رادیو زمانه

تاریخ انتشار: ۱۲ مهر ۱۳۸۵
نشستن میان دو صندلی

نامه‌ی اول

شنيدن فايل صوتی


سلام آتوسای مهربان،

پیش‌ترها گفته بودم به تو که دارم می‌روم ایران. گرچه بیش‌تر از دو سال از آخرین سفرم به ایران نمی‌گذرد، با این وجود اما این روزها از شوق سفر دل توی دلم نیست. آدم‌هایی مثل ِ من و تو که بیش‌تر از نیمی از عمرمان را در خارج از کشور گذرانده‌ایم، به راستی نمی‌دانیم کجایی هستیم. آیا هنوز ایرانی هستیم یا آلمانی شده‌ایم؟ از طرفی رگ و ریشه‌مان ایرانی است و از طرف ِ دیگر هنوز نمی‌شود ما را آلمانی دانست. می‌بینی که، «این‌جا» به ما می‌گویند (خارجی) و «آن‌جا» به ما می‌گویند (آلمانی). به قول ِ آلمانی‌ها انگار نشسته‌ایم بین دو صندلی.

بگذریم. ضمن روزشماری، مشغول تهیه‌ی مقدمات ِ سفر هستم که چندان‌ که اُفتد و دانی، چیزی غیر از خریدن سوغاتی نیست. می‌خواهم برای مدتی بروم «آن‌جا»، کمی هوای وطن تنفس کنم و آفتاب ِ وطن به پوست برسانم و غذای وطن بخورم و فقط به زبان مادری بگویم و وفقط زبان ِ مادری بشنوم. می‌روم ‌وطن را ببینم.

بگذار از صاحب خانه‌ام آقای وینتاباوُئا (Winterbauer) و هم‌سرش، که آن‌ها را یک‌بار دیده بودی، شروع کنم. یک ماهی می‌شد این صاحب‌خانه‌ی هشتاد و دو ساله و هم‌سر ِ هفتاد و هشت‌ ساله‌اش را نمی‌دیدم که هر روز ساعت ده سوار بنز ِ نقره‌ای رنگ ِ استیشن‌شان بشوند، تا بروند در استخر ِ خانه‌ی پسرشان شنا کنند. یا بعداز ظهرها، ساعت پنج، دوباره زن‌ بنشیند کنار دست‌ ِ شوهرتا با هم بروند به قدم‌زدن‌های یک ساعته‌ی روزانه‌شان در کوه ِ مقابل خانه برسند. می‌گویند: «آدم باید به فکر سلامتی‌اش باشد. ما نمی‌فهمیم شما چطور ساعت‌ها از پشت این کامپیوتر تکان نمی‌خورید.» خانه‌ام را که دیده‌ای. در طبقه‌ی هم‌کف است و ما سه تا می‌توانیم، بی این‌که سوءظنی ایجاد بشود، محترمانه هم‌دیگر را زیر نظر داشته‌باشیم.

گاهی که حالم خوب نیست، صدایشان می‌کنم « دهقان زمستانی» و وقتی سرحالم، نام شاعرانه‌ای به آن‌ها می‌دهم: «زمستان‌ساز». « Winterbauer» را به فارسی که ترجمه بکنیم، هر دو معنی را می‌دهد.

دو ماهی می‌شود که «خانم دهقان زمستانی» یا « خانم زمستان‌ساز» آلزایمر گرفته. از آن زمان لب‌خند از لب‌اش دور نمی‌شود. به موهای سفیدش بیگودی می‌پیچد، می‌ایستد روی بالکن‌ ِ خانه‌شان که سقف ِ آپارتمان من است، با لبخند به تماشای نمی‌دانم چی می‌نشیند و زیر لب با خودش حرف می‌زند. و هربار که چشم‌مان به هم می‌افتد، فرقی نمی‌کند روزی چندبار، یک «هالو» به طرف ِ هم پرت می‌کنیم. خانم دهقان زمستانی،از روزی که دچار این بیماری شده، دیگر روی زمین راه نمی‌رود، با موهای سفید و شانه‌خورده و مرتب‌اش، مثل فرشته‌ای در یک صبح ِ مه‌آلود ِ بهاری روی آب دریاچه می‌خرامد: آهسته و البته لب‌خند به لب. به این خاطر از همان دو ماه پیش اسم‌اش را گذاشته‌ام «فه Fee» که همان فرشته‌ی خودمان باشد.


حالا، امروز از مسافرت یک‌ماهه‌شان به اسپانیا برگشته‌اند. بعد از چاق سلامتی‌ها معمول، آقای دهقان زمستانی می‌پرسد:

شما امسال تعطیلات ِ تابستانی‌تان را در کجا می‌گذارنید؟
یاد درس‌های انگلیسی دوران دبیرستان می‌افتم، وقتی لغت (Vacation) را برای اولین‌بار یاد می‌گرفتیم. آن وقت‌ها نمی‌فهمیدم که رفتن به تعطیلات ِ تابستانی یعنی چه. تابستان برای من برابر بود با کار، بلال و میوه فروختن، گچ‌کاری و جوش‌کاری. از وقتی پایم به این‌طرف بازشد، تازه فهمیدم برای مردم اروپا سفر در تابستان مثل زیارت ِ مشهد ِ سالانه‌ی بیش‌تر مردم ِ شمال است: امری واجب. و بعد یاد مقاله‌ی صمد بهرنگی می‌افتم در «کندوکاو در مسایل تربیتی ایران» که معلم بیچاره‌ی انگلیسی نمی‌دانست «هات داگ» چیست و آن را به «سگ ِ داغ» معنی کرده بود. خوش‌خوشانم می‌شود، هوا آفتابی است و من آفتابی‌تر. می‌گویم:

حدس بزنید!
یونان؟

نه.

اسپانیا؟

نه.

ایتالیا؟ نه. توی سپتامبر که نمی‌شود هوای ایتالیا را تحمل کرد. ترکیه؟

دارید نزدیک می‌شوید.

با وحشت می‌گوید:

نگویید که می‌خواهید بروید ایران.
چرا؟

او لا لا(Oh la la) خیلی دل و جرات دارید. مگر روزنامه نمی‌خوانید؟ اخبار تلویزیون نمی‌بینید؟

من سال‌هاست که روزنامه نمی‌خوانم. تلویزیون هم که می‌دانید ندارم. کدام اخبار؟ این که اخبار نیست، گزارشی است از جنگ در جهان تا به ما حالی کنند که قدر اروپای عزیزمان را بدانیم و نق الکی نزنیم.

فکرنمی‌کنید، با این اوضاع کمی خطرناک باشد؟

نه قربان. چه خطری؟

جنگ، محاصره‌ی اقتصادی و ...

از قرار این شمایید که زیاد روزنامه می‌خوانید و اخبار می‌بینید. رسانه‌های این‌جا آن چنان تصویری از ایران می‌سازند که آدم وحشت می‌کند. اما وقتی پایتان به آن‌جا رسید با چیز دیگری مواجه می‌شوید کاملن عکس این تصاویر ِ سیاه. تازه من می‌روم شمال، به اعماق ِ شمال، کنار دریای کاسپین. دست کسی به آن‌جا نمی‌رسد.

چند روز می‌مانید؟

تقریبن یک ماه و نیم؟

آرزو می‌کنم، سالم و شاداب برگردید. اگر هم دیدیم دیر کردید، ما این‌جا برای آزادی ِ شما تظاهرات برپا کنیم.

می‌خندد. در تمام طول مدت، « فه » ایستاده کنار ما، با آرامش ِ خاطری وصف‌ناپذیر به اطراف‌اش لبخند می‌زند. به او می‌گویم:

خانم زمستان‌ساز سوغاتی چه دوست دارند برایشان بیارم؟
می‌گوید:

شما که نیستید، کرایه‌ خانه‌تان را کی می‌دهد ؟
خودم.

چطور؟ شما که نیستید.

چطور؟ همان‌طور که هر ماه می‌دادم: حواله از طریق اینترنت.

آقای زمستان‌ساز اول به زن‌اش چشم غره می‌رود بعد رو به من می‌گویید: ‌

ببخشید، می‌دانید که...
بله، بله. مهم نیست.

ولی مگر ایران اینترنت دارد؟

بله و نخیر. دارد، چون خط ‌اش هست. ندارد، چون دایم در حال فیلترکردن سایت‌ها هستند.

«فه» می‌گوید:

با خودتان کمی آفتاب بیاورید برای ما.
چشم. حتمن.

آتوسای مهربان، بیش از این نمی‌توانم بنویسم. باید بروم چمدانم را ببندم. آخر فردا پرواز دارم.

تا سلامی دیگر از وطن

ناصر


ـ مجموعه‌ی «نشستن میان دوصندلی»