رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲ مهر ۱۳۸۹

روایت شفق – پایانی

اکبر سردوزامی

خیلی وقت بود که فقط روزها را شب می‌کردم، بی‌هیچ امیدی به روزنۀ گشایشی. تا اینکه یک روز آمدند که دولت عراق گفته کسانی که پاسپورت داشته باشند می‌توانند از کشور خارج شوند. همین خودش برای من خیلی بود. به یکی از بچه‌ها که توی سوئد بود، نوشتم، برام پاسپورت جور کرد، فرستاد و من هم با یک عدۀ دیگر آمادۀ حرکت شدم.

گفتند توی فرودگاه یکی می‌آد پاسپورتاتونو بدین بهش که دولت آلمان نفهمه از عراق اومده‌ین.
گفتیم باشه.
گفتند هیچ مدرکی که نشونه‌ای از عراق داشته باشه، نباید همراهتون باشه.
گفتیم باشه.
گفتند حتی آرم لباسایی رو‌ ام که نشون می‌ده مال عراقه، باید بکنین.
گفتتیم باشه.
گفتند باید بگین از تُرکیه اومدیم.
گفتیم باشه.

تو فرودگاه، آن بابا آمد، گفت پاسا رو بدین.
دادیم.
گفت اونجا ادارۀ پلیسه، برین خودتونو معرفی کنین، بگین می‌خواهیم پناهنده بشیم.
گفتیم باشه.
گفت کارمندای خدمات اجتماعی هواتونو دارن که یه وقت پلیس دیپورتتون نکنه.
از اینکه توی این دنیای مادر جنده کسانی هوای ما را دارند، خوشحال شدیم.

رفتیم به پلیس گفتیم می‌خواهیم پناهنده بشیم.
گفت پاسپورت.
گفتیم نداریم.
گفت بفرمایین بیرون.
آمدیم بیرون.
یک ساعت آنجا نشستیم، کسی نگفت خرتان به چند.
یک ساعت دیگر هم نشستیم.
دوباره رفتیم، گفتیم می‌خواهیم پناهنده بشیم.
گفتند برین بیرون.
آمدیم بیرون.

پس از ساعتها، مأموری آمد که بیا تو.
رفتم.
گفت اسم؟
گفتم شفق.
گفت فامیل؟
گفتم الله وردی.
گفت از کجا اومدی؟
گفتم از تُرکیه.
گفت دورغ می‌گی!
گفتم دروغ در ذات من نیست.
رفت بعد از چند دقیقه برگشت.
دستم را گرفت برد تو آن اتاق.
دیدم همۀ پاسهایی که آن طرف از ما گرفته، روی میز است.
گفت کدومش مال توست؟
گفتم هیچ کدوم.
دستم را گرفت، برد تو یک اتاق دیگر.
لختم کرد.
بازرسی کرد.
رفت.

بعد، با آن که پاسها را گرفته بود برگشت.
او گفت پاسا رو از من گرفته‌ن، چاره‌ای نیست، همه چیزو بگو!
گفتم ازعراق اومده‌م.
گفت چرا دورغ گفتی؟
گفتم یه ماه برو تو اون شرایطی که من بودم، زندگی کن، می‌فهمی.

ما را بردند توی یک ساختمان دیگر.
ساختمان چهار طبقه بود.
صد، صد و پنجا تا آدم مثل ما توش بود.
از هر ملیتی.
سفید.
سیاه.
زرد.
خال خال پشمالو.

هفت هشت بار بازجویی کردند.
آنجا نگه‌مان داشتند.
ولی جیرۀ غذایمان را دادند.

چند روز بعد آمدند.
یک کمی پول به ما دادند.
بعدش ماشین آوردند.
گفتند سوار شین.
سوار شدیم.
ما را بردند هتل.
گفتند چند روزی اینجا بمونین.
گفتیم باشه.

آن شب، پس از چند سال به مادرم زنگ زدم.
گفتم من اینجا هستم، مادر،
من تو خاک آلمان هستم.
گفتم بالاخره از دست اون جاکشا فرار کردم، مادر.

وقتی گوشی را گذاشتم، دیدم دلم گرفته است، و بد جوری هم گرفته است.
رفتم تو رستوران هتل.
جلو بار ایستادم.
گفتم یه گیلاس عرق.
بارمن گفت was?
گفتم عرق، عرق!
گفت was?

و من دیدم صدای ترانه‌ای از آن دور دورها می‌آید. اسمش چی بود؟ آن ترانه‌ای که هر وقت می‌شنوم به یاد اردشیر می‌افتم؟

آن که این جوری شروع می‌شود:
سر خونۀ دلم،
لونۀ غم و،
یاد او نشسته.
گفتم ویسکی! ویسکی!

تمام.

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

خیلی خوب بود لامصب. خیلی خوب بود. ادامه بده اگر می شه. لطفا ادامه بده.

-- بدون نام ، Sep 15, 2010 در ساعت 12:05 PM

خسته نباشید آقای سردوزامی. این داستان رو با علاقه دنبال می کردم. از خوندنش هم لذت زیادی بردم هم درباره اون جو و اون محیط بیشتر یاد گرفتم.

-- مریم ، Sep 15, 2010 در ساعت 12:05 PM

سلام
نميدونم اينايي كه نوشتي راسته يا دروغ
اما من برادري داشتم كه اومد تركيه وواقعا بناهنده شد و بعد از يكسال و نيم جنازه اش رو بما تحويل دادند
الان كه دارم برات مينويسم خواهرام مشغول دفنش هستن
من اينجا توي امريكا هستم و اينجا شبه
ولي اونجا روزه
شب من سياهه
مثل روز اونا
خيلي سخته
نميدونم جرا اينا رو برات مينويسم
داشتم فكر ميكردم كاش انوش برادرم وقت داشت كه فقط يك تلفن قبل از مركش به مادرم و شايد ما بزنه
و كاش وقت داشت يكبار ديكه عرق بخوره و يه سيكار اتيش بزنه
نميدونم اخرين روزش رو جه جوري كدروند
نميدونم به جه جيزي فكر ميكرد
ايا اخرين طلوع يا غروب رو ديد
هيج جيزي نميدونم
و اين ندونستن داره ديونم ميكنه
كاش بمن بكي جكار بايد بكنم

-- مهري نامور ، Sep 16, 2010 در ساعت 12:05 PM

روایت خیلی خوب بود فقط از خودم می پرسم ایا نسل جوان امروز همانقدر این روایت رامیفهمند که ما جوانان قدیم؟
مهیار

-- mahyar ، Sep 24, 2010 در ساعت 12:05 PM