رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۸ تیر ۱۳۸۹
بخش چهاردهم

شب هول - ۱۴

هرمز شهدادی

ابراهیم و اصفهان. اصفهان و احساسات. احساسات عارفانه. مثلاً:

در اصفهان آدم خیلی زود با خدا، با تاریخ و با سنت اخت می‌شود. خدا در همه گوشه و کنارهای شهر حی و حاضر است. اگر عصر در کوچه پس کوچه‌ای راه بروی و بوی نا از دیوارهای کاهگلی برخیزد و صدای اذان در پوست نفوذ کند، خدا را می‌بینی که عصازنان، سرفه‌کنان، خسته، فرسوده و پیراز سر کار روزانه برمی‌گردد. و چون از او بگذری، باز، او را حی و حاضر، می‌بینی که پیچیده در چادر از خم کوچۀ دیگری سربر می آورد. و چون از او نیز بگذری، باز، او را می بینی که درآفتاب غروب، کنار سکوی خانه‌ای، خاک‌آلود، سرگرم بازی است. شب و روزاصفهان به‌ یکسان در خدا جلوه می‌کند. یا خدا شب و روز در اصفهان متجلی است: مسجدها، طلبه‌ها، کاسبکارهای شبکلاه بر سر و آمادۀ رفتن به ‌مسجد برای ادای نماز جماعت، مجالس روضه، زنان چادر به‌ سر، بازار و بوی بازار و هیاهوی بازاریان همه اشاره‌ای بر خدای اساطیری و مأنوس دارد. خدایی که حضور او را در خلوت خانه، در لحظۀ خواب، در لحظۀ بیداری و مواجهه با مرگ، عشق، شکست و درد و بیماری و عسرت ‌می‌بینی، حس می‌کنی، در او جذب می‌شوی، با اویکی می‌شوی، و دیگر تنهایی آزارت نمی‌دهد، گرسنگی آزارت نمی‌دهد، دیگر جهان بی‌معنی نیست.

خدا دراصفهان، حی‌ و حاضر، به‌رنج بردن تو معنی می‌بخشد. او را در آغوش می‌گیرد و به تو حکمت رنج بردن را می‌آموزد. چنین است سرنوشت تو، فرزند آدم که از بهشت رانده شد. آدمی که از بهشت رانده شده‌ای. گناهکاری. محکومی. مگر نه این است که شیطان همیشه تو را وسوسه می‌کند؟ تو عاجزی که بپرسی شیطان کیست. اصلاً چرا هست. این بیرون از توانایی ذهن توست. آرامش در نپرسیدن و در خاموش ماندن است. وقتی با آب سرد و کثیف حوض مسجد دست‌‌نماز می گیری و دوشادوش آدمهای دیگر به ‌نماز می‌ایستی درعین یخ‌زدگی گرمی. احساسی از مشارکت در عبادت و مشارکت در رابطه‌ای ناملموس و یگانه، احساسی از شرکت در جمع و در عین ‌حال حفظ فردیت رابطه با الوهیت، تو را آرام می‌کند. آن گاه بازگفتن کلماتی که به درستی نمی‌دانی معنای آنها چیست، و هزار و هزار بار تکرار کرده‌ای و می‌کنی، طلسم بغضهای فروخورده‌ات را می‌شکند.

اکنون می‌توانی گریه کنی. اکنون می‌توانی به ‌او بگویی که درعین گناهکاری سزاوار رنج عظیمی نیستی که بیشتر از توانایی و تحمل رنج بردن توست. خدای تو، در تاریکی و سکوت، اعتراف تو را به ‌رنج بردنت می‌شنود. و همین کافی است. تو در اعتراف به‌ رنج بردن غسل داده می‌شوی. طاهر می‌شوی. آدم می‌شوی: آمادۀ رنج دادن بیشتر. دروغ می‌گویی و می‌دانی که دروغ می‌گویی و می‌دانی که همه دروغ می‌گویند. دستهایت به ‌خون و به‌ظلم ظلمه آلوده است زیرا در برابر خون‌ریزی ظلمه خاموش می‌مانی.

با خست فراوان پول جمع می کنی و می‌دانی که چه بسا همسایۀ تو نیازمند است و می‌دانی که همه آزمندانه پول جمع می‌کنند و می‌دانند چه بسیار از گرسنگی می‌میرند. حسودی. چشم‌تنگی. از آدمیان دیگر بیزاری. می‌ترسی. در برابر آنان که ثروت و قدرتشان از تو بیشتر است چاکرمنشی و تعظیم می‌کنی و خاموشی. سلسله مراتب قدرت و برتری یکی را بر دیگری پذیرفته‌ای. تناقضی در رفتار و ایمانت نمی‌یابی. نمی‌بینی. مثل شترعصاری سنگ آسیای سرنوشت را چشم بسته می‌چرخانی.

دراصفهان آدم خیلی زود با خدا، با تاریخ و با سنت اخت می‌شود. عصرها که از مدرسه برمی‌‌گشتم ناچار از چهارباغ می‌گذشتم. می‌دانستم که بچه بازها علاوه بر جلو مدارس پسرانه، جلو در سینماها جمع می‌شوند. تازه فرقی نمی‌کند. در هر جا که باشی، چه در کوچه و چه در خیابان، ناگهان مردی به آدم نزدیک می‌شود و آب نباتی تعارف می‌کند. بیخ گوش آدم می‌گوید می‌خواهی ببرمت به ‌سینما. به‌زور دست آدم را می‌گیرد. به گوشۀ تاریکی می‌کشد. دکمه‌های شلوار را باز می‌کند. اندکی با آلت بازی می‌کند. و اگر عابری سر نرسد کودک فلج شده از ترس را می‌گاید. واگر بچه فریاد بزند با مشت و لگد او را می‌کوبد.

بیماری بچه‌بازی عمومی است. گاهی پس از هفته‌ها تعقیب بچه‌ای چند مرد او را می‌ربایند و آن‌قدر بچه را می‌گایند که به‌لاشۀ خون‌آلودی تبدیل می‌شود. دنبال رودخانه، مخصوصاً به هنگام شب برای بچه‌ها و زنها خطرناک است. مردی که از روبه‌رو می‌آید ناگهان آلتش را بیرون می‌آورد. در میان خیابان جلق می‌زند. بچه‌بازها همه‌ جا هستند. و بچه‌ها، در همه ‌جا باید از مردها بگریزند. بچه‌بازها درهمه ‌جای اصفهان پراکنده‌اند. مثل شاه‌عباسی که درهمه‌ جای شهر پراکنده است. همه او را تنفس می‌کنند. مثل بوی بازار. مثل بوی کودی که همیشه درهواست. مثل بوی ماست ترشیده، ترشی کپک زده، نان تازه و نعنا و چغندر وپهن و پشگل گوسفند و یونجه و گوشت که در بازارچه‌ها جاری است. مثل صدای بازارچه، صدایی، معجونی از صداهایی: صدای زنانی که با بقال و قصاب و میوه‌فروش چانه می‌زنند، صدای چکاچک قلم حکاکی و پتک ‌آهنگری و کوبۀ مسگری، صدای گاری و اسب و خر و قاطر، صدای دوچرخه و صلوات طلبه‌ای که تسبیح می‌گرداند و صدای زنجمورۀ پیرمردی که عصا‌زنان گدایی می‌کند. مثل نور بازارچه، آمیزه‌ای از نور چراغهای توری پایه‌دار، لامپهای زرد وسرخ و شعله‌های هیزم دکان نانوایی و نور رقیق آفتاب.

وقتی ازچهارباغ به دروازه دولت و به ‌پشت مسجد شاه و به‌ زیر بازارچۀ پشت مسجد و به‌ جلوامام‌زاده حسن و به خیابان شاه‌عباس می‌رسیدم اندک‌اندک حس می‌کردم از درون تاریخ عبور‌می‌کنم. والبته وجود بچه‌بازها بدیهی می‌نمود. هربچه‌ای در اصفهان خیلی زود از حضوردایمی نماینده‌های مذهب و خدا و هم از وجود بچه‌بازها آگاه می‌شود. می‌‌ترسیدم. صدای لاینقطع اذان و روضه و عزاداری مرا بیشتر و بیشتر از خدا می‌ترساند.

نماز می‌خواندم. روزه می‌گرفتم. قرآن می‌خواندم. هر شب در خانه‌ای در محل مجلس روضه برقرار بود. بلندگوها صدای وعظ و نوحه‌سرایی آقاها را در فضا می‌پراکند. بلندگوها صدای اذان صبح و ظهر ومغرب را درهمه‌ جا منفجرمی‌کرد. بلندگوها و وعاظ گناه را پیوسته بازگو می کردند و گناهنکاری مرا در گوشم می‌خواندند. پس ازوعظ، هرواعظ دقایقی چند بر سر منبر نوحه‌سرایی می‌کرد. زنان مویه‌کنان بر سینه می‌کوفتند. مردان اشک می‌ریختند و بر پیشانی می‌زدند. شب و روز به‌ سوگواری طی می‌شد.

دنیای پیرامونم به قبرستانی می‌مانست که آدمیان آن جاودانه ماتم زده‌اند. خدا ناظر دایمی اعمال وافکار من بود. و اگر در خیابان تنها بودم نگران بچه‌بازها بودم. وقتی به ‌حمام عمومی می‌رفتم لنگ را چند بار به‌ دور کمرم می‌پیچیدم. بچه‌بازها نشسته برسکوی حمام چهارچشمی مرا و بچه‌های دیگر را می‌پاییدند. در زیر دوش آب خدا را می‌دیدم که مراقب است من غسل کنم. وقتی به‌رختخواب می‌رفتم خدا را می‌دیدم که منتظر است من آیة‌الکرسی را بخوانم. وقتی که صبح ازخواب برمی‌خاستم خدا را می‌دیدم که منتظر است من نماز بخوانم.

هم از خدا می‌ترسیدم هم از بچه‌بازها و هم از عمر که زن همسایه‌مان پول می‌داد و بچه‌های محل با پارچه و کاغذ درستش می‌کردند و شب عید عمر سر محله آن را آتش می‌زدند. مذهبی که در اصفهان به‌ما بچه‌ها می‌آموختند جهان را سراسر تاریکی و ظلم و گناه تصویر می‌کرد. ترس بنیاد آن بود: ترس ازهمه چیز وهمه جا و همه کس. احساسی که بیش از این ترس آزارم می‌داد حس فلج کنندۀ گناه بود. هیچ‌ کس، نه معلمها، نه وعاظ دربارۀ ماهیت گناه توضیحی نمی‌دادند. همه کس از گناه سخن می‌‌گفت بی‌آنکه اشاره‌ای بر نفس مفهوم گناه داشته باشد. هربار که از خواب برمی‌خاستم خود را به ‌صورت موجودی نفرین شده می‌دیدم. از جسم خود بیزار بودم. از حرکات غیرارادی چشمها و دستهایم بیزار بودم. گاه درمجالس روضه چندان می‌گریستم که چشمهایم می‌سوخت و سرم به‌ دوار می‌افتاد. گاه در شبهای احیاء و عزاداری ایام محرم و عاشورا چندان برسر و سینه می‌زدم که پس از آن تب می‌کردم و دربستر بیماری می‌افتادم.

حس می‌کردم لعنت شده‌ام. حس می‌کردم به‌ خداوند، به‌نیرویی فوق طبیعی بدهکارم. گاه پرسشی جانگزا شب و روزم را دردانگیز می‌کرد: چه کرده‌ام؟ کدام عملی از من سرزده است که باید خود را گناهکار بدانم و شب روز از ترس عقاب برخود بلرزم؟ پاسخی درکار نبود. هر چه می‌دیدم و هر چه می‌شنیدم حاکی از نفرین‌شدگی من و سایر آدمها بود. سایر آدمها؟

ایمان چشم و گوش بستۀ من آدمیان را به‌انواع مختلفی تقسیم می‌کرد: یا آدمیان مسلمان شیعۀ اثنی عشری بودند و یا نبودند. اگر کسی مسلمان شیعۀ اثنی‌عشری نبود در چشم من آدم به‌شمار نمی‌آمد. او را نجس می‌دیدم. نجس بودن هویت خاصی به اشخاص می‌بخشید. این کلمه در ذهن من سایر آدمها را به صورت مردارهای کثیف نشان می‌داد. بارها و بارها معلمهای فقه و شرعیات سرکلاس درس به ما یادآوری می‌کردند که ارمنی‌ها، جهودها و بهایی‌ها نجس هستند. خود ما هم اگر وقتی جنب می‌شدیم و غسل نمی‌کردیم نجس بودیم.

تا مدتها نمی‌دانستم معنی جنب شدن چیست. یک شب خوابی تازه دیدم. دیدم که زنی زیر پیراهنی ارغوانی بر تن در اطاقی راه می‌رود. او را شناختم. زن همسایۀ ما در اردکان بود. دردی خوشایند کشالۀ رانهایم را چنان منقبض کرده بود که بیدار شدم. پگاه بود. مایعی لزج از آلتم می‌جهید. در توضیح‌المسائل خوانده بودم که این حالت جسم جنب شدن نام دارد و شخص باید بلافاصله غسل کند. از رختخواب بیرون جستم. از وحشت می‌لرزیدم. هنوز آفتاب نزده بود و اگر می‌خواستم نماز صبح را بخوانم باید غسل جنابت می‌کردم. پول نداشتم. نمی‌توانستم به حمام بروم. اهل خانه خفته بودند. زمستان بود. حوض آب یخ بسته بود. آسیمه‌سر یخ حوض را شکستم و به درون آب پریدم. غسل کردم و سپس سینه‌پلهو بیمارم کرد. در سراسر روزها و شبهای بیماری و تب و هذیان از خدا می‌پرسیدم چرا مرا به‌ چنین عقوبتی دچار کرده است. گمان می کردم که به‌سبب خطای غیرارادی جسم خداوند مرا تا سرحد مرگ شکنجه می کند. آنچه احساس وحشت مرا افزون می‌کرد رفتار خشونت‌بار معلمهای فقه و شرعیات مدرسه‌مان بود.

معلم فقه و عربی ما در سالهای اول بیرستان مردی جوان و زورمند بود که ته‌ریش داشت. دستهایش پهن و بزرگ بود. لباسش کت و شلواری نخ‌نما اما تمیز بود. همیشه بوی گلاب می‌داد. چشمهایش سیاه و هتاک و دماغش قلمی بود. بر پیشانی‌اش پینۀ درشتی نقش بسته بود که حکایت از نماز خواند بسیارش می کرد. غرا و ادبی حرف می‌زد. تکیه کلامش آقا جان بود و بی‌وقفه به لامذهبها می‌تاخت. جلسات درسهای فقه و عربی هر دو به‌سخنرانیهای طولانی و توأم با خشم و نفرت او می‌گذشت. با تیغ مذهب و کلام و حدیث سرمه لامذهبها، بی‌دنیا، نامسلمانها و کافرها را گوش تا گوش می‌‌برید.

گاهی وقتی که او در حال مداحی دربارۀ خاندان طهارت بود یکی از بچه‌ها حرکتی می کرد یا چرت می‌زد. به ‌ناگهان رشتۀ کلام معلم می‌گسیخت. مثل باز شکاری بر سر موشی فلک‌زده فرود می‌آمد. گریبان او را چنگ می‌زد و با قدرتی هیولاوار، با چشمهای دریده و دهان کف کرده، موش خیانتکار را از لابه‌لای نیمکتها بیرون می‌کشید. گناهکار نگون‌بخت زبانش بند آمده و از خود بیخود، درچنگال عقاب آسای معلم باقی می‌ماند. معلم خشمگین باضربۀ لگدی موجود از هوش رفته را به‌میان کلاس می‌انداخت، مشتی بر سرش می کوبید و بازدن لگدی او را از در یا پنجره به ‌بیرون پرتاب می‌کرد. آن گاه دستهایش را به ‌یکدیگر می‌مالید. گرد نبرد را از لباسش می‌تکاند. دهان کف آلودش را دوباره باز می‌کرد و تف‌پراکنان دنبالۀ نطق خود را می‌گرفت. نفرت و خشمش را بر سر یهودی‌ها، ارمنی‌ها و بهایی‌ها می‌باراند. اینان که بر طبق رسوم از حضور در کلاس فقه معاف بودند، در سر کلاس عربی مچاله شده، لرزان و رنگ باخته و صامت، گوش می‌دادند.

گاهی در حین برقراری درسی دیگر، مثلاً هندسه، یکباره در کلاس باز می‌شد. همتای معلم فقه، بازرس فرهنگ، به‌ میان کلاس می‌پرید. این یک مردی سگرمه درهم کشیده و همیشه عصبانی بود که به جای تدریس شیمی، در مقام بازرسی فرهنگ، وظیفۀ دینی‌اش را به ‌جا می‌آورد. فش‌فش‌کنان وارد کلاس درس می‌شد. دستهایش را به ‌یکدیگر می‌مالید. نگاهی انباشته از تحقیر و سرزنش به‌ سراسر کلاس می‌انداخت. دستور می‌داد جهودها و ارمنی‌ها از کلاس خارج بشوند. آن‌گاه به‌ مبصر فرمان می‌داد برود و آفتابه‌ای را پر از آب کند و بیاورد. دستور می‌داد نیمکتی را در جلو کلاس محاذی تختۀ سیاه بگذارند. دستور می‌داد یکی از بچه‌ها، رنگ‌باخته و نیم‌جان، آستینهای پیراهنش را بالا بزند و درحضور بقیه وضو بسازد. وقتی که موجود از خود بیخود به‌ وضو گرفتن مشغول می‌شد، بازرس فرهنگ با کشیدن جیغهای کوتاه و گفتن کلمه‌های سرزنش‌آمیز، آه‌آه کنان، نحوۀ دست ‌نماز گرفتن بچه را تصحیح می‌کرد. بعد، دستورمی‌داد موجود نیم مرده از نیمکت بالا برود، برسطح کوچک نیمکت بایستد ونماز بخواند.

بچۀ مضطرب از نگاههای ناظرعبوس و ترسان از افتادن از نیمکت، نمی‌توانست الفاظ عربی نماز را درست و غلیظ و واقعاً عربی ازته حلق ادا کند. بازرس فرهنگ با سرانگشتان، چنانکه گویی جانور کثیفی را بر اثر اجبار لمس بکند، دست یا شانۀ شاگرد نیم‌جان را می‌گرفت، به‌ این ‌سو وآن ‌سو می‌کشید و می‌گفت «برو، برو بتمرگ بچه. مگر سر سفرۀ پدر و مادرت نان نخورده‌ای. کودن. احمق.» و گفتن حدیث جهنم وعذاب را آغاز می‌کرد. به گفتۀ او برسر شانه‌های هر یک از ما فرشته‌هایی نشسته بودند که مأمور ثبت افکار و اقوال و حرکات ما بودند. اینان نامۀ اعمال ما را مو به ‌مو می‌نوشتند تا هنگامی که می‌مردیم. آن گاه در روز آخرت، وقتی که صوراسرافیل دمیده می‌شد و همۀ مردگان دوباره زنده می‌شدند خداوند به ‌یکایک اعمال ما رسیدگی می‌کرد.

من البته حضور فرشته‌ها را بر شانه‌های نحیفم احساس نمی‌کردم. اما خود را مدام تحت نظر و مراقب نیرویی بی‌نام می‌دیدم. مذهب نه تنها رابطۀ مرا با آدمیان و اشیاء پیرامونم به صورت رابطه‌ای محدود درآورده بود بلکه وحشت از جهان و از آدمیان و از خودم را در من ایجاد کرده بود. مفاهیم حلال و حرام، پاک و نجس، مقدس و نامقدس مرا از اشیاء جدا می‌کرد. نمی‌توانستم رابطه‌ای آفریننده با محیط داشته باشم. احساس گناه بار سنگین تقدیری را بر دوشم می‌نهاد که هر گونه امکانی را از جهان پیرامونم سلب می‌کرد. دشوارتر از همه جدایی‌ام از خودم و از جسمم بود. جسم همیشه تمناهایی داشت که رنج مرا افزون می‌کرد. جسم همیشه حرکاتی غیرارادی می‌کرد که مرا در برابر خدایم شرمزده و سرافکنده می‌ساخت.

اما به‌مرور زمان چیزی برمن آشکار شد: دریافتن که مذهب جلوه‌ای دوگانه دارد. هنگامی که رفتار آدمیان پیرامونم را به‌دقت می‌پاییدم می‌دیدم که کمترکسی پای‌بند به ‌واقعیت مذهب است. می‌دیدم که کاسبکاری که دروغ می‌گوید نمازهم می‌‌خواند. کسی که روزه دارد عملش مغایر با روزه گرفتنش است. همسایۀ ما که زنش را تاسر حد مرگ کتک می‌زند به مجلس روضه هم می‌آید و گریه می کند. دلالی که دهها خانه‌اش را به‌قیمتهای زیاد اجاره داده است و مستأجر کارگرش را شبانه با زن و بچه از خانه‌اش بیرون کرده است هر سال ماهی ده روز مجلس عزاداری در خانه‌اش بر پا می‌کند. دریافتم که یک صورت مذهب تشریفات و تظاهراتی آمیخته با ریاکاری و تزویر است و صورت دیگر آن رابطه‌ای فردی و احساسی باطنی است که فرد در خلوت با خدای خود دارد. آغاز شک من در مذهب ظاهر وقتی بود که دیدم معلم فقه یک روز همۀ کتابهای نویسندگان جدید و از جمله مجموعه کارهای صادق هدایت را در حیاط مدرسه آتش زد.

Share/Save/Bookmark

زمانه) شیوه‌ی کتابت (رسم‌الخط) نویسنده در انتشار آن‌لاین کتاب تغییر داده نشد
بخش پیشین:
شب هول - بخش سیزدهم

نظرهای خوانندگان

حق مطلب ادا شد.
سپاسگزارم.

-- مریم ، Jul 19, 2010 در ساعت 07:00 AM