رادیو زمانه

تاریخ انتشار: ۵ دی ۱۳۸۵

چاه کندن با سوزن؛ خطابه نوبل اورهان پاموک

متن کامل

ترجمه: مجید منتظر مهدی

این ترجمه خیلی زودتر از اینها انجام گرفته است امّا به دلایلی چند اندکی دیر منتشر می‌شود. از سخنرانی پاموک هنوز ترجمه‌ی دیگری که شامل متن کامل آن باشد ندیده‌ام. قسمت آغازین آن را چند روز پیش از طریق هفتان در سایت موج نو دیدم. این ترجمه را من از روی متن اصلی ترکی آن انجام داده‌ام. خوشبختانه خودم سخنرانی پاموک را از تلويزيون هم دیدم. به نظرم بسیار بسیار عالی آمد. همین هم موجب شد به صرافت ترجمه‌اش بیفتم. باید بگویم با این متن که عمر چندانی هم ندارد، زیسته‌ام. از ذرّه‌ذرّه‌اش، واژه‌واژه‌اش لذّت برده و می‌برم. نمی‌دانستم که پاموک این‌قدر به ادبیات، به اندیشه‌ها، به «سخن» تسلّط دارد. ترجمه‌ی این سخنرانی برایم همراه بود با تجربه‌ی یک لذّت، یک سرخوشی، یک شادی کوتاه امّا ژرف و ماندگار.

همانطور که گفتم ترجمه بر پایه‌ی متن اصلی ترکی آن است امّا برای دقّت کار، آن را با ترجمه‌ی انگلیسی‌اش هم تطبیق دادم. جالب اینکه در ترجمه‌ی انگلیسی ایرادهایی بود و مترجم آن گاهی بعضی جمله‌های ترکی را گویا نفهمیده و زیرآبی رفته بود. - مترجم
-----------------------------------

چمدان پدرم
سخنرانی پاموک برای دریافت نوبل ادبی ۲۰۰۶

پدرم دو سال قبل از مرگش چمدان کوچکی را به من داد که حاوی نوشته‌ها، یادداشت‌ها و دفترهایش بود. با همان شوخ‌طبعی همیشگی‌اش گفت که دوست دارد بعد از او، یعنی بعد از مرگش، آنها را بخوانم.
خیلی آرام و باخجالت گفت "یک نگاهی بینداز ببین چیز بدرد بخوری توشون پیدا می‌شه یا نه. شاید بعد از من انتخاب و چاپ کردی."

در اتاق کارم میان کتاب ها بودیم. پدرم مثل کسی که بخواهد از بار دردناک و به‌خصوصی خلاص شود، بدون اینکه بداند چمدان را می‌خواهد کجا بگذارد، داخل اتاق کارم چرخید. بعد بدون جلب توجه، آن را در گوشه‌ای رها کرد. بلافاصله بعد از این لحظاتِ فراموش‌نشدنی و خجالت‌آور هر دو با برگشت به همان حالت همیشگی‌مان، شخصیت شوخ‌طبع که زندگی را جدی نمی‌گیرد، راحت شدیم. مثل همیشه از در و بی‌در، از زندگی، از مشکلات تمام‌نشدنی سیاست در ترکیه و کارهای اکثراَ ناموفق پدرم، بدون اینکه بیشتر غمگین شویم، صحبت کردیم. بعد از رفتن پدرم چند روزی بدون اینکه به چمدان دست بزنم، اطرافش چرخ زدم. من از بچگی، این چمدان سیاه چرمی کوچک، قفلش و گوشه‌های خمیده اش را می‌شناختم. پدرم معمولاَ آن را در سفرهای کوتاه و یا برای بردن چیزی به محل کار استفاده می‌کرد.

یادم می‌آید که وقتی پدرم از مسافرت می‌آمد، وسایلش را بیرون می‌ریختم و ازعطر کولونیا* و کشور خارجیی که از آنجا آمده بود، خوشم می‌آمد. این چمدان وسیله جذاب و آشنایی بود که چیزهای بسیاری از گذشته و خاطرات کودکی مرا همراه داشت؛ اما حالا حتی نمی‌توانستم به آن دست بزنم، چرا؟ البته که به خاطر سنگینی اسرارآمیز بار داخلش بود.

ادبيات محصول تنهايی است
الآن از معنای این سنگینی صحبت خواهم کرد. خود را در یک اتاق حبس‌کردن، پشت میز نشستن، عزلت‌گزیدن و خود را با کاغذ و قلم بیان کردن؛ این کاری که انسان می‌کند می‌شود معنای ادبیات.

اصلاَ نمی‌توانستم به چمدان پدرم دست بزنم و بازش کنم، ولی بعضی از دفترهای داخلش را نگاه کرده بودم. پدرم را وقتی در بعضی از آنها می‌نوشت دیده بودم. اولین بار نبود که سنگینی داخل چمدان را حس می کردم. پدرم کتابخانۀ بزرگی داشت. در جوانی، سال‌های آخر دهۀ چهل، می‌خواست در استانبول شاعر شود، شعرهای والری را به ترکی ترجمه کرده بود ولی نخواسته بود در یک کشور فقیر با خوانندگان کم شعر بگوید و زندگی سختی بگذراند. پدر پدرم، پدربزرگم، تاجر ثروتمندی بود و پدرم کودکی و جوانی بی‌دردسری داشت و نمی‌خواست بخاطر نوشتن و ادبیات سختی بکشد. زندگی را با تمام زیبایی‌هایش دوست داشت، اورا درک می‌کردم.

اولین نگرانی‌ای که مرا از چمدان پدرم دور نگه می‌داشت، ترس از این بود که نوشته‌هایش را نپسندم. از آنجایی که پدرم هم این را می‌دانست، وانمود کرده بود که محتویات چمدان را جدی نمی‌گیرد. بعد ازبیست و پنج سال نویسندگی، دیدن این مرا آزرده می‌کرد. اما نمی‌خواستم از دست پدرم به خاطر جدی‌نگرفتن ادبیات عصبانی شوم. ترس اصلی‌ام این بود که نکند بفهمم پدرم می توانست نویسنده‌ی خوبی باشد. درواقع چمدان پدرم را از ترس این باز نمی‌کردم. بعلاوه حتی علتش را نمی‌توانستم به او بگویم. چون که اگر از چمدان پدرم ادبیاتی جدی و عالی در می‌آمد، باید می‌پذیرفتم که درون پدرم یک آدم کاملاً متفاوت وجود دارد و این خیلی وحشتناک بود. چون با اینکه حتی سن و سالی از من گذشته بود، ولی پدرم را فقط به‌عنوان پدر می‌خواستم؛ نه یک نویسنده.

به نظر من نویسنده کسی است که سال ها با صبر و حوصله سعی می‌کند دنیای شخص دومی را که درونش است کشف کند: وقتی از ادبیات صحبت می‌شود اولین چیزی که به ذهنم می‌رسد نه رمان، نه شعر و نه یک سنت ادبی، بلکه انسانی است که خود رادر یک اتاق حبس کرده و پشت میز نشسته و تک و تنها درون خود را می‌پوید و از این رهگذر با کلمات دنیای جدیدی می‌آفریند. این مرد یا این زن ممکن است از ماشین تحریر استفاده کند یا از امکانات کامپیوتر، یا مثل من سی‌سال با خودنویس روی کاغذ بنویسد. در حال نوشتن ممکن است چای یا قهوه بنوشد و یا سیگار بکشد. گاهی ممکن است از پشت میز بلند شود و از پنجره به بیرون، به کودکانی که در خیابان بازی می‌کنند، نگاه کند و اگر خوش‌شانس باشد به درختان و منظره‌ای، یا حتی به دیواری سیاه. ممکن شعر بسراید یا نمایشنامه و یا مثل من رمان بنویسد. همه‌ی این تفاوت‌ها فقط بعد از تلاش‌کردن و پشت میز نشستن و صبورانه درون خود را زیر و رو کردن به دست می‌آید.

چاه کندن با سوزن
نوشتن یعنی نگاه خیره به درون را درقالب کلمات ریختن، یعنی انسان با صبر، لذت، لجاجت و با گذر از درونِ خود، دنیای جدیدی را کندوکاو کند. من با کاشتن آرام‌آرام کلمات بر روی کاغذ سفید، با نشستن پشت میزم و گذشتن روزها، ماه‌ها و سال‌ها برای خود دنیای جدیدی خلق کردم واحساس می‌کردم که آدم جدیدی درونِ خودم می‌سازم، درست مثل کسی که پلی یا گنبدی را با آجر روی آجر گذاشتن می سازد.

آجرهای ما نویسندگان کلمات هستند. آنها رادر دست می‌گیریم، روابطشان را احساس می‌کنیم، گاهی از دور نگاهشان می کنیم و گاه مثل این است که آنها را با انگشتان و نوک قلم نوازش می‌کنیم و سبکْ سنگینشان می‌کنیم، بعد کنار هم می‌چینیمشان، سال‌ها با صبر، لجاجت و امید دنیاهای جدیدی می‌آفرینیم. برای من سرّ نویسندگی الهامی نیست که معلوم نیست از کجا می‌آید، بلکه لجاجت و صبر است. به نظرم می‌رسد که این گفته‌ی زیبای ترکی، چاه‌کندن با سوزن، برای نویسنده‌ها گفته شده است. من صبر فرهاد را که در حکایات قدیمی برای عشقش کوه را می‌کند، دوست دارم و می‌فهمم.

می‌دانم که وقتی در رمانم "نام من قرمز است" از مینیاتوریست‌های قدیم ایران که بارها و بارها در طی سالیان، تنها تصویر یک اسب را می‌کشیدند و حتی با چشمان بسته می‌توانستند اسبی زیبا بکشند، سخن گفته‌ام، از نویسندگی، از زندگی خودم حرف زده‌ام. نویسنده باید خوشبین باشد تا بتواند سال‌های بسیاری را پشت میز، صرف این هنر و پیشه کند، تا بتواند آرام‌آرام زندگی خودش را در داستان‌های دیگران روایت کند و این قدرت روایتگری را در خود حس کند. فرشته‌ی الهام که به بعضی‌ها دیربه‌دیر و به بعضی‌ها زودبه‌زود سرمی‌زند، این اعتماد و خوش‌بینی را دوست دارد و درست لحظه‌ای که نویسنده خود را خیلی تنها حس می‌کند ، درست لحظه‌ای که به ارزش تلاش‌ها، رویاها ونوشته‌هایش شک می‌کند به عبارتی وقتی که حس می‌کند داستان، فقط داستان شخصی اوست، به او داستان‌ها، تصویرها و خیال‌هایی را عرضه می‌کند که دنیایی را که از آن خارج شده است و دنیایی را که در آرزوی ساختنش است، یکی می‌کند.

در تمام دوران نویسندگی‌ام، تکان‌دهنده‌ترین احساسم و چیزی که مرا بسیار شاد می‌کرد، این بود که گمان می‌کردم کسی هست که جملات، رویاها و صفحاتی که از آن من نبود، سخاوتمندانه تقدیمم می‌کند.

راز چمدان پدر
از بازکردن چمدان پدرم و خواندن دفترهایش می‌ترسیدم. چون فکر می‌کردم هیچ وقت رنج‌هایی از جنس رنج‌های من نداشته وتنهایی را دوست نداشته، بلکه جمع دوستان، شلوغی، سالن‌ها، شوخی‌ها و جوشیدن با دیگران را می‌پسندیده است. اما بعد فکر دیگری کردم: شاید این افکار و خیالات من درباره‌ی گوشه‌گیری و صبر، پیش‌داوری‌هایی بود که از تجربیات شخصی‌ام حاصل شده است. تعداد زیادی نویسنده‌ی درخشان بوده‌اند که آثارشان را در شلوغی، زندگی خانوادگی و روشنایی جمع و میان پچپچه‌های شاد نوشته‌اند. بعلاوه پدرم مثل بسیاری از نویسندگان، زمان بچگی ما، وقتی از روزمرگی زندگی خسته می‌شد، ما را می‌گذاشت و می‌رفت پاریس و در اتاق‌های هتل‌ها، دفترهای زیادی را پرمی‌کرد.

می‌دانستم که یک قسمت از آن دفترها هم در چمدان است، چون پدرم چند سالی بود که گاهی از آن دوره‌ی زندگی‌اش چیزهایی تعریف می‌کرد. زمان بچگی‌های ما هم از آن دوران صحبت می‌کرد، ولی از آسیب‌پذیری‌اش، آرزوی شاعر و نویسنده‌شدنش و از کشمکش‌های هویتی‌اش در اتاق‌های هتل‌ها حرف نمی‌زد. از اینکه سارتر را در مدت اقامتش در پاریس زیاد می‌دید حرف می‌زد و از کتاب‌هایی که خوانده بود و فیلم‌هایی که دیده بود. مثل آدمی که خبر مهمی بدهد، با جان و دل وهیجان صحبت می‌کرد. هیچ وقت فراموش نمی‌کردم که داشتن پدری که به جای صحبت از پادشاهان و بزرگان دین از نویسندگان جهان صحبت می‌کرد، سهم شایانی در نویسنده‌شدن من داشت. شاید باید دفترهای پدرم با این اندیشه می‌خواندم که بسیار مدیون کتابخانه‌ی بزرگش بودم. بدون اینکه به کیفیت ادبی نوشته‌هایش توجه کنم، باید در نظر می‌داشتم که پدرم، درست مثل من، وقتی با ما زندگی می‌کرد، دوست داشت خود را توی اتاق حبس کند و با کتاب‌ها و افکارش تنها بماند.

اما وقتی با نگرانی به چمدان پدرم نگاه می‌کردم، برایم مسجل بود که این کار را نمی‌توانم انجام دهم. پدرم گاهی روی مبل جلوی کتابخانه دراز می‌کشید و مجله یا کتابی را که دستش بود، رها می‌کرد و غرق افکار و خیالات می‌شد.

در دوران کودکی و نوجوانی گاهی حالت صورت پدرم، متفاوت از وقت‌هایی بود که در زندگی روزمره شوخی می‌کرد یا دست می‌انداخت یا جر و بحث می‌کرد، این موقع بود که می‌فهمیدم پدرم ناآرام است و این مرا ناراحت می‌کرد. امروز بعداز سال‌ها می دانم که این ناآرامی، یکی از رانه‌های اساسی است که انسان را نویسنده می‌کند. قبل از صبر و رنج، رانۀ اساسی‌ای که برای نویسنده‌شدن باید در درون انسان باشد، بریدن از شلوغی، جمع و زندگی روزمره است. صبر و امید را برای خلق دنیایی عمیق بوسیلۀ نوشتن احتیاج داریم. اما میل به اینکه خود را در اتاقی، اتاقی پر از کتاب، محبوس کنیم، اولین چیزی است که ما را به حرکت وامی‌دارد.

بدون شک اولین مثال بزرگ نویسندۀ مستقل و آزاداندیش کسی که این کتاب ها را با میل خوانده و صرفاً با گوش‌دادن به ندای وجدانش با سخنان دیگران جدل کرده و با کتاب‌ها به گفتگو نشسته و خود افکار و دنیایش را شکل داده، آغازگر ادبیات مدرن، مونتنی است. مونتنی نویسنده‌ای بود که پدرم بارها و بارها آن را خوانده بود و به من هم توصیه کرده بود بخوانم. دوست دارم خودم را جزو سنت نویسندگانی بدانم که هر جای دنیا باشند، چه شرق و چه غرب، از جامعۀ خود بریده‌اند و خود را در اتاقی با کتاب‌ها حبس کرده‌اند. از نظر من نقطه شروع ادبیات حقیقی آدمی است که خود را با کتاب ها در اتاقی حبس کرده است.

ادبيان هيچگاه موضوعی ملی نبوده است
اما در اتاقی که خود را حبس کرده‌ایم، آنچنان که فکر می‌کنیم تنها نیستیم. اول گفته‌های دیگران، حکایات دیگران و کتاب‌های دیگران، یعنی چیزی که به آن سنت می‌گوییم، ما را همراهی می‌کند. معتقدم که ادبیات ارزشمندترین اندوخته‌ایست که بنی‌بشر برای فهم خود گرد آورده است. جوامع انسانی، قبایل و ملت‌ها، در صورتی که به ادبیاتشان اهمیت داده و به گفته‌های نویسندگانشان گوش دهند، به غنا، هوشمندی و پیشرفت دست می‌یابند و همه می‌دانیم که کتاب‌سوزی و تحقیر نویسندگان پیام‌آور دوره‌ی تاریکی و جنون است.

ادبیات هیچگاه موضوعی ملی نبوده است. نویسنده‌ای که خود را در اتاقی حبس می‌کند و دست به سفری درونی می‌زند و در آن با گذشت سال‌ها قواعد چشم‌ناپوشیدنی ادبیات را کشف می کند. ادبیات هنر سخن‌گفتن از داستان‌های دیگران است، گویی که از داستان خودمان صحبت می‌کنیم و سخن‌گفتن از داستان خود، که گویی داستان دیگری است. برای آغاز این راه از داستان و کتاب‌های دیگران شروع می‌کنیم.

پدرم کتابخانه‌ای خوب، با هزار و پانصد کتاب داشت که برای هر نویسنده‌ای زیاد بود. وقتی بیست و دو سالم بود، همه‌ی کتاب‌ها را نخوانده بودم، ولی تک‌تک آن‌ها را می‌شناختم و می‌دانستم که کدامشان مهم است، کدامشان سبک ولی خوشخوان است، کدامشان کلاسیک است، کدامشان پاره‌ای چشم‌ناپوشیدنی از جهان است، کدامشان تاریخ محلی است و فراموش‌شدنی، اما سرگرم کننده، و کدامشان کتاب نویسنده‌ای فرانسوی است که پدرم به آن بسیار اهمیت می‌دهد. گاهی که از دور به این کتابخانه نگاه می‌کردم، با خودم می‌اندیشیدم که من هم در خانه‌ای دیگر، کتابخانه‌ای مثل این و حتی بهتر از این برای خودم خواهم داشت و دنیایی از کتاب برای خود خواهم ساخت. وقتی از دور نگاه می‌کردم، کتابخانه‌ی پدرم تصویر کوچکی از دنیا به نظرم می‌رسید. اما دنیایی بود که از چشم‌انداز ما، استانبول، دیده می‌شد. کتابخانه هم تأئیدی بود بر همین.

پدرم این کتایخانه را با کتاب‌هایی درست کرده بود که در سفرهای خارجی‌اش، خصوصاَ از پاریس و آمریکا خریده بود و همینطوربا کتاب‌هایی که در دوران جوانی‌اش در دهۀ چهل و پنجاه، از کتابفروشی‌هایی در استانبول خریده بود که کتاب خارجی نو و کهنه می‌فروختند، و من هم آن‌ها را می‌شناختم. دنیای من مخلوطی از دنیای محلی و کشوری‌ام و دنیای غرب شده بود.
از دهه‌ی هفتاد من هم آرمان‌گرایانه شروع به دست‌و‌پا‌کردن کتابخانه‌ای برای خودم کردم. هنوز تصمیم نگرفته بودم که نویسنده بشوم، ولی فهمیده بودم که نقاش نمی‌شوم، همانطور که در رمان "استانبول"ام اشاره کرده‌ام، و دقیقاَ نمی‌دانستم که زندگی‌ام چه سمت و سویی خواهد داشت.

احساس می کردم چيزی در زندگی ام کم است
از یک سو در درونم نسبت به همه چیز شور و شوق شدید و مهارنشدنی حس می‌کردم و تشنه‌ی خواندن و دانستن بودم؛ از سوی دیگر حس می‌کردم که در زندگی‌ام چیزی "کم" است و مثل دیگران زندگی نخواهم کرد. این حس درست مثل حسی بود که وقتی به کتابخانه‌ی پدرم نگاه می کردم به من دست می داد، احساس و اندیشه‌ی دوربودن از مرکز.

این مربوط می‌شود به زندگی آن سال‌ها در استانبول، احساس زندگی در حاشیه. نگرانی دیگرم، چه نقاش می شدم و چه نویسنده، این بود که به یقین می‌دانستم که در کشوری زندگی می‌کنم که به هنرمندان توجه نمی‌شود و تشویق نمی‌شوند. در سالهای دهه هفتاد، برای گذر از این کمبودها، با حرص و ولع، با پولی که پدرم به من می‌داد از کتابفروشی‌های کهنه‌فروش، کتاب‌های کهنه، دست‌دوم و خاک‌گرفته را می‌خریدم. کتاب‌فروشی‌هایی که در کنار راه‌ها، حیاط مساجد و کنار دیوارهای خراب واقع بودند. این کمبود امکانات و خرابی، اکثر اوقات باعث نومیدی می‌شد و گاهی به اندازه‌ی کتاب‌هایی که می‌خواندم، مرا متأثر می‌کرد.

آن زمان‌ها فکر می‌کردم همانطور که در زندگی "خارج از مرکز" هستم، در ادبیات هم اینطور است. در مرکز جهان زندگی به‌مراتب غنی‌تر و جذاب‌تری وجود داشت که من و همه‌ی اهالی استانبول و ترکیه از آن خارج بودیم. امروز فکر می‌کنم که این اندیشه مشترک بخش عمده‌ای از مردم جهان است. همینطور جهان ادبیات مرکزی داشت که باز من از آن دور بودم.

در اصل به جای ادبیات جهان، به ادبیات غرب می‌اندیشیدم که ما ترک‌ها در آن سهمی نداریم. کتابخانه‌ی پدرم هم آن را تأیید می‌کرد. از یک سو دنیای اطرافمان، کتاب‌ها وادبیات استانبول بود که بسیاری از جزئیاتش را دوست داشتم و دارم؛ و از سوی دیگر کتاب‌های دنیای غرب که هم رنجمان می‌داد و هم امیدوارمان می‌کرد. خواندن و نوشتن بیرون‌آمدن از دنیایی و پناه‌بردن به دیگری‌بودن‌، عجیب‌بودن و زیبایی دنیای دیگری است.

ادبياتی که دور از چشم دولت توليد می شود
احساس می‌کردم که پدرم برای فرار از دنیای اطراف و پناه‌بردن به غرب، درست مثل من که سال‌ها بعد این کار را می‌کردم، رمان می‌خواند یا به نظر من می‌رسید که با پناه‌بردن به کتاب‌ها، می‌خواستیم این کمبود فرهنگی را جبران کنیم. نه فقط خواندن، بلکه نوشتن هم رفت و آمد به جهان غرب بود. پدرم برای پرکردن بسیاری از دفترهای داخل چمدان، به پاریس رفته، و خودش را در اتاق هتل حبس کرده، و بعد نوشته‌هایش را به ترکیه آورده بود. این، وقتی به چمدان پدرم نگاه می‌کردم، ناراحتم می‌کرد.

بعد از بیست و پنج سال حبس‌کردن خود در یک اتاق، نویسندگی در ترکیه و سرپا ماندن، وقتی به چمدان پدرم نگاه می‌کردم، احساس می‌کردم که برای اینکه آنطور که دلمان می‌خواهد بنویسیم، باید این کار را پنهان از جامعه، مردم و دولت انجام دهیم. این مسأله مرا عصبی می‌کرد. شاید هم از دست پدرم اینقدرعصبانی بودم، به خاطر اینکه نویسندگی را به اندازه‌ی من جدی نگرفته بود.

در واقع از دست پدرم به این خاطر عصبانی بودم که بر خلاف من، برای هیچ چیز، کوچکترین تلاش و مبارزه‌ای نکرده و با دوستان و عزیزانش در جامعه زندگی کرده بود. به جای "عصبانی بودم" می‌توانم بگویم "حسودیم می‌شد" و حتی در گوشه‌ای از ذهنم می‌دانستم که این کلمۀ درست‌تری است و از این وضعیت ناراحت می‌شدم. با صدای عصبی و اندوهگین از خودم می‌پرسیدم: "خوشبختی چیست؟". خوشبختی این است که تنها در اتاقی احساس کنی که زندگی عمیقی داری؟ یا با جامعه و بقیه، با اعتقاد به همان چیزهایی که آنها اعتقاد دارند یا با وانمود به اعتقاد به آن‌ها، داشتن یک زندگی راحت است؟

این سؤالات از روی عصبانیت بود. اصلا معلوم نبود چرا معیار زندگی خوب، خوشبختی است. این خود باعث می‌شد که فکر کنم دقیقاً عکس قضیه ارزش بررسی دارد. اصلا معلوم نیست چقدر پدرم را که ازما و خانواده فرار می‌کرد، می‌شناختم و چقدر می‌توانستم پریشانی‌اش را ببینم.

وقتی چمدان پدر را باز کردم
چمدان پدرم را اول با این انگیزه‌ها باز کردم. آیا ممکن بود که رازی در میان باشد و پدرم اندوهی داشته که من از آن بی خبر بودم و صرفا با ریختن در قالب کلمات می‌توانسته تحملش کند؟ به محض اینکه چمدان را باز کردم، بوی چمدان مسافرتی را بیاد آوردم و متوجه بعضی از دفترهایی شدم که پدرم سال ها پیش، با بی‌تفاوتی به‌من نشان داده بود.

دفترها را یک‌به‌یک نگاه کردم. بخش عمده‌شان آن دفترهایی بودند که در جوانی، وقتی ما را گذاشته و رفته بود پاریس، نوشته بودشان. من مثل وقتی که زندگینامه‌ی نویسندگان محبوبم را می‌خواندم، می‌خواستم بدانم پدرم وقتی هم‌سن‌وسال من بوده، چه می‌نوشته و چگونه فکر می‌کرده است. طولی نکشید که فهمیدم یک چنین چیزی پیدا نمی‌کنم. بعلاوه در این میان، وقتی دفترها را بررسی می‌کردم، اینجا و آنجا شنیدن ِ صدای نویسنده پریشان‌ام می‌کرد. فکر کردم که این صدای پدرم نیست؛ واقعی نبود، یا اینکه صدای آدمی نبود که پدر واقعی من است.

حتی چیزی ترسناک‌تر از اینکه پدرم هنگام نوشتن، دیگر پدر واقعی من نبود، وجود داشت: ترس درونی‌ام از اصیل‌نبودن نوشته، از اینکه در نوشته‌هایش چیز جالبی پیدا نشود و اینکه ببینم پدرم خیلی تحت تأثیر دیگر نویسندگان است . این ترس تبدیل به بحران اصالت می‌شد، بحرانی که در سال‌های جوانی، تمام هستی‌ام، زندگی‌ام، خواست نوشتن و نوشته‌هایم را زیر سؤال می‌برد. ده سال اولی که شروع به رمان‌نوشتن کرده بودم، دائماً این ترس همراهم بود و نمی‌توانستم در برارش مقاومت کنم، ترس از اینکه همانطور که نقاشی‌کشیدن را کنار گذاشته بودم، یک روز هم در رمان‌نوشتن شکست می‌خورم و آن را هم کنار می‌گذارم.

خارج از مرکز بودن و عدم اصالت
از دو حسی که بلافاصله بعد از بستن چمدان پدرم و کنارگذاشتن آن بوجود آمد صحبت کردم: خارج از مرکز بودن و نگرانی از عدم اصالت. البته این اولین‌بار نبود که نگرانی‌ها تا عمق وجودم رخنه می‌کردند. این احساسات را سال‌های سال با تمام گستردگی‌، نتایج ناخواسته، لبه‌های عصبی، عقده‌های درونی به شکل‌های مختلف خوانده و نوشته بودم و پشت میز کار بررسی و کشف کرده و در آنها عمیق شده بودم. البته آنها را به صورت رنج‌های پیدا و پنهان و حساسیت‌های آزاردهنده، آشفتگی فکری‌ای می‌دانستم که از کتاب‌ها و زندگی نشأت می‌گیرند، و در جوانی بسیار حس‌شان کرده بودم.

با نوشتن کتاب‌ها و رمان‌ها حس خارج از مرکز بودن و اندیشه‌ی اصالت را در کلیت‌شان شناختم (مثلاً در مورد خارج از مرکز بودن "برف" و "استانبول" و در مورد اندیشه‌ی اصالت "نام من قرمز است" و "کتاب سیاه"). از نظر من نویسندگی یعنی اینکه روی زخم‌های پنهان درونمان تأمل کرده، آن‌ها را با صبر و حوصله بررسی کنیم و بشناسیم و عیان کنیم. بعد این دردها و زخم‌ها را آگاهانه تبدیل به قسمتی از نوشته و هویتمان کنیم.

نوشتن چيست؟
نوشتن سخن‌گفتن از چیزهایی است که همه می‌دانند، ولی نمی‌دانند که می‌دانند. خواننده از کشف این دانش، دیدن رشدش و شریک شدنش در آن، لذت می‌برد؛ درست مثل کسی که حیرت‌زده در جهانی آشنا گردش می‌کند. همینطور از این هنر لذت می‌بریم که چیزهای واقعی را که می‌شناسیم، در قالب کلمات می‌ریزد. نویسنده‌ای که خود را سال‌ها در اتاقی حبس می‌کند و هنرش را پرورش می‌دهد و نویسنده‌ای که برای خلق دنیایی نو، از زخم‌های درون خودش شروع می‌کند، دانسته یا نادانسته اعتقاد عمیقی به نوع بشر دارد. همیشه مطمئن بودم که انسان‌ها شبیه هم هستند و دیگران نیز زخم‌هایی از این دست در وجودشان هست، و از این رو، نوشته‌های مرا درک خواهند کرد.

تمام ادبیات حقیقی زاده‌ی این اطمینان کودکانه و خوش‌بینانه است. یک نفر که سال‌ها عزلت گزیده و می‌نویسد، این چنین بشریت و دنیای پیرامون را مخاطب قرار می‌دهد. از چمدان پدرم و زندگی بی‌رنگ‌وبوی ما در استانبول مشخص بود که دنیا مرکزی دارد که ما خیلی از آن دوریم. در کتاب‌هایم، بسیار از این حس خارج‌بودگی چخوفی و اندیشه اصالت سخن گفته‌ام. از روی تجربه‌ی شخصی می‌دانستم که بسیاری از مردم جهان، این احساسات را تجربه کرده‌اند؛ حتی بعضی‌ها درگیر ترس از ناتوانی، عدم اعتماد به نفس و تحقیرند.

وظيفه امروز ادبيات
بله، هنوز هم اولین مشکلات انسانْ آوارگی‌، بی‌خانمانی، گرسنگی و... است؛ اما امروزه شبکه‌های تلویزیونی و روزنامه‌ها، این مشکلات اساسی را خیلی سریع‌تر و آسان‌تر از ادبیات نشان می‌دهند. آن چیزی که امروز ادبیات باید بررسی کند و به آن بپردازد، مشکلات اساسی انسان است: ترس از جدااُفتادن، جدی‌گرفته‌نشدن، احساس بی‌ارزشی، احساس حقارت در جامعه، آسیب‌پذیری و انواع و اقسام بی‌حرمتی‌ها و همزاد این‌ها، خودستایی و تفاخرهای ملی‌گرایانه و... خیلی وقت‌ها، این اندیشه و نگرانی‌ها را که با زبانی جنون‌آمیز و شدیداً احساسی خود را بیان می‌کردند، با هر نگاه در تاریکی وجودم تشخیص می‌دادم.

بسیار شاهد بوده‌ام که در خارج از دنیای غربْ جماعات، جوامع و ملت‌های بزرگ، که درکشان برایم آسان است، برای فرار از ترس و نگرانی از تحقیر و احساس حقارت، گهگاه به راه‌حل‌های احمقانه‌ای متوسل شده‌اند. و از سوی دیگر می‌دانم که در دنیای غرب، ملت‌ها و دولت هایی که این‌ها را هم به آسانی درک می‌کنم، به دلیل تفاخر به ثروتمندی و پیشگامی در رنسانس، روشنگری و مدرنیسم، اسیر غروری به همان اندازه احمقانه شده‌اند.

پس می‌توان گفت که فقط پدرم نبود، بلکه همه‌ی ما این تفکر را که جهان مرکزی دارد، خیلی جدی می‌گیریم. حال آن که، آنچه که ما را برای نوشتن، سال‌ها در اتاق حبس می‌کند، درست برعکس، یک اطمینان است: ایمان به اینکه نوشته‌هایمان روزی خوانده و فهمیده خواهند شد، زیرا در همه جای جهان انسان‌ها شبیه هم‌اند. از تجربه‌ی شخصی و نوشته‌های پدرم می‌دانم که این ایمان، در حالی که پرت‌افتاده و خارج از بازی هستی، خوش‌بینی دردناک و اندوه‌زایی است.

حس دوگانه داستايفسکی
بارها و بارها عشق و نفرت توأمان داستایفسکی به غرب را که در تمام طول زندگی‌اش حس می‌کرد، در خود حس کرده‌ام. اما آنچه از این نویسنده‌ی بزرگ آموختم و منشأ خوش‌بینی‌ام بود، این بود که از روابط عاشقانه و خصمانه‌اش با غرب گذر کنم و به دنیایی برسم که فرای آنها خلق کرده است.

همه نویسندگانی که که زندگی‌شان را صرف نوشتن کرده‌اند، این واقعیت را می‌دانند که نویسنده در آخر، بعد از سال‌های سال نوشتن و دنیای دیگری خلق‌کردن، با هر انگیزه‌ای پشت میز نشسته باشد، از جای دیگری سر در می‌آورد. وقتی که با خشم و اندوه پشت میز می‌نشینیم، فرای آن خشم و اندوه به دنیای جدیدی می‌رسیم. آیا پدرم هم به چنین دنیایی رسیده بود؟ بعد از سفری طولانی، رسیدن به این عالم حس یک معجزه را دارد، درست مثل وقتی که بعد از یک سفر دریایی طولانی، به دنبال خشکی می‌گردیم و از میان مه، شبح جزیره‌ای ظاهر می‌شود که آرام‌آرام رنگ می‌گیرد.

این مثل حس مسافران غربی‌ای است که از جنوب می‌آیند و استانبول را از میان مه صبح‌گاهی می‌بینند. پایان سفری که با امید و کنجکاوی شروع شده است به شهر مساجد، مناره‌ها، خانه‌های رنگارنگ، خیابان‌ها، سربالایی‌ها، تپه‌ها و پل‌ها ختم می‌شود، به دنیایی کامل. انسان دوست دارد مانند خواننده‌ی خوبی که در میان صفحات کتاب گم می‌شود، وارد این شهر ظاهرشده شود و در این دنیای جدید گم شود.

جهان من استانبول است
خشمگین یا اندوهگین، به خاطر پیرامونی و خارج از مرکز بودن، پشت میز نشسته‌ایم و با فراموش‌کردن این احساسات، دنیای جدیدی آفریده‌ایم . بر عکس کودکی و نوجوانی، امروز مرکز عالم برای من استانبول است؛ نه به این خاطر که تمام عمرم را در آن گذرانده‌ام بلکه به این خاطر که که سی‌وسه سال، هم‌نفس تک‌تک خیابان، پل‌ها، مردمان، سگ‌ها، خانه‌ها، مساجد، چشمه‌ها، قهرمانان عجیب، مغازه‌ها، آدم‌های آشنا، دخمه‌های تاریک و روزها و شب‌هایش شده‌ام و روایت‌شان کرده‌ام.

از جایی به بعد، دنیای خیالی‌ام از کنترل من خارج می‌شود و در ذهنم از شهری که در آن زیسته‌ام نیز واقعی‌تر می‌شود. آن زمان است که گویی همه‌ی آن خیابان‌ها، اشیا و ساختمان‌ها، شروع می‌کنند به گفتگو با هم، گویی تمام روابطی که پیش از این از آن‌ها در ذهن داشتم به واقعیت می‌پیوندد. گویی در کتاب‌ها و خیالات من نیست که زنده‌اند، بلکه خودشان شروع به زندگی می‌کنند.

هنگام نگاه‌کردن به چمدان پدرم، نباید پیش‌داوری می‌کردم، شاید پدرم هم به خاطر سال‌ها نوشتن، این نوع شادی‌های نویسندگان را کشف کرده بود. بعلاوه من از پدرم متشکر بودم؛ به خاطر اینکه پدری مانند دیگران نبود، از آن پدرهایی نبود که که دستور می‌دهند، ممنوع می‌کنند، تحقیر می‌کنند و مجازات می‌کنند؛ بلکه همیشه بیشترین احترام را می‌گذاشت و مرا آزاد می‌گذاشت. فکر می‌کردم که اگر گهگاه خلاقیتم آزادانه و کودکانه بکار می‌افتد، به خاطر این است که بر عکس بسیاری از دوستان دوران کودکی و نوجوانی، ترس از پدر را تجربه نکرده بودم.

حتی گاهی اوقات فکر می‌کردم به این خاطر نویسنده شده‌ام که پدرم می‌خواسته است. باید نوشته‌هایش را با میل و رغبت می‌خواندم و می‌فهمیدم که که در اتاق‌های هتل‌ها چه نوشته است.
چمدان پدرم هنوز همان جایی بود که گذاشته بود، آن را باز کردم. با عزم راسخ بعضی از صفحات بعضی دفترها را خواندم. پدرم چه نوشته بود؟ از هتل‌های پاریس منظره‌ای را به یاد می‌آورم، شعرهایی، پارادوکس‌هایی و تحلیل‌هایی... خودم را مثل کسی حس می‌کردم که بعد از تصادف رانندگی، سعی می‌کند جزئیات را به یاد بیاورد ولی نمی‌تواند و یا نمی‌خواهد. در کودکی بعد از تمام‌شدن دعوای پدر و مادرم، سکوتی آزاردهنده حاکم می‌شد، پدرم برای اینکه حال و هوا عوض شود رادیو روشن می‌کرد، موسیقی کمک می‌کرد رویداده‌ها را فرا موش کنیم.

می نويسم تا ...
بگذارید من هم همان کاری را که موسیقی می‌کرد بکنم و یکی دو کلمه خوش بگویم و موضوع را عوض کنم. می‌دانید بیشترین پرسشی که از ما نویسندگان پرسیده می‌شود و ما هم آن را از همه بیشتر از همه دوست داریم، این است که: چرا می‌نویسید؟ چون دلم می‌خواهد، می‌نویسم! چون مثل دیگران یک کار معمولی ندارم، می‌نویسم. می‌نویسم که کتاب‌های دیگری شبیه کتاب‌هایم نوشته شود تا بخوانم‌شان. چون از دست شما، از دست همه، عصبانی‌ام، می‌نویسم. می‌نویسم چون از اینکه یک روز تمام در اتاق بنشینم و بنویسم خوشم می‌آید.

می نویسم چون تنها زمانی می‌توانم واقعیت زندگی را تحمل کنم که عوض‌اش کنم. می‌نویسم تا مردم دنیا بدانند که من و دیگران، همه‌مان، در استانبول، در ترکیه چگونه زندگی می‌کنیم. می‌نویسم چون بوی قلم، کاغذ و جوهر را دوست دارم. می‌نویسم چون به ادبیات، به خصوص هنر رمان، ایمان دارم. می‌نویسم چون عادت دارم و چون علاقه دارم. می‌نویسم چون از فراموش‌شدن می‌ترسم. می‌نویسم چون شهرت و توجه را دوست دارم. برای تنهاماندن می‌نویسم.

می‌نویسم تا بفهمم چرا تا این اندازه از دست همه عصبانی هستم. می‌نویسم چون دوست دارم خوانده شوم. می‌نویسم چون وقتی این رمان، این مقاله یا این صفحه را شروع کرده‌ام، می‌خواهم تمامش کنم. می‌نویسم چون هرکس این را از من انتظار دارد. می‌نویسم چون کودکانه، به نامیرایی کتابخانه‌ها و پایداری کتاب‌هایم در قفسه‌های کتابخانه‌ها اعتقاد دارم. می‌نویسم چون زندگی‌، دنیا و همه‌چیزْ باورنکردنی، زیبا و تعجب‌برانگیز است. می‌نویسم چون از ریختن غنا و زیبایی زندگی در قالب کلمات لذت می‌برم. می‌نویسم نه برای روایت داستان، بلکه برای خلقش. می‌نویسم تا از این احساس که جای رفتنی‌ای هست که من نمی‌توانم به آنجا – مثل رویا – بروم رهایی یابم. می‌نویسم چون نتوانستم هر طور شده شاد باشم. برای شادشدن می‌نویسم.

چشم در چشم پدر
یک هفته بعداز این که پدرم به اتاق کارم آمده بود و چمدان را گذاشته بود، مثل همیشه با یک بسته شکلات در دست – فراموش می‌کرد که چهل و هشت سالم است – دوباره به دیدن‌ام آمد. مثل همیشه از زندگی، سیاست و حرف‌های خاله زنکی صحبت کردیم و خندیدیم. یک لحظه نگاه پدرم به چمدان خیره ماند و فهمید که آن را جابه‌جا کرده‌ام. چشم در چشم شدیم. سکوتی آزاردهنده حاکم شد. نگاهم را دزدیدم و نگفتم که چمدان را باز کرده و سعی کرده‌ام آنها را بخوانم. اما او فهمید. من هم فهمیدم که او فهمید. او هم فهمید که من هم فهمیدم که او فهمیده است.

همه این فهمیدن‌ها فقط چند ثانیه طول کشید. پدرم آدم راحت، با اعتماد به نفس و شادی بود، مثل همیشه خندید. وقتی از خانه بیرون می‌رفت، حرف‌های خوش و تشویق کننده‌ای را که همیشه می گفت، تکرار کرد.

پشت سرش نگاهش می‌کردم و به شادی، بی‌غمی و خونسردی‌اش غبطه می‌خوردم. یادم می‌آید که آن روز، شادی خجالت آوری در درونم حس کردم. شاید مثل او راحت و خونسرد نبودم و زندگی شادی نداشتم، ولی حق نویسندگی را ادا کرده بودم، فهمیدید... از اینکه چنین احساسی نسبت به پدرم داشتم، خجالت می‌کشیدم. مخصوصاً که پدرم هیچ‌وقت در زندگی تحت فشارم نگذاشته بود و همیشه مرا آزاد گذاشته بود. همه این‌ها به ما یاد آور می‌شود که نوشتن و ادبیات رابطه‌ی نزدیکی از یک سو با کمبودی دارد که در مرکز زندگی مان هست، و از سوی دیگر با احساس گناه و شادی.

اما داستانم نیمه‌ی دیگری دارد که با یادآوری آن، احساس گناه عمیق‌تری می‌کنم. بیست ودو سالم بود ،بیست سال قبل از این که پدرم چمدان را به من بدهد، و تصمیم گرفته بودم همه چیز را رها کنم و رمان‌نویس شوم، خودم را در اتاقی حبس کرده بودم و چهار سال بعد اولین رمانم "جِودَت آقا و پسرانش" را تمام کرده بودم، ولی هنوز چاپ نشده بود، نسخه‌ای از نمونه‌ی ماشین‌شده‌اش را با دستان لرزان به پدرم دادم تا بخواند و نظرش را بگوید. فقط برای این نمی‌خواستم کتابم را بخواند که به سلیقه و تیزبینی‌اش اعتقاد داشتم، بلکه برای این بود که وقتی می‌خواستم نویسنده شوم، برعکس مادرم، هیچ مخالفتی نکرد. به همین دلیل موافقتش برایم اهمیت داشت. آن موقع پدرم از ما دور بود. بی‌صبرانه منتظر بازگشتش بودم. دو هفته بعد که آمد، دوان‌دوان رفتم و در را برایش باز کردم. پدرم هیچ نگفت، ولی چنان بغلم کرد که فهمیدم کتابم را خیلی پسندیده است.

چند لحظه‌ای خیلی احساساتی شده بودیم و دست و پا چلفتی بازی در آوردیم؛ بعد سکوت آزاردهنده ای حاکم شد. کمی گذشت و پدرم کمی راحت‌تر شد، هیجان‌زده و مبالغه‌آمیز، از اعتقادش به من یا به کتاب اولم حرف زد و گفت این جایزه‌ای را که امروز با شادی بسیار پذیرفتم، خواهم گرفت. این حرف را نزده بود که من باورش کنم یا گرفتن جایزه را هدفم قرار دهم، بلکه مثل پدر ترکی که به پسرش می‌گوید "تو روزی پاشا خواهی شد" برای تشویق و حمایت گفته بود. سال‌ها هم این حرف را، هر وقت مرا می‌دید، برای جرأت دادن به من تکرار می‌کرد.
پدرم دسامبر سال 2002 درگذشت.

امروز که با رأی ارزشمند آکادمی سوئد این جایزه و این افتخار نصیب من شده است، دوست داشتم که پدرم هم با ما باشد.

--------------------------------------------
*کولونیا : مخلوط الکل و اسانس که ترک‌ها برای شادابی به دست و صورت می‌مالند.

**عناوين داخلی به متن افزوده شده است - زمانه

--------------------------------------------

سايت اورهان پاموک