تاریخ انتشار: ۱۶ آذر ۱۳۸۵ • چاپ کنید    

هفت شاخه رُزِ سُرخ، دریا و آفتاب

خلیل رستم‌خانی(۱)

امروز ۱۰ آبانِ ۱۳۸۵ سومین سالگردِ درگذشتِ روشنک بود. وقتی دسته گُلِ سُرخ را به‌رسمِ هرساله روی خاک می‌گذاشتم، باز تصاویری از گذشته از ذهنم می‌گذشت. کم‌تر لحظه‌ای بدون این تصاویر می‌گذرد، هر‌چند مثلِ همیشه پَس و پیش هستند.


زمستان سال ۱۳۷۰، اوجِ دورانی بود که به زندانیانِ سیاسی با دست و دلبازی مرخصی می‌دادند. من و روشنک، همراهِ پرویز داریوش که برای من همیشه «آقای داریوش» بود، رفته بودیم دفترِ رسمی‌که ازدواج کنیم! کاوه در خانه نزدِ نوشی، مادرِ روشنک، بود. نزدیک به سه سال بود که کاوه وجود داشت. نوشی می‌گفت اولین کلماتی‌که به‌زبان آورده بود «بابا»، «دادگاه» و «اوین» بودند. به‌هر ‌رو، به‌علتِ وجودِ کاوه نمی‌شد رسماً ازدواج کرد و باید اقرار می‌کردیم که خودمان ازدواج کرده‌ایم و یک اقرارنامة ازدواج، با ذکرِ وجودِ کاوه در آن، تنظیم می‌شد. تا پیش از دستگیری در سالِ ۱۳۶۹، من فراری و مخفی و صاحبِ اسم و رسمِ جَعلی بودم و نمی‌توانستیم رسماً در دفتر ازدواج کنیم. اهمیتی هم برای‌مان نداشت و قصدش را هم نداشتیم. اما دستگیری من و مسائل و مشکلاتِ مربوطه‌ راهِ دیگری باقی نمی‌گذاشت.

در پاسخِ پُرسشِ سردفتر درباره مهریه، روشنک گفت: «هفت شاخه رٌزِ سرخ!» سردفتر مبهوت مانده بود. می‌گفت: «این‌که نمی‌شود، باید چیزِ دیگری هم باشد.» و مهریه‌ای به‌میزانِ ۱۰۰ هزار تومان پیشنهاد کرد. از او اصرار و از روشنک انکار. بالاخره، روشنک رضایت داد که یک حلقه هم اضافه شود. و دفتریار که طبعاً از واقعیت بی‌خبر بود، نوشت یک حلقة طلا و هفت گُلِ رُزِ سرخ ایران، و با‌لبخندی پیروزمندانه در‌حالی‌که حسِ «همشهری‌گری»اش گُل کرده بود، به تُرکی به من گفت: «آمدیم و دو روز دیگر گفت یکیش را از هلند می‌خواهم، یکیش را از آلمان...» و تازه پس از آن، تأکید کرد که: «تماماً دریافت شده است!»

چیزی نگذشت که کاوه به سنِ دبستان رسید، سالِ ۱۳۷۴. با‌هم توافق داشتیم که باید به مدرسة دولتی برود و حتی اگر توانایی مالی داشته باشیم نباید نامش را در مدارسِ «غیرِانتفاعی» ثبت کنیم، چون به‌نظرِ ما باید همچون کودکانِ عادی و با آن‌ها بزرگ می‌شد. در دبستانِ مربوط به مُجتمعِ آموزشی‌که سابقاً اندیشه نام داشت و اکنون هرتکه‌اش نامی آشنا یا ناآشنا به‌خود گرفته بود و نزدیکِ خانه‌مان بود، نامش را نوشتیم. روزِ اولِ کلاسِ اولی‌ها، هر‌سه با‌هم به مدرسه رفته بودیم. روشنک در حیاطِ مدرسه می‌چرخید، فیلم می‌گرفت و اشگ به‌چشم داشت. بعد هم در انتخاباتِ انجمنِ اولیا و مُربیان به عضویتِ انجمن انتخاب شد. تصور می‌کردیم می‌شود و باید کاری انجام داد. خیلی زود با برخی از اعضای انجمن درگیر شد. یکی می‌خواست از انجمن برای عقدِ قراردادِ تعمیرات در مدرسه استفاده کند و یکی‌دیگر به‌قصدِ استفاده از عنوانِ ریاستِ انجمن، عضوِ آن شده بود.

بعد سالِ ۱۳۷۵رسید و دو بار بازداشت که در زندگینامه‌اش اشاره کرده‌ام. خطر او را هم مثلِ دیگران تهدید می‌کرد. پاییزِ ۱۳۷۷ بود و نامِ روشنک هم در بعضی فهرست‌های‌ مرگ در تهران منتشر شده بود. مقامات شماره ‌تلفن‌های آقایان تاج‌زاده و حجاریان را به نویسندگان داده بودند تا در‌صورتِ لُزوم، تماس بگیرند. انگار خطر منتظر می‌ماند تا قُربانی تلفن کند! اما رویدادهای جالبی هم پیش می‌آمد. یک شب، حدودِ ساعتِ ۲ بعد از نیمه‌شب، نوشی از طبقه پایین با‌عجله آمد بالا و گفت یکی از مهمانانش بعد از رسیدن به خانه تلفن کرده و گفته که یک جیپ بیرونِ خانه ایستاده و دو نفر در آن نشسته‌اند. دویدیم پُشتِ پنجره و مدتی با‌احتیاط، از ‌لای پرده، جیپ را زیرِ‌نظر گرفتیم. عجیب بود. شاید دو ساعتی می‌شد که درست زیرِ تیرِ چراغِ خیابان توقف کرده بود و دودِ سیگار هم از پنجره‌هایِ آن بیرون می‌‌آمد. بالاخره نوشی را فرستادیم پایین تا به پلیسِ ۱۱۰ تلفن کند؛ گرچه امیدی به پلیس نداشتیم. نمی‌دانم نوشی در تلفن چه گفته بود که خیلی زود مأمورانِ مُسلسل به‌دستِ پلیس از چند اتومبیل ریختند بیرون و جیپ و مردِ راننده را که قصد داشت حرکت کند، متوقف کردند. اما درست دقایقی پیش از آن، دختری از جیپ پیاده شده و کمی بالاتر واردِ خانه‌ای شده بود!

یادِ آخرین گفت‌وگوی‌مان می‌اُفتم. دوشنبه بود، ۱۷ مارسِ ۲۰۰۳ (۲۶ اسفندِ ۱۳۸۱). هر روز از ایران به او تلفن می‌کردم. از سه‌شنبه پیش، ۱۱ مارس، در بیمارستان بود. گفت: «فردا بعدازظهر قرار است ‌نمونه‌برداری کنند.» گفتم: «من فردا باید بروم زندانِ ساوه مرخصی‌ام را تمدید کنم (۲). عصر که برگردم، حتماً از اتاقِ عمل در‌آمده‌ای ولی نمی‌توانی حرف بزنی. حالَت را از کاوه می‌پرسم و روزِ بعد به‌ت تلفن می‌کنم.» گفت: «بیا مرا ببر کنارِ دریا. من دریا و آفتاب می‌خواهم تا خوب بشوم. اما این‌ها می‌گویند باید در بیمارستان باشی.» گفتم: «حتماً می‌آیم می‌برمت.» گفت: «والس هم با من می‌رقصی؟» گفتم: «البته.» اما سه هفته بعد، وقتی موفق شدم بالای سرِ او برسم که در اغما بود. دو ماه به‌همان حال ماند. دیگر نومید شده بودم که چشم باز کرد و اطرافیانش و مرا نیز تشخیص داد، ولی دیگر ناتوان از گفت‌وگو بود. یکی دو ماه بعد، دوباره حالش رو به‌وخامت گذاشت تا این‌که به پایانِ راه رسید.

پیش از رفتن به بیمارستان در مارسِ ۲۰۰۳، چندی بود که حالش بدتر شده بود ولی متخصصِ پرتو‌ درمانی به او گفته بود باید برای شروعِ درمان مدتی منتظر بمانَد. چند ماه پیش‌تر از آن، از روی نگرانی و با‌توجه به زندانی بودنِ من، متنی نوشته و سرپرستی کاوه را، در‌صورتی‌که برای خودش اتفاقی می‌افتاد، به خواهرش رخشانه و زن‌دایی و دوستِ مهربانش رِناته واگذار کرده بود. بالاخره به‌اصرارِ من از پُشتِ تلفن و به‌همتِ رِناته، به بیمارستان منتقل شد. از سنِ ۱۱ سالگی که به آلمان رفته بود سال‌ها با دایی خوبش سیاوش، رِناته و پدر و مادرِ رناته زندگی کرده بود و از مادرِ مهربانِ رِناته که بسیار دوستش می‌داشت، آشپزی آموخته بود. وقتی پس از سال‌ها دوباره به‌اجبار در آلمان ماندگار شده بود، باز در طبقه بالای خانه سیا و رِناته زندگی می‌کرد. این نزدیکی به آن‌ها، یکی از دو دلخوشی‌مان از اردیبهشتِ ۱۳۷۹ به بعد بود . (۳)

از ژانویة ۲۰۰۰ او با بورسِ یک‌ساله انجمنِ قلمِ آلمان در مونیخ اقامت داشت. عیدِ ۱۳۷۹، من و کاوه به مونیخ نزدِ او رفتیم و ۲۰ روز، آخرین دوران شادِ زندگی مشترك‌مان را با‌هم گذراندیم. سپس ما به‌سوی ایران پرواز کردیم و او به‌سوی برلین رفت تا در کنفرانسِ برلین به کار ترجمه کمک برسانَد. پس از آن، رشته‌ای ازمُصیبت‌ها، یكی پس از دیگری آمدند. وقتی سومِ اردیبهشت از كاوه پرسیدم فكر می‌كند برای تولدش چه هدیه‌ای دریافت می‌كند، و او گفت مامانم را به من بده، زبانم بند آمد و اشک در چشمانم حلقه زد. پاسخی نداشتم. نمی‌دانستیم خیلی زود از پدرش هم جدا خواهد شد. بِجی، مادربزرگِ نازنینِ روشنك، یک هفته بعد درکمالِ آرامش درگذشت. من ۱۹ اردیبهشت به‌خاطرِ كنفرانسِ برلین بازداشت شدم. بعد از آن منصور، خویشِ نزدیكِ روشنك و همسرِ مادربزرگش كه در سال‌های حبسِ قبلی من همواره در نقشِ «راننده» روشنك و كاوه را به زندانِ اوین می‌بُرد و می‌آوَرد، مفقود شد. او دچارِ آلزایمر بود و ناغافل از خانة سالمندان، محلِ اقامتش، بیرون رفته بود. بعداً معلوم شد که جنازه‌اش را گُمنام در بهشتِ زهرا به‌خاك سپُرده‌اند.

نوشی تحتِ فشارهای توان‌فرسای ناشی از اوضاع، دو بار در بیمارستان بستری شد؛ یک بار در شهریورِ ۱۳۷۹ و یک بار هم در عیدِ ۱۳۸۰. پدرِ روشنک در اسفندِ ۱۳۷۹ در‌حالی‌که چشم‌انتظارِ دیدارِ روشنک بود، در بیمارستان درگذشت. نهایتِ فاجعه هنوز در پیش بود: تومورِ مغزی روشنک در طی اقامت در آلمان، یعنی در فاصلة زمستانِ ۱۳۷۸ تا اواسطِ ۱۳۸۱، از یک تومورِ غیرِ‌بدخیم که از سالِ ۱۳۷۱ دو بار در سال کُنترل شده و بدونِ تغییر مانده بود، به یک تومورِ به‌شدت بدخیم تبدیل شد و این را پس از نمونه‌برداری آخر و خونریزی مُنجر به حالِ اغما فرو‌رفتنِِ او فهمیدیم.

باز‌هم می‌توان به این فهرست افزود. اما خاطره‌های بهتری هم وجود دارد. «انسان‌دوستی و خشونتِ» مرلو‌پونتی را ترجمه کرده بود. مطابقِ معمولِ سال‌های پیش‌تر، اولین خواننده و ویراستارش بودم . اصلِ کتاب به فرانسه بود و او هم مثلِ همیشه آن را از آلمانی ترجمه کرده بود. من که پیش از انقلاب، بخش‌هایی از این کتاب را از انگلیسی ترجمه کرده و کناری گذاشته بودم، طبعاً گرایش داشتم که بخش‌های موردِ سؤال را با نُسخه انگلیسی مقابله کنم. در این فرایندِ تازه، با‌تعجب متوجه شدم که ترجمه انگلیسی دارای بی‌دقتی‌‌ها و اشکالاتِ چندی است که حتی با دقیق خواندنِ متنِ انگلیسی، بدونِ نیاز به مُراجعه به نُسخه اصل یا نُسخه آلمانی، منطقاً قابلِ تشخیص بود. ناشر هم با‌وجودِ اطلاعِ کم از زبانِ خارجی، فرصت را برای طرحِ شک و شُبهه‌ در‌باره صحتِ ترجمه مناسب دیده بود. روشنک به‌درستی تصمیم گرفت ترجمه را برای مقابله با اصلِ فرانسه، به بابک احمدی بدهد. پس از این مقابله، روشن شد که ایرادی در ترجمه نبوده و روشنک حق داشته است. کسانی‌که با او در این زمینه کار کرده‌اند می‌دانند که در‌باره هر تغییر و اصلاحی سخت‌گیر بود و آن‌قدر به بحث می‌پرداخت تا قانع شود یا قانع کند. بارها به‌درستی یادآوری می‌کرد که در هر زبانِ خارجی نیز کلمات و بیان‌هایی برای یک مفهوم وجود دارد و بسیاری مفاهیم و جملات را می‌توان به‌طرقِ مختلف بیان کرد و لزومی ندارد این تفاوت‌ها در فارسی نادیده گرفته و جمله‌ها و متن‌ها همه یک نوع بیان شوند.

فکرِ کتاب از سرش بیرون نمی‌رفت. متأسفانه تلاشِ معاش و نیز کمبودِ مترجمِ رسمی خوبِ زبانِ آلمانی باعث شده بود که او مدت‌های طولانی ناگزیر از فعالیتِ بیش‌تر در دارالترجمه بشود و از ترجمه کتاب باز‌بماند. همواره از این وضع ناراضی بود. در همان سال‌ها، چندین مقاله از مانس اشپربر ترجمه کرد. ترجمه‌ای هم در‌باره حقوقِ بشر دارد که برایم روشن نیست اثرِ چه‌کسی است. در سالِ آخرِ زندگی، تصمیم گرفته بود کتابی دو‌جلدی از هانا آرنت با‌عنوانِ «کتابِ فکر» ترجمه کند که روزنگارِ فلسفی آرنت بود. دریغ که مُجالِ آن را نیافت!

کتابنامه روشنک داریوش:

کتابها:
تغییرات در‌اقتصادِ کشاورزی ایران در‌اثرِ انقلابِ سفید (پایان‌نامه تحصیلی)

وضعِ زنان در جمهوری اسلامی ایران

قطره اشکی در اقیانوس (مانس اشپربر)

چرخ‌دنده (ژان پل سارتر)

یک زندگی سیاسی (اشپربر و دیگران)

در تبعید (لئون فویشت وانگر)

انسان دوستی و خشونت (موریس مرلوپونتی)

لنا، ماجرای جنگ و داستانِ دِهِ من (کِتِه رِشایس)

قرنِ من (گونتر گراس)

مقاله‌های منتشر شده به آلمانی:

زنان در کنفرانسِ برلین
یادداشت‌هایی از مونیخ

تأملاتی در‌باره وضعیتِ سیاسی در ایران

زبانِ خارجی، نوشته‌های زنانِ تبعیدی

برخی مقالات در نشریاتِ آلمانی

مقالات آلمانی (منتشر نشده):
کتابِ خاطراتِ ۱۳۷۱-۱۳۶۹ (حدودِ ۲۰۰ صفحه) با‌عنوانِ هراس از مرگ

متن‌های دستنویسِ فراوان که هنوز محتوای‌شان بر من روشن نیست.

ترجمه‌هایی از بعضی داستان‌های فارسی

و نوشته‌ها و مقاله‌هایی از جمله:

‌نامه سرگشاده زنانِ ایرانی
همگان مُقصرند مگر این‌که خلافِ آن ثابت شود

چند گزارش‌ در‌باره بازداشت‌های نویسندگان

گزارشی در‌باره سفرِ نویسندگان به ارمنستان و حادثه اتوبوس

مقاله‌های ترجمه شده به فارسی ( منتشرنشده):
دیالکتیکِ سازش و مقاومت (اشپربر)

گِل در دستِ کوزه‌گر (اشپربر)

زمانه تحقیر (اشپربر)

درباره نیروی جاذبه حکومت‌های خودکامه (اشپربر)

در‌باره استفاده معقول و نامعقول از خِرد (اشپربر)

در‌باره ارتباطِ حقوقِ بشر با دمُکراسی: در‌آغاز چه‌چیزی موردِ نیاز است؟

برای تهیه کتاب «روشنک داریوش٬ یک زندگی» می‌توانید با این نشانی تماس بگیرید:
BOKARTHUS

Safirgatan 9 #80

421 48 V. Frolunda

Sweden

tel & Fax: 0046 - 31 - 15 22 77

mobil: 0046 - 739 - 51 36 07

email: bokarthus@hotmail.com

----------------
۱-به نقل از کتاب «روشنک داریوش، یک زندگی» (ویراستار: ناصر زراعتی، آذر ۱۳۸۵، خانه هنر و ادبیات گوتنبرگ – سوئد)
۲-نصيبِ من از کنفرانسِ برلين در سالِ ۱۳۷۹، حُکمِ ۸ سال زندان در تبعيد بود که داستانش را روشنک در پيام‌هايش به نشست‌هايي در لندن و آمريکا نوشته و در همين کتاب آمده است.
۳- دومي و قطعاً مهم‌تر، اعزامِ کاوه نزدِ او بود. اقداماتِ مختلف برايِ فرستادنِ کاوه به خارج در طيِ بازداشتِ من نتيجه نداده بود و پس از پايانِ بازداشتِ اوليه و شش‌ماهه من در آبانِ ۱۳۷۹، و در‌حالي‌که در انتظارِ حکمِ دادگاه به‌سر می‌بُردم و گرچه جدايي از کاوه برايم بسيار دشوار بود، بالاخره پس از دوندگيِ زياد موفق شده بودم برای کاوه گذرنامة مُستقل بگيرم و او را به آلمان نزدِ روشنک بفرستم. پس از صُدورِ حُکم سنگينِ دادگاه، شادمانی‌مان از اين موفقيت دو‌چندان شد، چون کاوه حداقل با يیي از والدينش زندگی می‌کرد.
۴-البته قطره اشکي در اقيانوس (مانس اشپربر) را پيش از آشنايي‌مان ترجمه و منتشر کرده بود. پس از انتشار، قرار شد ويرايشِ ديگري به‌قصدِ چاپِ دوم انجام بدهيم. من در اين زمينه مقداری کار کردم و مقداري هم يک دوستِ خوب. اما نسخة ويرايش‌شده سال‌ها در انتظار ماند و به‌چاپ نرسيد. آخرين ترجمه‌اش، قرنِ من (گونتر گراس) را هم خوانده و ويرايش کرده بودم و شايد فقط چند داستان از صد داستانِ آن باقي مانده بود که بازداشت شدم.

نظرهای خوانندگان

هميشه به اين باور دارم كه زنان بيرون از شاهنامه كم نيستند كه همگى ايران را سرفراز مى كنند . همه زنان ايران ، همه چندتا را براى نمونه نام مى برم و به فروهر روشنك داريوش درود مى فرستم :
دكتر ژاله آموزگار، دكتر قريب، سيمين بهبهانى،، فروغ ،شكوه ميرزادگى، دلكس، مرضيه ، روح انگيزكار، شهلا لاهيجى و......

-- دكتر تورج پارسي ، Apr 21, 2007 در ساعت 06:22 PM

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)





از دست ندهید


یعقوب یادعلی در زندان است

پشت پرده حوزه روی وب

پل برن؛ مردی پويا و فروتن

ملاقات با جنبش مقاومت عراق

«ایران و خلیج فارس» در دانشگاه اسراییلی