رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۳ مرداد ۱۳۸۹
بخش چهلم (پایانی)

شب هول - ۴۰ (پایانی)

هرمز شهدادی

مثل نهنگی سفید. مثل نهنگی سفید که ناگهان بر عرصۀ اقیانوس پدید آمد. روز را می‌بینم که از شب زاییده می‌شود. خورشید را می‌بینم که با شب می‌آمیزد و از افق سر برمی‌زند. مثل نهنگی سفید. « این هم تهران آقای راننده.» ــ بله قربان، این هم تهران، که مثل این است که روز و شب ندارد. به حمدالله صحیح و سالم رسیدیم. هرچند دو برابر وقت معمول طول کشید، اما در عوض مسافر مریضمان را سالم به مقصد رساندیم. «سالم؟» ــ منظورم این است که مسافرت حالشان را بد نکرد قربان. «البته.»

اسماعیلی می‌گوید. برمی‌گردد. می‌بیند ابراهیم خفته است. یا بیهوش؟ راننده می‌گوید: از کدام طرف بروم آقا. منزل تشریف می‌برید؟ اسماعیلی به خیابان چشم می‌دوزد. می‌گوید: «منزل؟ نخیر. می‌رویم به بیمارستان. دیروز عصر آدرسش را خدمتتان دادم.» راننده سیگاری آتش می‌زند. می‌گوید: بله، خاطرم هست. راه سرراستی است. خیابانها هم خلوت است. البته حالا راندن در این خیابانها خطرناکتر از سایر مواقع است. راننده‌ها به تصور اینکه خیابانها خلوت است پایشان را می‌گذارند روی پدال گاز و می‌فشارند. به سرعت می‌روند و سر چهارراه‌ها علامت چراغ قرمز را هم ندیده می‌گیرند. « درست می‌فرمایید.» و نه چراغ قرمز را. که همه چیز را نادیده می‌گیرند. مثلا همین جادۀ آرامگاه را. عریض، هیولا. این دکلهای حامل برق را. بلند، غول‌آسا. این مناره‌های کوره‌های آجرپزی را. برافراشته، عظیم. این خانه‌های کوچک و در کنار هم چیده را. مثل قوطی کبریت. این آپارتمانهای قفس‌مانند را. مثل لانۀ زنبور. و نمی‌شنوند. این صدای خشاخش آهن و فولاد را. این صدای موتورهای کوچک و بزرگ را. این صدای شیپور کارخانه‌ها را. و حس نمی‌کنند. این بوی آهک و زرنیخ و استخوان و زباله را. این دود را. این لجن و عفونت و کثافت را.

از سراسر ایران، از شهرهای کوچک و بزرگ، از دهات، از دور و نزدیک، آمده‌اند. در جستجوی کار و نان آمده‌اند و ساخته‌اند. وجب به وجب شهری عظیم را ساخته‌اند که دمی ازگسترش باز نمی‌ماند. شهر که نه، اقیانوسی را. اقیانوسی از آجر و سیمان و آهن و آدم. جنگلی بدون هویت و تاریخ ساخته‌اند بی‌آنکه جز ضرورت چیزی در سر داشته باشند. اینجا نه نشانی از معماری سنتی ایران وجود دارد و نه اثری از فرهنگ سنتی ایران. ظرافتی در کار نیست. همه چیز حاکی از ضرورت است. ضرورت رشد. ضرورت صنعتی شدن. ضرورت از ده به شهر آمدن و ذوب شدن. ضرورت به دور ریختن پیرایه‌های سنتی و فردی شدن در میان همه. همه که نه زبان خاصی دارد و نه فرهنگ خاصی. همه که عریان است، مثل همه است، و کار می‌کند و حس یگانگی جمعی و حس وحدت قومی را نه در وابستگی به شهر یا منطقه‌ای خاص، که در پیوستگی به گروه و سرنوشت انسانی مشترک، درمی‌یابد.

خیابان شوش، خیابان شاهپور، خیابان خانی‌آباد. چه فرق می‌کند؟ جز تفاوت نام، همۀ خیابان‌ها به یک‌دیگر می‌ماند. جز تفاوت حجم. همۀ ساختمان‌ها شبیه یک‌دیگر است. هنوز در طول خیابان شاهپور و مولوی جا‌به‌جا خیابان‌های فرعی کوچکی هست که اسم آن‌ها حکایت از تهران کوچک، تهران سنتی می‌کند. خیابان منشی‌باشی، خیابان حاجی فخار، خیابان باغ وزیر دفتر. اما جز اسم، آنچه هست مثل بقیه است.

سطحی اسفالت شده و پوشیده از کاغذ پاره و آشغال. فضایی کوچک در میان در و دیوار دودزده. هوایی دودآلود در میان دکانهای ریز و درشت و خانه‌های انباشته از آدم. تهران ایران در همین خیابانها، در شوش و مولوی و شهباز و شیرو خورشید و قزوین و نازی‌آباد و خانی‌آباد متبلور و متجسد می‌شود. جایی که انفجار جمعیت سنگ و خاک را منفجر کرده است و می‌توان استحالۀ رنج‌آلود آدم را از روستانشین به شهرنشین هر لحظه در آن دید. جایی که بالانشینهای متجدد از دیدن آن مضطرب می‌شوند، هول می‌کنند. هول می‌کنند زیرا دگرگونی را ندیده‌اند.

وقتی که در کوچه‌های نیاوران قدم بزنی می‌بینی که شکل خانه‌ها، نوع ماشینها و آدمها فرقی با کشورهای صنعتی ندارد. همه چیز شسته روفته و غربی است. آدمها هم فرنگی‌نما هستند. وخوب، وحشت می‌کنند اگر بفهمند که. ــ آقا از پارک شهر رد شدیم. مستقیم وارد حافظ می‌شویم. ــ فرمودید باید از چهارراه حافظ رد بشوم؟ «بله آقای راننده. هنوز به خیابان شاه نرسیده‌ایم.» ــ نه قربان. این خیابان که الان به آن می‌رسیم خیابان شاه است. باید آن را هم پشت سر بگذاریم. «البته.» ــ اسم بیمارستان چه بود؟ یادتان هست؟ « گویا بیمارستان مدیری. در اوایل خیابان فرانسه. خوشبختانه خیابان فرانسه به طرف خیابان پهلوی یک طرفه است. مثل اینکه همین جا باید بپیچیم . چراغ که سبز شد. اگر بخواهید آقا را که پیاده کردیم منتظر می‌مانم و شما را به خانه‌تان می‌رسانم. «نه آقای راننده. خیلی متشکرم. من باید همراه مریض باشم. به هر حال سفر خوبی بود. علی‌الخصوص که شما هم خیلی خوب بودید.» ــ اختیار دارید. خوبی از خودتان است، قربان. اجازه بدهید رادیو را روشن کنم ببینم چه خبر است. «بفرمایید.» راننده پیچ رادیو را باز می‌کند.

اسماعیل برمی‌گردد و به ابراهیم نگاه می‌کند. نشسته بر پتو. پلکها بسته. دستها حایل تن. تن فرورفته میان بالشها، متکاها. ناگهان صدای زنی از رادیو به گوش می‌رسد. صدایی قدیمی، سازی قدیمی، تار، مضرابی که دستی لرزان برتارهای ساز می‌زند، صدایی که از اعماق گلو برمی‌خیزد، کلمه‌هایی را ادا می‌کند که بوی ماندگی دارد، ترانه‌ای که حال و هوای تاریخ را دارد، که حال و هوای کهنگی و اندوه است، غمی جاودانه است در هر مکث میان کلمه‌ها، درهایهای تیز و مقطع زن، در لرزش تارهایی که در تاریکی تاریخ، در تاریکی روح نواخته می‌شود.

بلبل پر بسته ز کنج قفس درا
نغمۀ آزادی نوع بشر سرا
وز نفسی عرصۀ این خاک توده را
پر شرر کن
مرغ سحر ناله سر کن
پایان

Share/Save/Bookmark

زمانه) شیوه‌ی کتابت (رسم‌الخط) نویسنده در انتشار آن‌لاین کتاب تغییر داده نشد
بخش پیشین:
شب هول - بخش سی‌ و نهم

نظرهای خوانندگان

فوق العاده بود . دست همگی درد نکند .
اگر مقدور است از کتابهایی اینگونه که کمیاب و نادر هستند در بازار برایمان کار کنید .
ممنون می شویم اگر سفر شب بهمن شعله ور را هم بگذارید .
باز هم ممنون

-- khosroo ، Aug 13, 2010 در ساعت 03:27 PM

خسته نباشید. خوب می‌شد اگر که مانند خاطرات بونوئل در انتهای کار، کتاب را به صورت پی دی اف روی سایت می‌گذاشتید.
تا همین‌جا هم قدردانتانم. به امید تداوم.

-- احمد ، Aug 14, 2010 در ساعت 03:27 PM

سلام
بسیار بسیار سپاسگزارم
کتاب بسیار نادر است در ایران از شما قدردانی می کنم به خاطر زحمات بی شائبه تان .
خواهشم در مورد چند کتاب نخست احمد محمود است که اینان نیز بسیار نایاب هستند و دست نسل ما از این کتب کوتاه مانده است .
ممنون و متشکرم .

-- هومن ، Aug 14, 2010 در ساعت 03:27 PM

در ایران کتاب "خسرو خوبان" رضا دانشور به شدت کمیاب است و آنهایی هم که دارند به قیمتی گزاف می فروشند. فایل اینترنتی اش هم روی اینترنت نیست. من خیلی ها را در ایران دیده ام که می خواستند این کتاب را بخوانند و به دلایل بالا نتوانسته اند هنوز. لطف کنید این رمان را هم در دستور کار قرار دهید.
با تشکر از زحماتی که می کشید

-- خواننده ، Aug 14, 2010 در ساعت 03:27 PM