رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲ تیر ۱۳۸۹
قسمت چهلم

بوسه در تاریکی - ۴۰

کوشیار پارسی

سیگار روشن کردم. لطفن دست نزنید. راستی، چه‌گونه است که کسی از ته ِ چاه درمی‌آید تا ما را نجات دهد. باید منتظر بمانیم. فکر کنم این یارو آخرین تیرهاش را هم رها کرده باشد. حالا می‌خواهد بدون تیر و کمان محبوب باشد. ولی ِ وقیح که احترامی براش ندارد. حتا اگر در سالن سازمان ملل نور از چهره‌ش ببارد. وصعیت جسمی خوبی ندارد. دهانش هم بد بویی می‌دهد. مادر بزرگ زنم دوسالی پیرتر است از آن ولی ِ چلاق و شل و مافنگی و مثل آهو در جنگل می‌پرد؛ در حالی‌که ولی حتا نمی‌تواند تو جنگل بریند. حتا به کمک چندتا خبره‌ی دیوث‌تر از خودش. خبره‌ها هم آدم‌های جالبی‌اند. انتظار نداری ازشان که زمانی به انتخاب خودشان خواسته باشند خبره بشوند.

اما وقتی کون چهارده پانزده ساله‌‌شان در مدرسه‌ی علمیه پاره شد، با کیر خبره‌ای دیگر، وقاحت را کردند عمامه و گذاشتند رو سرشان. یکی‌شان را که می‌بینم، دچار شرم می‌شوم. همیشه می‌شنوم که به زبان اجنه حرف می‌زنند. هوآچوآن هیوووفیانگ. آهان، تپش قلبم یک‌باره عادی شد. ترسیدم. حیف که در موسیقی پیش‌رفت نکردم. شاید به این خاطر که دف درست و حسابی ندارم. یا کسی حاضر نیست مرا به گروه خودش راه بدهد. اگر به یکی از نوازندگان بربخورم و بگویم "فکر نمی‌کنی وقتش رسیده که با هم یه گروه موسیقی تشکیل بدیم" جوری وانمود خواهد کرد که انگار به عجله باید خودش را به بیمارستان برساند، چون پدرش در حال موت است. نوازنده تار، سه تار، تنبک، کمانچه، گیتار، ویولن یا خواننده، فرقی نمی‌کند.

حتا آن یارو دهاتی بدلهجه‌ی خرمردرند سازمان‌دهنده‌ی برنامه‌ها. گرچه هرگز به او پیش‌نهادی نکردم. نه، او پیشاپیش فرار کرد، بعد از آن‌که ازم امضا خواست. یکی به‌ش دادم. عجب اسکلی هستم من. من اسکل ساده لوح هستم؟ هرگز. چرا، هستی. نه، درست نیست. این بحث با خودم هم از آن حرف‌هاست. کم پیش می‌آید که موفق شوم. خیلی کم. خیلی از فکرهاست که با صدای بلند یا ضعیف به درک می‌روند. همین گروه موسیقی یارو مرتیکه‌ی هیز را بگیر. چی ازش در آمد؟ با آن همه ترکیب خوب ملودی با ریتم. بوم بوم بوم دام بوم چاک دام بوم بوم بوم دام. چه ریتم خوبی به سرم آمد ها. باید شروع کنی. تیک تیک تاک تیک تاک تیک تیک تیک را روی ملودی دام دام دیریم رام فراموش نکن.

نشسته‌ام و دارم با انگشت می‌زنم رو میز. در هجده سالگی مطمئن بودم بزرگ‌ترین دف و تنبک‌نواز تاریخ خواهم شد. باید می‌دانستم. در فوتبال موفق نبودم. تازه آن همه جوان. رفتم سراغ نوشتن. در این باره چه می‌توانم بگویم؟ موفقیت تاریخی نشد. بیست و یک کتاب در لیست پرفروش‌ترین کتاب‌ها. اما هرگز به سطح جیمز جویس، بوریس ویان یا اریش کاستنر نرسیدم. حالا تازه تنها سه تا اسم می‌برم از ایرلند و فرانسه و آلمان. گرچه آن‌ها را دیگر کسی نمی‌خواند.

بروید به کتاب‌فروشی و سراغ دوبلینی‌ها، پناه‌گاه سرخ و فابیان را بگیرید. کتاب‌فروش جوری به‌ت نگاه خواهد کرد که انگار از مریخ آمده‌ای و خواهد گفت:"نه، این کتابارو نداریم، اما می‌تونم کتابای یوسف حسینی، شهرام شیرازی و به خصوص کوشیار پارسی رو به‌تون توصیه کنم. یا باودولینوی اومبرتو اکو. می‌شناسین؟ همه می‌خرن، واسه چی شما نخونین؟" دوست داشتم دف‌نواز بشوم یا فوتبالیست. نشد. من شهرام شیرازی نیستم که خودم را با بورخس مقایسه کنم. "من و بورخس". گرچه شاش بورخس هم به جای مرکب تو قلم‌اش نیست. دف‌نواز بد و فوتبالیست خوبی بودم. عیب ندارد. حالا دیر است. توپ کوچکی دارم که تیمور باش بازی می‌کند و من گاهی گل‌های خوبی به‌ش می‌زنم، تو همین لانه، در مرکز این شهر شلوغ باشکوه. چه خوش‌حالم که این‌جا زندگی می‌کنم و نه در پاریس، کابل، لاهور یا توکیو.

گاهی نگاه می‌کنم ببینم لامپ روشن بالای سرم نباشد، مثل کاریکاتورها. پیش‌ترها زیاد بود، این اواخر کم‌تر شده است. این گیلرا 600 به نظرم خیلی زیباست. با داش‌بورد خاص. از داش‌بورد خوشم می‌آید. تو کتاب تازه‌ام این را گفته‌ام؟ فکر نمی‌کنم. خوب، داش‌بورد را دوست دارم. داش‌بورد بوئل خودم خاص نیست. کیلومتر شمار بر صفحه‌ی سپید. یک دوجین موتور با این داش‌بورد هست. از 1000 MZ خوشم آمد، چون عکس‌های اینترنتی نشان می‌دهند که داش‌بورد خاص و زیبایی دارد. مثل همین گیلرا 600. کیلومترشمار و صفحه‌ی آن مثل هم هستند. باید ببینی تا باور کنی. تازه موتور گیلرا همان موتور سوزوکی 600 GSX R است که در مجله‌ی موتور دوم شده است. سیگارم را خاموش کردم. یا یکی دیگر روشن کردم. یادم رفته. سعی می‌کنم یادم بماند، اما همیشه نمی‌شود. برنامه‌ی مسابقه‌ی هوش جالبی دارد این یارو. فصل دوم‌اش است. همیشه که نمی‌شود اخبار نگاه کرد. دیوانه می‌شوی از این همه فاجعه و بلوا. باید لذت هم ببری. سرت را گرم کنی با دوتا آدم که هی مکعب می‌اندازند. تله‌ویزیون مفید است. بدون تله‌ویزیون هرگز نمی‌توانستم سارا را به ذهن بسپارم. هربار که صداش می‌کنم با آن کس خاص خودش، می‌بینم دارد با خودش ور می‌رود یا با دختر دیگر یا خود من.

هرگز با سر و صدا به اوج نمی‌رسید، اما از وقتی به خیال من آمده، تخصص پیداکرده. باید از من سپاس‌گزار باشد. بدون من تنها بود در زندگی‌ش و در زندگی یک مشت آدم حسرت به دل شکست‌خورده. تازه شده است اسمی در پانویس ادبیات سرزمین ما، که خودش هم در ادبیات جهان مثل پانویس است. زنگ در را زدند؟ فکر نکنم. گردنم، گردنم، چه دردی دارد وقتی به چپ و راست می‌گردانم. دکتر ماساژی تازه‌ام گفت:"وقت لازم داره." نرگس گفت:"دکتر قبلی هم همینو می‌گفت." دکتر ماساژی گفت:"حق با اون بود، گرچه نمی‌تونم قضاوتی در مورد روش کارش داشته باشم." هرگز نمی‌شنوی که دکتری از دکتر دیگر بد بگوید، در حضور بیمار البته. بین خودشان جور دیگری است. ایراد نمی‌گیرم. همه‌مان اهل غیبت و بدگویی هستیم. اعتماد ندارم به کسی که بگوید "از غیبت بدم می‌آید." غیبت کردن هم واژه‌ی غریبی است.

فکر نکنی ده بار پشت سر هم می‌خواهم تکرار کنم. نه، اما تردید ندارم که واژه‌ی غریبی است. گوشت تو خانه داریم؟ بله. چه خوب. پنیر چی؟ بله. گوشت و پنیر تو خانه. جانمی. سنگی از رو قلبم می‌غلتد و کلیه‌هام را له می‌کند. دلم برای مادرم تنگ است. موهای براق سیاه داشت. گوش‌واره‌ی ارزان هم که به گوش می‌کرد، به نظر گران می‌آمد و من به او افتخار می‌کردم. روزی در سال پنجاه و سه، تو حیات با من فوتبال می‌کرد که شوت کرد به هوا و پاش به توپ نخورد. همه‌مان خندیدیم. خورشید می‌تابید. چنان که انگار برای همه یک‌سان بود و عادی. فکرش را هم نمی‌کردیم که کره‌ای است پر از گازهای خطرناک. خورشید بود و بس. وقتی می‌تابید، شاد می‌شدیم و این کافی بود. خواست ما بی زحمت و ارزان بود. یاد ترانه‌ای می‌افتم از جورج مک‌کری:Rock me baby. در کلیپ دختر سیاهی بود با شورت کوتاه. پورنو وجود نداشت و سکس با کودکان و حیوانات. کسی به آن فکر نمی‌کرد، جز ملاها. دوره‌ی دراز عطسه را پشت سر گذاشته بودم. مادرم زندگی درازی خواهد داشت.

تا سال هفتاد و یک راه درازی بود هنوز. حالا خیلی وقت است که گذشته است از آن زمان. عجیب است نه؟ تیمور دیگر خودش را زیاد نمی‌خاراند. دیروز چرا. معاینه کردم و شپشی پیدا کردم. شپش را با فشار ناخن دو شست کشتم. نمی‌دانم از کجا آمده بود. سگ با قدردانی نگاه کرد. نمی‌فهمم چرا انسان به سر حیوان بلا می‌آورد. بی‌پناه‌اند، چه سگ بزرگ شکاری باشد چه اسب کوچک آبی. کاری نمی‌توانند بکنند که به دنیا آمده‌اند و الف را از ب تشخیص نمی‌دهند. انسان که تشخیص می‌دهد چه گهی خورده است. درخت سالم هم هستی زیبایی دارد. اگر از نوشتن دست بکشم، خیلی از درخت‌ها را نجات خواهم داد.

حالا معلوم شده که با مواد دیگر هم می‌توان کاغذ تولید کرد. با شورت‌های کثیف مثلن. کاغذش کمی زبر است، اما من مشکلی ندارم باش. کاغذ چیز جالبی است. ببین، آن‌جا چند برگ کاغذ هست و من طاقت ندارم ببینم که آن‌جا باشد. که هست. مثل تیرک ارابه. تیرک. آرام آرام همه‌ی واژه‌ها به نظرم غریب می‌آیند. تیرک، شپش و بدعت. پای سرد. خطرناک است؟ سینه پهلو؟ این همه بیماری. سیگاری روشن کردم. چرا بال هواپیماها جدا نمی‌شوند؟ مهران می‌گفت که بال هواپیما خیلی محکم است. استادان در دانشگاه گفته بودند. ازش پرسیدم که استادان آیا هنوز زنده‌اند. نمی‌دانست. گفت دوک دوک دوک دوک. گفتم آره. صدهاهزارنفر بی‌کار می‌شوند. باز هم صدهاهزارنفر دوکاتی نخواهند خرید. برادری بین خلق‌ها و نژادها حرف بی‌هوده‌تری خواهد شد. تاریخ مسبب آن است.

ما در این دوران، از تاریخ پیشی گرفته‌ایم. بازگشت ارزش‌ها ناممکن است دیگر. چه ارزشی؟ مشکل این است. کابل شیشه‌ای را می‌توانی جا به جا کنی و برگردانی، چون می‌دانی کابل شیشه‌ای است. فعلن البته. زمانی خواهد رسید که انسان کابل شیشه‌ای تولید کند و تنها یک مشت نابغه بدانند چیست. حتا آنان که تو زمین چال‌اش می‌کنند، نمی‌دانند چیست. فکر می‌کنند دارند تره فرنگی می‌کارند. اما نه، آنان به کار گذاشتن کابل شیشه‌ای در چاله‌ای که کنده‌اند، مشغول‌اند. کابل‌هایی که باعث می‌شوند همه‌ی سیاه‌پوستان افریقا سفیدپوست شوند. همه‌ی کاتولیک‌ها مسلمان. من که دلم نمی‌خواهد این را ببینم.

من هوادار دهه‌ی پنجاه هستم که این آشغال‌ها وجود نداشت هنوز. آن‌وقت شاد می‌شدیم از دیدن یک شورلت، تشت پلاستیکی به جای مسی یا رویی که افراد خانواده خود را در آن می‌شستند. زیربغل را آن زمان یک بار در هفته می‌شستند. کون و کیر و کس را یک بار در ماه. جهان در آن زمان هنوز سقوط نکرده بود. به نظر من جهان پس از اختراع تلفن همراه به سراشیب سقوط افتاد. این غیرطبیعی، مبتذل و آشغال است. به خاطر همین تلفن همراه دیگر کودک و فرزند معنا ندارد. آشغال‌ها دلیل می‌آورند که "می‌تونیم تلفن کنیم، پس دیگه بچه نیستیم. بزرگ و عاقلیم." هر روز احساس باشکوهی دارم از بی‌فرزند بودن. اگر داشتم، پیش از ده‌ساله‌گی‌شان، نفرت داشتم ازشان. به حق.

احساس نزدیکی و بستگی میان پدر و مادر و فرزند دیگر نمی‌بینی. آن چه عشق نامیده می‌شود چیزی است پر از بوی گند. بوی گندی که هرگز وجود نداشته است و حالا شده است مثل عود و عنبر. هم‌خونی که هیچ. اگر کسی خون خودش را قبول ندارد، چرا دست به کاری نمی‌زند؟ خوش‌بختانه بکهام در دقیقه‌ی آخر گل زد. مهم نیست به چه تیم آشغالی. سارای آن کافه دارد کون ویکتوریا بکهام را می‌لیسد و نینا کس‌اش را. آنجلینا جولی هم نگاه می‌کند و جلق می‌زند. هم‌زمان، با دست دیگر برای من جلق می‌زند. جنده لاشی. فکر می‌کنی چنین آدمی هرگز سکه‌ای به بچه‌های گرسنه‌ی جهان خواهد داد، یا یک تکه شکلات و شیرینی؟ معلوم است که نه. اما می‌تواند جلق بزند، برای خودش و برای مرد دیگر. آن را تبدیل کند به هنر. ویکتوریا بکهام هنرمند است. بگذار به او یارانه بدهیم. کم نباشد ها. هنر خرگوش است. با هنر باید خوش‌رفتاری کرد. نفس هنر به شماره افتاده است. این بخت هست که ویکتوریا بکهام آخرین هنرمند کره‌ی زمین باشد.

نرگس می‌داند اوضاع مالی در چه حال است. من نمی‌دانم. سعی خودم را می‌کنم، اما نمی‌دانم. هرگز با تلفن یا با اینترنت پول حواله نکرده‌ام. اگر به من بگویی "حواله‌ی پول با اینترنت"، سر درنمی‌آورم از چه می‌گویی. گرما هم رفت. کسی پوف پوف نمی‌کند. باران می‌آید، بی تردید. رقاص‌ها برای همین می‌رقصند. از بی‌کاری به تنگ آمده‌اند. رقاصان باران آدم‌هایی‌اند با اشتیاق به کار. نه به خاطر پول. حتا سرگرمی‌شان هم نیست. باورشان است. اجدادشان هم همین کار را می‌کردند. وهمسایه‌گان اجداد نیز. دور هم جمع می‌شدند تا نقشه بکشند. دوربین هم نبود و اگر یوسف با آن دوربین‌چی پیداش می‌شد، به تن‌اش پِهِن شتر می‌مالیدند. دلم می‌خواست تف کنم به گور هر مجری برنامه‌ی تله‌ویزیونی. آدم‌های عوضی و بی‌اخلاقی‌اند.

عوضی‌ترین بت‌هایی که زمانی وجود داشته‌اند. در واقعیت هیچ چیز این نوع عوضی بشر سر جاش نیست. تنها زن مجری که به نظر من لازم نبود به گور برود، همان زنی است که حالا فروش‌گاه میوه‌ی پلاستیکی دارد تا لقمه نانی دربیاورد. حیف که او را نمی‌توانم به ذهن بسپارم برای تخیلات، چون خیلی پیر است. وگرنه، به خاطر احترام هم که شده این کار را می‌کردم. مریم خانم دوسوراخه. من واقعن گشاده دست هستم. به‌ترین آرزوها را برای همه دارم، به شرطی که لیاقت‌اش را داشته باشند. اما این مریم دوسوراخه لیاقت دارد.

اگر زمانی گذارم به فروش‌گاه‌اش بیفتد، حتمن یک موز پلاستیکی خواهم خرید. برای فروکردن به کون رعنا وفایی. می‌گویم "مریم خانم، یه چی‌کی‌تای پلاستیکی بدین لطفن." مریم اشک به چشم خواهد آورد. چه کسی فکرش را می‌کرد که نویسنده‌ی بزرگ و مشهور به فروش‌گاه ساده‌ی او برود. می‌گویم "آب‌غوره رو بذار کنار زن. وگرنه این چیزی رو که خریدم فرو می‌کنم تو سوراخ خودت ها." اشک می‌ریزد. با چشم اشک‌بار نباید سراغ من بیایی. باشد، آدم، هرکسی، می‌تواند غمگین باشد. مشکلی نیست، اما مگر اشک همیشه با غم همراه است؟ به مریم خواهم گفت "گریه کردن دیگه واسه تو دیر شده." بعد شروع می‌کنم به خواندن ترانه، به همان شکل که شهرام شیرازی می‌خواند و مریم از ترس در شلوار خواهد رید. حیف که رمان ریدن را نانوشته خواهم گذاشت. حکایاتی که لایق روایت شدن در آن هستند، بی‌شمارند.

مساله اما این است: من به آن فروش‌گاه نخواهم رفت. نزدیک دریاست. کنار دریا کاری نداری بکنی. همان کار را در خانه می‌کنی. دریا توجه‌ام را جلب نمی‌کند. بله، آب زیاد است، درست. اما چه کسی خواسته است که آبش زیاد باشد؟ قابل نوشیدن هم که نیست. زیر بغل‌ات را بشویی، پس از یک روز کار سخت و بردن کیسه‌های پنجاه کیلویی به زیر شیروانی یا انباری. یا کشیدن ارابه‌ای سنگین و پرصدا، و دیگر چه؟ لوبیا و ارابه. چه می‌دانم. هر روز کم‌تر می‌دانم. گوشت و پنیر احتکار خواهم کرد. اما لوبیا؟ نه. و دیگر؟ خبر تازه‌ای هست؟ نه واقعن. امریکا پس از ریدن در افغانستان و عراق و پرکردن چاه‌ها و دره‌ها و دشت‌های آن‌جا از کشته و تجاوزشده و گه و گند و کثافت، دنبال جای تازه‌ای برای ریدن می‌گردد. در سر خودم شیرینی دارم که همیشه داشته‌ام. به دوزخ و پوسیدگی هم نیازی ندارم.

به‌خصوص که دوزخ و پوسیدگی را همیشه پیش‌بینی کرده‌ام. خیلی آدم‌ها دیوانه می‌شوند. غر می‌زنند که "همیشه نوشتن از دوزخ و پوسیدگی. خسته شده‌ایم. یک ترانه‌ی شاد بنویس." ترانه‌ی شاد نخواهم نوشت. مگر آن‌که همان ترانه‌ی "نه نگو تو رو نمی‌خوام، نه نگو دیگه نمی‌یام" باشد. کسی که در نوشته‌های من نمی‌خواهد دوزخ و پوسیدگی ببیند، لذتی از خواندن کتاب‌هام نخواهد برد. خوب، موجود غمگینی هستم دیگر. خنده‌ی شاد در نزدیکی من نباید پژواکی داشته باشد. مگر آن‌که طرف مشتی بخواهد تو پوزه‌ش. مشت تو پوزه. هر سکه دو رو دارد. مثل مدال. ذهن آدم عادی شلوغ و آشفته نیست.

هر رنگی شماره‌ی خاص خودش را دارد، هر عددی شجره‌نامه‌ی خودش را. ماهی بر درخت نمی‌روید. ما چه می‌کنیم با این همه میوه چین؟ می‌توانی بی اعتنا باشی به‌شان و یا مغزشان را شست و شو بدهی. متفکر بزرگ در زمان شست و شوی مغزی به‌شان بی اعتنا خواهد بود. پس چه شده است که این گونه است؟ این سئوالی است که صدهزاربار می‌شنوی. از شنیدن جواب‌ها لذت می‌برم واقعن. پاسخ‌هایی پر از مزخرف و زر زیادی. با این روش می‌توانی گروه‌ها را از هم جدا و نام‌گذاری کنی. گروه کوچکی نام فیلسوف می‌گیرد، گروه عظیمی نام دلقک، گروه عظیم‌تری نام پفیوز. دلقکی و پفیوزی بیش از فلسفه پول‌ساز است. باقی، اندکی تفاوت است میان همه. در پشت زانوی چپ زخمی دارم که هرگز خوب نخواهد شد. هنوز هم هست. احساس آرامش می‌دهد. فکرش را بکن که روزی دیگر نباشد. به وحشت خواهم افتاد. بی آن که کسی شاهد باشد. تلفن زنگ زد.

بله؟
- آقای پارسی؟
- اشتباه گرفتین.
- ببخشین.
- خواهش می‌کنم.
- خدا نگه‌دار.
- خدا نگه‌دار

Share/Save/Bookmark

بوسه در تاریکی - بخش سی و نهم

نظرهای خوانندگان

خجالت نمی کشید؟ این هم شد آینه یک آزادی خواه؟

شوهر نرگیس

-- بدون نام ، Jun 23, 2010 در ساعت 02:20 PM