رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۰ خرداد ۱۳۸۹
بخش بیست و هفتم

بوسه در تاریکی - ۲۷

کوشیار پارسی

ول‌گردها ولو شده‌اند تو شهر. تو شهر غارت شده. کوله‌پشتی بزرگی بر پشت دارند با اموال دزدیده از دیگران. سگ تو گلوشان دارند. از تو چاله می‌نوشند و ایستاده می‌خوابند. با گیتار شکسته و دنبک پاره موسیقی می‌نوازند و با صدایی که به هیچ شبیه نیست آواز می‌خوانند. دندان‌شان را مسواک نمی‌کنند. گدایی می‌کنند برای قهوه، جای و کوفت و با همان پول گدایی مواد مخدر می‌خرند. با هم دعوا می‌کنند، به سر و کله‌ی هم می‌کوبند و نمی‌دانند چرا، و به خونی که از سر و صورت و دماغ و هرجای دیگرشان می‌ریزد اعتنا نمی‌کنند.

یکی از دختران ول‌گرد لخت می‌شود و جلق میزند. با همه‌ی تلاش خودم نتوانستم تحریک بشوم. دست از وررفتن با خود برمی‌دارد و میان گل و شل دنبال لباس‌هاش می‌گردد و از من به خاطر پول قهوه که به‌ش دادم تشکر می‌کند و پس از آن لیوانی شراب می‌خرد و سر می‌کشد و لب غنچه می‌کند و از من می‌خواهد که ببوسم‌اش. بوسه‌ای می‌گذارم رو یکی از گونه‌هاش که هفته‌هاست نشسته و او جیغ می‌کشد و سگ‌ها بیدار می‌شوند و همراه او زوزه می‌کشند و نوازنده‌ی بد گیتار، گیتار شکسته را می‌کوبد تو سر تنبک‌نواز چلاق.

دختر بیمار زمزمه می‌کند "ما چماق نیستیم، ما چماق نیستیم، ما آدمیم..."

می‌گویم:"پسر، مث آدم رفتار کن." و تو چشم‌هاش خیره می‌شوم ببینم فهمیده یا نه.

می‌گوید:"ما چماق نیستیم، ما حیوان نیستیم، ما جانور کثیف نیستیم..."

نگاه می‌کنم. می‌شنوم کسی می‌گوید:"دوباره شروع شد." زن و مردی بودند که می‌خواستند نیم ساعت بیایند و غذاشان را بخورند.

هاکان می‌گوید:"بفرمایین تو. ازتون حسابی پذیرایی می‌شه."

مرد می‌گوید:"ممنون."

زن از من می‌پرسد:"شما این‌جا زندگی می‌کنین؟"

به جای مبهمی اشاره کردم و گفتم:"اون نزدیکی‌ها." زن نگاه می‌کند به سویی که اشاره کرده‌ام و مرد می‌گوید:"آهان، اون طرف."

- آره.

زن می‌گوید:"یوسف، بریم تو گشنه‌مه." رفتند تو.

یوسف، یوسف...؟ این نام را پیش‌تر شنیده‌ام؟ یوسف نبود که با پدربزرگم کنار کپه‌ی آتش به زبان رمزی حرف می‌زد؟ نه، کس دیگری بود. روح بود. کسی بود از میان ابر و مه موجود در سر پدر بزرگم.

یوسف، یوسف... این نام را به خاطر سپرده‌ام، از کجا؟

هاکان گفت:"اون‌جا رو، اون طرف، چه پستونای گنده‌ای."

گفتم:"خوب تیکه‌ایه، اما صورتش قشنگ نیس."

آیدا گفت:"بابا شماها چه مرگتونه؟" شراب را تا ته نوشید و ترک‌مان کرد.

نگاه‌اش کردیم. گفتم:"حرفی ندارم. بذار همه بمیرن."

هاکان گفت:"همه؟"

ته سیگارم را پرت کردم. چند نفری رفتند تو رستوران. هاکان گفت:"من می‌رم کمک کنم."

- باشه.

- اگه حال داشتی امشب یه سری بزن. بعد از ساعت ده خلوت می‌شه. یه شیرقهوه واسه‌ت می‌ذارم. واسه نرگس هم شراب سفید خنک تو یخچال.

- عالیه. می‌بینمت.

رفتم خانه. رو کاناپه دراز کشیدم. خسته، خسته. خسته بودم؟ خیلی خسته بودم؟ یا اوضاع چندان بد هم نبود. وقتی در خانه هستم زیاد به موسیقی گوش نمی‌دهم. از دست این موسیقی جدید با صدای بلند کفری می‌شوم. سیگاری روشن کردم. tres dos uno. جانمی. به اسپانیولی می‌توانم تا سه بشمرم. خیلی چیزهاست که تو (یعنی خودم) می‌توانی. با این حال، این‌جا دراز کشیده‌ام. پوف. یک‌باره بلند شدم و رفتم طرف کمپیوتر. چیزکی نوشتم با عنوان "موسیقی فراموشی". عنوان یک برنامه به ذهنم رسید.

نوشتن این جور چیزها یک نیاز است. هیچ چیزی نمی‌تواند جلوم را بگیرد. پانصد کلمه رو صفحه و بس. زر زیادی موقوف. کار زیادی نمی‌کنم. ضمن این‌که تا حد مرگ کار می‌کنم. روز قبل، متن خلاصه شده‌ی ادویه مامان را تمام کرده بودم. کار نوشتن کتاب برای شرکت تجارتی هم تمام بود. درست مثل مقاله برای مجله‌ی تله‌ویزیون، و مقاله‌ای هم برای ماه‌نامه‌ی وزین ادبی. همه‌ش می‌شود پول و این همه پول را خرج نمی‌کنم. هرچند وقت یک‌ بار چند اسکناسی می‌گذارم تو پاکت و نرگس می‌دهد به پدرم.

هفته‌ی پیش با نرگس رفتیم به تماشای نمایش موتور MW Agusta F4 7500cc. پیش‌تر دیده بودم و خیلی خوشم آمده بود. حالا بدم آمد. موتور اسپورت اغراق آمیز است و مرا کی با موتور اسپورت دیده؟ با دوساعت نشستن رو صندلی راحتی گردنم درد می‌گیرد. یا یک ساعت رو بوئل خودم. فکر می‌کنی بیش از پنج دقیقه رو اگوستا دوام می‌آورم، با کون رو به بالا و شکم فشرده به مخزن بنزین؟ سر فرو برده در گردن، پاها گشاده از هم که سه چهارم وزنم رو مچ دست‌هام سنگینی می‌کند؟ حالت نشستن رو اگوستا مثل نشستن رو دوک 996 است.

خوب، حتا مهران، جوان ورزیده و درشت هیکل هم همیشه پس از یک دور زدن شکایت می‌کند. مگر این‌که با سرعت بیش از صد و هشتاد براند که باد به تن فشار بیاورد و سنگینی تن را از رو مچ بگیرد. تو این مملکت کجا می‌توانی بیش از دو ثانیه با سرعت صد و هشتاد برانی. بگو ببینم. راه بندان و راه بندان. پیش‌تر هم گفته‌ام که موتور وسیله نقلیه‌ی آینده است، اما نه با سرعت صد و هشتاد.

قیمت موتورهایی مثل اگوستا را فراموش نکنیم. حاضر نیستم آن همه پول پای موتوری بدهم که در سال بیش از پنج هزار کیلومتر باش نمی‌رانم و به جای لذت، ستون فقراتم را داغان می‌کند. جرات خرج کردن پول هم ندارم. این وحشت در وجودم است و به احتمال زیاد بیرون هم نخواهد رفت. دیده‌ام که وقتی آدم‌های دور و برم ورشکست شده‌اند، چه رنجی برده‌اند. تازه نه به این خاطر که چیزهای گران می‌خریدند. نه، برای این‌که کارشان کساد شده. و اگر تنها یک کاسبی وجود داشته باشد که کساد نمی‌شود، ادبیات است. هر پول سیاهی که درمی‌آورم شاید برای خرید نان و آب لازم باشد. و دسته گلی برای نرگس. اگر گل‌فروشی لعنتی باز باشد. بسته نشده باشد به خاطر ورشکستگی. گل و ادبیات با هم رابطه‌ی نزدیکی دارند.

خیلی وقت است به همه چیز تردید می‌کنم، گرچه فکر می‌کنم آن‌قدر شگرد تو دست و بالم دارم که لازم نباشد به چیزی تردید کنم. تو خونم است. من ترازو هستم. و آدمی که تو شلوارش می‌ریند. مادرم تردید می‌کرد. پدرم تردید می‌کرد. خواهرم تردید می‌کرد. برادرم کم‌تر تردید می‌کرد، اما سعی داشت به یاری مشکل رو به رشد اعتیاد به الکل کم‌ترش کند تا به دیوانه‌گی‌ش انجامید و پرت‌اش کرد ته چاه.

پس از نوشتن "موسیقی فراموشی" دوباره نشستم رو کاناپه و سیگار روشن کردم. زیاد سیگار می‌کشم، این واقعیت است. پس از ترک و شروع دوباره، کم‌تر از همیشه می‌کشیدم. این دوره هم تمام شد. دو بسته را تمام می‌کنم و احساس می‌کنم برعکس گذشته، هنوز سیگار روشن نکرده‌ام.

دوباره بلند شدم و رفتم سراغ کمپیوتر. بخشی از کتاب تازه را نوشتم که درباره‌ی سیگار بود و تردید و خرگوش‌ها. بعد دوباره رفتم دراز کشیدم. از سیگار حرف می‌زدیم. بدون آن هم می‌توانم ادامه دهم. بلند شدم و بدون پوشیدن کاپشن زدم بیرون. رفتم تو خیابان. به سیگار فروشی. اول نگاهی انداختم به ردیف مجله‌های موتور. تو تابستان، تحریریه‌ها یک ماهی تعطیل می‌کنند. با این حال شماره‌های تازه بود. ادامه بدهید. گران هم بود. آدم باورش نمی‌شود.

مجله‌ای با عکس موتور تریومف دایتونا 955 که با پولش می‌شود شش تا مجله‌ی دیگر خرید. خریدمش. دو پاکت سیگار برای خودم خریدم و دو پاکت از همان برای نرگس. ده دقیقه بیرون از خانه و جیب‌ات خالی می‌شود. معجزه نیست که آدم شکاکی هستم. معجزه این است که آدم‌های شکاک کمی وجود دارد. یا دیگر وجود ندارد.

پشت سرم یک افغانی ایستاده بود. از کوچه پشت خانه‌مان. سلام کردم. گفتم:"تو یه خواهر داری که اسمش فریده‌س؟ زن اون یارو سرهنگه. می‌تونی واسه‌م بگی یارو چه جور آدمی‌یه؟ واسه فن رمان لازمش دارم. که اون داماد سرهنگت تو همسایه‌گی من زندگی می‌کنه. خواننده‌هام حسابی جا می‌خورن."

گفت:"چی؟"

گفتم:"لباسام انگار کثیف شده‌ن."

یارو با چشم‌های بیرون زده از حدقه خیره شده بود به یوسف، سیگار و مجله فروش. یوسف متوجه نشد چون داشت مشتری دیگری را راه می‌انداخت که آمده بود و ایستاده بود جلوی افغانی. بله، کار و بار یوسف رو به راه است. امروز و فردا نخواهم دید که ورشکست شود. در حال بیرون زدن از فروش‌گاه غر زدم "مرتیکه‌ی عوضی". هوا گرم بود. جلو ایستادن هم از آن واژه‌های غریب است. کار ندارم درست است یا نه. در مجموع می‌گویم. این‌جا به کار می‌رود. تو محل ما. "آقا معلم، این اومد وایستاد جلوی ما."

- چی؟ وایستادی جلوی اون؟

- نه آقا، من نه.

- بشین سر جات پس. پوزه‌تو ببند.

برای همین است که نسل ما از مردهای قوی تشکیل شده که طاقت مشت و لگد هم دارد. تو کلاس مدرسه‌ی ما یک موجود ضعیف هم نبود. حتا یکی.

داشتم تو خیابان راه می‌رفتم؟ معلوم است. سوی خانه. آسفالت داشت آب می‌شد. تو خیابانی آسفالته و در قدیمی‌ترین جای این شهر که زمانی مرکز پررونق تجارت بوده، زندگی می‌کنم. کلی مقررات و قوانین حفظ آثار باستانی برای این‌جا وضع شده تا دست هیچ دیوث بساز و بفروشی به آن نرسد. تا جاودان در این خیابان زندگی خواهم کرد. توجه کن، من طرف‌دار آسفالت هستم. آسفالت سرد. وقتی دارند می‌ریزند، تماشا می‌کنم.

بله، گاهی تکه‌ای‌ش می‌پرد یا ترک می‌خورد و دیده نمی‌شود و رهگذرها با نوک پا می‌خورند به‌ش و با پوزه می‌افتند زمین. یا تقریبن با پوزه می‌خورند زمین. یک بار پیرزنی دیدم، خیلی شبیه جهان‌گردان، با مردی داشت از خیابان می‌گذشت. و آهان، جانمی. با پوزه خورد زمین. جهان‌گردان دیگر که آن‌سوی خیابان بودند جیغ‌شان در آمد. قضاوت من این بود که به زبان سوئدی حرف می‌زدند. که آمبولانس صدا کنید و از این حرف‌ها. کلمه‌ی آمبولانس در عمل و در هر زبانی یکی است. پیرزنک سوئدی از دماغ‌اش خون می‌آمد. اوضاع‌اش خراب بود. اگر از گوش‌هاش خون می‌آمد، وضع‌اش بی‌گمان بدتر بود.

کسی که از گوش‌هاش خون بیاید، باید فاتحه را بخواند. یعنی تکه تکه‌ی مغزت دارد از گوش می‌زند بیرون. با مغز فرنی شده دیگر تفکرات ساختاری نخواهی داشت. یک زمانی در جهان ادبیات خودمان شنیدم که احمد وکیلی مغزش به فرنی شبیه است. لابد در کودکی که کفش باله به پا داشته، سر خورده و با سر خورده به کف چوبی. خوش‌بختانه از دماغ‌اش خون آمد، اما از گوش‌اش هم آمد. همیشه این موجودات دماغ دراز یک مرگ‌شان هست. اگر از یک جاشان خون نیاید، بی‌گمان از جای دیگرشان می‌آید. چون به سادگی ازشان خون می‌آید، انتظار دارند که ما مدام و همیشه باشان هم‌دردی داشته باشیم. اگر بخواهم با موجودی، حیوانی، جانوری، جهود، مسلمان یا کونی و هر کوفت دیگری هم‌دردی داشته باشم، خودم تصمیم می‌گیرم.

لازم نیست از من انتظار داشته باشند که مثل دستور دادن است. همه می‌دانند که من طرف‌دار قوم‌های زیر فشار و رنج‌هاشان هستم، اما باید رفتارشان هم مثل آدم‌های زیر فشار باشد. از یاد نبرید که من هم مثل همه‌ی جهودها، مردم فلسطین را موجودات ِ "باز سر و کله‌ش پیدا شد" می‌دانم. نمی‌دانم چرا یک فلسطینی باید بیاید خانه‌ی من کوفت کند.

دوست ندارم اصلن کسی به خانه‌ام بیاید. گاهی محمود کاریکاتوریست و بهرام کافی است. و مهران و سیما، حسن و مریم، هاکان و فامیل خودم اجازه دارند بیایند. بقیه به‌تر است تو راه‌رو منتظر بمانند. البته لیلا اجازه دارد بیاید، شیلا، فریبا، آنجلینا جولی، فرانکا پوتنته، نائومی و دختر غرغرو و همه‌ی موجودات دیگر که می‌توانند به من و نرگس کمک کنند تا به بعد ک.پ. برسیم.

دو تا موجود آمدند نزدیک من ایستادن که از چند روز پیش می‌شناختم. برای همین اسم‌شان را پیش‌تر در کتاب نیاوردم. نویسنده حتا در زمان نوشتن داستان غیر زندگی‌نامه هم به آدم‌های تازه برمی‌خورد. گرچه برخی فکر می‌کنند این با نوعی بیماری بستگی دارد. حالا بگذریم. رامین بهشتی و جهانگیر چه می‌دانم چه کوفتی.

هر دوتاشان آدم‌های جالب! قابل تحمل و دگرجنس‌گرا هستند با دید سالم نسبت به زندگی، کار و مرگ. به نظرم چند سال دیگر بورژواهای تازه‌ای خواهند بود. هرچند هنوز دارند می‌گردند. در جست و جو هستند. دوتایی‌شان در جایی هستند که من پام به آن‌جاها نمی‌رسد و اسم‌اش را هم هرگز نخواهم آورد. فکرش را بکن که نشسته‌اند و دارند همبرگر یا نان و پنیر می‌خورند. مزاحم این دو جوان نخواهم شد.

جالب این است که بگویم رامین بهشتی هنوز سی سال‌اش نشده، اما زمانی نامزد صدف بوده است. این را از صحبت اولم، وقتی تو ایوان رستوران هاکان نشسته بودیم، فهمیدم. هنوز از آن تیپ‌های نوچه‌ای است، نه قهرمان دونده‌گی، نه فوتبالیست خوب، نه جراح تازه دیپلم گرفته، نه هنرمند و استوار ژاندارمری. نه، هیچ‌کدام نیست. رابطه‌ش با صدف مربوط به زمانی است که تازه برای اولین بار صدف را دیدم. رابطه‌شان، یا ادامه‌ی رابطه‌شان نمی‌توانست دوام داشته باشد. بیش از این چیزی نمی‌گویم. آن‌چه میان آن دو اتفاق افتاده، جزیی از زندگی خصوصی‌شان است. اگر بخواهند بریزندش تو خیابان، به‌تر است خودشان کتاب بنویسند.

به رامین و جهانگیر گفتم:"هوا خیلی گرمه."

جهانگیر گفت:"آره."

رامین گفت:"وحشت‌ناک."

خیلی جالب است. دو شخصیت فرعی رمان. چون در نزدیکی خودم زندگی می‌کنند، می‌توانم باشان قدمی بزنم. یا بگذارم بروند خانه. اگر حالش را داشته باشم. به دلیل ظهور شخصیت‌های تازه، لازم نیست به آن سرهنگ دیوث و زنش فریده یا عسل و شوهرش بپردازم. این بایگانی شخصیت‌های من هم کامل است ها. یادت باشد. یا... صبر کن ببینم. شاید شوهر عسل را بعدها لازم داشته باشم. به هرحال اگر گه‌گاهی سر و کله‌ی شخصیت تازه پیدا بشود، می‌توام شخصیت دیگر را، که به اندازه‌ی کافی نقش‌اش را بازی کرده، از در پشتی با لگد بیندازم بیرون. مثل پدربزرگ، آقامعلم، حوری و جعفر و چندتا یوسف.

البته اگر حال و حوصله داشته باشم یا نیاز، قدغن نمی‌کنم که یک زمانی سر و کله‌شان پیدا بشود. درست نیست مثلن که پدربزرگ را به چاه فراموشی پرت کنم. به عنوان نویسنده باید انواع آهن را در انواع آتش و کوره داشته باشی. حالا اگر یکی از آتش‌ها به پت پت افتاد، مهم نیست. به شرطی که خاموش نشود.

من معلم خوبی برای کلاس داستان‌نویسی هستم. اما چندان علاقه‌ای برای راه انداختن کلاس ندارم. نویسنده‌ی حرفه‌ای هستم و پیاده‌روی هم زیاد می‌کنم و نمی‌خواهم کار دیگری داشته باشم.

جهانگیر پرسید:"چی شده؟"

گفتم:"یه پیرزن سوئدی کله پا شده و از دماغش خون می‌یاد. حتمن یکی زنگ زده به آمبولانس و حالا منتظریم تا برسه."

- چه‌قدر جهانگرد زیاد شده.

- آره.

رامین گفت:"هرجا می‌ری اینارو می‌بینی. کافه‌ها و رستورانارو قرق کرده‌ن. عوضی هم هستن."

گفتم:"باس کتلت سرخ شده تو وایتکس به‌شون داد. واسه روندن سگا و گربه‌های ول‌گرد این کارو می‌کردیم. یه تیکه ابر پلاستیکی هم بد نیس. شکم‌شون باد می‌کنه و مرگ نکبت‌باری نصیب‌شون می‌شه. یه سگ داشتیم که اسمش تیمور بود. زنده موند، چون کتلت دوس نداشت."

رامین و جهانگیر لب‌خند زدند. از آن موجودات نیستند که از هر حرفی غش کنند. مردم، زیادی به شوخی می‌خندند. لب‌خند کافی است. هیچی چیزی آنقدر خنده‌دار نیست که قه‌قه بزنی و خنده نثارش کنی. خودم کم می‌خندم یا هرگز نمی‌خندم. در این مورد در رمان سکوت. این کتاب بی‌تردید یکی از عمیق‌ترین کتاب‌های من خواهد بود. ناقدان دندان قروچه خواهندرفت و از سر ناتوانی خواهند نوشت که من به کلی دیوانه شده‌ام. هرگز! من عاقل‌ترین و متعادل‌ترین مرد موجود روی زمین هستم. و اگر چنین باشی، بی تردید تو را احمق و دیوانه خواهند دانست. به خصوص – اگر مثل من- نیمه دیوانه هم باشی. اما بی‌گمان دیوانه نیستم.

آن‌جا ایستاده بودیم. به تماشای شلوغی دور و بر جهانگردی سوئدی و منتظر آمبولانس و کشیدن سیگار. رامین و جهانگیر هم از آن آدم‌ها هستند که درست مثل من می‌توانند حسابی وقت تلف کنند. دلیل می‌آورند که روی کره‌ی زمین اتفاق جالب توجهی نمی‌افتد. جز این زیاد نمی‌شناسم‌شان. تازه شناخته‌ام و دیگر هم عادت ندارم به درون آدم‌ها نفوذ کنم. آدم‌ها همانی‌اند که هستند، تا زمانی که مزاحم من نشده‌اند، کاری باشان ندارم.

پیرزن را خوابانده بود تو پیاده‌رو. با این حال ازدحام شده بود. حالا حوصله ندارم اسم همه‌ی ماشین‌ها را ببرم که ایستاده بودند، با راننده‌ها که سرشان از پنجره بیرون بود. اوپل، فورد، اوپل، فولکس واکن، هوندا، دو تا فولکس واگن، باز ا.پل، پورش، اوپل، بنز، فورد، اوپل، هوندا، رنو، رنو، رنو... باز هم می‌توانم وقت تلف کردن با نام‌بردن از آن‌ها. هوندای CBR 600 FS هم موتور زشتی نیست ها. این را می‌دانستیم از پیش. زیاد با مدل CBR 600 F تفاوت ندارد. حالا تفاوت‌ها را بشمارم؟ به درد چه کسی می‌خورد که بداند زین این مدل F دو تکه است؟

جهانگیر گفت:"آمبولانس دیر کرده؟"

رامین گفت:"از راه دوری که نمی‌یاد."

گفتم:"نه."

سیگاری روشن کردیم. جهان‌گردان سوئدی عصبانی بودند. بله، ایکیا دارند و ساب و ولوو، اما یک پیرزن عوضی که تو خیایان این شهر افتاده و از دماغ‌اش خون می‌آید، باعث شده یک گله‌شان به وحشت بیفتد. مرا هرگز نخواهی دید که تو خیابانی در استکهلم یا مالمو افتاده باشم به خون‌ریزی. به این دلیل که عاقل هستم و در خانه می‌مانم. و در گذشتن از خیابان سکندری نمی‌خورم. با همه‌ی عقل و هوش فراوانم نتوانسته‌ام کشف کنم چرا مردم، بدون دلیل به کشور دیگر می‌روند.

یک عالم در این باره نوشته‌ام اما اگر فکر کنی که این به جماعت جهان‌گرد درسی داده، سخت در اشتباهی. برای همین این اواخر از حرفه‌ی خودم خسته شده‌ام. نوشته‌ی نویسنده هیچ تاثیری ندارد. جنگ تمام نمی‌شود، گرسنه‌گی آخر نمی‌شناسد، آدم‌ها سفر می‌کنند و حتا سیل و توفان و زلزله بیش از پیش است. بیش از زمان چاپ نخستین کتابم در سال پنجاه و هفت. خیلی باید آدم سرسختی باشم که هنوز به تولید ادبیات ادامه می‌دهم. ممکن است بپرسید: برای نویسنده مهم است که به خاطر کتاب‌هاش جهان تغییر کند و به‌تر شود؟ خوب، پاسخ من این است که بله، مهم است، به خصوص برای خودم.

شرط می‌بندم که اگر پس از چاپ نخستین کتابم جنگ و زلزله و توفان و گرسنه‌گی و آخوند و مسافرت و جاکش کم‌تری وجود داشت، کم‌تر از اکنون خسته بودم. چرا دست از نوشتن برنمی‌دارم؟ وقتی نوشتن و ننوشتن من تفاوتی نداشته باشد، چرا دست نمی‌کشم؟ برای این‌که از نوشتن خوشم می‌آید. چون نمی‌دانم چه کار دیگری باید بکنم و چه کاری از دستم برمی‌آید. برای این‌که به خاطر تولیدات ادبی‌ام، پس از چهارسال می‌توانم یک بی ام و نو برای نرگس بخرم. برای این‌که – این را با اطمینان می‌گویم- این‌جا و آن‌جا آدمی هست که از کتاب‌هام خوش‌اش می‌آید و منتظر است. این را نرگس هر روز به من می‌گوید. شاید آن آدم با خواندن کتاب من امیدوار بشود و از خودکشی صرف‌نظر کند. دقیقن نمی‌دانم این را، البته.

بگذار از شکایت دست بردارم. خورشید می‌تابد، با دو جوان ساکت و شنگول ایستاده‌ام در خیابان خودم و دارم سیگار می‌کشم. آمبولانس دارد می‌آید طرف پیرزنک. احساس سلامت ندارم که هیچ، فکر می‌کنم دارم می‌میرم. می‌توانم فرار کنم و بروم به خانه‌ام. و دختر خیلی زیبایی دارد از آن سو می‌رود.

گفتم:"نیگا، اون‌جا رو. چه خوشگله."

رامین گفت:"اوه، محشره."

جهانگیر گفت:"می‌شناسمش." سوی دختر دست تکان داد. دختر هم دوستانه براش دست تکان داد. رامین و جهانگیر، با همه‌ی ساکت بودن‌شان، همه‌ی مردم این شهر را می‌شناسند. فکر می‌کنم، حدس می‌زنم، چون کافه‌ای دارند پرمشتری. و چون به شکل دل‌چسبی اجتماعی هستند. دلم می‌خواست در سن آن‌ها بودم. همین قدر هم اجتماعی. آن‌وقت می‌توانستم یک عالم آدم بشناسم، در حالی که حالا، عملن آدم نمی‌شناسم.

کسی – نه آن دختر زیبا البته – ازم امضا خواست. جوانک گفت که برای مادرش می‌خواهد. چهارده سالی داشت. اسم مادرش ملیحه بود. امضای سال شصت و سه را به‌ش دادم. دلم می‌خواست. به هر دلیلی حالا. یکی از ناشناخته‌ترین امضاهام است. گرچه همان سال کتاب چشمان زیبا منتشر شد. رمانی که به ادبیات پارسی چهره‌ی دیگری داد. هشتاد و پنج درصد از ناقدان آن را کتاب بدی دانستند که چهره‌ی ادبیات را زشت کرده بود. نه، به چهره‌ی ادبیات گند زده. یکی شان نوشت که به‌تر است به جای آن چهره، دماغ کارناوالی به ما بدهید. آن یارو ناقد، یادم می‌آید در جوانی مرد. از سرطان ریه. در ضمن پس از چشمان زیبا، گرسنه‌گی، نکبت، جنگ و سفر در جهان افزایش یافت.

پسر ملیحه از دریافت امضا برای مادرش خوش‌حال شد و لب‌خند زنان گورش را برد. شلوار افتضاحی به پا داشت با کفش افتضاح‌تر مناسب آن. مثل شلوار و کفش همین رامین بهشتی. فکر کردم پسر ملیحه خواهری دارد با اسم آیدا. روزی از روزها دوست آیدا که فاطمه نام دارد به خانه‌شان می‌آید. آیدا می‌گوید "همین الان می‌خواستم برم دوش بگیرم چون از گرما خیس عرق شده‌م." فاطمه می‌گوید "منم خیس عرق شده‌م." هر دو دختر حدودن چهارده ساله تصمیم می‌گیرند با هم بروند زیر دوش که در مصرف آب و گاز صرفه‌جویی شود. در اتاق هستند و دارند می‌خندند که لباس‌‌شان را یکی یکی درمی‌آورند. آیدا به دقت تن عرق‌کرده‌ی فاطمه را نگاه می‌کند و فاطمه نیز تن خیس از عرق آیدا را. این دومی زودتر از اولی تحریک می‌شود، نوک پستان‌اش سفت می‌شود و احساس می‌کند کس‌اش دارد خیس می‌شود. فاطمه هیجان دوست‌اش را می‌فهمد و خودش هم...

گندت بزنند. آمبولانس رسید و پشت سرش ماشین پلیس. برای خوانندگان خارجی‌ام باید بگویم که پیش‌ترها ده نوع یا کم‌تر و بیش‌تر پلیس و گزمه و عسس و گه و جاکش و لات و چماق‌دار داشتیم. همه شدند یکی. در این مورد به خارجی‌ها اطلاعات کم‌تری باید بدهم. به دلایل امنیتی. این امنیتی‌ها، اطلاعات مرا جاسوسی خواهند نامید و مرا می‌گیرند و می‌اندازند زندان. تو سرزمین جاکش‌ها هستم و باید مواظب باشم.

هم راننده آمبولانس و هم آجان پلیس را می‌شناختم. هردوشان از طرف‌داران تیم پرسپولیس بودند. برام دست تکان دادند. براشان دست تکان دادم. رامین پرسید:"خیلی آدم می‌شناسی؟"

گفتم:"نه زیاد."

جهانگیر گفت:"اما خیلی‌یا رو می‌شناسی."

گفتم:"اتفاقییه. یه جور فن رمانه."

پرسید:"چی؟"

- هیچی. جدی نبود.

آمبولانس‌چی با هم‌کارش پیرزن را گذاشتند تو آمبولانس و پیرمردی سوئدی هم رفت و نشست توش. طرف‌دار پرسپولیس آمد سوی من و گفت:"پرسپولیس مساوی کرد. نظرت چیه؟"

گفتم:"به ناحق. داور دیوث یه گل رو قبول نکرد."

گفت:"بالاخره یکی پیدا شد که فوتبال رو بفهمه. بقیه آدما فقط زر می‌زنن. حالی‌شون نیس. تازه اون توپ که حساب شد، از خط دروازه رد نشده بود."

پرسیدم:"خط دروازه؟ نیم متر عقب‌ترش هم رفته بود."

آجان گفت:"این آقا فوتبال رو می‌فهمه." رو به رامین و جهانگیر گفت. بعد با لحن تهدیدآمیز از آن دو پرسید:"شما طرف‌دار چه تیمی هستین؟"

رامین گفت:"پرسپولیس."

جهانگیر گفت:"من دنبال نمی‌کنم."

آجان گفت:"به‌تره این کارو بکنی."

پرسیدم:"این زنه چه‌ش شده بود؟"

- سکندری خورده تو خیابون. تو سوئد که دست‌انداز وجود نداره. یه بار تو سوئد بودم. یه چاله یا قلنبه یا کوفت ندیدم. اگه دروغ بگم همین باتوم تو کونم."

همکارش آمد:"دیدی پرسپولیس چه محشر بازی کرد؟"

گفتم:"آره، پیروزی حقش بود."

- اون یکی تیم تو بازیای دست سوم هم نمی‌تونه بازی کنه. بذار این دفه بیان ببینن چه بلایی سرشون می‌یاد."

طرف‌دار تیم دیگر، که معلوم نبود از کدام گوری پیداش شده بود، گفت:"بذار اول ببینیم."

آن یکی گفت:"تو دیگه زر نزن. اونا فوتبال نمی‌دونن چیه. چن بار اینو بگم."

گفتم:"آقایون، از دیدن‌تون خوش‌حال شدم. حالا بریم پی کارمون."

طرف‌دار پرسپولیس گقت:"آره، راستی یوسف، یکی از این سوئدیا مشکوک نیگا می‌کنه. به‌تر نیس ببریمش کلانتری؟"

هم‌کارش گفت:"ولش کن بابا. حوصله‌ی سوئدیارو ندارم. با اون زبون‌شون. می‌دونی که تو سوئد دست‌انداز وجود نداره؟"

- جدی می‌گی یوسف؟

در حال بحث با هم رفتند سراغ ماشین.

جهانگیر گفت:"چه احمقایی."

گفتم:"همینه دیگه."

رامین گفت:"آره."

گفتم:"من دیگه می‌رم خونه."

رامین گفت:"امشب می‌یای پیش هاکان؟"

- شاید. شما چی؟ نباس تو کافه‌ی خودتون کار کنین مگه؟

- امروز تعطیلیم.

- پس شاید امشب ببینم‌تون.

- تا بعد.

- باشه.

Share/Save/Bookmark

بوسه در تاریکی - بخش بیست و ششم