تاریخ انتشار: ۲۲ شهریور ۱۳۸۵ • چاپ کنید    

پروانه‌ايم ما

jalal03.jpgزمانی که گردون توقيف موقت بود، نشريه‌ی آينه انديشه را منتشر می‌کردم. نشريه‌ای که در سه شماره به باد رفت، و امتيازش به سال 1371 باطل شد. اين سرمقاله‌اش بود:

نمی‌دانم چرا در طول این پانزده شانزده سال هر وقت شهریور ماه را دور زده‌ام بی اختیار یاد جلال آل احمد افتاده‌ام. همچنان که در بهمن ماه فروغ در گوشم پچ پچه کرده است: «چرا توقف کنم، چرا؟» در مورد فروغ اعتراف می‌کنم که شاید به دلیل تاثیر شگفت‌انگیز او بر من باشد، زمستان را دوست دارم و در برف که راه می‌روم نجوای او را به وضوح، با صدای خودش می‌شنوم: «ایمان بیاوریم/ ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد/ ایمان بیاوریم به ویرانه‌های باغ تخیل/ به داس‌های واژگون شده‌ی بی کار/ و دانه‌های زندانی/ نگاه کن که چه برفی می‌بارد...»

اما می‌ماند شهریور ماه و آل احمد که چنین رابطه‌ای بین ما وجود ندارد. من اصلاً تحت تاثیر او نبوده‌ام، هر چند که پنج داستان کوتاه و یک رمان ارجمند زبان فارسی از آن اوست، اما سایه‌ی داستان‌نویسی‌اش بر سرم سنگینی نکرده است. تنها دو بار او را به خواب دیده‌ام، یک بار برای من فال حافظ گرفته بود، و بار دیگر به پیشخان بانک ملی تکیه داده بود و بیرون را نگاه می‌کرد. گفتم: مگر شما نمرده‌اید؟ گفت نه، اینها شایعه است.
و می ماند ارادتی که به او دارم؛ به عنوان "انسان خردگرا" و به تعبیر او "روشنفکر".

این‌که کسانی بنویسند یا بگویند آل احمد قصه‌نویس مطرحی نبود، چپ یا راست بود، تجربه‌گر بود، ضعیف بود، لجباز و یکدنده بود، مرد بود، چنین بود و یا چنان بود، بماند برای تاریخ ادبیات و آنان که از راه می‌رسند. تاریخ در گرماگرم شیعه‌کشی سنی‌کشی روزگار، قاضی خوبی نبوده است. زمان باید بگردد.
شاید ما نیز قاضیان خوبی نیستیم. راست‌مان آنقدر افراط کرده است که چپ‌مان. و هر دو از دو سر بام فرو افتادند، یکی از این‌سوی جهان سر در گریبان به دنبال مدینه‌ی فاضله‌اش راه می‌پوید، دیگری از آن‌سو. و هر دو غافل از این‌که زمین لااقل از زمان گالیله گرد شده است.

حالا هر کس بخواهد آستینی بالا بزند و کاری بکند، این تماشاچیان این‌سویی و آن‌سویی جاده، یک چیز بهش پرت می‌کنند؛ ناسزایی، تهمتی، برچسبی، و هر چه که دم دست‌شان باشد و هر دو بیزار از "آن‌طرف"، و وقتی عوام سر بر می‌گردانند، چیزی جز دشمن نمی‌بینند و من سال‌هاست حیرانم که "آن‌طرف" کجاست؟

مرد می‌خواهد از میانه‌ی این راه بگذرد و خم به ابرو نیاورد؛ سعی کند کم‌ترین ضربه‌ها را بخورد؛ (منظور از ضربه، نوع فیزیکی‌اش نیست. چون این یکی بحثش به ما مربوط نمی‌شود، بحث شعبان خان جعفری است، و تا آنجا که من تجربه دارم این ضربه‌ها هیچگاه به نفع زنندگانش نبوده است.) از پا نیفتد، سر پا باشد، تصادف نکند، گم و گور نشود، و مگر می‌شود؟

اینجا دقیقاً در این زمان جای آل احمد نامی خالی است که هر را از بر تشخیص دهد، با قدرت تحلیل مسائل اجتماعی و سیاسی روز، و با درک مکانیزم‌های سنتی، علمی و هنری، تعادل روشنفکر جماعت را حفظ کند. بداند که اجنبی دلش به حال ما نمی‌سوزد، و تنها با اتکا به نیروهای وطنی می‌توان حیثیت ایران و ایرانی را حفظ کرد. حتا روشنفکران ایرانی دور از وطن هم کاری از دست‌شان ساخته نیست، آنها مسئله‌ی خودشان را دارند و ما غم خودمان را. و من پیش از اینها گفته‌ام سه گروه از افراد به هر دلیلی حق ترک وطن ندارند؛ هنرمندان، پزشکان، و آموزگاران.

بعد می‌ماند مقدار کاری که یک روشنفکری باید انجامش دهد. بسیاری از دوستان و دشمنانم بارها به من گفته‌اند تو بنشین رمانت را بنویس، دور روزنامه‌نگاری را قلم بکش. و من می‌گویم خیلی خب، هنرمند بالطبع روشنفکر است و باید هم باشد.
فرض کنیم در طول ده سال، پنجاه رمان دیگر هم نوشتیم، این مربوط به هنر. حالا در بخش روشنفکری چه کرده‌ایم؟ ما که در اولین قدم حقوق فردی‌مان این‌همه مصیبت داریم، و نیز در زمانه‌ای که موج‌های ابتذال و فحشا جوان‌های ما را محاصره کرده است، با تنها رمان نوشتن و شعر گفتن به وظيفه‌مان عمل کرده‌ایم؟ نمی‌گویم بیایید زیر قرض و بدهکاری دست و پا بزنید، تنها و بی یاور شبانه روز کار کنید. نه، به خدا قسم اگر در لحظات تنهایی به خودم بگویم: «ابله نویسنده‌ای که در سال‌های جوشش خلاقه، وقت خود را در راه انتشار آثار این و آن بر باد دهد» اما در همان لحظات به خودم نهیب می‌زنم که این افکار انفعالی فقط مال افراد منفعل است. حرفم این است که جامعه‌ی جوان ایران امروز به کار تمام و کمال ما نیاز دارد. ما در دو بخش باید بکوشیم؛ یکی خلق اثر (هنر)، و دیگر فعالیت‌های فرهنگی و اجتماعی (روشنفکری)، اعم از آموزش و نشر و سخنرانی و هزار کار دیگر.

اکثرجوان‌های مملکت زیر پوششی از یخ قرار دارند، باید یخ را بشکنیم که آفتاب را ببینند، شاید شایستگی بیرون آمدن و بر شدن را داشته باشند. و دارند. یکی از اکابر قوم می‌گفت: تو دیگر جزو مایی، چرا با این بچه مچه‌ها وقت تلف می‌کنی؟ و من پاسخ دادم: شماها کی هستید اصلاً؟

و باز در همین روزها در یکی از مجلات نقدی بر یک رمان خارجی می‌خواندم. با کمال تأسف باید بگویم وای بر منتقدی که به قصد نوشتن یک نقد بخواهد شاعران و نویسندگان معاصر مملکتش را لجن‌مال کند. آن هم آدمی بدون پشتوانه ادبی و هنری که با سرکوب چهره‌های جوان و باج دادن به ریش و سبیل دارهای ادبیات در وادی هیچ و پوچ دست و پا می‌زند.
به نظر من این یک نمونه رفوزه‌ی ادبی، هنری است که دشمنان هنرمندان وطنی اعم از داخلی و خارجی باید دستش را ببوسند و مرغش را هم کیش نکنند. و حکایتش حکايت «نحوی و کشتیبان» مولاناست:

آن یکی نحوی به کشتی در نشست
روبه کشتیبان نمود آن خودپرست

گفت هیچ از نحو خواندی؟ گفت لا

گفت نیم عمر تو شد بر فنا

دلشکسته گشت کشتیبان ز تاب

لیک آن دم گشت خاموش از جواب

باد کشتی را به گردابی فکند

گفت کشتیبان بدان نحوی بلند:

هیچ دانی آشنا کردن؟ بگو

گفت نی، از من تو سباحی مجو

گفت کل عمرت ای نحوی فناست

زان که کشتی غرق در گرداب‌هاست

آل احمد در کتاب روشنفکران می‌نویسد: «هجوم استعمار نه تنها به قصد غارت مواد خام معدنی و مواد پخته‌ی آدمی (فرار مغزها) از مستعمرات صورت می‌گیرد؛ بلکه این هجوم، زبان و آداب و موسیقی و اخلاق مذهبی محیط‌های مستعمراتی را نیز ویران می‌کند. و آیا صحیح است که روشنفکر ایرانی به جای ایستادگی در مقابل این هجوم همه‌جانبه، شریک جرم استعمار شود.»

چه کسانی هنرمند ایرانی را در کشور خودش و بین مردمش از دریچه‌ی اعتبار ساقط کرده‌اند؟ صرف نظر از دیوار بلندی که رسانه‌های حکومتی در برابر هنرمندان کشیده‌اند و صرف نظر از رفتار غیر قانونی بعضی از مسئولان، و نیز با چشم‌پوشی از حمله به دفاتر مجلات، شاید در یک نگاه بتوان دریافت که جامعه‌ی روشنفکری ایران، امروز بسیار متشتت و بی تفاوت و فاقد هرگونه حمیت جمعی است. مقصر کیست که وقتی یک اهل قلم پس از سال‌ها کار مداوم، قلمش را زمین می‌گذارد، مشکلات و سختی روزمره در زندگی‌اش آغاز می‌شود؟ نه مسکنی، نه بیمه‌ای، نه محل درآمدی، نه حقی، و نه ملجأً تظلمی یا سندیکایی که لااقل بتواند قانون را حاکم گرداند. و می‌بینیم که امروز کلمه‌ی «روشنفکر» یعنی انسان خردگرا، یک دشنام است.

جلال آل احمد در کتاب روشنفکران می‌نویسد:« روشنفکر کسی است که فارغ از تعبد و تعصب، و دور از فرمانبری، اغلب نوعی کار فکری می‌کند و نه کار بدنی. و حاصل کارش را که در اختیار جماعت می‌گذارد کم‌تر به قصد جلب نفع مادی می‌گذارد...»
خودش انتخاب کرده است که کار فکری بکند، منتهی وقتی یک دور تاریخ را ورق می‌زنیم در می‌یابیم که فردوسی و بوعلی و حافظ و مولانا از امکانات روزگارشان استفاده کرده‌اند تا بتوانند هنر، فرهنگ و زیبایی را به جامعه ابلاغ کنند. اگر سهمیه‌ی کاغذی برای امیر معزی در کار بوده برای فردوسی هم بوده. من آن قضیه‌ی عامیانه‌ی طلا و نقره را در مورد قهر و آشتی سلطان محمود با فردوسی قبول ندارم، مسئله این بوده است که فردوسی با زرنگی تمام توانسته استنساخ شاهنامه را به گردن سلطان محمود بگذارد. خب، بعدش هم ترک‌ها آمدند و رفتند، مغول هم آمد و رفت، آن‌همه خون ریخت، آن‌همه حکومت عوض شد، اما اگر انجیل تحریف شد، شاهنامه‌ی فردوسی یک خط کم و زیاد نشد. معلوم است. هنرمند آگاه وقتی مهمانی می‌دهد، به فکر پایبندش هم هست. وقتی اثری به جامعه عرضه می‌کند ـ نه اینکه به دنبالش راه بیفتد ـ اما حتماً جوری آن را به نیل می‌اندازد که به مقصد برسد.

اما مقصد کجاست؟ مخاطب کیست؟ همان چهل پنجاه نفر دور و بر که مرحبا بگویند و خلاص؟ یا آن خیل عظیم آمدگان و نامدگان؟ بله. مخاطب آدمی بی حوصله است که خسته و کوفته از کار روزانه (آن‌هم دو شیفته و سه شیفته) به جستجوی دامن پر مهری است که بتواند لحظاتی سرش را بر آن بگذارد و به خود بازگردد، بخندد، بگرید، یاد بگیرد، زندگی کند و به گرداب افسردگی و انزوا و اعتیاد و فحشا و ابتذال نیفتد، همین. آن‌هم خواننده‌ی آثار این زمانی که ما در آنیم، آنقدر عصبی و گرفتار و زمان‌زده است که همین حد هم باید دورش بگردیم و قربان صدقه‌اش برویم. از طرفی، تلویزیون و ویدیو و ماهواره هم، این خواننده را، و خود ما را ـ نه حکومت را ـ به شدت تهدید می‌کند.

با این وصف می‌خواهم بگوم هنرمند ایرانی از هر نوع کانون، اتحادیه، نهاد، سندیکا، مجمع محروم است. این کانون حتماً یک مرکز سیاسی و صنفی خواهد بود، نه یک دانشگاه هنری. و کدام کانون نویسندگان در دنیا، شاعر و نویسنده تربیت کرده است؟ و تذکر این نکته شاید بی مورد نباشد که هنرمند فردی است مستقل و آزاده، و از حیث ایدئولوژیکی و هنری بدون وابستگی تشکیلاتی. هنرمند یک صفت است که نشانه‌ی جمع نمی‌گیرد، و صفتی که نشانه‌ی جمع می‌گیرد، دیگر صفت نیست، اسم است: «روشنفکر».

و حالا آیا جز این است که باید کانون یا اتحادیه‌ای به وجود آید که اگر زورش نرسید حق فردی‌اش را بگیرد، لااقل مانع از حق‌کشی‌ها شود؟ آن‌هم در برابر سیل بنیادکن ضد فرهنگی که هنرمندان را با شرکت‌های مضاربه‌ای اشتباه گرفته است؟
در صنعت و تکنولوژی و کشاورزی و اقتصاد که چندان جایی و جانی نداریم، تنها در فرهنگ و ادب ـ به دلیل ریشه‌ها ـ می‌توانیم بالنده و شکوفا باشیم، اما متأسفانه خودی و بیگانه قسم خورده‌اند که کلکش را بکنند، چه آنان که آب به آسیاب غرب می‌ریزند، و چه کسانی که منتظر بادی از سوی آسیاب‌های شرقی‌اند، خوب می‌دانند که هنرمند هرگز به ملت و میهنش خیانت نکرده است، گرفتار شکم و زیر شکم نیست، میلی هم به شرکت در دسته‌بندی‌ها ندارد.

در جایی (یادم نیست کجا) خوانده‌ بودم که در کشورهای کودتاخیز آمریکای لاتین، وقتی حکومت‌ها دچار کمبودهایی می‌شدند، و در مسایل فرهنگی و سیاسی به بن‌بست می‌رسیدند، تلاش می‌کردند شخصیت‌های ادبی کشورشان را تبدیل به چهره‌های سیاسی کنند تا شاید از تحلیل‌ها و عکس‌العمل‌های آنان، طرفی از نانی یا نامی ببندند. يا در حال فرار آنان را از پشت سر به رگبار ببندند.

با این تجربه‌ها، باید گفت "تهاجم فرهنگی" در مابه‌ازای کمبودهای آموزشی وارد می‌شود، ضربه‌های امروز یعنی ورشکستگی فردا، و بی اعتبار کردن هنرمندان ایرانی، زمینه‌ساز استیلای ابتذال و فحشا و اعتیاد است. هنرمند امروز همه‌ی وقتش را باید کار کند و فریاد بزند. به همین خاطر است که احساس می‌کنم نسل ما نسل تیره‌بختی بوده است، یا شاید بسیار خوشبخت؛ «نسلی که نفرین زورمداران تاریخ را الی‌الابد به همراه خواهد داشت»، نسل کار و خدمت و تلاش، نسل بی پاداش، نسلی که حتا به خاطر هنرمند بودن و کار ادبی ـ نه کار نظامی ـ سیلی‌های جانانه خورد، پاداش پیشکش. نسلی که برای قانونی شدن روابط اجتماعی و مخالفت با فساد و رفتار غیر انسانی حنجره‌اش را درید، برای استقلال و آزادی، برای خود بودن و خودی بودن، دوید. و بعد جان بر کف، در طول این سیزده سال برابر با سی و نه سال (سه شیفته) کار کرد و به اندازه‌ی سی و نه سال به خویش و همسر و خان و مان و فرزند بدهکار شد، عاقبت در برابر این سؤال ماند که: چرا اینجوری شد؟

هنرمند این نسل نه نان‌آور خوبی بود، نه اهل عیش و عشرت و پایکوبی. جنگاور سلحشوری هم از آب در نیامد. در چنبره‌ی اخلاق و کار و نان پیر شد و پوسید. تنها سرود و نوشت و ساخت و سوخت.
و روزی که مأمور سرشماری از همسرش پرسید: «و اسم و فاميل شوهرتان؟»|

«احمد شاملو.»

«شغل؟»

«شاعر.»

« شاعر؟ بله البته تبریک می‌گویم، ولی شغل‌شان؟»

«شاعر.»

«شاعری که شغل نیست، خانم! بگو بیکار، خیال ما را راحت کن.»

وضعیت از این قرار است، و به هر حال هنرمند معاصر ما آثارش را می‌گذارد و می‌گذرد، اگر هم نتواند برای خودش کاری بکند، مهم نیست، به جیفه‌ی دنیا و مافیها چشم ندوخته است، و دو دستی به زر و زور و تزویر نچسبیده، آبروی فقر و قناعت نمی‌برد.
بروید نسلی را دریابید که از این پس می‌آیند، ببینید آیا کتاب می‌خوانند؟ چه معلم‌هایی دارند؟ چقدرشان پشت درهای بسته می‌مانند؟ چقدرشان محروم می‌شوند؟ چقدرشان به اعتیاد روی می‌آورند؟ پاورقی‌های پلیسی و جنجالی مبتذل چاپ قاچاق را چگونه زیر میز رد و بدل می‌کنند؟ چقدرشان از عقده‌های جسمی و جنسی و مالی و روانی سرکوفته شده‌اند؟

یا بیایید تلاش کنیم که جوان‌ها با کتاب آشتی کنند، شاید در آینده این نسل تشنه‌ای که از راه می‌رسد، نسل اندیشمند و بزرگی بشود، پیش از آن‌که دلزده شود و پیش از آن‌که روحش در شبکه‌های ویدیویی و ماهواره‌ای و جنسی نظم نوین جهانی بپوسد. بیایید دست جوان‌ها را بگیریم.

«پروانه‌ایم ما.»

نگاهی ديگر از بيرونjalal04.jpg
چند روز پيش دوستم مهدی جامی بار ديگر مرا ياد جلال انداخت. هرچه کردم تا از داستان او بنويسم، تنها همين چند سطر نوشته شد:

تصویری که امروز از جلال آل احمد باقی مانده است، یک اتوبان دراز در قلب تهران است. و سنگ گوری در مسجد فیروز آبادی شهر ری نزدیک قبر خلیل ملکی، و حمایت حکومت جمهوری اسلامی که برای نام و شخصیت و ادبیات خلاقه‌ی جلال آل احمد بسیاری گران تمام شد.

تصویری که امروز از جلال آل احمد باقی مانده، شخصیت مخدوش اوست که بسیاری از روشنفکران لائیک، او را در مقایسه با حکومت جمهوری اسلامی می‌سنجند، نه با عقاید یک نویسنده که مسلمان بوده است.
جلال آل احمد می‌دانست که توده مردم چه پیوندی با مذهب دارند، و چون از خانواده‌ای روحانی پا به عرصه‌ی روشنفکری گذارده بود، بینابین این دو قشر ایستاد و از خود یک اتوریته‌ی قوی ساخت در برابر رژیم.

جلال خط کش مطمئنی بود برای قلم به مزد نزدن، و یا در خدمت حکومت نبودن، نه همچون برخی از روشنفکران که نزدیک به قدرت حرکت می‌کنند،و يا در سایه‌ی حکومتی خود را موجه جلوه می‌دهند.

جلال به ترمیم چیزی پرداخت که روشنفکری ایران سخت بدان نیاز داشت؛ درباری نبودن، تا جایی که حتا سلطان محمود را ملعون می‌خواند، تا عظمت جایگاه فردوسی را به دولتمردانی چون پرویز ثابتی نشان دهد. در یک کلام او معتقد بود که روشنفکر یا بر حکومت است، یا با حکومت. آنچه در غرب مرسوم است، و روشنفکران اروپایی نیز با حکومت‌های خودکامه راه دشوار مبارزه را پیموده‌اند، و خود را از منجلاب رهانده‌اند.

آنچه امروز از جلال آل احمد ترسیم می‌شود، چه از جانب حکومت که به دفاع از او بر می‌خیزد، امّا برخی از کتاب‌هاش را فاقد مجوز انتشار می‌داند، و این نقض غرض خود نشانگر رویارویی روشنفکری با حکومت‌هاست. و چه از جانب مخالفان حکومت که جلال را با حکومت جمهوری اسلامی جمع می‌بندند و در یک کلام او را خائن می‌خوانند.
هر دو به خطا، تصویر نویسنده و روشنفکر ارجمندی را مخدوش می‌کنند که زنده نیست تا از خود دفاع کند. و نيز زمانه‌ای را پشت سر نهاده که در همان زمان از چپ گرفته تا مذهبی‌ترين افراد جامعه برای شخصيت نويسنده احترامی ويژه قائل بودند، و او را جلال آل قلم می‌خواندند. جايگاه ادبی و داستانی‌اش بماند برای وقتی که غبار فرو نشيند، و آسمان صاف شود.

عباس معروفی


جلال آل احمد در سال 1302 در تهران متولد شد، و در سال 1348 در شمال ایران درگذشت.

نوروز 1371
به نشانه‌ای نمادین، قلم خودنویس جلال آل احمد را به عباس معروفی هدیه کردم. حقی است که به حقدار می‌رسد. به علت طلوع "سمفونی مردگان" که ساز کرده است و غروب از او دور باد. ملودی اصلی در این سمفونی، ظلم‌ستیزی است و قدرت تدوین و نثر شعرگونه‌ی این اثر کم نظیر است.

می‌دانم که عباس معروفی نه تن خود را خواهد فروخت و نه قلمش را. و او هم می داند که "گفتگوهای جهان را آب خواهد برد" و گفتن‌ها و گفتنی‌های برحق خواهد ماند.

سیمین دانشور

نظرهای خوانندگان

اين سو و آن سوي متن هاي شما را تازه ديدم
برام جالب بود
موفق باشي

-- بابک خرمدين ، Sep 14, 2006 در ساعت 07:08 PM

الحق که قلم جلال برازنده و لایق شخص شماست آقای معروفی بختتان خوش.

-- بوی کاغذ ، Sep 14, 2006 در ساعت 07:08 PM

سرت سبز و سلامت . . .

-- امیر ، Sep 16, 2006 در ساعت 07:08 PM

با سلام به آقاعباس معروفی.نمی دانم یادش هست یانه . دهۀ هفتاد بود پس از خواندن سرمقاله هایش در گردون و آینه اندیشه بودبه شهامت و رک وراست بودنش واینکه می تواند جا پای جلال بگذارد. جلالی جستجو گر منتقد. سخت گیر. وآن زمان از نسلی گفتم که چون پروانه سوخت و یادم می آید در شمارۀ بعد آخر نوشته اش آورده بود : پروانه ایم ما

-- صادق ، Oct 28, 2006 در ساعت 07:08 PM

سلام به معروفی عزیز
نام گردون برایم لذتی را که از خواندن مقالات و مطالب ان می بردم تداعی می کند .روزگار امید و ارزو . دانشجوی رشت بودم و با چه شور و حالی این مجله را به ادب گریزان سیاست زده و خشمگین که از پس بلوای سال 60 زنده مانده بودند توصیه می کردم. چه ساعات خوش و معنوی با گردون داشتم .نام معروفی برایم تجلی امید و ارزوهای جوانی است و فراتر از یک رمان نویس.

همیشه شاد و قوی باشی در پیکار نابرابر زشتی و زیبایی.

زنی تنها در استانه ی فصلی سرد

-- بدون نام ، Apr 28, 2008 در ساعت 07:08 PM

نظر بدهید

(نظر شما پس از تایید دبیر وب‌سایت منتشر می‌شود.)


(نشانی ایمیل‌تان نزد ما مانده، منتشر نمی‌شود)