رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۵ مرداد ۱۳۸۹
بخش سی و سه

شب هول - ۳۳

هرمز شهدادی

روی تخت خس‌‌‌خس‌کنان باید می‌نشستم کنار تخت آذرخانم. نمی‌گذاشت سلیطه نمی‌گذاشت پایم را از اطاق بیمارستان بیرون بگذارم. نمی‌گذاشت یک دم هوای تازه را نفس بکشم. نفسم بوی دوای ضدعفونی گرفته بود. حالا خانم می‌ترسید. حالا حضور ابراهیمی واجب شده بود. حالا ابراهیمی باید چهارچشمی خانم را می‌پایید که داشت ذره ذره فاسد می‌شد. سلول سلول فاسد می‌شد. از انگلیس فقط فرودگاه را دیدم. فقط اتوبوس دوطبقه را دیدیم. فقط مه و باران را دیدم. و گلولۀ گندیده‌ای را روی تخت. گلولۀ متعفنی در حال تجزیه و متلاشی‌شدن که حرف می‌زد.

ابراهیمی رنگ صورتم چطور است؟ رنگ صورتت مثل رنگ هلوست آذر جان. می‌ترسید توی آینه نگاه بکند. پس از عمل دوم می‌ترسید توی آینه نگاه بکند. حالا برق به دستش وصل می‌کردند. حالا روزی یک‌ بار می‌خواستند با برق گذاشتن جلو خورۀ سرطان را بگیرند. مثلاً. جلوش را خدا هم نمی‌توانست بگیرد. شیرین که با دکتر روی هم ریخته بود می‌دانست. دکتر براون، حتماً توی رختخواب بعد از قضای حاجب، به شیرین گفته بود این کارها محض خالی نبودن عریضه است.

راست می‌گفت. برق گذاشتن باعث شده دست و نصف تنه‌اش فلج بشود. بالاخره دکترها گفتند باید قرص مخصوص بخورد. قرصی که رشد همه چیز را در بدن متوقف می‌کند. رشد همه چیز را، حتی ناخن و مو. و شروع شد. اول موی روی دستها و زیر بغلش ریخت. بعد موی ابروهایش ریخت. بعد موی سرش ریخت. گوشتش هم می‌ریخت. کوچک می‌شد. کوچک و کوچکتر می‌شد. بدون گوشت. بدون مو. با چشم که می‌بیند. با گوش که می‌شنود. با دهن که حرف می‌زند. ابراهیمی لگن را بیاور بگذار زیرم. در را ببند. نمی‌خواهم پرستار سرزده وارد بشود. عجوزه. حتی نمی‌خواست پرستار لگن بگذارد زیرش. حتماً چون پرستار زن بود و غرور خانم اجازه نمی‌داد. در را می‌بستم. لگن را برمی‌داشتم. می‌گذاشتم روی تخت. نیم‌خیز بلندش می‌کردم. استخوانهای کشالۀ ران را بلند می‌کردم. دلم آشوب می‌شد. مشتی پنبه برمی‌داشتم. می‌گذاشتم کف دستم. دلم به‌هم می‌خورد. استفراغ تا توی گلویم بالا می‌آمد و در همان‌جا می‌ماند. دست و پنبه را می‌بردم زیر کمرش.

شش‌ماه طاقباز خوابیدن مداوم پوست پشت و تهیگاهش را پوسانده بود. درد باعث می‌شد چشمهایش به طاق بیفتد. با دست دیگر لگن را می‌گذاشتم میان پاهایش. و کمرش را بالا نگاه می‌داشتم. زور بزن. زور بزن آذر جان. خودت را خالی کن. مایعی رقیق. گوشت تنش. زندگی‌اش. جسمش را خالی می‌کرد. می‌دیدم که از زیرش بیرون می‌ریزد. مایعی رقیق. گوشت تنش. زندگی‌اش. قاه. قاه. قاه. قرت. قرت قرت. قور قور قور. ابراهیمی نجاتم بده. ابراهیمی زور بده و نجاتم بده. آذر جان زور بزن. زور بزن و خودت را خالی کن. شیرۀ جانت را برین. آذر جان.


اوایل آذرماه بود. خبرش را خدابنده‌لو معاون دادگستری یزد برایم نوشت. نوشت ابراهیم اسماعیلی این طرفها پیدایش شده. زن و چهار بچه هم دارد. عضو حزب هم شده. اما به خلاف بقیه طرفدار مصدقیها هم هست. به ضرب سنبۀ مصدقیها قرار است پست اداری مهم بگیرد. جواب نوشتم خدابنده دقیقاً مواظبش باش. راپرت یادت نرود. هر کجا برود، هر کجا بنشیند، با هر کس حرف بزند. مو به‌ مو بنویس. روزگارش را سیاه خواهم کرد. گزارش خدابنده‌لو مرتب می‌رسید. ابراهیم اسماعیلی وارد دادگستری شده. لایحه‌هایی که می‌نویسد ردخور ندارد. حرف که می‌زند جذب می‌کند. کلامش مستمع را جلب می‌کند. نوشتم ببین تبلیغ هم می‌کند یا نه. نوشت نه تبلیغ نمی‌کند. برعکس. عضو حزب نیست. جبهه‌ای است. درست و حسابی با توده‌ایها درافتاده. بدجوری. نوشتم مثل اینکه خیلی زرنگ است. اول حزبی، بعد انشعابی. جبهه‌ای. فرصت را از دست نده خدابنده. به خلقیون حزب به هر وسیله‌ای هست بفهمان که بهایی است. نیست ولی تو سفت و سخت بگو بهایی است. ظاهراً مصدقی و جبهه‌ای است، باطناً از باب بهایی‌تر است.

خدابنده‌لو جواب نوشت که فایده ندارد. باور نمی‌کنند. می‌گویند ما اختلاف شخصی با او نداریم. اختلاف عقیده‌ای داریم. ارواح پدرشان. اختلاف عقیده‌ای دارند. مترسکها. سرنخشان را استالین می‌کشید. یک مشت عروسک شارلاتان. به‌ مناسبت و بی‌مناسبت رؤسایشان را گاه و بیگاه می‌دیدم. یک مشت لاشخور. حزب‌بازی وسیلۀ نان درآوردنشان بود. وسیلۀ قدرت‌‌طلبی‌شان بود. چهارتا روشنفکر جوان را گول زده بودند که در و پیکر دکانشان را چراغانی کنند. به کاسبی‌شان جلوۀ ملتی و میهنی بدهند. و گرنه آنها که دست اندرکار بودند، آنها که سردمد‌ار بودند، همان اعضای به اصطلاح کمیتۀ مرکزی، نه روشنفکر بودند نه از ایمان و ایدئولوژی چیزی سرشان می‌شد.حضرات فکر می‌کردند باد از طرف مسکو می‌وزد. به آن طرف بادش می‌دادند.

کمیتۀ مرکزی مثل دفتر اسناد رسمی بود. خبرش را ساعت به ساعت داشتیم. رؤسا هم مثل کارمندان ثبت احوال کار اداری می‌کردند. دستور از مسکو می‌آمد. از کمینترن. حضرات اجرا می‌کردند. یک عده کور و کچل و کارگر را هم دنبال خود راه انداخته بودند. کجایشان انقلابی بود؟ کجایشان کارگری بود؟ سر قضیۀ نفت ماهیتشان را نشان دادند. نوشتم خدابنده‌لو مواظب باش. ببین رفقایش چه کسانی هستند. ببین با چه کسانی رفت و آمد می‌کند.

نوشت رفقایش اغلب مصدقی‌اند. درست نوشته بود. همین‌ها بودند که پشتش را گرفته بودند و پست شهرداری اردکان را برایش درست کردند. نوشتم ببین می‌توانی یکی از آدمهای مورد اعتماد را وارد دم و دستگاهش کنی یا نه. نوشت داریم. یک آدم مورد اعتماد داریم که رئیس دفترش شده. گزارشش را روز به روز و ساعت به ساعت می‌دهد. جناب شهردار اعیان و ملاکین اردکان را جمع کرده‌اند و فرموده‌اند آقایان همت عالی به‌راه انداخته‌ایم. پول بدهید. حمام و مدرسه می‌سازیم و خیابان می‌کشیم. جناب شهردار از رفت وآمد با سایر مقامات دولتی خودداری می‌کنند. جناب شهردار روز جشن چهارم آبان به علت سرماخوردگی حاضر نشده‌اند شخصاً سخنرانی کنند.

فکر کردم فرصت مناسبی است. باید از همین جا وارد شد. از همین سوراخ. بالاخره نتوانسته بود دمش را لای تله ندهد. بالاخره بند را آب داده بود. به معاون وزیر داخله تلفن کردم. گفتم پروندۀ ابراهیم اسماعیلی را مطالعه بفرمایید و نظرتان را بنویسید. با امضای شخص خودتان. نمی‌دانستم آنها هم هوایش را دارند. احتمالاً وزیر خارجه پشتش را داشته و سفارشش را کرده بود.

سه روز بعد نامۀ مقام معاونت وزارتخانه روی میزم بود. عطف به مذاکرات فی‌مابین راجع به شهردار اردکان به اطلاع می‌رساند که ایشان در هر مقام و در هر موقع و مورد صداقت و وفاداری باطنی و ظاهری خود را به دولت علیه ابراز و از هیچ کوششی در راه ترویج آبادانی اردکان فروگذار نکرده‌اند. ضمناً به اطلاع می‌رساند که بر طبق اسناد موجود در پروندۀ مشارالیه شهردار مزبور به هیچ وجه از عوامل حزب مضرۀ توده نبود و در موارد عدیده عمال حزب مزبور در کار وی کارشکنی کرده‌اند. با احترام. امضاء. قرمساق. توده‌ای اگر نبود مصدقی بود که.

نمی‌فهمیدند. نمی‌دانستند. نمی‌خواستند بفهمند که مصدقیها بدتر از توده‌ایها بودند. اینها نه زنگی زنگ بودند نه رومی روم. همین کار را مشکل می‌کند. باز خدا پدر آمریکاییها را بیامرزد که فهمیدند نمی‌شود به این آدم اعتماد کرد. ضد انگلیسی بود. ضد امریکایی نشان نمی‌داد. اما باطناً ضد امریکایی هم بود. ضد روسی هم بود. برای همین توده‌ایها دشمن خونی‌اش بودند. مثل قوام‌السلطنه زرنگ نبود. نمی‌توانست درست و حسابی سیاست‌بازی کند.

قوام به روسها وعدۀ امتیاز نفت شمال و وزیر کابینۀ توده‌ای داد. وقتی روسها سربازهایشان را جمع کردند و بردند گفت ارواح پدرتان، من خودم یکپا استالینم. نه امتیاز نفت را داد و نه گذاشت وزرا سرجایشان جا خوش کنند. وزرای توده‌ای، توده‌ایهای طرفدار دادن امتیاز نفت شمال به روسیه. دست مریزاد. انگار اگر روسی بخورد فرق می‌کند. انگار اگر انگلیسی و آمریکایی بخورند حرام است ولی از گلوی روسی که پائین برود حلال است.

خوردنش به عذابم می‌آورد. هرچه جسمش کوچکتر می‌شد، هرچه سرطان بیشتر مو و گوشتش را می‌ریخت، اشتهایش زیادتر می‌شد. ابراهیمی به پرستار بگو پورۀ سیب‌زمینی و ماهی برایم بیاورد. ابراهیمی سینی غذا را بگذار روی تخت. گوشت را تکه تکه بگذار در دهنم. می‌خواهم مزه‌اش را احساس کنم. ابراهیمی سبزی‌خوردن سفارش بده. بگو قوم و خویشها از ایران بفرستند. اینجا ریحان و پونه و تره نیست. ابراهیمی دلم هوای نان سنگک تازه و سبزی‌خوردن و پنیر لیقوان کرده است. عجوزه. تا وقتی سالم بودی و در مرکز ریحان و پونه و تره یک بار دلت هوای نان و سبزی‌‌خوردن و پنیر نکرد. همه‌اش غذای فرنگی درست می‌کرد. معلوم است. در عالم چشم و همچشمی غذای فرهنگی بیشتر جلوه می‌کند.

حتماً. حتی. حتی مشروب هم باید فرنگی باشد. ویسکی. ویسکی بطری صد و پنجاه تومن. کنیاک. کنیاک هنسی. بطری دویست و پنجاه تومن. تازه سفارشی. آرسانوس توی خیابان استانبول. آقای ابراهیمی یک دوجین جانی واکر و بلک لیبل رسیده. آقای ابراهیمی کنیاک هنسی و ای او پی هم داریم که هفتاد تومن گرانتر است.

خوب دندانهایم را شمرده بود. بدآسوری. خیکی شکم گنده. از صبح پشت پیشخوان عرق می‌خورد تا شب. یک بار گفتم آرسانوس حتماً عرق فرنگی می‌خوری تو که مشروب فرنگی می‌فروشی. گفت نه آقا، این شربتها از گلوی ما پایین نمی‌رود. من عرق قاچاق دوآتشه می‌خورم، عرق کشمش خالص. عرق قاچاق حتماً از طرفهای فریدن و بختیاری برایش می‌آوردند.

بختیار که سرکار آمد خایه همه‌شان جفت شد. همه‌شان تنبانهایشان را زرد کردند. مصدقی و توده‌ای. همه‌شان مثل موش فرار کردند. مخفی شدند. فی‌الواقع توده‌ایها یک قیف درست کرده بودند توی ارتش و توی همۀ اداره‌ها. یک طرف عسل مثلاً. همۀ مگسهای جوان و فعال را جمع کرده بودند توی قیف یا توی ظرف عسل مثلاً. همه افسرهای جوانی که اگر دولت نمی‌فهمید. کم کم ارتش را قبضه می‌کردند. ورق که برگشت کاری نداشت. مثل آب‌خوردن سهل و ساده بود. قیف را، ظرف عسل را برداشتند. مگسها را یکی یکی له و لورده کردند.

باید می‌کردند. خوب بود که کردند. خدابنده‌لو نوشت جناب ابراهیمی سرت سلامت. بیار باده که دوره دورۀ توست. درست نوشته بود. خبر سقوط کابینه را رئیس دفتر به جناب شهردار گفته بود. دستگیری وزیر خارجه را هم؟ یا کسی به‌اش نگفته بود، خودش فهمیده بود. مثلاً از رادیو شنیده بود. حرف نزده بود. رفته بود در اطاق مخصوص ریاست، اطاق جناب شهردار. در را از داخل قفل کرده بود. خدا‌بنده‌لو فی‌الفور دستور می‌دهد دادستان کل برود حکم قبلاً آماده‌شده را نشانش بدهد. تلگراف زدم که به دکتر فاضل بگویید رسماً بنویسد که دیگر قادر به اجرای وظایف اداری نیست. رسماً بنویسد اختلال روانی پیدا کرده است. تأکید کردم که علاوه بر پزشک قانونی دو سه تا دکتر دیگر هم زیر گواهی دکتر فاضل را رسماً تأیید کنند. رسماً. قانوناً. براساس قوانین مملکتی.

حالا نشانش می‌دادم. حالا به جناب حقوقدان و قانون‌شناس و لایحه‌‌بنویس نشان می‌دادم. رسماً. قانوناً. براساس قوانین مملکتی. حالا حالیش می‌کردم. حالا می‌فهمید که پوست از کلۀ چه کسی می‌خواست بکند. حالا نشان همه‌شان می‌دادم. به همه‌شان حالی می‌کردم. حالا. حالا که می‌آمدند به دست و پای آقای ابراهیمی می‌افتادند. حالا. حالا که می‌خواستند آقای ابراهیمی در حکم مجازات پدرشان، برادرشان، پسرشان و دخترشان دخالت کند. با یک تلفن، با یک ریش گرو گذاشتن، با یک اشاره، ابد با اعمال شاقه را بکند انفرادی بیست‌ساله، تبعید خارک را بکند تبعید به قم، اعدام را بکند حبس ابد. به گه خوردن افتادند. به گه خوردن‌ نامه نوشتن افتادند. به عبرت‌نامه نوشتن افتادند. به علت جوانی و نادانی گمراه شده بودند. نمی‌دانستند که وطن فروش بوده‌اند. یادشان رفته بود که میتینگ می‌دادند. نظرشان نبوده که در مخبرالدوله علم و کتل هوا کرده بودند و از دکل بالا می‌رفتند و اعلامیه می‌خواندند.

ارواح پدرشان. یکی یکی باید حساب پس می‌دادند. یکی یکی. و این یکی باید بیشتر از همه حساب پس می‌داد. و این دوتا. ابراهیم و آذر که شبها نمی‌گذاشت بخوابم. مجبورم کرده بود روی تخت کوچکی در اطاق بیمارستان در کنارش بخوابم. هنوز چشمم سنگین نشده بود که شروع می‌کرد وزوز. وغ وغ. هق هق. های های. قاه. نه، با فخ فخ شروع می‌کرد. زنجوره‌اش مثل صدای زنجره شروع می‌شد. زر زرکنان سرتاسر طول شب را گریه می‌کرد. و هی می‌پرسید. پشت ‌سرهم و یکنواخت و مداوم می‌پرسید. کلمه‌ها را جدا جدا با مکث ادا می‌کرد.

خدایا؟ خدایا چرا؟ خدایا چرا من؟ خدایا چرا من باید؟ خدایا چرا من باید سرطان؟ خدایا چرا من باید سرطان بگیرم؟ چرا؟ چرا من؟ چرا من باید؟ چرا من باید این طور؟ چرا من باید این طوری روی؟ چرا من باید طوری روی این تخت؟ چرا من باید این طوری روی این تخت بپوسم؟ بپوسد. پوسیدن. پوسیدن کلمۀ درستی است. کلمۀ گویایی است. کل مطلب است. پوسیدن. می‌پوسید. لحظه به لحظه، ذره ذره، سلول سلول می‌پوسید. و می‌دانست. می‌دانست که می‌پوسد. می‌دانست. می‌دانست که در حال پوسیدن است. آذرخانم توکلی می‌دید که دارد می‌پوسد. می‌دید، می‌فهمید، حس می‌کرد، می‌دانست که در حال پوسیدن است. همین بیشتر می‌سوزاندش.

همین بیشتر جزغاله‌اش می‌کرد. همین که می‌فهمید، حس می‌کرد، می‌دانست و می‌دید که دارد می‌پوسد.
حالا به آینه نگاه نکند. حالا نخواهد که پرستار لگن زیرش بگذارد. حالا دست و پایش، اندامش را تا خرخره بپوشاند و کلاه‌گیسی بگذارد سرش. چه فایده؟ هست. فکرش در کله‌اش هست. تصورش در کله‌اش هست. هست. توی کاسۀ سرش هست. توی کله‌اش شب و روز خودش را می‌بیند. می‌بیند که نصف تنش از کار افتاده است، یک پستان ندارد، موی سرش و ابرویش ریخته است. توی کله‌اش مقایسه می‌کند. هر لحظه خودش را با خودش مقایسه می‌کند. خودش را که موی انبوه افشانس را بر شانه‌ها می‌ریخت. پستانهای قلنبه و گلابی‌وارش را، پستانهای جوان و سفت و لغزنده‌اش را، تنگ توی پستان‌بند می‌بست، زیر ابروهای پرپشتش را برمی‌داشت، نه آن قدر که معلوم بشود، و بر زمین و زمان فخر می‌فروخت.

بود. به تمام مقدسات عالم بود. معلوم بود که آذر هفده ساله، آذر بیست‌ ساله، آذر بیست و پنج ساله، آذر سی‌ساله همه توی کله‌اش بود. حتماً می‌دید. حتماً خودش را جوان و سالم و سرزنده و زیبا و متکبر می‌دید و با خود در حال نابودای‌اش مقایسه می‌کرد. حتما خودش، جوان و شاداب، توی کله‌اش بود که ضجه‌اش گوشهایم را و سرم را پر از صدای زنجمورۀ زنجره‌وارش می‌کرد.

روزی که اولین‌بار دیدمش هوش از سرم پرید. تصادفاً. توی باغ بزرگ توکلی. مهمان برادرش بودم. که از در درآمد. بدون چادر. پیراهن یقه بستۀ آستین بلند بر تن. کفش سفید بر پا. بلند قد و لاغر اندام. سیاه مو. سیاه چشم. سیاه ابرو. لبهایش ظریف و باریک. دهانش کم و بیش بزرگ. مثل پستانهایش. که بعد دیدم. گلابی‌وار. دور از هم. دکمه‌دار. مثل اینکه دو ماهی لغزنده بر تخت سینۀ سپیدش قرار داشته باشد. دو ماهی گریزان از هم. تهیگاه و پستانهایش دو برجستگی موزون در سراسر اندام لاغرش بود، بعد که دیدم. روز اول فقط لب و دهانش نظرم را گرفت. و ردیف دندانهای سفیدش. سفید سفید. و راه رفتنش. خرامیدنش فی‌الواقع. طاووس‌وار، متکبرانه.

و بعد، هفتۀ بعد وقتی به پادرمیانی برادرش او را از پدرش خواستگاری کردم، نامرد عصای نقره‌کوبش را به طرفم پرتاب کرد و فی‌الواقع از خانه بیرونم کرد. چرا زنم شد؟ چرا شب و روز گریه کرد و به پدرش گفت اگر به من ندهندش خودش را سربه‌نیست می‌کند؟ چرا بیست و هشت سال با من سر کرد؟ معلوم است. کجا می‌توانست نوکری مثل من پیدا کند؟ کسی که بیست و هشت سال بالاتر از گل به او نگوید. کسی که مثل ریگ پول دربیاورد و بریزد به پایش. کسی که صبح و شب غلام حلقه به دوش باشد و چاکر گوش به فرمان. در این بیست و هشت سال یک‌بار نتوانستم جواب فحشهایش را بدهم. یک‌بار نتوانستم وقتی پدر قرمساق و مادر بیچاره‌ام را با فحش در قبرهایشان می‌لرزاند لااقل بگویم خفه ‌شو. یک‌بار نتوانستم وقتی صورتم را از سیلی سرخ می‌کرد و با چنگ و ناخن و دندان گوش و گردنم را خون می‌انداخت دست به رویش بلند کنم. یک‌بار نتوانستم وقتی از خانه بیرونم می‌کرد نروم.

می‌رفتم. منزل این و آن می‌ماندم. و هر روز و هر شب تلفن می‌زدم، سر راهش را می‌گرفتم و بالاخره گریه می‌کردم. آن قدر گریه می‌کردم که دلش به رحم می‌آمد و به خانۀ خودم راهم می‌داد. مگر پدر قرمساق و مادر کور بدبختم چه گناهی کرده بودند که یک ماه بعد از عروسی دیگر نگذاشت حتی مخفیانه سراغشان بروم؟ کجا می‌توانست خری مثل من گیر بیاورد که نه فقط روز و شب سواری بدهد بلکه دو دهنه افسار شده باشد و افسارش وی دست خانم باشد؟ کجا؟

Share/Save/Bookmark

زمانه) شیوه‌ی کتابت (رسم‌الخط) نویسنده در انتشار آن‌لاین کتاب تغییر داده نشد
بخش پیشین:
شب هول - بخش سی‌ و دوم