رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۹ مرداد ۱۳۸۹
بخش سی و هفتم

شب هول - ۳۷

هرمز شهدادی

اسماعیلی به راه می‌افتد. به طرف دانشگاه تهران و میدان بیست و چهار اسفند به راه می‌افتد. باید بنویسم. باید بنویسم که سرانجام پس از ایستادن بسیار بر سر چهارراه پهلوی به بیمارستان به نزد ابراهیم و سارا بازنگشتم. پیاده‌رو خیابان شاهرضا شلوغ بود و احساس تنهایی آزارم می‌داد. می‌نویسم که از چهارراه پهلوی به طرف دانشگاه تهران و میدان بیست و چهار اسفند به راه می‌افتم. حالا پیاده‌رو خیابان شاهرضا شلوغ است و احساس تنهایی آزارم می‌دهد. از چهارراه کاخ می‌گذرم. به مقابل سینما دیانا می‌رسم. می‌نویسم که به مقابل سینما دیانا می‌رسم. و می‌نویسم که هادی دیشب اینجا مرا دیده. اینجا مرا بازشناخته. پس از دو سال. درست در جلوی سینما دیانا.

وقتی هفتۀ فیلم کانون پرورش فکری شروع شد ایران گفت که برای هردومان بلیط می‌خرد. هنوز ازدواج نکرده بودیم. ایران به تازگی در کانون شغلی به دست آورده بود. مثل اینکه دنیای تازه‌ای را کشف کرده باشد ذوق زده شده بود. هنوز واقعیت ازدواج و بچه‌دار شدن را نمی‌شناخت. روبه‌روی دانشگاه منتظر ایران بودم. منتظر بودم بیاید و بلیط‌ها را بیاورد و برویم به تماشای یکی از فیلمهای ایرانی فستیوال. برویم و یکی از شاهکارهای هنرمندان معاصر را ببینیم. ایران شتابان از راه می‌رسد. شلوار قهوه‌ای سیر بر پا. بلوز بنفش بر تن. کیف چرمی عنابی همرنگ کفشها در دست. پوستش بیرنگ. موی طلایی صافش افشان بر شانه‌های کوچکش. دماغ ظریفش سرخ از سرما. لبهای باریکش نیم‌باز. پلکهای شفافش را سایۀ سرمه‌ای زده. مژه‌های بلند و سیاهش حایل چشمهای سوزنی.

ایران عجولانه می‌گوید سلام، برویم ، دیر می‌شود، چرا ماتت برده است، چرا این طور به خیابان زل زده‌ای، مگر نمی‌بینی ساعت پنچ و دوازده دقیقه است، مگر نمی‌دانی فیلم پنچ و نیم شروع می‌شود و اگر عجله نکنیم نمی‌رسیم؟ می‌گویم بهتر است با تاکسی برویم. دستم را می‌گیرد. وای، چطور شده، چرا یخ زده‌ای؟ من و او نشسته در تاکسی. تنگ چسبیده به یکدیگر. بالاخره می‌رسیم به مقابل سیمنا شهر قصه. که در آن جای سوزن انداختن نیست. زنان و مردان آراسته. جوانان شسته و روفته. ریشو. سیگارکشان. چهره‌های آشنا. مشتریان پر و پا قرص فستیوالها. مدعیان هنرشناسی. هنرشناسان پرمدعا. مثل خود من. مدعوان همیشگی جشن هنر. مثل خود من. تماشاگران فستیوال جهانی فیلم. مثل خود من. ایران راه خودش و مرا بازکنان. دست کوچک و گرمش در دست یخ‌زدۀ من. شاعر موج نو دست ایران را می‌گیرد و خوش و بش می‌کند. کارمند کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان. او و دیگر شاعران. او و نویسندگان دیگر. شعرهای نو برای بچه‌های نو. داستانهای سمبلیک برای بچه‌های سمبلیک. کار دشوار و هنرمندانۀ پرورندان کودکان و نوجوانان استعاره‌ای. کجا هستند این کودکان؟ در میان انبوه حاضران یک بچه هم نیست. حتماً توی گرد و خاک کوچه‌های نازی‌آباد فوتبال بازی می‌کنند و از هنر بی‌خبر می‌مانند. که شیرین‌تر است.

شاعر موج نو هیجان‌زده می‌گوید این فیلم دیدنی است، سازنده‌اش را که می‌شناسی؟ مسلماً. سازنده‌اش همه‌مان هستیم. منم. ایران است. شاعر موج نو است. ما همه هستیم. همه کاشف و مخترعیم. کاشف تلفیق هنر و اخلاق، هنر و پژوهش اجتماعی، هنر ضروری در روند تکامل تاریخی. مخترع الفاظ، نظریات و سبکهای هنری. و مبتکر و مخترع راههای گریز از تناقض. چه کسی مبتکرتر از استاد دانشگاهی که به مستراح علاقۀ وافر دارد؟ هیچ کجا بهتر از مستراح نیست. پنهان می‌شوی و فکر می‌کنی. تنها می‌مانی و فکر می‌کنی. نمی‌ترسی.

ایران مرا به جلو می‌راند. بالاخره وارد سالن می‌شویم. و فیلم شروع می‌شود.مردی از هفت دروازه می‌گذرد و سرانجام به شهر نور قدم می‌گذارد. هادی هیچ کدام را قبول نداشت. هادی نمی‌توانست بپذیرد. نه زبان استعاری این گونه هنر را پذیرفتنی می‌دانست و نه پیام آن را. می‌گفت برای چه کسی حرف می‌زنند؟ گوینده کیست؟ می‌گفت میان نظر و عمل فرقی نیست. نمی‌شود یک جور حرف زد و نوشت و فیلم ساخت و شعر گفت ولی طور دیگری زندگی کرد. می‌گفت این جماعت معروف به روشنفکر و هنرمند که بیست و چهار ساعت با رمز و استعاره و تمثیل حرف می‌زنند و وانمود می‌کنند که سنگ خلایق را به سینه می‌زنند اکثرشان دروغ می‌گویند. و چون دروغ می‌گویند مردم پیامشان را به خودشان البته، یا حرفشان را به قول من، قبول ندارند. خوب می‌خوری و از گرسنگی حرف می‌زنی. حقوق کلان می‌گیری و دربارۀ فاصلۀ طبقاتی سخنرانی می‌کنی.

هادی حالا کجاست؟ در روزنامه خواندم. ده سال. ده سال شب و روز در سلولی تاریک نشستن. چه می‌بیند؟ چه می‌اندیشد؟ مثل این است که قاضی دادگاهش من بوده باشم. مثل این است که حکم زندانش را من صادر کرده باشم. شب طلاق به ابوالفضل گفتم. شبی که ایران مصمم شد از من طلاق بگیرد بالاخره فهمیدم. به ابوالفضل که خاموش مرا می‌نگریست گفتم. گفتم مسئله حالا جدی شده است. مسئله حالا از مرحلۀ فکر گاه و بیگاه گذشته است و شب و روزم را به کابوسی مداوم تبدیل کرده است. نمی‌توانم از دست این کابوس خلاص بشوم. نمی‌توانم به زن و بچه‌هایم برسم. تو مرا می‌شناسی. تو سالهاست که مرا می‌شناسی. از وقتی در اصفهان شاگرد دبیرستان بوده‌ام تا حالا که استاد دانشگاهم. تو سیر زندگی مرا دیده‌ای. سالها پیش دوستی داشتم که یک شب به گمانم شب قبل از مرگ پدرم، با من بحث مفصلی کرد و تصادفاً پس از اینکه دو سال ندیده بودمش، مثل اینکه جلو سینما دیانا در خیابان شاهرضا، دید. از دگرگونی‌اش حسابی جا خوردم. بعد فهمیدم. وقتی که تا دمیدم سپیده کوشید برایم توضیح بدهد.

در آن موقع تازه داشتم با ادبیات جدید آشنا می‌شدم. چیزهایی نوشته بودم. شعرها و داستانهایی که بعضی از آنها اینجا و آنجا چاپ شده بود. دوستم هادی، یادش به خیر، نکته‌ای را مطرح کرد که درستی آن را گذران زندگی‌ام به من ثابت کرد. می‌گفت نمی‌شود. نمی‌شود که میان نظر و عمل تفاوت باشد. می‌گفت چگونگی اندیشیدن و ماهیت نظر ما ارتباط مستقیم با نحوۀ عمل اجتماعی‌مان دارد. اگر آدم هر نوع تناقضی را در زندگی‌اش بپذیرد، تناقض میان نظر و عملش را نمی‌تواند هضم کند. مگر اینکه اساساً در پی اندیشیدن و کار فکری نباشد. راستش در آن موقع حرفهای هادی را نفهمیدم. یا آن را چندان جدی گرفتم. و حتی نفهمیدم چرا او کتابهایش را به من بخشید. اما حالا می‌فهمم. حالا که کابوسهایم عذابم می‌دهد. حالا که شده‌ام موجودی دوزیستی.

یک وجه زیستی‌ام مرد چهل ساله‌ای است که خوب می‌خورد، خوب می‌پوشد و خوب حرف می‌زند. استاد دانشگاه است و شاگردانش به او احترام می‌گذارند. وجه زیستی دیگرم وحشتناک است. موجودی مالیخولیایی است که دمی آرام و قرار ندارد. باورت نمی‌شود. ولی مثل حمله به سراغم می‌آید. زنی از درون خوابم زاییده می‌شود که هست و نیست. هست زیرا با او حرف می‌زنم. نیست زیرا جایی در تاریکی پنهان است. و همرا با حضور او، اطاقی تاریک و روشن پدید می‌آید. اطاق نه. سالن. میز مستطیلی درازی سرتاسر سالن را پر کرده است. و فقط دو صندلی در دو طرف میز قرار دارد. در یک سو، بر یکی از این صندلیها مردی آراسته نشسته است. مردی آراسته. بر صندلی دیگر من نشسته‌ام رنگ باخته. مردی آراسته رو به روی من رنگ باخته نشسته است. مردی که از من بازجویی می‌کند. مرا بازخواست می‌کند. فی‌الواقع مرا محاکمه می‌کند.

اصل واقعه به یادم هست. اگر خاطرات باشد برایت هم تعریف کردم. گفتم که بازجویی بود. بازجویی ساده‌ای که به خیر گذشت و اما درد همین جاست. ابوالفضل. درد همین جاست. مردی که روبروی من نشسته است هم خود من است. هر بار، هر شب می‌بینمش، می‌شناسمش. مرد آراسته‌ای که در صندلی رو به روی من نشسته است خود من است. می‌فهمی؟ خود من است که روبه روی من رنگ‌باخته نشسته است. خود من. درد همین جاست.

حالا بعد از گذشتن پانزده سال می‌فهمم که همان روز بازجویی کلکم کنده شد. باختم. وحدت وجودی و زیستی خودم را باختم. دوگانه شدم. می‌فهمی ابوالفضل؟ دوگانه شدم. در کالبد استاد دانشگاه مردی زندگی می‌کند که می‌ترسد. در هر حال می‌ترسد. مردی که هر روز سر ساعتی معین از خواب برمی‌خیزد. ریشش را می‌تراشد. لباس می‌پوشد. بچه‌هایش را به مدرسه می‌برد. خودش به دانشگاه می‌رود. و خودش را می‌رساند به مستراح. سپس به اطاق برمی‌گردد. در پشت میز بزرگش می‌نشیند. چرت می‌زند. چرت می‌زند زیرا چرت زدن خصیصۀ آدمهای چهل ساله است. خاصه چهل ساله‌هایی که از بیداری و هشیاری می‌گریزند. خاصه چهل ساله‌هایی که از یادبودها و خاطره‌هایشان می‌گریزند. آنها که به سینما نمی‌روند. به رادیو گوش نمی‌دهند. روزنامه نمی‌خوانند. سیگار می‌کشند. پیاپی عرق می‌کنند و همیشه دستمالی در دست دارند که پیشانی خود را پاک کنند. آنها که وسواسی‌اند. آنها که مدام پیشانی‌شان را پاک می‌کنند تا عرق‌ریزی وجدانشان را کسی نبیند. آنها که دستهایشان را هر چند لحظه یک بار می‌شویند زیرا به خونی آلوده است که هیچگاه پاک‌شدنی نیست. گناهشان گناه آدم و حوا نیست. جرمشان جرم کشتن . جنایت نیست. این محکومان ابدی در زندان جاودانه‌ای گرفتارند که نه دیواری دارد و نه حصاری و نه زندانبانی. اینان مدام خویشتن را محاکمه می‌کنند. و قاضی خودشان‌اند. و محکوم خودشان. جرمشان آگاهی متناقض با عمل اجتماعی‌شان.

مرا در نظر بیاور، ابوالفضل. مرا. من چهل ساله را که از خواب می‌ترسم. از خلوت می‌ترسم. از جمع می‌ترسم. از تنهایی می‌ترسم. هیچگاه در آینه به چشمهایم نگاه نمی‌کنم. زیرا در آینه دو چشم حیران یکنواخت و پیوسته بر پیشانی صافم می‌نگرد که عرق پیاپی بر آن می‌جوشد.

اسماعیلی جلو در دانشگاه می‌ایستد. دو ریالی. داشتم. دست در جیب می‌کند. خوشبختانه پیدا کردم. کیوسک هم خالی است. وارد کیوسک تلفن عمومی می‌شود. اگر شماره تلفن درست باشد. شماره‌ای را می‌گیرد. باید بنویسم. باید بنویسم که وقتی به مقابل در ورودی دانشگاه تهران می‌رسم به فکرم می‌رسد که بیمارستان تلفن بزنم. اتفاقاً خط تلفن اشغال نیست. زنی، شاید پرستار، گوشی تلفن اطاق ابراهیم را برمی‌دارد. می‌گوید شما چه کس مریض هستید؟ خودم را معرفی می‌کنم. شتابان می‌گوید صبر کنید مادرتان را صدا بزنم. صبر می‌کنم و می‌لرزم. صدای مادرم گنگ است. می‌فهمم. زنی لال می‌خواهد کلمه‌ای را ادا کند که می‌داند اصلاً گفتنی نیست. حس‌کردنی است. شاید نمی‌خواهد بگوید. شاید گمان می‌کند اگر کلمه را ادا نکند می‌تواند از آنچه اتفاق افتاده است بگریزد. می‌دانم. به زبان آوردن کلمه پذیرفتن واقعیت آن هم هست. تا مرگ را ندیده‌ایم آسان از مردن حرف می‌زنیم. مرگ که ظاهر شد از ادای کلمۀ مردن می‌گریزیم. می‌پرهیزیم. تمام شد. به سرای باقی شتافت. جان به جان آفرین تسلیم کرد. رخت از جهان بربست. دارفانی را وداع گفت. چشم از حیات فرو بست. به خواب ابدی رفت. و نه اینکه مرد. مادرم سکوت می‌کند. گوشی تلفن، شاید ، از دستش رها می‌شود.

Share/Save/Bookmark

زمانه) شیوه‌ی کتابت (رسم‌الخط) نویسنده در انتشار آن‌لاین کتاب تغییر داده نشد
بخش پیشین:
شب هول - بخش سی‌ و ششم