رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۸ خرداد ۱۳۸۹
بخش بیست و پنجم

بوسه در تاریکی - ۲۵

کوشیار پارسی

بعدها این‌جور نوشتن سرمشق خواهد شد. حالا هم می‌دانم سرمشق خیلی‌هاست. می‌بینید که نابغه‌ی ادبی چه تاثیری می‌تواند بگذرد. نبوغ ادبی‌ش را چه‌گونه در هر کنار و گوشه‌ای به کار می‌برد. لحظه‌ای رو کاناپه دراز می‌کشم، بیست دقیقه بعد شیوه‌ی مقاله نویسی به کلی زیر و رو می‌شود. خودم متوجه نبودم تا حالا. به آن دو تنیس باز فکر می‌کردم که یکی‌شان پستان گنده داشت و آن یکی اصلن نداشت و داشتند زیر دوش به هم ورمی‌رفتند و من حتا به هیجان نیامدم، چون آن یارو بی پستان عادت ماهانه بود. تصورش هم برام مشکل بود. پستان گنده هم از عادت ماهانه چندان خوش‌اش نمی‌آمد، هیچ‌کدام‌شان هم گویا نمی‌دانستند ارگاسم چیست. این‌که می‌توانی خوب تنیس بازی کنی دلیل نمی‌شود که سکس هم بلد باشی. راستش آدم نباید چیزهایی را که تو روزنامه‌ها می‌نویسند، باور کند. بعد از نوشتن دو مقاله، بلند شدم و سه متر راه رفتم طرف دستگاه ورزش و برگشتم رو کاناپه دراز کشدم. آهان، ببین، پشه. پس می‌شود امیدوار بود. حیوان بیدار می‌دانست چه‌گونه از دستم در برود. دست از سرش برداشتم، چون به دست خودم نیاز داشتم تا بازوی چپ، جای نیش پشه را بخارانم. خارش خارش خارش خارش خارش خارش خارش خارش خارش خارش. صدای بلندگو آمد. یارو راهنما داشت برای جهان‌گردان توضیح می‌داد:"این‌جا بخش قدیمی رودخانه است. آن رو به رو خانه‌ی کوشیار پارسی نویسنده است. چیز زیاد دیگری این‌جا نیست. یک نانوایی قدیم، چند مغازه." چه‌طور این آدم را کرده‌اند راهنما؟ چیز زیاد دیگری این‌جا نیست! به جای تبلیغ تو کشتی تفریحی می‌رید به شهر. اگر یک بار بشنوم که راهنمای سفر از این مزخرفات می‌بافد، به شهرداری زنگ می‌زنم. به بخش خدمات جهان‌گردی و می‌گویم که جهان‌گردان با این راهنماها دیگر به این شهر برنمی‌گردند. گرچه ممکن است بخش جهان‌گردی به حرفم محل نگذارد. با خودشان می‌گویند:"این یارو کوشیار پارسی آدم احمقی است که در هر چیزی دخالت می‌کند. به‌تر است به حرف‌هاش محل نگذاریم." من تو شهرداری آدم محبوبی نیستم. فکر کرده‌ای که برام نامه‌ی تشکر می‌نویسند که تو رمان‌هام ازشان نامی نمی‌برم. خل شده‌ای مگر. یا فکر می‌کنی شایع شده که به زودی تندیسم را وسط میدان شهر می‌گذارند. بگذار ببینم. اصلن یک ایمیل دریافت نمی‌کنم از فریبا که نوشته باشد دوست دارد با دهانش آویزان شود به شیپورم. بدم نمی‌آید بوسه‌ای به کس‌اش بزنم. یا بگذارم مریم، نینا، آنجلینا جولی یا صدف لیس بزنند. هوا برای هیجان سکسی زیادی گرم بود و دیگر به زنان برهنه فکر نکردم. به رمان بادولینو از اومبرتو اکو فکر کردم. خوشم نیامد از این کتاب. سر تکان دادم و پرتابش کردم آن‌ور اتاق. آدم‌ها، چشم‌اندازها و زره و جوشن به جای خود، اما چیزی برای خنده هم باید وجود داشته باشد. در این باره در رمان ریدن بیش‌تر خواهم نوشت، که پرفروش‌ترین کتاب عمرم خواهد شد. این احساس را از حالا دارم. نه تنها حس ششم قوی، که حس هفتم هم دارم و هشتم، نهم، دهم، یازدهم، دوازدهم، سیزدهم، چهاردهم و پانزدهم. یک عالم حس. عجیب نیست که چشم‌هام دارد ضعیف می‌شود. خوش‌بختانه عینک دارم.

دست از خاراندن کشیدم، چون دیگر نمی‌خارید. فیلم درست و حسابی درباره‌ی طبیعت نشان نمی‌دادند. چرا؟ حوصله‌ی نگاه کردن نداشتم. برای این‌که شیرها گورخرها را می‌درند و من دل‌خور می‌شوم. یک پسر ترک می‌شناسم که رفت برای خانواده‌اش تراکتور بخرد. از پولی که درآورده بود. به این می‌گویند عشق پدری. حالا از این بر و بچه‌های شهر خودمان بخواه که برای پدرشان تراکتور بخرند. به‌ت می‌خندند. تو روی خودت. "تراکتور؟ چی هست؟" خوب است که فرزند ندارم، وگرنه مثل سربازان هخامنشی ترتیب‌شان را می‌دادم. بازی کمپیوتر و پلی استیشن ممنوع. کارم معلوم است. حتا کار خانه. و وقتی دارم می‌نویسم، نرگس سرشان داد می‌کشد:"بابا داره می‌نویسه. خفه شین دیگه."

هر چند وقت یک‌بار ازم می‌پرسند که چرا فرزند ندارم. جوابم ساده بوده است:"می‌دونی بچه‌های آدم‌های مشهور چه‌قدر بدبخت‌اند که پدرشون از خودشون مهم‌تر و معروف‌تره؟" تازه نرگس بچه نمی‌خواد. تو زمینه‌ی بچه دار شدن زنه که حرف آخرو می‌زنه. تردید دارم که پدر خوبی باشم. پدری با بچه، اَه، حالم به هم خورد. نه، من مشتری خوبی واسه سیما نیستم."

- کی؟

"سیما" و بعد تبلیغ مفصلی می‌کنم از فروش‌گاه لباس بچه که دوست خوبم مهران، آرشیتکت عالی با موتور دوکاتی طراح‌اش بوده. هوای دوستان را دارم. باشد، پیش‌تر گفته‌ام دوستی وجود ندارد، اما بدون دوست چه چیزی وجود دارد؟ ما همه جزیره‌هایی هستیم به جست و جوی زمین سفت و سخت و ثابت. قرص‌هام را خورده‌ام؟ اگر نخورم حالم بد خواهد شد. خیلی. رفتم رو کاناپه نشستم. به جای دراز کشیدن. این احساس دیگری می‌دهد. سیگاری هم کشیدم. خورشید در افق می‌درخشید و غیره. حالا می‌توانی یک اگوستا MW بروتاله بخری اما از آن سری ORO که خیلی گران است. با آن پول می‌شود خانه‌های یک روستا را تعمیر کرد و پرده‌ی درست و حسابی براشان خرید. یاکا دارد به بازار می‌آید. مجله‌های موتور اعلام کرده‌اند. نوشته بودند که این‌جا و آن‌جا، تو خیابان و ورزش‌گاه‌ها می‌شود امتحانی سوار شد. عکس هنوز در دست نیست. به زودی می‌توانم بروم و امتحانی سوار شوم. باورت می‌شود؟ حالا خوب است که با بوئل می‌رانم نه با یاکا. چه‌قدر این موتور را دوست دارم. به مارک وابسته شده‌ام. همیشه ساعت هوگو بوس به دست دارم. گرچه تازگی در یکی از مجله‌ها ساعت مارک دیگری دیدم که خیلی زیباست. حتا دیسک برای کمپیوترم را هم از یک مارک ثابت می‌خرم.

زنگ نزدند. خوب است که کسی زنگ خانه را نمی‌زند. فکرش را بکن که یکی زنگ می‌زد. یک دختر. دختری که می‌خواست بیاید و ببیند هنوز خیلی مشهورم یا نه. بعد چی؟ حتا حاضر نیست پستان‌هاش را نشان بدهد یا کس‌اش را از رو هوا بیندازد رو دهان من. به این دلیل عصبانی می‌شوم. بله، عصبانی می‌شوم. کفرم درمی‌آید. دمی دچار جنون آنی می‌شوم. انگار نابینا شده‌ام. دختر را خفه می‌کنم و به تن هنوز گرم‌اش تجاوز می‌کنم. چه کسی از من این انتظار را داشت؟ حالا با این تن تجاوز شده چه کنم؟ چه کردم؟ انداختم تو رودخانه. تو روز روشن، وقتی هزارتا قایق رد می‌شود.

خوش‌بختانه این حقیقت نداشت و من جسد تجاوز شده رو دستم نمانده بود. نشسته بودم رو مبل، داشتم سیگار می‌کشیدم و آرزو می‌کردم کسی زنگ خانه را نزند. حالا ویراستار خواهد گفت نمی‌شود این چند جمله را حذف کنی؟

داد می‌زنم:"هرگز."

نویسنده‌ای که مثل خود من از "اما" زیاد استفاده می‌کند، جان ایروینگ است. تو رمان آخرش دست چهارم، تو هر صفحه دو تا سه و گاهی شش تا هفت "اما" وجود دارد. می‌توانیم جان ایروینگ را شخصیت دوجنبه بنامیم. شخصیت‌های دوجنبه موفق هستند. خوب نگاه کن، من تنها دوتاشان را نام می‌برم – خودم و جان ایروینگ. موفقیتی که من و جان ایروینگ داریم. هنوز شناخته شده نیست. هرکتاب‌مان می‌آید تو لیست اولین ده کتاب پرفروش. تو روزنامه و مجله. جز تابستان‌ها که روزنامه و مجله‌ها ضمیمه‌ی ادبی ندارند. صفحات اقتصادی، مرگ و میر و تسلیت بیش‌تر می‌شود. با همه‌ی شخصیت دوجنبه‌ی من و جان ایروینگ و موفقیت حاصل از آن، ادبیات تو این مملکت توجه کسی را جلب نمی‌کند. مردم کتاب می‌خرند، گاهی هم آن را می‌خوانند، اما توجه نمی‌کنند. تنها چیزی که حالا جلب توجه می‌کند، این کتاب‌های غیرتخیلی هستند درباره‌ی ضد جهانی شدن. بله، ضد جهانی شدن حالا مد شده و هی تظاهرات و جلسه و کوفت و زهرمار. جلسات گرازان پیر، رهبران جهانی، ادامه می‌یابد تا تصمیم بگیرند جهان را چه‌گونه به درک واصل کنند و به‌ترین و بیش‌ترین بهره را ببرند و بروند بنشینند تو کاخ‌شان. بله، زیر این آفتاب درخشان هیچ خبری نیست.

من خودم ضد جهانی شدن هستم اما تظاهرات نمی‌کنم. از جمعیت وحشت و نفرت دارم، به خصوص اگر سنگ و چوب و بطری و کوکتل مولوتف هم درکار باشد. یا گوجه فرنگی پوسیده و این حرف‌ها.

هر بورژوایی ضد جهانی شدن است. بورژوای واقعی می‌خواهد قدرت را در ناحیه‌ی خودش نگه دارد، نه که صادرش کند به کشورهای کپک زده‌ی دیگر. شاید آن‌جا دست‌مزد کم‌تر باشد و سود بیش‌تر، اما بورژوا به این اعتنا ندارد. اول از همه احترام می‌خواهد و این را اول از مردم ناحیه‌ی خودش دریافت می‌کند و نه از بردگان بی‌چهره‌ی مکزیک، هندوستان، پاکستان، یا کدام کشور افریقایی. جنبش ضد جهانی شدن، یک جنبش کاملن بورژوایی است و من تحسین می‌کنم.

سیگار روشن کردم. باقی نثر است و ساده است و آدم‌ها به کمک آدم‌های دیگر سر یک‌دیگر کلاه می‌گذارند و به زودی همه‌مان خواهیم مرد. بعد چه پیش خواهد آمد؟ تو روزنامه مجله‌ها خواهیم خواند. انگار امریکا به‌تر است. چی؟ نه نه، ولش کن. بدون آن هم می‌شود زندگی کرد. عدم تفاهم تو خون من نیست. من آدم بازی هستم. کسی می‌داند چه خواهد شد؟ کلمات من تنها چیزهایی هستند که ارزش بیان دارند و هرگز بیش از دوازده گوش شنوا براش پیدا نخواهی کرد. برو و بنشین تو ایوان رستوران هاکان و تماشا کن مردم را که نشسته‌اند. می‌فهمی چه می‌گویم. شکست خوردگان ساکت که فقط زر می‌زنند. دختری بود که می‌خواست برود بولیوی و من به‌ش گفتم وقتی برگشت عکس بیاورد تماشا کنیم. نیش‌اش تا بناگوش باز شد و گرچه حالت سکسی تو نیش داشت، محل نگذاشتم. نور چشم را خاموش کردم و سرم را برگرداندم طرف آدم دیگر و گفتم:"از آفتاب هیچی نمی‌دونم." بعد رفتم تو دست شویی شاشیدم.

گل... لازم نیست از کسی گل بگیرم. حتا پس از سخن‌رانی. چه‌قدر با گل بیگانه‌ام. گل‌ها جعلی‌اند. همه‌ی گل‌فروشی‌ها بسته‌اند. احمق‌ها، به جای گل چیز دیگری بدهید. تنها گلی که می‌خواهم در خانه‌ام باشد، نرگس می‌خرد نه هیچ کس دیگر. تنها برای اوست که گل‌فروشی‌ها باز می‌کنند. مادرم گل خیلی دوست داشت. زمانی که گل مصنوعی وجود نداشت. زمانی که کسی کوفت به خودش تزریق نمی‌کرد. تنها آدم معتاد خوب، معتادی است که آدم دلش به حالش بسوزد. دور و بری‌های من زیادی مواد مخدر مصرف می‌کنند. آدم‌هایی که به‌تر است ازش فاصله بگیرند. اما خوب، عدم اعتماد به نفس باعث گرایش به آن می‌شود. به‌تر است بروند پایه‌ی صندلی‌شان را درست کنند، به جای دست زدن به احمقانه‌ترین کار. یا آن‌که کلیدشان را گم کنند. می‌اندازند تو چاه فاضلاب و کسی نمی‌بیند. من می‌بینم و چیزی نمی‌گویم. در این باره، در این رمان؛ سکوت.

هوا گرم‌تر از آن بود که کاپشن بپوشم. کلید را گذاشتم تو جیب شلوار، سیگار و فندک را تو جیب دیگر و آقای پارسی زد از خانه بیرون و نشانه‌های قابل حمل بیماری‌ش را همراه برد. در خیابان بودم. اگر مشهور نبودم، مردم متوجه می‌شدند که من زمانی مشهور بوده‌ام؟ فردیت آدم لانه‌ی مار است. یا آن‌جور که پدربزرگم کنار آتش می‌گفت:"من..." بعد هم مرد. با چشم‌های پریده از حدقه نگاه کردیم. این‌جا بود، کنار آتش؛ مردی که جنگ را برده بود. پانزده سال بعد هم که فکرش را می‌کنم، مو بر تنم راست می‌شود. آن‌جا آرمیده بود. آخرین کلمات‌اش: نفس کشیدن... قفسه سینه... من. در مورد من؟ هیچ ربطی ندارد این‌ها. اگر بخواهم ربط ببینم، شب‌ها نمی‌توانم بخوابم. دلم می‌خواهد شب‌ها بیش‌تر بخوابم. به من چه که این‌ها چه ربطی دارد. در خیابان بودم. گرچه به نظر خودم دیگر مشهور نبودم، امضایی به مردی دادم. گفت:"واسه زنم."

- آهان.

- آره.

- اسمش چیه؟

- ملیکا.

سکسکه‌ام گرفت از این نام. زنی که اسم‌اش ملیکا باشد، ساعتی بعد کاغذی از شوهرش بگیرد، روش امضای نویسنده‌ای دوجنبه. می‌شود فهمید که این‌همه چرا وحشت‌ناک است.

زیر آفتاب درخشان. برای ملیکا، با سلام دوستانه از [امضای کوشیار پارسی]. در این شهر [تاریخ].

از مرد تشکر کردم و جدا شدم. ترانه‌ای تو سرم وزوز می‌کرد. خوب، برنامه چی بود؟ آهان، داشتم می‌رفتم خانه‌ی لیلا. نمی‌دانم چرا. فرار به جایی که دلت می‌خواهد زود از آن‌جا فرار کنی.

کابل‌کش‌ها کار نمی‌کردند. هوا زیادی گرم بود. زیاد عرق خواهند کرد. من هرگز عرق نمی‌کنم. در وجود من نیست.

آقا معلم به من مرخصی داد برای خاک‌سپاری پدربزرگم. جانمی. یک روز تعطیل. مرگ مرگ است. چه می‌شود کرد. اَه، به‌تر بود اول تو کافه‌ی پاتوق یک شیرقهوه می‌خوردم. این زنک احمق، لیلا، نمی‌تواند شیرقهوه‌ی حسابی درست کند. برای چه نمی‌رود بولیوی. تنبل‌تر و احمق‌تر از آن است که برود بولیوی. لیلاست دیگر.

زنی با پیراهن لیمویی ایستاده بود، خیره به من. مواظب باش پتیاره، وگرنه کله‌ات را می‌شکنم. با کله یک دشمنی‌ای دارم. شهرام شیرازی رو اسب مسابقه. زیاد طول نخواهد کشید. این همه خانه‌های حقیر با باغچه. یک بمب و تمام. اگر به زودی جنگ نشود، زندگان طاقت نخواهند آورد. ما باید نابود شویم. هزار بیماری غیرقابل علاج سنگ انداخته جلوی پاهامان. آنتی بیوتیک را بکن تو کون‌ات. کمک نمی‌کند. این اواخر یک جایی گفتم که زن‌ها نه چیزی کشف می‌کنند و نه اختراع. بعد یکی در آمد و از مادام کوری اسم برد. گفتم:"اون باس خوشحال باشه که با آقای کوری ازدواج کرده و تونسته از وسایل اون استفاده کنه. ساعت شش صبح می‌رفت تو آزمایشگاه آشپزخونه تا سیب زمینی پوست بکنه." کسی خوش‌اش نیامد. فضا دوستانه‌تر نشد. نرگس و من به یک‌دیگر نگاه کردیم، بعد بلند شدیم آمدیم خانه. ده دقیقه‌ای دست‌کم به آن آدم‌ها که ازشان جدا شده بودیم فحش دادیم و فهمیدیم که ارزش‌اش را ندارند. چندتایی‌شان از به‌ترین دوستان‌مان بودند. خوب که چی. مواظب باشند، وگرنه کله‌شان را می‌شکنم. یک دشمنی با کله دارم. تو خیابان بودم. امضایی دادم به کسی. سیگاری روشن کردم. ترانه‌ای زمزمه کردم. احساس خوبی داشتم. این قرص‌ها عالی‌اند. قوقولی قوقو. این کی بود داشت می‌رفت. ایرن. موز تو کونت. ایرن؟ جیم جیم جیمی جیم جیم. ویراستار خواهد پرسید که این یعنی چه. انگار برام مهم است که این چه معنی بدهد. به‌ش خواهم گفت:"اول پستوناتو نشون بده، یا برو از جلوی چشمم دورشو. وگرنه دهن‌تو با فیچوموچی می‌شورم ها."

چه کسی می‌خواهد ویراستار بشود. مهمان‌داری هواپیما شغل خوبی است. هواپیما چیز محشری است. تو هوا می‌ماند. عجب بابا عجب بابا عجب بابا عجب بابا عجب بابا عجب بابا عجب بابا عجب بابا عجب بابا عجب بابا. چرا نرفتم خلبان بشوم. هرگز. چه طور ممکن است.

ایرن خواست محل نگذارد. انگار موفق می‌شود. این خودش موضوع جالبی است. به من که نمی‌شود کم محلی کرد. رفتم آن سوی خیابان. از وسط یک ماشین فیات که قایق پارویی بدون مارک بسته بود به سقف و من آن را از بخش اول رمان تازه‌ام می‌شناختم و یک اوپل قدیمی، فراموش نکن، اوپل مال سالی بود که من فوتبال خوب بازی می‌کردم. هافبک راست. بعد وارد تیم شهر شدم که پیش‌رفتی نداشتم. با مربی دعوام شد. زیاد با تمرینات بدن‌سازی موافق نبودم. شرح بیشتر در رمان استفراغ. (این عنوان را به خاطر بسپار). پشه از سابق کم‌تر است. به امید دیدار.

نه، امروز نه. امروز سخت مشغول کارم. کتاب تازه‌ام باید تمام شود. (کسی موضوع را نمی‌داند و من یک چیزهایی می‌گویم و کار را پیش می‌برم.) یکی از هم‌کارانم از همان مدل داشت. دخترش بعدها هم‌جنس‌گرا شد. بعدها هم‌جنس‌گرا شدن چندان چیز جالبی نیست. حالا روز مهم است. مخارج روزانه را باید در همان روز به دست آورد.

- آهای ایرن.

- راحتم بذار. از دستت دل‌خورم.

- اما من ازت دل‌خور نیستم.

- باش یا نباش.

دوباره آمدم این‌سوی خیابان. از میان دو ماشین، فولکس واگن و اوپل مدل دیگر. برای مهران دست تکان دادم. وقتی تو پیاده‌رو بودم، ایرن آمد و گفت:"معذرت می‌خوام. منظور بدی نداشتم. حالم خوب نیس کوشیار."

- بخشیدم.

بغلش کردم زبانم را بردم تو گوش‌اش. سرش را کنار کشید. گفت:"چی‌کار می‌کنی؟" جاخورده بود. گفتم:"زبونم رو کردم تو گوشت. آخه ازت خوشم می‌یاد. سال‌هاس."

سرخ شد:"جدی می‌گی؟"

- معلومه. جدی می‌گی؟

گیج شد:"چی رو جدی می‌گم؟"

- چه می‌دونم. خب، کی فکرشو می‌کرد؟ وزوز و وزوز. همه جا. اما چه جوریه؟

جیغ کشید:"چی چه جوریه؟"

- آروم باش ایرن. ما تو خیابونیم. تو خلوت نیستیم و رو تخت کنار هم دراز نکشیدیم. گرچه خیلی هوس‌شو دارم.

- تو چته؟ هیچ‌وقت مث آدم حرف نمی‌زنی.

- آخه من نویسنده‌م. نویسنده‌ها آخرش همه‌شون دیوونه می‌شن. این اسماعیل نادری رو ببین. بابابزرگ شده. یا احمد وکیلی که چون دیر به دنیا اومده زنده مونده. خلاصه دنیا شده دیوونه خونه. چه‌توری تو ایرن؟ هنوز با اون یارو، اسمش چی بود، داوودی؟ پرویز. پرویز داوودی. هنوز با اونی؟ تو بیمارستانه هنوز؟

- آره... با اونم. از بیمارستان اومده بیرون... اما... منظورم... رابطه‌مون زیاد خوب نیس.

- یه دفه دیگه واسه‌م تعریف کن. حالا یه سئوال ازت دارم.

گفتم که به زودی، اواخر تابستان، نه اواسط تابستان که در دست‌نوشت اول آمده، برنامه‌ای خواهد بود برای آن پسرک بی‌هوده. از او خواستم که بیاید به برنامه. که آن پسرک از طرف‌داران اوست. به‌ش گفتم که به یوسف زهرمار ایمیل بزند. خیلی چیزهای عوضی از بر هستم. شما هم این‌طوری هستید؟ حتمن نه، شما نابغه نیستید آخر، برعکس من.

ایرن خوش‌حال شد که کسی او را به عنوان آدم مشهور این سرزمین به برنامه‌ی خاصی دعوت می‌کند. اگر با گنجشگ مرده خوش‌حال نشوند، هرگز خوشحال نخواهند شد. خرگوش‌های غم‌انگیزی‌اند که به دستور امپراتور خرگوشان از خرگوشان دیگر کتک می‌خورند و رانده می‌شوند. گفتم:"ایرن، حالا باس برم یه جایی. کنجکاوم قصه‌ی پرویز داوودی رو بدونم، اما حالا وقت ندارم."

پرسید:"عکس اون دوست دخترت تو پلی‌بوی چاپ شد بالاخره؟"

- نه، ماه دیگه. یا دو ماه دیگه. یه مشکل مالی پیش اومده. می‌بینمت.

زبانم را سراندم میان لب‌هاش. وقتی خواست دهان‌اش را باز کند، زبان را کشیدم عقب و راه افتادم و سیگاری روشن کردم. چه گرم بود هوا. این گرم هم از آن کلمه‌هاست. مثل یاماهاDiversion 900 است میان واژه‌های دیگر. یا نه، کلمه‌ی زیاد عادی‌ای نیست. تو واژه‌نامه باید نوشته باشند چه معناهایی دارد. گرچه واژه‌ی خاصی هم نیست. می‌فهمی که. کاواساکی 1000S ZRX است میان واژه‌های دیگر. بله، کاواساکی 1000S ZRX. خودش است. به خانه‌ی لیلا رسیدم. امیدوارم که جمال مقدم نباشد. دفعه‌ی پیش نبود؟ به نظرم بود. شما یادتان هست؟ با لیوان کنیاک تو دست‌اش. فکر کنم عصبانی از در بیرون رفت. باید مواظب باشد کله‌ش را نشکنم. یک دشمنی با کله دارم. کتاب هر چه کلفت‌تر، تردید هم بیش‌تر می‌شود. به خصوص اگر مزخرفات زیادی و نالازم تو این کتاب تازه‌ی من باشد. اگر بخواهم حذف کنم، که با خیال راحت می‌شود این کار را کرد، فکر کنم چهل و دو صفحه باقی بماند. نترس، اصلن نترس. یک کلمه هم حذف نخواهد شد. هرگز. مزخرفات زیادی؟ هرگز. گرما گرما گرما گرما گرما گرما گرما گرما گرما گرما. هنوز مشغولیم. به زنجیری بسته شده‌ایم که جیرینگ جیرینگ می‌کند. شما را به زندانی می‌برم که نام من بر آن است. حالا طرف‌دار کوشیار پارسی باشی یا نباشی. حذف و غیره تو فرهنگ لغات من نیست. ما با هم تیم قوی تشکیل می‌دهیم. من از جلو می‌روم، دیگران از پشت سرم می‌آیند، با چشم بسته یا باز، فرق نمی‌کند. ما علیه جهان. نویسنده خودش یک گروه است.

سیگار را انداختم و زنگ خانه‌ی لیلا را زدم. در باز نشد. باز هم نیست؟ این جنده خانم عوضی کجاست پس؟ شاید رفته بقالی کره بخرد. آدم بدون کره هیچ است. به‌تر است البته روغن زیتون استفاده کنی. پزشک شده‌ام حالا؟ خیلی چیزها از جهان پزشکی می‌دانم. شاید بتوانم خودم را معالجه کنم. هنوز مریضم. به خاطر این قرص‌های آخری کم‌تر از پیش و کم‌تر و کم‌تر حرف می‌زنم. خیال نکنید که اگر تو کتاب قطور از چیزی اسم برده نشود، پس وجود ندارد. منتقدان باید مواظب باشند، تا نزده‌ام تو دهن‌شان.

خوب، حالا چی؟ زنگ خانه‌ی گیتی جهان‌گشا را زدم. یکی با لهجه‌ی غریبی گفت:"بله؟" کی می‌توانست باشد؟

- رزیتا، پتیاره خانوم، منم کوشیار کبیر، باز کن.

باز نکرد. به‌تر بود زنگ خانه‌ی وحید وفایی را می‌زدم. فشار دادم. انگار گوشی تلفن را برداشته باشد، گفت:"الو." داد زدم:"پخ! باز کن مرتیکه‌ی کور عوضی. من جمال مقدم هستم. اومدم چشاتو از کاسه دربیارم. دیوث عوضی."

باز نکرد. راه افتادم. در راه خانه فکر کردم: اِ... این لیلا نیست؟ چرا، خودش بود. دختری تو خیابان. سیگار روشن کردم و ایستادم تا مرا دید. داد زد:"اوا...تویی؟"

- معلومه.

یک‌دیگر را بغل کردیم. زبانم را نکردم تو گوشش. هنوز به هیجان نیامده بودم. فکرش را بکن که زبانم را بکنم تو گوشش و حشری بشوم. وسط روز، تو خیابان، انگشت بکنم تو کس‌اش و در خیال ببینم که نرگس دارد نگاه می‌کند و با خودش ور می‌رود و سارا دارد انگشت پای نرگس را می‌مکد و به پشت دراز کشیده و پاهاش را از هم باز کرده و صدف دارد کس‌اش را می‌لیسد.

گفتم:"رفته بودم در خونه‌ت."

- چه جالب. من پیش یکی از دوستام بودم.

عصبانی گفتم:"دوستت؟"

- آره بابا. هم‌حنس‌گراست.

- کونی کثافت.

لب‌خند زد. گونه‌م را بوسید:"رفته بودم پیشش واسه یه کتاب درسی. آخه کتابمو به‌ش قرض داده بودم."

- نمی‌دونستم.

- چرا بابا، دفه‌ی آخری که به‌ت زنگ زدم گفتم.

- آره؟

- آره.

- باشه. خب تعریف کن بینم.

- می‌خوام امتحان بدم. واسه همین رفته بودم سراغ اون پسره. می‌خواستم جزوه‌هاشو بگیرم و کتاب خودمو. اما هنوز کپی نکرده بود. فردا کپی می‌کنه.

این لیلا داشت درست حرف می‌زد؟ غلط دستوری نداشت؟ باید از ویراستار بپرسم.

گفت:"بیا بریم خونه. یا بریم یه جایی بشینیم."

- بریم یه کافه. خیلی گرمه. حوصله‌ی بیرون نشستن ندارم.

- هرجور که بخوای. خیلی خوش‌حالم که دیدمت.

رفتیم به یک کافه. صاحب کافه فوری ازم خواست اسم کافه‌ش را تو کتابم ننویسم. مرتیکه چه فکر کرده؟ عجب رویی دارند مردم. به سنگ پا گفته زکی.

پس از سفارش شیرقهوه و نوشابه گفت:"تعریف کن بینم." نسبت به بار پیش زیاد لخت و پتی نبود. پیراهن تابستانی تا زیر زانو با چاک در دو پهلو. ساق و ران زیبایی دارد. صاف عین مرمر و بلند و لاغر و قهوه‌ای و غیره و غیره. اگر در جهان از این پاها بیش‌تر بود، زن زشت کم‌تری وجود می‌داشت. پستان‌های لیلا در این پیراهن تابستانه جلوه‌ای خوش داشت. خوب می‌شد اندازه و سفتی‌ش را دید. نه برزرگ و نه کوچک و غیره و غیره. اگر از این پستان‌ها در جهان بیش‌تر بود، زن زشت کم‌تری وجود می‌داشت. به خصوص اگر صاحب این پستان‌ها چهره‌ای داشته باشد مثل لیلا. زیبایی کلاسیک. من به‌ش نمره‌ی هفده می‌دهم. با سیستم جدید نمره از صفر تا ده، هشت و نیم می‌گیرد.

نشسته بودیم تو کافه. من، همان‌گونه که همه می‌دانند، صحنه‌ی کافه‌ای زیاد دوست ندارم. اما خوب، هوا گرم بود و ترجیح می‌دادم داخل بنشینم. پیش‌ترها کشته‌مرده‌ی آفتاب بودم. حالا دیگر نه. لیلا گفته بود:"تعریف کن بینم."

- ای... می‌دونی که. چیز خاصی نیست. حال نرگس و من خوبه. خوش‌بختیم. خوش‌بختی مگه مهم‌ترین چیز نیس لیلای عزیز؟

- معلومه که...

- حالا لازم نیس سرتو بندازی پایین.

- خیلی خوش‌حالم که خوش‌بختین. اما راستش واسه‌م یه کمی دردناکه. گاهی آرزو می‌کنم کاش بشه تو با من خوشبخت بشی.

- آرزو بر جوانان عیب نیست. اما من با نرگس خوش‌بختم و قصد دارم بمونم. سرنوشت‌مون اینه. بدون اون نمی‌خوام زنده باشم.

- بدون من چی؟

- این روزا جرات می‌کنم که به این‌جور سئوالا جواب ندم. پیش‌ترها مث خرگوش می‌ترسیدم حالا دیگه نه. من با تو رابطه‌ای ندارم. هیچ احساس مسئولیتی هم نسبت به تو ندارم. فقط تو رو دختر خوب و زیبایی می‌دونم که می‌خوام ببینمت. همین. همین کافیه. کی می‌شه بالاخره یه مشت محکم بکوبم تو کله‌ت.

خندیدیم. گفت:"باشه. کوبیدی تو کله‌م. بذار فراموش کنیم، گرچه غیرممکنه واسه‌م."

- به سلامتی تو و زیبایی‌ت.

لیوان را زد به فنجان من و جرعه‌ای نوشیدیم. چه شیرقهوه‌ی متوسطی. و یارو انتظار دارد اسم کافه‌ش را ننویسم.

نیم ساعت خوبی گذراندیم. نیم ساعت خیلی به‌تر از زمانی که به آپارتمانش می‌روم. سیگار روشن کردم. گذاشتم نیم ساعت ادامه یابد. پرسید:"واقعن راست‌شو گفتی که جمال آدم مناسبیه واسه من؟"

دروغ گفتن آسان است. بگذار صادق باشیم: یا دروغ می‌گویی یا نمی‌گویی. فرق‌اش چیست؟ اگر احساسات در واقعیت وجود نداشته باشد، چه گونه می‌تواند دیر یا زود جریحه‌دار شود؟ جریحه‌دارشدن احساسات چیست؟ می‌توانیم وراجی کنیم، اما همه‌ی این‌ها کلمه‌اند. کلمه‌ها هم که اغلب، اگر نه همیشه، قادر به بیان آن چه در واقع هست و باید باشد، نیستند. به لیلا گفتم:"آره" و از دهان خودم شنیدم این آ و ره را. بعد هم هیچ. بعد او کلمات خودش را به کار برد، بعدش دوباره من، بعد او، و باور کن: در هر صحبتی مواظب هستم که کلمه‌ی آخر را خودم بگویم؛ حتا اگر کلمه‌ای بی‌معنا باشد.

لیلا در ضمن گفت:"نمی‌دونم رابطه‌م با جمال دوام پیدا می‌کنه یا نه."

کسی (خودم) پرسید:"مهمه که اینو بدونی؟"

- گاهی آره.

- رابطه‌ی جنسی خوبی دارین؟

- آره، خوبه.

- لیلا، تو خیال‌پردازی‌های جنسی قیافه‌ی جمال مقدم رو می‌بینی؟

سرخ شد. طفلک. سرخ شد و گفت:"نه، قیافه‌ی تو رو می‌بینم."

- دیگه کی؟

- گاهی اوقات فکر می‌کنم تو و نرگس دارین عشقبازی می‌کنین و من نیگا می‌کنم.

- و با خودت ور میری.

- آره.

- خوبه، عالیه.

- نمی‌دونم چمه.... دیگه نمی‌دونم. تو آینه نیگا می‌کنم و هیچ کسی رو نمی‌بینم... هیچ‌کس.

- کسی هم نیس. خودتی. آینه فقط خودت رو انعکاس می‌ده. تو می‌خوای کسی رو ببینی، اما تنها خودتو میبینی. اون همه هیچ‌کسه. اما خودتی.

- چی؟

- شهرام شیرازی رو اسب مسابقه.

- چی؟

- بذار سکوت کنیم. یا از چیز دیگه حرف بزنیم. همیشه این مزخرفات راجع به رابطه و این که تو آینه آدم چی می‌بینه. به کجا می‌رسیم. از سه سالگی این مشکل رو داشتیم. می‌دونستی؟ حالا لب‌خند بزن.

لب‌خند زد. بعضی از زن‌ها را به سادگی می‌توانم وادار کنم به کاری که می‌خواهم. گفتم:"این شیرقهوه متوسطه. اما یه چیز دیگه. رزیتا دوباره اومده خونه‌ی گیتی؟"

- آره، هردوتاشون خل و چلن. هر روز بدتر می‌شن. گیتی از تیمارستان اومده و بدتر شده.

- معمول همینه.

- تا اون‌جا که میشه سعی می‌کنم اون دوتا رو نبینم.

- وحید وفایی رو چی؟

- اون درو به رو خودش بسته. خیلی می‌ترسه. تو یه خونه با سه تا دیوونه‌ی زنجیری هستم. باس خونه‌مو عوض کنم. یه دوره‌ای مرخصی بگیرم. جایی تو مرکز شهر خونه سراغ داری؟

- نه.

به اندازه‌ی کافی طول کشیده بود. یا نه؟ سیگاری روشن کردم. این‌جوری کتاب تازه‌ام پیش نمی‌رود که با یک شخصیت و تنها با او بیش از یک ساعت حرف بزنم.

گفتم:"یه زمانی... لیلا خانم... یه زمانی..."

- خب؟

- خب چی؟

- یه زمانی... چی؟

- یه زمانی... روزی می‌رسه... خب دیگه... که من زبون‌مو فرو کنم تو دهنت.

- خب حالا بکن.

- نه... وقتش که برسه این کارو می‌کنم.

- تو دیوونه‌یی... اما یه جور دیگه... یه جور بامزه.

- شاید. خب حالا دیگه باس برم. خداحافظ. برنامه دارم. بیش‌تر به‌ت سر می‌زنم. پاشو.

بلند شد. یک‌دیگر را بغل کردیم. گونه‌م را بوسید. از کافه بیرون آمدیم. لیلا حساب کرد. تو خیابان گفتم:"تو از این طرف و من از اون طرف. به جمال مقدم بگو که به زودی قرار سفر با موتور می‌ذاریم."

با خواهش در نگاه ایستاد. ته سیگارم را انداختم و سیگار دیگری روشن کردم. این‌جوری نمی‌شود کم‌تر سیگار کشید. اما خوب، کم‌تر کشیدن هم کلمه‌ای است برای خودش. مگر نه؟ تئوری‌های من مثل سنگ استوارند.

- خداحافظ لیلا.

- خداحافظ عزیزم.

در خیابان بودم. به پشت سر نگاه نکردم. لیلا نگاه کرد. از کجا می‌دانم؟ خوب می‌دانم. آدم‌های خودم را خوب می‌شناسم.

و این‌جوری پیش می‌رود. در خیابان بودم. حالا می‌توانند ریه‌های خرگوش‌ها را پیوند بزنند. با پول همه چیز می‌توان خرید. پیش‌ترها چنین دیداری بیش از یک ساعت ذهنم را مشغول می‌کرد. بعد فکر کردم که قیافه‌ی لیلا چه جوری بود، چه طور سیگار می‌کشید، چه کفشی به پا داشت و این که علامت داده بود شازده‌ی سوار بر اسب سپید خود من هستم. گرایش انسانی در رابطه‌ها کم می‌شود. راضی‌م می‌کند این. نه ترس و نه شرم و نه انتظار. نه قصه‌ای از گذشته و نه از آینده. نه تلاشی برای نشان دادن خود، به‌تر از این‌که هستم، یا زیباتر، خوش‌تیپ‌تر، جذاب‌تر، یا آدمی که باید مواظب‌اش بود. من نه مرموز هستم و نه هیچ چیز دیگری. ترانه‌ای زیر لب زمزمه می‌کنم، بی آن‌که مزاحم کسی بشوم. دلم آن‌قدر برای زن و سگم تنگ است که مژه‌هام دارند می‌لرزند.

رعنا با پشم فرفری کس، عسل، عطسه‌ی نشانه‌ی دیوانه‌گی، نمابر برای نابینایان، پودر لباس‌شویی با بوی ادوکلن، خال‌کوبی سپیدرنگ برای سیاه‌پوستان، سکس در شهر، سیگار بلند، فندک که محکم می‌خورد به پیشانی آدم علیل، 1000S MZ، هرکس هر روز به مستراح می‌رود. این همه گه به کجا می‌رود. حرفی نمی‌زنند درباره‌ش. بی‌خود نیست که هزار درد بی‌درمان وجود دارد. جهان شده است یک پرس بزرگ گه. اولین کاری که اولین موجود رو زمین کرد، بی‌تردید ریدن بود. نخور، اما برین. برین، بخور، بنوش، بشاش، جلق بزن، احساس تنهایی کن، دنبال هم‌سرنوشت‌هات بگرد، جنگ داخلی شروع کن، مردها را بکش، به زن‌ها تجاوز کن، بچه‌ها را بدزد تا دزدکی تربیت‌شان کنی. برده‌ی سرباز. فکر می‌کنیم چون می‌توانیم ایمیل بزنیم، گوزی هستیم. به دردی می‌خوریم. تو سده‌ی هفدهم می‌توانستی بفهمی که ایمیل کشف خواهد شد. به زودی، با کابل شیشه‌ای، می‌توانیم هرجا که باشیم، به خودمان ایمیل بزنیم و تنها چیزی که لازم داریم کفش پای چپ است یا سوراخ کون‌مان، یا چیزی تو گوش‌مان. دیگر چه می‌خواهم بگویم. من جوان خوبی هستم. همین. لازم نیست بیش از این بدانی.

جهان‌گردها تو هم می‌لولیدند. با هوآچوآن هیوووو فییانگ. نشسته بودند، خیره به سر در خانه‌هایی که تو عمرم حاضر نیستم نگاه کنم. چهارده سال است این‌جا زندگی می‌کنم. یادم رفت از لیلا بپرسم می‌خواهد روزی به بولیوی برود یا نه. با آن پستان تپه‌ای. سیگار گذاشتم گوشه‌ی لب و از یک جهان‌گرد چینی آتش خواستم. گفتم:"آدوش!" به سیگارم اشاره کردم و با دست دیگر علامت بین‌المللی دادم به معنای فندک. این سگ زرد نفهمید منظورم چیست. اگر از این نوع بشر یک میلیاردی باشی، به‌تر از این نمی‌شوی. این الاغ چه لازم داشت تا بفهمد منظورم آتش است. توسری؟ سیگار را خودم روشن کردم. تازه فهمید. گفت:"آآآ... هاها."

گفتم:"آآآرررررره."

رفتم طرف هم‌وطنان‌اش و قصه را تعریف کردم. چه خنده‌ای کردند، چشم بادامی‌ها. جالب هم هست. کسی از تو آتش می‌خواهد، نمی‌فهمی. بعد یارو خودش روشن می‌کند. چه بامزه. از خنده می‌کوبیدند به ران‌شان. تو این شهر اگر جهان‌گردی کنی، چه چیزها که نمی‌بینی. درد تو پای چپ. فیلم سرگیجه (Vertigo) آلفرد هیچکاک به نظرم فیلم گهی است. خیلی‌ها هستند که تا این را بشنوند عصبانی می‌شوند. اعضای کمیته‌ی حمایت از هیچکاک. به نظر من هنر درست و حسابی هرگز از زیر دست آدمی درنمی‌آید که به گونه‌ی غیرعادی چاق، لاغر، بزرگ، کوچک، زشت یا زیباست. هنرمند باید ذات انسان را درک کند و شرح دهد. چه‌گونه می‌تونی این کار را بکنی در حالی‌که قیافه‌ی خودت مثل کاریکاتور است. خیلی از هنرمندان قیافه‌ی عادی دارند. چون نمی‌توانند این را بپذیرند، شروع می‌کنند به تغییر شکل دادن تا تفاوت داشته باشند با آدم‌های عادی. مو بلند می‌کنند مثلن. بدی‌ش این است که بعضی آدم‌ها چون عادی‌اند، فکر می‌کنند می‌توانند هنرمند نامیده شوند. فکر کنیم به اسماعیل نادری و احمد وکیلی. اسماعیل نادری می‌رود دندان‌هاش را قهوه‌ای می‌کند که جلب توجه کند و احمد وکیلی هم گردن کج می‌کند و مظلوم‌نمایی. بوی بد را از یاد نبریم. این اواخر یکی به‌م گفت:"سرگیجه رو باس تو زمون خودش ببینی."

گفتم:"همین کارو می‌کنم و در حالی که فیلم رو تو زمون خودش می‌بینم، یه فیلم بد تماشا می‌کنم."

نمی‌فهمم چرا آدم‌ها هوادار هنرمندان بد می‌شوند. چرا بعضی کارها را با کلمه‌ی شاه‌کار بمباران می‌کنند، در حالی که نیست. چرا؟ چرا آلفرد هیچکاک را نابغه می‌دانند، در حالی که این مرد نابغه نیست اصلن. کدام مکانیسم پشت این ارزش‌گذاری آدم‌ها عمل می‌کند. بعد آدم‌هایی پیدا می‌شوند که پیکاسو را نابغه نمی‌دانند، در حالی که بی برو برگرد هست. همان آدم‌ها اولیس جیمز جویس را "غیرقابل خواندن" می‌نامند. می‌دانی که.

سیگار روشن کردم. نه که حالا اولیس جیمز جویس خواندنی باشد، اما نگاه تو به آن مهم است. حماقت آدم‌ها یک میلیون قالب مختلف دارد و با این حال از پنج کیلومتری می‌توانی تشخیص دهی. چیزی که یک میلیون ماسک داشته باشد، هنوز قادر نشده است خود را پنهان کند. شکنجه‌ای است زیستن در جهانی که این همه آدم احمق توش وجود دارد. کاری هم از دستت برنمی‌آید. مگر آن‌که محل زندگی‌ت را داخل سر خودت انتخاب کنی. این کار کمک می‌کند.

انگار معجزه است که آدمی چون من در حال راه رفتن مبارزه کند با این همه نومیدی. و در عین حال این همه شاد و سرحال. همین سه شنبه را بگیر که راجع به‌ش حرف زدم. لحظه‌ای رسید که باید جلوی خودم را می‌گرفتم یا در حال رقص می‌پریدم تو خیابان. هر دختری که به‌م می‌رسید (دامن پوشیده) دامن‌اش را بالا بزنم و انگشت کنم لای قنبل‌اش.

می‌خواستم، گرچه از دست دادن بدم می‌آید، به هر مردی که می‌رسم دست بدهم. البته به این منظور که انگشتان‌اش را بشکنم. می‌خواستم پنج تا سیگار با هم بکشم چون جالب است. می‌خواستم پیشانی‌م را بکوبم به دیوار تا سرم تکه تکه بریزد کف خیابان.

به جای رفتن به خانه، راه را کج کردم. از جلوی تالار موسیقی گذشتم. به زودی کنسرت راک. سه روز سکس و رقص و مواد مخدر و راک اند رول. آدم به‌تر است تو خانه بماند و فیلم آخر هفته‌ی تله‌ویزیون نگاه کند. راجع به مردی که زن‌اش را کتک میزند و زن تقاضای طلاق می‌کند و وکیل مرد کشف می‌کند که زن در زندگی قبلی‌ش با یک اسب رابطه داشته و برای همین پسرشان را می‌دهند به مرد و مادر که عدالت می‌خواهد پسر را می‌دزدد. پسر در این فاصله بیمار شده و چون پدر به قضیه بی‌اعتناست، فرار می‌کنند به جنگل و کلبه‌ای چوبی می‌سازند. این هم از فیلم آخر هفته. دیگر چه می‌خواهی. زمستان هم هست. خوشبختانه سر و کله‌ی همان اسب پیدا می‌شود که مادر با او رابطه داشته است و آن دو را از جنگل به جای امن و دوری می‌برد تا زندگی تازه و امنی شروع کنند. اسب که در جنگل میشی را از کون گاییده، ایدز گوسفندی می‌گیرد. مادر خودکشی می‌کند و پسر می‌شود کاشف خال‌کوبی سپیدرنگ برای سیاه پوستان. عجب داستان گیرایی.

از جلوی تالار گذشتم. خلوت و ساکت بود. آن‌جا را نگاه کن، آن جا را نگاه کن، یارو جادوگر رقاص باران. خیلی وقت است باران نباریده. پس این یارو بی‌خودی رقصیده؟ ازش بخواهم که نظرش را درباره‌ی کشف تازه‌ام، خال‌کوبی سپیدرنگ برای سیاهان بگوید؟ به‌تر است حرف نزنم. شاید علاقه‌ نداشته باشد. خیلی خوش‌حال می‌شوم اگر کسی علاقه به حرف‌هام داشته باشد. قصد نداشتم دهان یارو را تخته کنم که از پیش به‌م گفت "آدم بامزه"؟ چرا، اما مرا می‌شناسی. زمانی دهان کسی را می‌بندم که لازم باشد.

پاکشان رفت طرف در و دنبال کلید گشت. پیدا کرد. گفتم:"دودی سلام." گفت:"سلام دودو دو." و رفت تو خانه. حالا که خواست باش حرف بزنم، درباره‌ی تفاوت رنگ و فرهنگ و غیره. چه آدم بی تربیتی. بگذار بار دیگر بات رو به رو بشوم، دک و پوزت را نجاری می‌کنم.

از حالا نمابر برای همه‌ی نابینایان فرستاده می‌شود با خبر تازه. به دلیل کشف و اختراع تازه‌ی کوشیار پارسی نویسنده‌ی سابق، میلونر در حال میلیاردر شدن که قلم را شکست و گذاشت کنار. چون با همه‌ی بیماری‌های موجود، اوضاع مردم خوب خوب بود. فقط برای وحید وفایی فرستاده نمی‌شود، چون کسی به او نمابر مخصوص نابینایان نمی‌دهد.

همان‌گونه که فهمیده‌اید: من آدم خیال‌بافی هستم. به دلیل عدم تعادل عصبی و اختلال مزمن تنفسی. می‌خواستم دیگر از این عدم تعادل عصبی اسم نبرم، اما دلم براش تنگ شد. وقت‌اش رسیده که سری بزنم به آن ماساژدهنده‌ی سابق. من به عنوان بیمار ترک‌اش کردم، چرا به عنوان دوست نروم سراغ‌اش؟ او سعی‌اش را کرد که معالجه‌ام کند. اگر موفق نشد، تقصیر او نبود. تقصیر تن من بود. تازه. بعضی کلمات را دوست ندارم به کار ببرم. مواظب حرف زدن‌ات باش. چون ممکن است به کلی‌ی‌ی‌ی‌ی‌ی اشتباه کنی. ویراستار می‌پرسد"چرا این به کلی با پنج تا ی اضافه نوشته شده؟"

جواب می‌دهم:"من می‌دانم چرا، تو نه."

زبان باید روان باشد. روان و سیال. در هر کنار و گوشه‌ش. مثل قطره‌ای تو دریا.

چه کسی حالا شعر حافظ می‌خواند؟ هیچ کس. حیف. آین آدم خیلی حرف دارد از زندگی، با کم‌ترین کلمات. او استاد من است. هرچه او کم‌تر کلمه انتخاب کرد، من بیش‌تر به کار می‌برم. کوچک و بزرگ اغلب با هم رابطه‌ای دارند. من سعی می‌کنم حرفم را به روشنی بزنم، با این حال روشنی هم کمکی نمی‌کند. انگار که ناروشنی، پیچیده شده در لفاف چیزی که ما شکلی از هنر می‌دانیم. برای همین شعرهای او، هر چه هم ناروشن، غیرقابل نفوذند. این آدم می‌دانست هنر چیست. مثل پیکاسو و من. این‌ها سه هنرمند بزرگ همه‌ی زمان‌ها هستند. حافظ، پابلو پیکاسو و من. جانشین‌ها؛ جیمزجویس، عباس فلانی و جمال مقدم نشسته‌اند آن سوی میز.

روزی از روزهای آن ماه پاک شده رفتم به کافه پاتوق و هاکان نشسته بود و داشت با صدف و آیدا قهوه می‌نوشید. در حالی که داشتم می‌نشستم، پرسیدم:"مزاحم نیستم؟"

هاکان گفت:"نه، اصلن." صدف به من نگاه کرد و سرخ شد. چرا این دختر سرخ شد؟ صحبت درباره‌ی روش درس خواندن، سفر، ضد جهانی سازی، اوضاع روز، اسباب کشی و آینده بود. گفتم که حس قوی دارم. حس بالاتر از ششم. که همیشه می‌توانم بفهمم اسم طرف چیست. می‌توانم پیش‌گویی کنم:"مثلن پیش‌گویی می‌کنم که..."

صدف دست‌پاچه گفت:"نه... نمی‌خوام بشنفم."

آیدا زد زیر خنده.

صدف سرش را انداخت پایین و گفت:"نمی‌خوام بدونم."

گفتم:"گاهی هم اشتباه می‌کنم."

گفت:"بازم نمی‌خوام بدونم."

دختر جان، یک‌بار خودت را رها کن. عصبی نباش. جوانی، زیبایی، هیچ عیب و ایرادی هم که نداری. با این حال مثل خرگوش تو قفس عصبی هستی. خودت را باز کن، خارش جانت را من می‌خارانم. اما نه.

چیز جالب توجه دیگری پیش نیامد. شب، نرگس ازم پرسید:"عاشق شدی؟"

گفتم:"نه. اول از همه واسه این‌که خبری نشده. دوم این‌که هرگز نمی‌خوام خبری بشه. سوم این‌که اگه خبری هم بشه بی‌خودیه، چهارم تا هفتم این‌که: من عاشق توام."

- من هم عاشق تو هستم.

- من هم عاشق تو.

تو. ت و و. چه حروف زیبایی.

در خیابان بودم. کسی چیزی به من گفت. منشی یکی از این کلوپ‌های تخمی ازم پرسید که برای برنامه‌ی ادبی چه‌قدر می‌گیرم. گفتم:"من دیگه برنامه‌ی ادبی نمی‌رم. اما بگو بینم این چه کلوپی هست؟"

گفت:"اگه برنامه‌ی ادبی نمی‌ری لازم نیس بدونی چه کلوپی هس یا نیس."

حق با او بود؟ یا داشت عوضی بازی درمی‌آورد. اگر به احمد وکیلی برخوردم، ازش خواهم پرسید که این چه‌گونه کلوپی است. یعنی می‌داند. شاید. این‌جور آدم‌ها خیلی چیزها می‌دانند. می‌توانند بدانند. به آن یارو گفتم:"برو کنار بذار باد بیاد. این‌جوری هم نیگام نکن عوضی. انگار من نمی‌دونم چه کلوپی هست. یه مشت عوضی دست راستی که با دیدن حساب بانکی‌شون حشری می‌شن. برو کنار از جلو چشمم وگه‌نه بوئل به حسابت می‌رسه ها."

از ترس گذاشت رفت. آدم بی‌هوده. برنامه‌ی ادبی از مد افتاده. درست هم همین است. هنوز نویسندگانی هستند که برنامه می‌گذارند، برای چند عباسی کپک زده تا بتوانند هزینه‌ی تریاک‌شان را تامین کنند یا پول روان‌پزشک درجه دوشان را بدهند. چند وقت پیش خواندم که چه‌گونه تنگسیری پشت میکروفون قادر به حرف زدن نبوده و بطری خالی را طرف جمعیت پرتاب کرده. کسی از نه نفر حاضر، زخمی نشده خوش‌بختانه. بطری یک نویسنده اگر به پیشانی‌ت بخورد، با فندک خیلی فرق دارد.

بعد از حرف زدن با پفیوز کلوپی، تعادلم را اندکی از دست دادم. آن آرامش جلوی تالار موسیقی گم شد. خیابان زیر آفتاب می‌درخشید. رفتم رو نیمکتی نشستم. منظره‌ی جلوی چشمانم، چند درخت بیمار بود و خانه‌های کوچک و خانه‌ی سالمندان. سیگار روشن کردم. تنفس، قفسه‌ی سینه‌، من. با این سه کلمه نمی‌شود چیز زیادی سردرآورد. آخرین کلمات میرزا عباس رو به کلثوم دیوانه:"احمقای دیوونه!" بعد از ادای این کلمات، کلثوم زده بود زیر خنده‌ی هیستریک و پیراهنش را پاره کرده بود و ما توانسته ‌بودیم می‌می‌های درشت وارفته و پر از رگ سیاه را ببینیم. دوباره.

کارخانه چای، کارخانه شانه، کارخانه کابل، کارخانه هویج. این‌جا قبلن جنگل بود. حالا شده ویرانه. روح نسل ما دیگر در این‌جا خانه ندارد. پرنده‌ی سیاه چرخ‌زن در آسمان پیداش نیست. نمی‌دانم کجا رفته، اما محل نمی‌گذارم.

چند وقت پیش رفتم سراغ پدرم. با هم تله‌ویزیون نگاه کردیم. مسابقه‌ی دوچرخه سواری. چیزهایی به هم گفتیم که آدم‌های عادی می‌گویند. گفت:"وقت موتورسواری یه کمی مواظب باش. من تا حالا تصادف نکردم، جز یه بار که از پشت زدم به یه گاو."

گفتم:"بابا، اون که موتور گازی بود، موتور نبود که."

- آره. دفه‌ی دیگه با نرگس و تیمور بیا.

- باشه.

- منتظرم ها.

- حتمن.

نوسنده با موتور قوی بوئل سوی خانه راند. خرگوش‌ها دیگر نمی‌دویدند. لنگ می‌زدند. کمی بعد نویسنده آن‌جا رو نیمکت نشسته بود. آن‌جا. روز سه شنبه. در آن تابستان. همان‌گونه که تو کتاب قطورش نوشته است.

- راستی راستی اون‌جا نشسته بود، انریکو؟

- نمی‌دونم لیلی جون. شاید هم نه. با این حال فکر کنم آره، اون‌جا بود. از اون نویسنده‌ها بود.

- اون کتاب قطورش رو بیش‌تر از کتاب ریدن دوس دارم. گرچه اونم کتاب قشنگیه.

- من هم دوست دارم عزیزم. نویسنده‌ی بزرگی بود.

- آره، مسلمه.

- دلم می‌خواد اسمشو بذاریم رو بچه‌مون.

- اگه پسر باشه.

- اگه دختر باشه می‌ذاریم نرگس.

- آره عزیزم. حالا تو باس استراحت کنی.

چند بچه داشتند بازی می‌کردند. یکی از بچه‌ها به من گفت:"تو رو تو تله‌ویزیون دیدم." لهجه داشت.

- کی؟

- نمی‌دونم.

- داری فوتبال بازی می‌کنی؟

- آره.

- می‌خوای مث کدوم فوتبالیست بشی؟

- فیگو.

بچه‌های دیگر هم آمدند. یکی‌شان توپ را نگه داشته بود رو کفش.

یکی گفت:"من رونالدو." دیگری گفت:"من زیدان." یکی دیگر گفت:"ریوالدو."

- من رائول.

بزرگ‌ترین‌شان گفت:"من علی دایی." باقی خندیدند. وقتی یارو مشت گره کرد، خنده‌شان بند آمد. گفت:"اون ایرونی بود."

آن که می‌خواست فیگو باشد، گفت:"آره، اما فیگو اسپانیاییه." باقی خندیدند. یکی‌شان از من پرسید:"تو دوس داری کی باشی؟"

- علی پروین.

صدای یکی‌شان بلند شد:"اون کیه؟"

- دیگه بازی نمی‌کنه. مرده.

- مرده؟ چه حیف. بچه‌ها بیاین بریم بازی.

بازی‌شان را ادامه دادند. چهار کاپشن را کرده بودند دروازه. خوب بود. زمان ملایم بود. هوا آرام‌تر بود. تعادلم را به دست آوردم. چندتا پیرمرد و پیرزن داشتند تاتی تاتی می‌کردند. بچه‌ها مراقب بودند که به‌شان پشت پا نزنند.

Share/Save/Bookmark

بوسه در تاریکی - بخش بیست و چهارم