رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۴ خرداد ۱۳۸۹
بخش بیست و یکم

بوسه در تاریکی - ۲۱

کوشیار پارسی

بله، شنیدن این حرف از دهان من غریب است. خیلی غریب. ببخشید از این که گفتم. شاید به‌تر باشد دهانم را بشویم. صبر من نباید به آخر برسد. باید بی انتها باشد. صبر من باید تنابی باشد که آدم‌های بسیاری با آن از چاه آب بکشند و رو زمین بریزند. اگر کوشیار پارسی صبرش به آخر برسد، روان‌شناس‌ها شب و روز باید کار کنند. من نمی‌خواهم این مادرقحبه‌ها اصلن کار داشته باشند. آخ، من با روان‌شناس‌ها دشمنی ندارم. آدم‌های معمولی‌اند که تحصیل کرده‌اند و دیپلمی گرفته‌اند. براش زحمت کشیده‌اند و بیش‌ از دیگران از جان آدمی سر در می‌آورند. این فهم و درک را به دلیل خواندن کتاب این و آن روان‌شناس پیداکرده‌اند و آن‌ها نیز لابد احساس نیاز کرده‌اند که نوشته‌اند. ما زیگموند فروید را خوب می‌شناسیم. چه کتاب‌هایی نوشت این مرد. حتمن وقت زیادی داشت. پیش از اسماعیل نادری و احمد وکیلی نوشته است. مثلن تو یکی از کتاب‌هاش نوشته: زنی آمد سراغم که من این‌جا اسمش را می‌گذارم آنا. بعد از چند جلسه صحبت فهمیدم که این خانم ناراحتی‌ای دارد که ما "هیستری" می‌نامیم. زمان صحبت‌ها لبه‌ی میز کارم را گاز می‌گرفت و جیغ می‌کشید "می‌کشمت، حروم‌زاده، می‌کشمت!" کم کم فهمیدم که منظورش از حرام‌‌زاده میز کار من نبود، پدرش را می‌گفت. بعد توانستم از زیر زبانش بکشم که در بچه‌گی، پدرش روزی دو بار او را می‌گاییده. پس از این تشخیص می‌دانستم که چه باید بکنم. زالو براش توصیه کردم و آب و هوای کنار دریا. حالا خانم آنا زن جوان سالمی است که زندگی خوبی دارد و شغل خوبی به عنوان ناخدا دوم کشتی ماهی‌گیری.

حالا که این نقل را آوردم، آیا برای خواننده سودمندتر است کتاب مرا بخواند یا برود سراغ روان‌شناس‌ها و کتاب آنان را بخواند؟ بگذارید جور دیگری بگویم: آیا من به عنوان نویسنده، روان‌شناس به‌تری از روان‌شناس‌ها هستم؟ بله. خوب، به این سئوال هم پاسخ داده شد. «روان‌شناس» واژه‌ی عجیبی است. ده بار پشت سر هم باید تکرارش کنی. روان‌شناس روان‌شناس روان‌شناس روان‌شناس روان‌شناس روان‌شناس روان‌شناس روان‌شناس روان‌شناس. من نه بار گفتم. کنجکاوم بدانم روان‌شناس دلیل این را چه خواهد دانست. شاید تشخیص دهد که من بیماری سهراب محمودی دارم. این نوعی بیماری است که بیمار حاضر به پذیرش واقعیت نیست، زیرا گمان می‌کند که واقعیت وجود ندارد. به نظر بیمار، سهراب محمودی هم وجود ندارد. خورشید هم. خرگوش هم. سکوت، آرامش، لذت نشستن کنار آتش در سال‌های چهل. سال‌های چهل؟ وجود نداشته است. تاریخ از سال ۱۳۴۶ شروع شد.

این امکان هم بود که من وسط خیابان، سکته‌ی قلبی کنم. این امکان را قرن‌هاست که در نظر دارم. روزی باید برسد دیگر. یا نه؟ به نظر می‌رسد که اگر فکر کنی حمله‌ی قلبی به سراغ‌ات می‌آید، نخواهد آمد. هرگز. چه دل‌داری‌ای. خلاصه، داشتم تو خیابان راه می‌رفتم. انگار نه انگار خبری هست که مامور پلیس، یوسف رحمانی را دیدم. او هم مرا دید. از میان یک سیتروئن نو و یک رنو گذشت و آمد طرف من. سیگار روشن نکردم. چیزی که توجه‌ام را جلب کرده این است که وقتی تو خیابان راه می‌روم، کم‌تر شاشم می‌گیرد. در این‌باره بیش‌تر خواهم نوشت. در رمان شاشیدن. پس از ریدن و استفراغ، این را خواهم نوشت. سری رمان نه قسمتی. خیلی کار خواهد برد. فکرش را بکنم که وسط نوشتن دو رمان همه تک هستند جز من و جهانگیر مد می‌شود، وقتی برای نوشتن این‌ها پیدا کنم. فراموش نکن که در این فاصله کلی مقاله هم باید بنویسم و چند تا رمان مستقل هم از آستین بیرون بکشم. این‌ها همه باید جزء پرفروش‌ها باشد. مردم عاشق رمان مستقل هستند. شهرام شیرازی هم به خاطر رمان‌های مستقل به شهرت رسید. و به خاطر عینک آفتابی و پالتوپوست در تابستان. و گاییدن زنیکه‌ها البته. تعجب می‌کنم که هرگز رمان گاییدن را ننوشت. حالا دیگر نباید بنویسد، چون من می‌خواهم بنویسم. توجه کن، اگر به من زنگ زد و گفت:"پنج میلیون به‌ت می‌دم که ننویسی تا خودم بنویسم" بی‌درنگ پنج میلیون را ازش خواهم گرفت. بعد رمانی می‌نویسم به اسم کس‌لیسی. همیشه که نباید گاییدن باشد. بله، این شهرام شیرازی یکی از آن‌هاست. فکر می‌کنم هنوز زنده باشد. اگر مرده بود که روزنامه‌ها، تله‌ویزیون‌ها، رادیوها؛ هفته نامه‌ها و ماه‌نامه‌ها خبرش را تا حالا داده بودند. در آینده این خبر خواهد آمد که شهرام شیرازی در حال آب دادن باغچه‌ی خانه‌ی اربابی واقع در فلان جا مرد. او نویسنده‌ی مشهوری بود که ... چند تا از کتاب‌هاش نام برده می‌شود. بعد: شهرام شیرازی زمان کوتاهی پیش از مرگ موفق شد نوشتن رمان گاییدن را به اتمام برساند. بنا بود نویسنده‌ی مشهور دیگری – کوشیار پارسی- آن را بنویسد، اما پس از دریافت مبلغ هنگفتی پول نقد از خیر نوشتن آن گذشت. اکنون یکی از هم‌کاران ما نزدیک خانه‌ی آقای کوشیار پارسی ایستاده است. یوسف، صدای مرا می‌شنوی؟

- بله، بله، صدا خوب می‌رسه. آقای کوشیار پارسی؛ شهرام شیرازی درگذشته و ...
- بله جناب یوسف خان. مرگ شهرام شیرازی برام خیلی دردناکه. البته نه به اندازه‌ی مرگ یوسف حسینی...
- یوسف حسینی؟ اون که زنده‌س.
- جدی؟ هنوز زنده‌س؟ خیلی وقته که می‌پرسم زنده‌س یا نه و کسی جواب نمی‌ده.
- بله، زنده‌س.
- خبر خوبیه.
- راجع به شهرام شیرازی حرف می‌زدیم...
- آره، نویسنده‌ی بزرگی گذاشت و رفت. خوب یادم می‌یاد که من دانش‌جو بودم. تو خیابونا قدم می‌زدم. یه بار تو اوج تابستون یه یارویی رو دیدم با عینک آفتابی و پالتو پوست. کی بود؟
- شهرام شیرازی؟
- بله، شهرام شیرازی. خود استاد بود. از شوق و هیجان داشتم تو شلوارم می‌شاشیدم. چه ظهور معنوی خجسته‌ای. تابستان در خیابان. دو طرفش رو دو تا دختر گرفته بودن با پستونای گنده. داشتم پس می‌افتادم.

حاضر بودم یه دست یا یه پامو از دس بدم تا یکی از اون دخترا رو بگام. اگه نداده بودم رمان گاییدن رو یکی دیگه بنویسه، حتمن این ماجرا رو توش می‌نوشتم. شاید اینو تو رمان ریدن بنویسم، چون یادش که می‌افتم شاشم می‌گیره. تازه، یوسف، اینو گوش کن. این از اون ماجراهاس که ارزش داره تو هر کتابی نوشته بشه...

- معلومه. حالا که شما خودتون شروع کردین، درسته که شهرام شیرازی به‌تون پول داد تا رمان گاییدن رو ننویسین؟
- درسته. خیلی وقت بود چیزی ننوشته بود و نمی‌دونس چی بنویسه. به‌م زنگ زد و من به‌ش گفتم:"شهرام، می‌تونی همون رمانی رو که من قصد دارم بنویسم، بنویسی." گفت:"کدوم رمان؟" گفتم:"گاییدن." فوری به شوق اومد. آره، این جوری شد. فکر کنم اگه منتشر بشه، بیوه‌شو پول‌دار کنه.
- اما پول هم به‌تون داد که اونو شما ننویسین؟
- یوسف خان، پنج میلیون چیه تو زندگی یه آدم مث من؟ اسماعیل نادری می‌خواست ده میلیون بده و احمد وکیلی پونزده‌تا. اما من بیش‌تر شهرام شیرازی رو قبول داشتم. با این مبلغ خنده‌دار کارو سپردم به خودش. همکاری و دوستی مهم‌تر از پول و این حرفاس.
- معلومه آقای پارسی. خب، این گفت و گوی کوتاهی بود با آقای کوشیار پارسی درباره‌ی مرگ شهرام شیرازی. برمی‌گردیم به استودیو.
- خیلی ممنون. خوب بینندگان عزیز، به گزارش مرگ شهرام شیرازی پایان می‌دهیم و اخبار را با جنگ داخلی در لیبریا پی می‌گیریم.

یوسف رحمانی رسیده بود به من. دست دراز کرد طرفم. هنوز می‌توانستم بروم. وقتی آدم‌ها می‌آیند طرفم، این احساس به‌م دست می‌دهد که بروم. فکر به این‌که چه نوع تماس و رابطه‌ای می‌خواهند وحشت‌ناک است. چه می‌خواهم بگویم؟ حرفی برای گفتن هست؟ واژه‌ها معنایی دارند؟ این همه غریبه که دلم نمی‌خواهد شکل‌شان را ببینم، این همه آشنا و دوست. هر بار دنبال دلیلی می‌‌گردی برای داشتن رابطه با کسی، تا خودت را قانع کنی که به رغم گرایش‌ات به گریز، هنوز هم با آدم‌ها رابطه برقرار می‌کنی. من با این یوسف رحمانی حرف می‌زنم تا مطالعه‌ش کنم و درک کنم بازپرس پلیس چه رفتاری دارد. این کار اطلاعات مفیدی در اختیارم می‌گذارد تا بتوانم در رمان پلیسی که می‌خواهم بنویسم، استفاده کنم و کلی پول در بیاورم. با آن پول به‌ترین پزشک‌های جهان را به خدمت می‌گیرم. یکی از آن‌ها که دست می‌گذارد بر شانه‌م و مفت و مجانی می‌گوید:"برو پسرم، تو کاملن معالجه شدی." گرچه به‌تر است به من نگوید "پسرم." چون از این‌جور مزخرف‌گویی‌ها بدم می‌آید. من پسر او نیستم. من پسر کامیاب پارسی هستم. که دام‌داری داشت و پس از دوران طولانی ناراحتی جسمی و روحی پی برد که بار زندگی بر او سنگین است و نتوانست از کوهی بالا رود. این مرد پدر من است و باید از او به احترام یاد کرد. او در جوانی آن‌قدر عاقل بود که با زنی زیبا ازدواج کند. تنها همین کافی است که آدم کسی را مرد واقعی بداند و مرد واقعی کم است و استثنا. این همه مرد کونی با زن‌های پتیاره‌شان همیشه بوده‌اند و حالا خیلی بیش‌ترند از گذشته. مردها دیگر شناختی از زن ندارند. برعکس‌اش مهم نیست. زن‌ها نباید زیاد حرف بزنند. شانس آورده‌اند که مرد وجود دارد وگرنه زندگی‌شان جهنم تحمل‌ناپذیری می‌بود. مردان بدون زن دست‌کم جنگ را دارند که سرشان به آن گرم شود، اما زنان بدون مردان چه کاری از دستشان برمی‌آید؟ جز کاشتن تربچه؟ تا حالا به هیچ موجود ماده‌ای برنخورده‌ام که بداند تربچه را چه‌گونه می‌کارند. حالا دیگر به زنی برنمی‌خوری که بلد باشد موهای پا و ران را تمیز کند. همین کافی نیست؟ پنج تا زن نام ببر که بلد باشد خوب گیتار بزند یا موتور سواری کند یا اصلن برنج خوب بپزد یا خرگوش پرورش دهد. سه تا هم نمی‌توانی نام ببری. اما خوب می‌توانند دنده عقب پارک کنند. در عمل مردی که بتواند دنده عقب پارک کند وجود ندارد. به جز کامیون‌های بیست تنی. زن‌ها که هیچ. پنج تا زن نام ببر که بتواند کامیون بیست تنی با دنده عقب پارک کند. به سه تا هم نمی‌رسند. این کلمه‌ی بیست تنی هم عجیب است ها. اما آن‌قدر عجیب نیست که نتوانی ده بار پشت سر هم تکرار کنی. آن‌جا را نگاه کن. کبوتر! یوسف، کبوتر. بقو بقو بقو. بیا یوسف. بیا زلیخا. بیا محمد. کبوتر خواهد آمد. حق هم دارد. احترام من به جهان حیوانات هر روز بیش‌تر می‌شود. اصلن می‌شوم هوادار سرسخت جهان حیوانات.

یوسف رحمانی حالم را پرسید. دست دراز کرد. دست ندادم باش. گاهی به آدم‌ها می‌گویم چرا دست نمی‌دهم، گاه به زحمت‌اش نمی‌ارزد که بگویم.
- بد نیستم جناب بازپرس رحمانی.

به این مادرقحبه ربطی نداشت بداند دنیا چه خبر است. از احوال من که هیچ.
گفت:"بگو یوسف."
- خوبم یوسف.
- حال‌شو داری بریم یه چیزی بخوریم؟
- چرا که نه.
- هوای خوبیه واسه کافه. البته من دوست دارم تو بشینم.
- باشه، من هم بدم نمی‌یاد.

از میان دو ماشین گذشتیم و رفتیم تو یک کافه. می‌توانم تصمیم گرفته باشم که صحنه‌های قهوه‌خانه‌ای کم‌تری تو کتابم داشته باشم، اما چه می‌توانم بکنم وقتی رحمانی ازم خواست برویم تو کافه. من مواظب هستم با پلیس جماعت دهن به دهن نگذارم. پلیس قدرت دارد. رییس جمهور، وزیر و رهبران سندیکاها با شلواری که ریده‌اند توش دست به سینه می‌ایستند و پلیس جولان می‌دهد. پلیس و ارتش تو همه چیز دست دارد. گندت بزنند، چرا نرفتی پلیس یا تیمسار ارتش بشوی. یا مامور ویژه‌ی سازمان امنیت. فرقی نمی‌کرد. رویای جالبی است. همیشه کابوس می‌بینم و گاهی رویاهای جالبی هم این میان سبز می‌شود. نه تنها رویای شیرین مامور سازمان امنیت، که چمن سبز، مادرم، نرگس و تیمور، خرگوش‌ها، موتورها، پستان‌ها و کس‌ها، حیوانات، فوتبال، فضایی برای نفس‌کشیدن، هوای تازه، و این‌که هیچ جانور خزنده‌ای در زیر پوست‌ات نباشد.

کافه، تخمی بود، اما مگر بقیه‌شان نیستند؟ همه‌شان. همه‌شان. نشستیم. چندتا شیرقهوه نوشیده بودم؟ یادم نمی‌آمد. تو دفتر یادداشت ناپیدا هم ننوشته بودم. به‌تر بود یک لیوان آب سفارش بدهم. رحمانی نوشابه گازدار لایت سفارش داد. نشسته بودم آن‌جا. چه اوضاع احمقانه‌ای. یک وضعیت برام نام ببر تا ده تا وضعیت احمقانه تحویل‌ات بدهم. چاره‌ای نیست. ما محکومیم. انتخاب خودمان نبوده است. و باید ادامه دهیم. فکر نمی‌کنی به‌تر بود می‌مردیم؟ مردک احمق!
دوباره پرسید:"خب، چه‌توری؟"
- خوبم. تو چه‌توری؟
- ای بدک نیستم. کار زیاده.
- از کار نگو. من فرصت ندارم سرمو بخارونم.

وقتی جایی نور هست، عاقلانه نیست آدم تو تاریکی بنشیند. اما بعضی از زمان تولد محکوم شده‌اند که تاریکی را به جای روشنایی انتخاب کنند. من شوربختانه یکی از آن‌ها هستم. نور، که خوبی است، برای من دردآور است. جماعتی تو نور می‌نشینند که درد ندارند و مرا نمی‌فهمند و برای من چاره‌ای نمی‌ماند جز این‌که تحقیرشان کنم و ازشان بدم بیاید. بدیش این است که از آن‌ها هم که تاریکی را جای روشنایی انتخاب می‌کنند بدم می‌آید و تحقیرشان می‌کنم. حدود نود درصد از کارهام برای حفاظت خودم است وگرنه این زندگی را نمی‌توانستم زندگی بنامم. می‌خواهم ساکت بمانم، اما نمی‌شود. در جهانی زندگی می‌کنم که دلم نمی‌خواسته در آن باشم و یا اصلن بشناسم‌اش.

زبان دیگر وسیله‌ی خوبی نیست. سلاح برایی نیست. شده است رژه‌ی صوت‌های نامفهوم. هرچه ساده‌تر، قابل فهم‌تر. این که ساده‌تر می‌شود، قابل درک است. برای جماعت، برای رمه، همه چیز باید ساده باشد. اگر نامفهوم باشد، غرا نباشد، مهم نیست. غریب این‌که من دارم این را می‌گویم. دارم غم‌گین می‌شوم که نسل روشن‌فکران خودخواه و خودپسند رو به انقراض است. پیش‌ترها خویش‌کاری داشتند، حالا دیگر نه. پیش‌ترها دفتر شعری درمی‌آمد پر از آشغال که هیچ رشته‌ای نداشت تا گره بزنی و پر بود از باد. بادهوا، بادگلو و باد از هر سوراخ دیگر. تعریف می‌کردند ازش، جایزه می‌دادن به‌ش، طرف را می‌کردند رهبر جنبش تازه‌ی شعری و یا اصلن خودش چهار تا نوچه جمع می‌کرد و بلندگوی سبزی‌فروش‌ها را دست می‌گرفت و خودش را رهبر اعلام می‌کرد. چهار تا پتیاره را می‌گایید و یکی‌شان را وادار به خودکشی می‌کرد و می‌رفت رو سکو. حالا دیگر از این دفترها منتشر نمی‌شود و من غم‌گین‌ام. تو چنان دفتری دست‌کم به کلمه‌ای برمی‌خوردی که بعدها بتوانی ازش استفاده کنی. با خواندن چنان دفتری از خنده می‌مردم. این لذت هم از من گرفته شده است. تنها چیزی که منتشر می‌شود کتاب‌های ساده است مناسب برای فروش زیاد و قابل فروش، چون نویسنده‌اش موهای بلند دارد، در تله‌ویزیون خوب ظاهر می‌شود، شهرت دارد و کتاب‌اش قطور یا نازک است، یا جلد قشنگی دارد، یا قابل فروش است. دایره بسته شد. دارم از خودم حرف می‌زنم؟ معلوم است که نه. گرچه معلوم هم نیست از خودم حرف نزنم. این برای بازار خوب است. صابون، جلد بامزه‌ی تلفن همراه، محصولات لاغرکننده، لباس برای شنا و تعطیلات کنار دریا و کتاب‌های کوشیار پارسی یا یکی مثل او آن‌قدر تولید می‌شوند و فروش می‌روند تا دیگر نشود فروخت. کسی قدرت عوض کردن وضع را ندارد. این جوری است. در این زمانه که ما از آن سر برآورده‌ایم، هر معنایی از دست رفته است. هر عمق و ژرفایی به گور سپرده شده، هر تلاشی برای توضیح و هر اقدامی برای جهت منطقی به حرکت عقربه‌ی ساعت دادن، دیوانه‌گی و بی‌هوده است.

با علاقه‌ی زیاد ازم پرسید:"به چه کاری مشغولی؟"
- نوشتن کتاب.
- کتاب، اوهوم. من کم می‌‌خونم. کارای دیگه دارم.
- من نه. وقت زیاد دارم واسه خوندن. دیروز یه نفس کتاب جلادان هیتلری رو خوندم. پیش از اون هم رمز داوینچی رو. کتابای خوبی هستن. فرصت کردی اولی رو بخون.
- از جنگ جهانی خوشم نمی‌یاد. جنگای این روزا به‌ترن.
- جنگ داخلی لیبریا رو می‌گی؟
- لیبریا؟ نه بابا. این جنگای خودمونی. جنگای مدرن. جنگایی که دیده نمی‌شن. زنایی که نوزادشونو می‌ندازن تو آب. مردایی که به دخترشون تجاوز می‌کنن. مردایی که جاکشی می‌کنن و وقتی دختره درآمد نداره، سرشو می‌برن. جنگ خودم.

مردک خودخواه. جنگ خودش. نوزادهای خودش، دختران تجاوزشده‌ی خودش، جاکش‌های خودش. زشتی جان انسان، سبب سقوط شده است. هرکسی به این مشغول است که همه‌ی روی‌دادهای تا شعاع یک کیلومتری از ناف خودش را ببیند.

آبم را نوشیدم و او هم نوشابه‌اش را. موسیقی آرامی گذاشته بودند. طبق معمول دزدی. آهنگ‌سازهای این وطن، منطقه‌های جهان را میان خودشان تقسیم کرده‌اند. اسپانیا ساخته‌ی حسن آقاست؛ آرژانتین ساخته‌ی جهان خان. یونان و ترکیه، ساخته‌ی اسفندخان و خرده ریزه‌های دیگر هم میان خرده ریزه‌های دیگر تقسیم می‌شود.
رحمانی پرسید:"اون یارو کوره دیگه مزاحم نشد؟"

- نه، ازت ممنونم. دوباره برگشته خونه. لیلا می‌گفت که دیگه هیچی یادش نمی‌یاد.
- حال لیلا چه‌توره؟
به یوسف رحمانی ربطی ندارد که حال لیلا چه‌طور است. لیلا مال من است.
- بد نیست.
- دختر ماهی‌یه.
- آره.
- هنوز با اون یارو جمال مقدمه؟
- چه خوب اسمش یادت مونده. آره با همونه.
- من تحقیق کردم در موردش. تو کمپیوتر چیزی ازش نیست. البته منظورم این نیست که بگم یارو کارش درسته. ما هنوز چیزی درنیاوردیم.
- واسه چی دربیارین؟
- به زودی روشن می‌شه.
- نه جدی می‌گم. واسه چی دنبال جمال مقدم هستین؟ وقتی چیزی، پرونده‌ای،‌ سندی، مدرکی ازش ندارین. می‌خوای دوست دخترشو بقاپی؟
خندید. سرخ شد. مردک عوضی.
- آدم بامزه‌ای هستی با این شوخی‌یات.
احساس ناراحتی می‌کرد.
- ببین جناب بازپرس، هرکاری دلت می‌خواد با جمال مقدم بکن. اما یه کمی صبر کن. می‌خوام باش برم سفر. با موتور. خیلی دلم می‌خواد برم.
- حالا چرا با اون؟

براش توضیح دادم راجع به یاکا و بوئل و غیره و غیره. که می‌خواهم نشان دهم بوئل خیلی به‌تر است از یاکا یا هر کوفت دیگری.
- باشه. اما اگه یه وقتی میونه‌ی جمال و لیلا به هم خورد، توصیه‌مو می‌کنی؟
- به لیلا یا جمال؟
خندید:"تو هم بامزه‌ای ها." سکوت. که نشکستم‌اش. سکوت هیچ عیبی ندارد. یوسف گفت:"از شوخی گفتیم. می‌دونی کی تو زندونه؟"
- یه عالمه زندونی.
- جواد. می‌شناسی‌ش که. راجع به‌ش حرف زدیم.
- اون زندونه؟ تعریف کنم بینم.
- یه یارو رو به قصد کشت کتک زده بود. یارو گویا پشت سرش گفته بود جواد کونیه.
- ای بابا، این یکی واسه جواد تهمت خیلی سنگینی‌یه.
- نه، تنها این نبود.
دوباره خندید:"یکی از همکارام می‌گفت که یارو گفته بوده جواد یه کونی زشت و احمقه و کونیای دیگه به‌ش می‌خندن. این کفری‌ش کرده بوده."
- جدی می‌گی؟
- آره. بامزه نیس؟ که اون دیوونه کنترل‌شو از دس بده؟
- بامزه‌س. اما به خاطر چن تا مشت و لگد مگه آدمو می‌ندازن تو زندون؟
- بعضی وقتا. جواد پرونده داره. مال چن سال پیش. به خاطر کتک کاری. مادرش و چن تا زن دیگه رو زده بود.
- خبر نداشتم. زیاد نمی‌شناسم‌اش. یعنی خوب نمی‌شناسم‌اش.
- یه شیش ماهی نیگرش می‌دارن. تو کار قاچاق هم دس داره.
- پفیوز.
- آره دیوث.
- می‌تونیم بریم ملاقاتی؟
- چی؟
- بد ایده‌ای نیس. بریم ملاقات جواد تو زندون. تا حالا ملاقاتی نرفتم. بدم نمی‌یاد بدونم چه جوریه.
- جدی می‌گی؟
- آره.
- کی دوس داری بری؟
- همین الان. چون تو هستی راحت تره. دیگه فرم و از این چیزا لازم نیس پر کنم. یا آدمو لخت کنن و بگردن.
باغرور گفت:"آره، من بی مانع می‌تونم برم تو."
- پس بزن بریم. وقت داری؟
- آره بابا. من آقای خودمم.
- پس بریم؟
- چرا نه. بردن یه نویسنده به زندون واسه ملاقات از اون کاراس که کم پیش می‌یاد.
- شانسه دیگه.

بلند شدیم. رحمانی هیچ نشانه‌ای بروز نداد که بخواهد حساب کند. مفت‌خور خسیس آشغال. حساب کردم. آدم پاش را که از خانه بیرون می‌گذارد، بخت صرفه‌جویی ازش گرفته می‌شود. بابت همه چیز باید پول بدهی. هرگز کسی نمی‌گوید لازم نیست، قابل ندارد. جالب نیست؟ بله‌، جالب است.

رحمانی رفت سوی ماشین میتسوبیشی گالانت. راه افتادیم. گفت:"حالا که خوب فکرشو می‌کنم، یادم می‌یاد که یه کتاب خونده‌م. اسمش چی بود؟ رام کننده‌ی اسب. یکی به‌م توصیه کرد بخونم. به‌تر بود توصیه نمی‌کرد."
- مگه کتاب خوبی نبود؟
- چرا، خوب بود.
- خب پس چی؟
- نمی‌دونم. اما به درد نمی‌خورد. از خودم پرسیدم خب که چی؟
- اما تا آخرش خوندی.
- نه... نمی‌دونم تا چن صفحه‌شو خوندم. یادم رفته.
- آدم این‌جور چیزارو زود فراموش می‌کنه.
- آره، سرم خیلی شلوغه.

Share/Save/Bookmark

بوسه در تاریکی - بخش بیستم