که هنوز معنی سرما و سختی و در به دری را نکشيده‌اند. باد بعد از عشوه و طنازی‌هاي زياد مي‌رود سراغ يک برگ، يک برگ پر از ناز و کرشمه که با دست پيش مي‌کشد و با پا پس مي‌زند. باد از آن‌جايی که قلق کار برگ‌ها را بلد است، باز مي‌رود سراغ برگ، و باب صحبت و آشنايی را باز مي‌کند. مي‌پرسد: «چقدر رنگ موهاتون قشنگه؟ رنگ کردين يا طبيعيه؟»

برگ مي‌گويد: «طبيعيه، مگه نمي‌دونين تو پاييز هستيم!»

باد متوجه مي‌شود که اين طلايی پاييز است و همين طور با هم گرم و گرم‌تر مي‌شوند. بعد جسارت به خرج مي‌دهد و دست برگ جوان را مي‌گيرد و ازش دعوت مي‌کند که با هم برقصند.

برگ مردد است. اما در يک لحظه تسليم باد نيرومند و قوی مي‌شود و با خودش مي‌گويد: «از اين بهتر برام پيدا نمي‌شه، مي‌تونم باهاش تمام دنيا رو بگردم.»

شانه به شانه‌ی هم، و دست در کمر هم با هم مي‌رقصند. رقص باد و برگ، در يک فضايی که معلوم نيست

کجاست، اما هر چه هست بين زمين و آسمان است و ديدني. همه‌ی برگ‌هاي ديگر را به وجد آورده و به حسرت واداشته که کاش ما چنين شانسی داشتيم. اين دو مثل زيباترين رقاص‌ها با هم هم‌نوازی مي‌کنند. برگ عاشق شده و انگار شاهزاده‌ی زمين و آسمان است، و حالا خونی درون تک تک سلول‌هاش دويده که رنگ طلاييش را را به قرمزی برده.

باد سرکش و عاصی، از ديدن تماشاچيان اطراف و از قدرت رقصيدن خودش که در کنار برگ احساس غرور و افتخار مي‌کند، و وقتی برگ، چشم توی چشم او در حال رقصيدن و قر دادن است، چشم باد به برگ ديگری مي‌افتد و وسوسه‌ای تمام وجودش را پر مي‌کند. در يک لحظه برگ سرخ و طلايی را رها مي‌کند، چون او را کشف کرده و لذت برده و مي‌داند برگ تنها بدون باد قدرت پريدن و رقصيدن ندارد.

برگ، کف خيابان مي‌افتد و لگدخور پاي عابران مي‌شود. از آن پايين به آغوش گرم مادرش نگاه مي‌کند و حسرت مي‌خورد که چرا تسليم هوسش شده، و هيچ وقت راه برگشت ندارد.

و باد همچنان با تک تک برگ‌ها عشق‌بازی مي‌کند و هيچ‌گاه پير نمي‌شود. هر کجا که بخواهد مي‌وزد و حالا برگ‌هاي زخمی روي زمين با فشار پاي هر عابری درد مي‌کشند و ناله‌ای مي‌کنند؛ خش‌خشی شايد، و خيزی به سوي آسمان برمي‌دارند و کوتاه رقصی مي‌کنند و جان مي‌سپارند.

درباره‌ی نویسنده:
-------------------------

ماریا تبریزپور متولد 1357 تهران دانشجوی ایرانشناسی دانشگاه هامبورگ است. اولین اثرش در نشریه گربه ایرانی برلین منتشر شد و دو مجموعه داستان آماده چاپ دارد.

ـ فهرست مجموعه‌ی داستان‌خوانی با صدای نویسنده

Share

نظرهای خوانندگان

سلام سرکارخانم تبریزپور
داستان کوتاهتون رو شنیدم و بینهایت لذت بردم به خاطر نگاه خاصی که دارین بهتون تبریک میگم

-- علیرضا ، Feb 6, 2007 در ساعت 08:23 PM

BEAUTIFUL!

-- Alexis ، Feb 6, 2007 در ساعت 08:23 PM

I enjoyed so much of your story and calm voice, but unfortunately the end of story was very painful.

-- david ، Feb 6, 2007 در ساعت 08:23 PM

زیبا بود! و یک بار دیگر هوس رقص با برگی زیبا را در من زنده کرد.
نمی دانم نویسنده (ماریا) در پی رساندن چه معنایی بوده است و آیا اصولا معنای خاصی را ا در نظر داشته یا نه. اما من از این اتفاق(رقص هوسبازانه باد با برگ ) چیزی زیباتر و روح افزاتر نمی بینم. البته زمانی که برگ بداند آغوش مادر جای ماندن نیست و بپذیرد که باد میوزد، از جا میکند، و بر جای نمی ماند. باد نیز همواره بر گرد برگ درختان نمیگردد، زمین ما بیش از آنکه درخت داشته باشد کویر و دریا دارد (البته من اندازه نگرفته ام) و از همین رو تن باد همیشه از ترنم و طراوت برگ بهره مند نیست. بادی که دیگر برگها را آزاد میکند همان بادی نیست که برگ شجاع شعر را رها کرد. و برگ رها شده از بالین مادر البته یارای همراهی با بادهای وزان دیگر را دارد. این بار اما با نیرویی آزموده!

شاید پرت گفته باشم چون هیچ ذوق شاعرانه ای ندارم، ولی خیال این شعر این خیال را در من زنده کرد.

-- بدون نام ، Feb 6, 2007 در ساعت 08:23 PM

زیبا بود.نویسنده را میگویم

-- دادیار ، Feb 7, 2007 در ساعت 08:23 PM

straight and clear-cut, simple and frank , realistic but poetic; a revelation of a simple fact, that's what I find here!

-- Amir ، Feb 9, 2007 در ساعت 08:23 PM

It's okay to try writing a story once, but when it turned out to be a disaster repeting it would be a mistake!

-- man ، Feb 9, 2007 در ساعت 08:23 PM

rooz be kheyr , albate ke por badak nabood kami mara yade enshahaye bacheghi dar iran mi andakht mesle paiz ra sharh dahid, aslan ghasde stören in ham shahriye dar alman ra nadaram vali man tasavour mikonam ke az daneshjoye Iran shenasi H.H Uni bishtar az in entezar daram, baz ham benevisid lotfan, baregh haye khoobi dar karetan mitavanad bashad va mayalam kar haye bishtari ra az
ishan bebinam, dadyar ham be onsore zibai kheyli daghigh tavajoh darad , in onsoure zibai ra chera dar kare ishan nayafteh??? !! be har hal jalab bood
bedrood
Armin - de

-- Armin ، Feb 12, 2007 در ساعت 08:23 PM

اما این درخت ها بذر هم دارند و اون برگ ها هم بیکاره و وانهاده نیستند، زمین حاصلخیز رو اونا می سازند.
داستان زیبایی بود با یک ایماژ زنده و ابتکاری، موفق و شاد باشید

-- خسرو احسنی قهرمان ، Feb 20, 2007 در ساعت 08:23 PM

Maria jan az khanden dastanat besiar lezat bordam. cheshmanee bina va ghalami ravan chon chechemsaran dari, omidvaram ke betavanam be zoddi zood diagar asaretan ra bekhanam

-- maryam ، Feb 28, 2007 در ساعت 08:23 PM

زیبا بود، بسیار زیبا و بهره مند از قلمی توانا. دریغ که تلخی نگاه نویسنده افسوسی را در ذهن به جای می گذارد.

-- آرمان ، Mar 8, 2007 در ساعت 08:23 PM

doust dashtani boud wa tasir gozar

-- shabnam ، Mar 11, 2007 در ساعت 08:23 PM

fantastic, very nice. Albate jaye yek jomle inja khalie,

badhayee ham hastand ke vaghti bargeshoon ro raha mikonan ke khod az vazesh baz istand.

liebe Grüsse
Behnam aus Österreich :-)

-- Behnam ، Mar 14, 2007 در ساعت 08:23 PM

چقدر یک طرفه؟ شاید اگه اون باد مطمئن باشه که برگش موندنیه، به پاش بمونه.

-- Behrang ، Mar 23, 2007 در ساعت 08:23 PM

ایده جالبی بود و متن جذابی برای ایده آلیست ها اما برای امثال من _ فرمالیست پراگماتیست ! _ خیلی سانتی مانتال از آب درآمده است. من اینجوری هاش را بیشتر دوست دارم :

خیرگی چشم
به رقص برگ
در موسیقی باد
تفریح عاشقانه زمین است.
یا

در او چرخیدم و چرخیدم
دمیدم و وزیدم
به امید یادگار گرفتن برگی
افسوس!
من نسیمی گذرا بودم و
او
سروی سوزنی برگ!

-- ورودی 76 گرگان ، Apr 23, 2007 در ساعت 08:23 PM

سلام داستانی زيبا و پر از احساسات لطيف است اما .
شايد اگر برگ مفهوم زندگی را در لحظات
کوتاه و گذرا ولی پر رمز و راز عشق ورزی ميديد
هرگز خودش را يک قربانی احساس نميکرد و از
باد دل آزرده نميشد بلکه حتی بر او دل ميسوزاند
که در عين جاودانگی هميشه بدنبال گمشده ای
سرگردان و بيقرار است.

-- فريدون ، May 4, 2007 در ساعت 08:23 PM

ماریا جان
برای من بیشتر یک شعر زیبا بود تا داستان . پر از خیال کودکی ...
دنبال تمثیل و نشانه هم نمی گردم . هرچند که شاید منظور نظر تو بوده
من هم با فریدون موافقم . پس حرفهای او را با کلمات دیگری تکرار
نمی کنم . درضمن بادی که به قول خودت پیر نمی شود . حق دارد
جوانی کند . پس چرا به باد خرده می گیری . اما یک نکته هنوز
نثرت پخته نیست و جای قلم زدنهای بسیار دارد .

-- زهرا ، May 24, 2007 در ساعت 08:23 PM

آیا امکان خواندن نمونه هایی دیگر از قلم شما خانوم تبریز پور را دارم ؟
داستانواره ابتدایی شما فوق العاده بود

-- نورشمسی ، Jun 15, 2007 در ساعت 08:23 PM

آیا امکان دارد از قلم فوق العاده شما بیشتر بخوانم؟

-- نورشمسی ، Jun 15, 2007 در ساعت 08:23 PM

سلام متن رو شنيدم خوب بود ولي ايرادهاي ادبي داشت خوشحال ميشم اگه پي ام بدي با هم تفاهم كنيم
با تشكر حامد نويسنده شاعر اصفهان 26 ساله فوق ادبيات ممنونم اي دي من bbiyusa21@yahoo.com

-- bbiyusa21@yahoo.com ، Jul 30, 2007 در ساعت 08:23 PM

داستانتان را با تشبیه آغاز کرده بودید .اما نمی دانم چرا وچطور بین باد با یک پسر آنقدر شباهت ایجاد کرده اید بهتر بود وجه شبه را می آوردید.

-- محمد نوروزی ، Aug 1, 2007 در ساعت 08:23 PM

kheili ziba va aali bood,,omidvaram hich vaght ,hich kas ,mesle in barge asire daste baad e paaeezi nashavad

-- atbin ، Mar 1, 2009 در ساعت 08:23 PM