رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۳۱ تیر ۱۳۸۹
بخش هیجدهم

شب هول - ۱۸

هرمز شهدادی

اسماعیلی سر چهارراه می‌ایستد. چراغ که سبز می‌شود به راه می‌افتد و از عرض خیابان عبور می‌کند. چطور است همین حالا بروم به بیمارستان؟ هنوز چیزی از ظهر نگذشته است. تازه ابوالفضل که منتظر من نیست. نکند اگر اسمم را به پرستار بگویم که بپرسد آیا میل دارد مرا ببیند، یا نه، بگوید راهم ندهند؟ مهم نیست. معمولاً اسم ملاقات‌کننده را نمی‌پرسند. این هم خیابان فرانسه. زبان فرانسه. خوش‌آهنگ است:

De profundis Domine, suis- jebete!

به گمانم سطری از شعر رمبو باشد.

Souvenir, souvenir, quem e veux-tu?

این سطر انگار مال ورلن است. حافظه‌ام به کلی خراب شده است. مغزم کار نمی‌کند. نمی‌توانم به درستی به یاد بیاورم. یک موقع همۀ این شعر را از حفظ بودم. خاطره، خاطره، از من چه می‌خواهی؟ یا چیزی شبیه به این.

اسماعیلی ایستاده در جلو در بیمارستان. بروم یا نروم؟ بروم تو یا نروم تو؟ در جستجوی زمان گمشده؟ پروست و جویس. چرا اسم جویس را در یادداشتها نوشته‌ام، چرا نوشته‌ام هادی کتابهای فاکنر و جویس را به من داد؟ چرا داد؟ و بعد این جمله. این جمله که به گمانم مال پروست باشد: زنی که در حین خواب از دندۀ آدم زاییده می‌شود. یا از زانوی آدم. چیزی شبیه به این. زنی خامه‌ای. نان خامه‌ای‌خوران. ایستاده در تاریکی. اطاق تاریک و روشن. اطاق نه. سالن. میز مستطیلی درازی که سرتاسر سالن را پر کرده. و فقط دو صندلی. مردی آراسته نشسته در صندلی روبه‌روی من رنگ باخته. حالا حتماً رنگش پریده است. رنگ پریده‌تر شده. خون‌ریزی رنگ صورت را سفید می‌کند. مجسمه‌ای گچی. مجسمه‌ای توخالی. مجسمه‌ای گچی که خالی شده است. از نطفۀ من و از نطفۀ خودش. مجسمه‌ای که خالی شده است. از من. از ده سال زندگی با من خالی شده است.

مگرمی‌شود؟ مگر می‌شود به این آسانی؟ او از من خالی شده است و من روز به روز، لحظه به لحظه از او پر می‌شوم. روز به روز در کلۀ من بیشتر زنده می‌شود؟ هر جزء تنم اجزاء اندامش را به یاد می‌آورد. هر سلولم سلولهای او را می‌طلبد. هر کلمه‌ای که گفته است، هر جمله‌ای که گفته است، به ذهنم بازمی‌گردد. صدایش در سرم واگو می‌شود. بدون مکان و بدون زمان دهانش در سرم حرفهایش را باز می‌گوید. به ‌تدریج در من حلول می‌کند. خاطره، خاطره، از من چه می‌خواهی؟

De profundis Domine, suis- jebete!

نه. نمی‌توانم. نمی‌توانم بروم داخل. نمی‌شود بروم تو. نباید بروم داخل. عصر شاید. حالا نه. چطور است چند ورقی از یادداشتها را بخوانم و در حال خواندن بروم به سراغ ابوالفضل؟

اسماعیلی از جلوی در بیمارستان برمی‌گردد. از عرض خیابان عبور می‌کند. به پیاده‌رو سوی دیگر خیابان گام می‌نهد. اوراق یادداشت را زیر و رو می‌کند. می‌خواند:

سخنرانی مدیر یا ناظم سر صف تمام می‌شود. شاگردها به طرف کلاسهایشان به راه می‌افتند. دود چنان آسمان تهران را فرا گرفته است که نور آفتاب کدر به نظر می‌رسد. آسمان این شهر همیشه دلتنگ‌کننده است. دستی، سرانگشتی به شانه‌ام می‌خورد. سر برمی‌گردانم. مادرم در پشت سرم ایستاده است. روسری سفیدی موی قهوه‌ای‌اش را می‌پوشاند. چشمهایش قرمز به نظر می‌رسد. پلکهایش ورم کرده است. سارا به گفتۀ نانا زیباترین دخترش بوده است. موی انبوه قهو‌های روشن و چشمهای یشمی و دماغ کوچک خوشتراش داشته است. نوع زیبایی‌اش چنان در محیط تازه بوده است که به او دختر فرنگی می‌گفته‌اند. حالا چینهای ریز روی پیشانی و گرداگرد چشمها شادابی صورتش را از میان برده است. دستمالی را به چشمهایش می‌مالد. دماغش را می‌گیرد. فین می‌کند. اشک می‌ریزد.

می‌گوید: «مادر من اینجا هستم. نتوانستم طاقت بیاورم و در خانه بمانم. تو حتماً خسته‌ای. بلند شو. برو بیرون. برو ناهار بخور. بگرد. قدم بزن. من همین‌جا می‌مانم. اگر پدرت کاری داشته باشد من هستم.» صدایش زنگدار است. حزن‌آلود است. اندوه‌زاست. عاجزانه است. عجز روزی در او ظاهر شد که ابراهیم نخستین بار حمله کرد. در اطاق سمت راست ایوان. جز چای چیزی برای صبحانه نخورده بود. من و سارا در کنار تختش ایستاده بودیم. هیچ کس جز من و مادرم در خانه نبود. صبح با ابراهیم حرف زده بودم. از خوابی سخن گفته بود که شب پیش دیده بود. سارا در بارۀ این خواب چیزی نمی‌دانست. ابراهیم فقط برای من گفته بود. لحن بازگفتنش رؤیایش مرا وحشتزده کرد. کلمه‌ها را شمرده شمرده ادا می‌کرد.آهنگ صدایش تهی از هر حالت عاطفی و یکنواخت بود. حس کردم حقیقتی را دریافته است که بازگفتنی نیست. زبان مرگ زبان اشارت است. نیستی در مظاهر موجود، در نمودهای هستی، به طور مستقیم و بی‌واسطه نمایان نمی‌شود. آگاهی به حتمیت مردن از خلال نمادهای اساطیری صورت می‌گیرد. و هر یک از ما گنجینه‌ای از این نمادها در ذهن دارد. قصه‌هایی که شنیده‌ایم و از یاد برده‌ایم، شعرهایی که خوانده‌ایم و فراموش کرده‌ایم، و کلمه‌ها و تمثیلها و استعاره‌هایی که جسته و گریخته آموخته‌ایم و در کنه ضمیرمان انبار شده است، همه ابزارهایی است که به وسیلۀ آنها روی دیگر سکۀ وجود، عدم بر ما آشکار می‌شود.

هنگامی که ذهن مشعر درمی‌یابد که درآستانۀ ازهم پاشیدگی است، وقتی که وجود آگاه به خود حس می‌کند که باید از مرز بودن بگذرد و در قلمرو نابودن، نابود باشد، اسطوره‌ها ابزار بیان و وسیلۀ اشعار و آگاهی ذهن می‌شوند. این سهم ما از وجود است. آگاهی ما از لحظۀ مرگمان، آگاهی ما از عدممان، وجه دیگر وجودمان است. و هر کس، در هر مقام شعوری که باشد، زبان رمز و اشارت را درمی‌یابد. آدمهای کوچه و بازار معمولاً حضور مرگ را وقتی احساس می‌کنند که به ناگهان سلسله رویدادهای ایام زندگی‌ شانبه صورت کلی معنی‌دار در لمحه‌ای برآنان آشکار می‌شود. و یا وقتی حتمیت نیستی بر آنان ظاهر می‌شود که موجودی از دست رفته و از یاد رفته در رؤیا یا در بیداری بر آنان، بر ذهن آنان، نمایان می‌گردد.

نمی‌دانم. فقط صدای ابراهیم و صدای کسانی دیگر در وضع مشابه او را شنیده‌ام که صدایی تهی از عاطفه و انباشته از هول است. فقط آدم را دیده‌ام که دیگر جلوه‌های حیات در حرکات و در صدای او نیست و آماده است تابه قلمرو نابودن پا بگذارد. من و سارا در کنار تخت ابراهیم ایستاده بودیم. ناگهان تنفس ابراهیم به خس خس تبدیل شد. یکباره جسمش بر تخت درهم پیچید. گلوله شد. باز شد. مثل فنری اندامش درهم می‌خمید، مچاله می‌شد، و می‌گسترد. با مرگ کشتی گرفتن را آغاز کرده بود. سارا آسیمه‌سر از اطاق بیرون دوید. فریادش خانه را پر کرد، برادرم از راه رسید و به دنبال دکتر رفت.

سارا به اطاق بازگشت. ابراهیم بر پشت افتاده بود و خونابه و کف گرداگرد دهانش را پوشانده بود. سارا در برابر تخت و بر بالای سر شوهرش ایستاده بود. نمی‌گریست. فخ‌فخ می‌کرد. صدایی زنگدار، اندوه‌زا، عاجزانه از حنجرۀ زن برمی‌جهید. چه تفاوتی میان کشیدن درد زایمان و درد دیدن همسری است که با مرگ کشتی می‌گیرد؟ همسری، همبستری که زن سی سال شب و روز را با او طی کرده است؟ درد زایمان، فکر می‌کنم، دردی لذت‌آلود است. وقتی که عضلات رحم منقبض می‌شود و میلۀ گداختۀ درد از درون تیرۀ پشت زن آبستن عبور می‌کند. وقتی‌ که پس از نه ماه حاملگی و تحمل حالات گوناگون ناشی از بارداری پهلوی زن از شدت درد می‌خواهد سوراخ بشود، زن می‌داند که لحظه، لحظۀ مرگ و زندگی است. زن می‌داند که مرگ در جوار اوست اما در عین حال می‌داند که زندگی هم دور نیست، که زندگی در دسترس است. زن در اوج درد کشیدن واقف است که طبیعت و حیات و بقای وجود در درون جسم اوست و در درون جسم او زندگی بر مرگ غلبه خواهد کرد. زن می‌داند که لمحه‌ای دیگر او بخشی از آفرینش و جزئی از نظام نگهدارندۀ حیات بر کرۀ زمین و در کاینات خواهد شد و تجلی دیگری، حیات دیگری، جنبان و دست و پا زنان و جیغ‌کشان از مجرای ملتهب رحم او، از درون تن او، بیرون می‌آید. زن عین هستی می‌شود. حلول وجود در او عدم را از ذهنش می‌زداید. درد خلسه‌آورمی‌شود. درد جسم زن را بیشتر و بیشتر می‌پالاید. تا حیات بازآفریده شود، تا تجلی وجود در جسم زن کامل و تمام صورت بگیرد، جسم او در درد و خون و انتظار غسل داده می‌شود.

اما در دیدن درد کشیدن همسر و همبستر سی‌ساله درد زایمان نیست. در چهرۀ رنگ پریدۀ مادرم ناچیزترین حرکت جسم ابراهیم منعکس می‌شد. رشته‌ای نامریی هر سلول ابراهیم را به سلولهای مادرم پیوسته بود. زن ایستاده است و می‌بیند. زن ایستاده است و می‌شنود. زن ایستاده است و حس می‌کند. می‌بیند و می‌شنود و حس می‌کند که مردش، آقایش، صاحب و سرورش، پدر فرزندانش، همبستر و همخانه و همدرد و همکاسه و همدم و همپا و همراه و همدلش با مرگ کشتی می‌گیرد. و زن مرگ را می‌شناسد. مرگ در لحظۀ زایمان از جدار رحمش به درون رگ و پی‌اش رسوخ کرده است و تا پیشانی‌اش بالا آمده است. و زن درد را می‌شناسد. درد در لحظۀ زایمان ناچیزترین اجزاء اندامش را، بند بند عضلاتش را، سلولهای پوست و گوشتش را، ناخن و مویش را سوهان زده است. درد او را ساییده است. و حالا زن درد مردش را به یکسان حس می‌کند. و حالا، تقلای مرد، دست و پا زدن خود زن است. تپش سرگیجه‌آور قلب مرد تپش قلب خود زن است. قفسۀ سینه‌ای که در طلب هوا منبسط می‌شود و دیوارۀ ششها را انباشته از سوزنکهای ریز می‌کند و منقبض می‌شود و استخوانهای دنده را درهم می‌فشارد، قفسۀ سینۀ خود اوست. زن با خونابه و کف دهان آشناست. هر ماه درد زیر شکم و سفت شدن پستانها و حساس شدن پوست و برانگیخته شدن سلسلۀ اعصاب، او را آماده می‌کند که با خون تنش روبه‌رو شود. هر ماه چند روز زن از جمع می‌گریزد و در خلوت با خون تنش روبه‌رو می‌شود. زن خون را می‌شناسد و کف دهان همیشه در لحظۀ زایمان، نفس کشیدن را بر او دشوار کرده است.

و حالا، زن می‌داند که شیرۀ جان مردش چگونه از مویرگهایش به درون ریه‌ها سرریز می‌شود و تا به دهان برسد ذره ذره جدار ششها را می‌بندد و می‌خورد و در دهان با کف می‌آمیزد و راه هوا را سد می‌کند. ابراهیم بر تخت می‌جنبید، مچاله می‌شد، دراز می‌شد و از مرگ می‌گریخت. و مادرم ایستاده در کنار تخت می‌جنبید، مچاله می‌شد، دراز می‌شد و از مرگ می‌گریخت. و همین جاست که احساس عجز در آدم ناظر ظاهر می‌شود.احساس عجز با آگاهی به حیات پدیدار می‌شود. زن اینجا نمی‌زاید. زن اکنون به هستی نمی‌افزاید. به خلاف، اینجا و اکنون سهم عظیم هستی او رو به نابودی است. احساس ناتوانی ناگهان در ذهن منفجر می‌شود. زن تنها ایستاده است. زن سالم ایستاده است. سالم و تنها، هیچ کسی در حس خلجان او شریک نیست. ایستاده است و می‌بیند و می‌شنود و حس می‌کند که در آستانۀ وانهادگی محض است. به خود وانهاده تنها، در مواجهه با نیستی: سالم و تنها.

وقتی دکتر از راه رسید حملۀ ابراهیم تمام شده بود. دکتر چاق و هن‌هن کنان بساط معاینه‌اش را بر تخت گسترد. سارا ایستاده بود. می‌دید و نمی‌دید. می‌شنید و نمی‌شنید. بازویش را گرفتم و تکانش دادم. گویی از خوابی سراسر کابوس بیدارش کرده باشم نگاهی سرشار از حق‌شناسی به من کرد و ناگهان حضور پزشک را دریافت. پزشک که بر اندام بدون جنبش ابراهیم خم شده بود سر برداشت. گفت: «خوشبختانه این حمله را دفع کرده است.» مادرم یکباره دستهایش را دراز کرد. گوشۀ کت دکتر را گرفت. صدایی، جیغی فروخورده، فریادی از گلویش جهید، بغضی از دهانش فواره‌آسا بیرون ریخت. کلماتی نامفهوم از دهانش بیرون می‌جست. گویی در وجود مرد چاق این مرد ناشناس نیرویی فوق طبیعی و حیات‌بخش نهان بود که مادرم از او استمداد می‌کرد.

می‌دیدم که دکتر چندان حوصلۀ این زن شیون کنان را ندارد. می‌دانستم که مادرم، دست و پا زنان در گرداب هول و مسخر شده با احساس عجز، گمان می‌کند که این مرد چاق و بی‌حوصله فرشتۀ نجات است، نمایندۀ خداست، قادر مطلق است. من و برادرم شانه‌های مادرم را گرفتیم. با زور و زحمت پارچۀ کت دکتر را از میان انگشتهای درهم فشرده‌اش بیرون آوردیم. پزشک بی‌حوصله بساطش را جمع کرد. از اطاق بیرون آمد. دستمالی از جیب بیرون کشید. عرق پیشانی‌اش را پاک کرد. گفت: «والله ایشان که مریض من نیستند. به اصرار برادرتان آمدم. راستش را بخواهید وضع مریض خطرناک است. برادرتان گفت دکترشان در تهران است. به هرحال بد نیست این تنها کاری را که از دستتان برمی‌آید بکنید. من به بیمارستان مدیری در تهران تلفن می‌زنم اطاق برایشان آماده کنند. همین امروز حرکتش بدهید. یادتان باشد با اتومبیل سواری حرکت کنید. مریض نباید زیاد تکان بخورد. به‌ هر حال امیدتان را از دست ندهید. معجزه همیشه امکان وقوع دارد. مرحمت عالی زیاد.»

به راه افتاد. به اطاق بازگشتم. سارا دستمالی در درست دور دهان ابراهیم پاک می‌کرد. سر ابراهیم را چنان بر سینه می‌فشرد که مادری سر کودک شیرخوارش را در بغل می‌فشارد. ابراهیم بیدار شده بود. هشیار شده بود. پرسیدم حالش چطور است. جواب داد خیلی خوب. گفت که آسوده است. گفت که چند لحظه نفهمیده است. می‌پرسید دقیقاً چه اتفاقی افتاده بود. کنجکاوی‌اش حیرت‌‌‌زده‌ام کرد. وقتی گفتم که حملۀ قلبی گذرایی به او دست داده بوده است ابروهایش درهم گره خورد. مادرم را به بهانه‌ای از اطاق بیرون فرستاد. آن گاه گفت که برایش قلم و کاغذ بیاورم. نمی‌دانستم برای چه قلم و کاغذ می‌خواهد. نگفت. گفت که فرصت هوشیاری کوتاه است. باید بنویسد. خندیدم. متظاهرانه و سبکسرانه خندیدم. می‌خواستم وانمود کنم که دیگر به وصیت کردن نیازی ندارد و از خطر جسته است. دیدم که سرش بر سینه فروافتاد. زیر لب گفت که محال است کسی بفهمد. محال است کسی حال او را دریابد. شاید خوابید. شاید چرت می‌زد.

نشستم و بر او چشم دوختم. صورتش مثل همیشه استخوانی و دراز به نظر می‌آمد. گونه‌های استخوانی‌اش مثل همیشه چشمهای درشت و سیاهش را فرونشسته می‌نمایاند. دماغش قلمی و کوتاه بود. پیشانی‌اش پهن و باز بود. موی صاف و سیاه داشت. لبهای باریکش برهم فشرده بود. بر روی تخت قوز کرده بود. ساعدهای بلندش را در دو سوی اندامش رها کرده بود. انگشتهای ظریفش لبۀ پتو را می‌فشرد. اما تمامیت اندامش، تمامیت وجودش تفاوتی بنیادی با وجود همیشگی داشت. حضوری، هالۀ وهم‌آوری، مهی جسمش را دربرگرفته بود که او را از من جدا می‌کرد. مثل اینکه در حبابی شیشه‌ای نشسته باشد و جداری ناملموس او را از محیط پیرامونش مجزا کند، حرکات جسمش و صدای تنفسش خالی از جلوۀ مأنوس وجود همیشگی‌اش بود. ابراهیم دیگرابراهیم نبود: قرار گرفته در مرز نیستی، مردمک چشمهایش گشاد شده بود: حلقه‌ای کبود گرداگرد چشمان. رگه‌ای سرخ بر تیغ دماغ. حیرتی در چگونگی برهم فشرده شدن لبها. نگاهی گنگ، پرسشی نامفهوم در چشمها. مجسمه‌ای نهاده بر تخت.

هان! ابراهیم. اینک دمی که حیرت آغاز می‌شود. حیرت دهشت می‌آفریند. دهشت فلج می‌کند. و تو لحظه لحظه دورتر می‌شوی. فاصلۀ تو با اشیاء و آدمیان زیادتر می‌شود. هان! ای پسر آدم، ای آدم، ای ابراهیم. اینک در آستانۀ ورود به قلمرو نیستی ایستاده‌ای. اکنون دمی است که بند نافی که ترا به زندگی می‌پیوست گسسته می‌شود و تو وانهاده می‌شوی. تو با نیستی و با سکوت وانهاده می‌شوی. وانهاده در کایناتی از سکوت، در اقیانوسی از نیستی. آیا پرسش جاودان آدم در ذهن تو نیز منفجر می‌شود؟: همین؟

Share/Save/Bookmark

زمانه) شیوه‌ی کتابت (رسم‌الخط) نویسنده در انتشار آن‌لاین کتاب تغییر داده نشد
بخش پیشین:
شب هول - بخش هفدهم