رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۱ خرداد ۱۳۸۹
بخش هجدهم

بوسه در تاریکی - ۱۸

کوشیار پارسی

زندگی بازی است. قانون بازی را به خاطر بسپار. بازی کن تا برنده شوی. اگر باختی، مردانه باخت را بپذیر، چون بار دیگر برنده خواهی شد. برقص، طاعون‌زده‌وار، واکنش نشان بده، خرگوش‌وار، زمین بخور مثل پلنگ، بمیر؛ عقاب‌وار. از درد، دندان بر جگر بگذار. خلط، خون روان، گه و استفراغ، عن دماغ، فاضلاب، گوشت برای زمین، آب برای خشکی، گل برای آسمان، شجاعت برای خطر، بیا عزیزم خودت را جر بده برای من، نکبت را باید دور برانیم، از درون بخور و بجو و داغان کن، هضم کن و استفراغ‌اش کن. زن خدا، خودت را از دست آن عوضی رها کن، بجنب، آدم شو، کیرش را ساک بزن، زمانی که از کس‌ات آب می‌چکد، همه‌ی حواسم را دندان بزن تا منفجر شود، جهان را می‌توان در دو انسان خلاصه کرد: یک مرد و یک زن. طبیعت دست بالا را دارد. چوپان و دیکتاتور. انقلاب باید همه‌ی رنگ‌های رنگین‌کمان را داشته باشد. هرکسی باید در مبارزه و جنگ به‌تر شود، شجاعت باید مجازات شود، جزا با مهربانی، تکامل تا دانش و قدرت. قدرت باید بگذارد تا همه چیز شکوفا شود، انسان‌ها را به رقص و خنده وادارد، همه‌ی تخیل را از عشق بگیرد، واقعی‌ش کند. باید به جایی برسیم که جرات داشته باشیم پابرهنه راه برویم، از هفت چاک‌مان عرق بریزد. فضا را از آسمان به پایین بیاور و پرش کن از سکوت. سکوت با هیچ نگفتن. نگفتن آن‌چه که معنایی ندارد. آزادی را گسترش بده، میان دو نقطه‌ای که جانت را قسمت می‌کنند.

تلفن زنگ می‌زد. یادم هست کی بود. لازم نیست در دفتر یادداشت ناپیدا برگ بزنم. لیلا بود. می‌خواست احوال‌پرسی کند. چرا زنگ نمی‌زنم به‌ش. یعنی دیگر قصد ندارم محل‌اش بگذارم؟ هنوز حال‌اش بد بود. احساس آن هنرپیشه را داشت که هم‌راه هیتلر در زیر زمین خودکشی کرد. چه باید می‌کرد؟

- غر نزن لیلا. انگار خودت خیلی زنگ می‌زنی. آره، یه دفه. به‌ت سر زدم. نبودی. منتظرت موندم. تو راه‌رو نشستم. رعنا رو دیدم. دختر اون کوره. می‌دونم درو پشت سر خودت نبسته بودی. کلیدو باس همرات داشته باشی، مث جنده‌ای که خشتک‌شو. تو شبیه اون هنرپیشه نیستی. اون زیر زمین اصن وجود نداشته. یه جای تخیلی‌یه. جمال مقدم هم کونی نیس. باس خودتو پیدا کنی. من دیگه، تکرار می‌کنم، سیگار نمی‌کشم.

گریه می‌کرد:"چرا عجیب غریب حرف می‌زنی. ازت می‌ترسم. واسه چی با من خوب تا نمی‌کنی؟ واسه چی دوسم نداری؟"

- می‌دونی چیه؟ به زودی، به خاطر فن رمان می‌یام به‌ت سر می‌زنم. یه کاری کن خونه باشی.

- کی؟ کی سر می‌زنی؟

- نمی‌دونم. بستگی به سرنوشتم داره نه وقت‌ام. بستگی به بی تعادلی عصبی‌م داره. نترس. زندگی باد هواس. به زودی می‌یام سر می‌زنم.

گوشی را گذاشتم.

به نرگس زنگ زدم و به پدرم. آدم‌های خوب. نرگس خوب است، چون خوب است. پدرم خوب است، چون من می‌خواهم. گوشی را گذاشتم. بیماری‌م می‌تواند موروثی باشد. پدرم همیشه حالت عجیبی داشت. بیمارگونه. انگار هر ساعت روز دنبال سبک شدن بود. وقتی به آتش نگاه می‌کرد، انگار به سوزش درد فکر می‌کرد و هر بار هم که به بالا نگاه می‌کرد، به گمانم، پرنده‌ی سیاهی می‌دید که بالای سر نسل ما چرخ می‌زد، به انتظار نتیجه‌ی حضور شیطانی‌ش. درد و رنج را بخشی می‌بینم از زندگی انسانی که مثل بسته‌ای از زمان تولد به دست‌ات داده‌اند.

عصبیت. همیشه این عصبیت در جان تن‌های خویشاوند، و لشگر پزشک‌ها که می‌آمدند و می‌رفتند و می‌نشستند و می‌خوردند از آش و خورش و گوشت درست شده با گوشت حیواناتی که در باغ ما می‌چریدند و به مرگ رانده شده بودند.

پشیمانی و شرم و نفرت و تمنا. برای این‌که کار دیگری بکنیم. به‌تر انجام دهیم. بپریم روی سکان کُره‌ی آدم‌های عادی.

چرا همه چیز این‌همه پرزحمت است؟ زحمت هضم‌ناکردنی. چرا جرات نداشتیم به آواز شاد گوش دهیم و اگر هم گوش می‌دادیم، دیگر شاد نبود؟ چرا زیبایی و آرامش و ایثار واژه‌های غریبی بودند که به زحمت بر زبان می‌چرخید و یا شنیده می‌شد؟

پدرم می‌گفت:"همه‌جا یه خبری هس." وقتی گفت که هنوز او را آدم بدی نمی‌دانستم. به عکس. وحشت‌ناک ناتوان بود. نمی‌خواست با وحشتی برابر شود که سعادت هم‌راه می‌آورد. بدون آن سعادت هم وحشت کافی داشت. حیف که زن‌اش با آرامش توان این را داشت که با سعادت زندگی کند. آن را از او گرفت؛ نه این‌که بخیل باشد، نه، برای این‌که فکر می‌کرد زن هم مثل خودش نتواند از پس وحشت برآید. وحشتی که هم‌راه سعادت می‌آید. جوان بودم که فهمیدم اشتباه می‌کند. مادرم می‌توانست با وحشت کنار بیاید. تا زمانی که سعادت هم جزیی از آن باشد. می‌دانستم. اما چه می‌توانستم بکنم؟ تازه بالغی بودم شیفته‌ی موتور هوندا و دخترها. گرچه می‌دانستم همه‌ی این‌ آرزوها ساده‌اند، شاید هم نمی‌دانستم، راستی نمی‌دانستم...

نمی‌دانستم چه بخواهم و چه نه. نمی‌دانستم چه‌قدر مهم است که زندگی خوب را حق خودت بدانی. نمی‌دانستم چرا حیوانات باید قربانی شوند و رنج انسان را می‌دیدم. رنج انسان را به گونه‌ی تقاص رنج حیوانات می‌دیدم. تقاص خدا. در این باره زیاد فکر کردم و به جایی نرسیدم.

همیشه بیدارماندن در بستر، لرزش دل، احساس فشرده شدن معده، سرگیجه، درد گردن، ماهیچه‌ها، تن پر از درد. وقتی چهارده‌ساله بودم باور نمی‌کردم به چهل برسم.

بعضی از زن‌ها و دخترها چه پستان‌های قشنگی دارند. مثل نرگس. هم‌راه تیمور به خانه آمد و یک‌دیگر را بوسیدیم و من شیرقهوه نوشیدم و نرگس لیوانی شراب سفید و حرف زدیم. گفتم که رفته‌ام خانه‌ی لیلا و نبود. از پایان کار کابل‌کشی گفتم و خیلی حرف‌های دیگر زدم و درباره‌ی بعضی چیزها هیچ نگفتم. مثل آن ماجرای برخورد با جواد احمق. برای چه او را نگران کنم.

نرگس هم از کارش گفت و خیلی حرف‌های دیگر زد و شاید هم درباره‌ی بعضی چیزها هیچ نگفت. من هم از او نپرسیدم.

- عزیزم، پستوناتو نشونم بده.

- باشه عشق من.

بعد هم عشق‌بازی بود با ژرف‌ترین معناش، حشری و کثیف. درباره‌ی خلوت و همه‌ی ماجراهای کنارش چیزی نمی‌نویسم. هر دو به بعد ک.پ. رسیدیم. با کمک اندکی از سوی آنا کورنیکووا.

فیلم تماشا کردیم. که آن دختر خوشگل مینی درایور توش بازی می‌کرد. بد نیست پوستر مینی درایور را در حال انگشت رساندن به آنا کورنیکووا قاب کنم و بزنم بالای بسترم.

کسی نیامد. کسی زنگ نزد. با هم ماندیم. آزاد. تیمور آرام و خوب بود. خانواده‌ی ما. جانمی.

نرگس و تیمور رفتند بخوابند. و من دوست‌شان داشتم. به تله‌ویزیون نگاه کردم. جریان حمله‌ی بوش به افغانستان را نشان می‌داد. بیماری، خون، سربازان خون‌آشام که پا بر خون انسان می‌گذاشتند.

خودم را کشاندم پای میز کار. توان گرفتم و هفت صفحه ادبیات آفریدم. نه با کمپیوتر رو به مرگ، نه با روان‌نویس در دفتر.

دو یا سه روز بعد سیگار روشن نکردم. رفتم داروخانه و آخرین سری چسب نیکوتین با بالاترین میزان نیکوتین گرفتم. اگر این جعبه تمام شود، چسب با مقدار کم‌تر نیکوتین خواهم گرفت.

داروخانه‌چی پرسید:"خوبه؟"

- آره، خوبه اما جالب نیس. دوست دارم سیگار بکشم. نمی‌دونم تا آخر عمر طاقت می‌یارم یا نه.

- خب دیگه.

چه چیزی می‌توانست بگوید؟ تو چشم‌هاش می‌خواندم که خاطرش جمع است از این‌که طاقت نخواهم آورد. بخشیدم‌اش. جعبه‌ی گران‌قیمت چسب را به من فروخت و از داروخانه زدم بیرون. تو خانه، نیم ساعتی با کمپیوتر گران‌قیمت‌ام بازی کردم. خوش‌حال بودم که کمپیوتر خوشگل نو دارم.

حالم چطور بود؟ مریض اما امیدوار. فیزیوتراپ برام با یکی از همکارهاش که در رشته‌ی بیماری‌های عصبی تخصص داشت، قرار گذاشته بود. این قرار هم چند روزی عقب افتاده بود. باشد، چند روزه که نمی‌میرم. دست‌کم این امید را دارم. امیدوار بودم.

بیش از یک هفته بود که لباس موتورسواری تن نکرده بودم و با بوئل نرانده بودم. وقتی بروم پیش این یارو ماساژدهنده‌ی تازه، این کار را خواهم کرد. فشار نباید آورد. تازه، چند روز است که باران می‌بارد. لباس موتورسواری که صد در صد ضد آب نیست. برای تابستان است. احمقانه است تو این مملکت لباس تابستانی خریدن. این‌جا که تابستان نمی‌آید. من احمق‌ام.

چند تا بن‌بن اعلا خوردم. بله، کمپیوتر خوشگلی است. به‌ش می‌گویم"به خانواده‌ی من خوش آمدی." وقتی کار این کابل‌های شیشه‌ای تمام شود، کمپیوتر خود به خود جواب خواهد داد:"متشکرم آقای پارسی. بعدش هم:"این افتخار من است که ادبیات عالی شما را در خودم حفظ می‌کنم." و من هم جواب خواهم داد:"حالا لازم نیست خایه‌مالی کنی." آینده جالب است.

کت چرمی که با نرگس از یک بوتیک تو کوچه‌ی بن بست خریده بودیم، پوشیدم. کلید را گذاشتم تو جیب، از خانه زدم بیرون. دیدم که باران آرام گرفته است. رفتم تو خیابان. باید مواظب می‌بودم نیفتم تو چاله. یا یکی نارنجک پرت نکند طرف‌ام. مراقب هستم. یا کوفته تبریزی پوسیده. از این چیزها هم پرت می‌کنند. می‌دانم که تو خیابان دیوانه زیاد پیدا می‌شود. آنارشیست‌های درب و داغان شده از ال اس دی و ایکس که می‌خواهند به بورژوازی آسیب برسانند. با کشتن یکی از مهره‌های مهم آن. اگر هم نکشند، دست‌کم کت چرمی نوش را با کوفته تبریزی پوسیده به گند بکشند تا به آخر عصبیت بکشانندش. غیر ممکن است که آدم خودش را در برابر این‌جور تفنگ‌داران حفظ کند. تنها می‌توان امیدوار بود که شب قبل چنان آشغالی به رگ زده باشند و بی‌حال شده باشند که قادر به بیرون آمدن از لانه‌شان نباشند. بیش‌ترشان بچه‌های پدر و مادرهای جداشده‌اند یا بیماران شیزوفرنی که بچه بازها یک زمانی ترتیب‌شان را داده‌اند. هیچ‌وقت هم تحصیلات درست و حسابی نداشته‌اند و سربازی هم نرفته‌اند. روزی که اعلام شد خدمت سربازی را می‌شود خرید، یکی از سیاه‌ترین روزهای تاریخ مملکت ماست. از آن روز شمار جرم و جنایت بالا رفت و یک‌باره کونی بیش از پیش ظهور کرد. عجیب این‌که شمار طبق‌زن‌ها هم بالا رفت. گیاه‌خواران هم. همان قصه‌ی قدیمی. پس از آن روز سیاه عین قارچ سر زدند بیرون. سبزها و اهل عرفان، خوانندگان کتاب‌های احمد وکیلی، افراد مسلح، اهل تلفن همراه و افراد ضعیفی که اسم‌شان را می‌نویسند تو مسابقات تله‌ویزیونی آشغال و کوفت و زهرمار.

دیگر وقت آن رسیده که سربازان قدیم، روشن‌فکران و آدم‌های جالب با هم سکس داشته باشند و بقیه تو تنهایی کوفتی‌شان با خودشان ور بروند. کاری که پیش‌تر هم می‌کردند. رهبران سندیکاها هم پیش از آن‌که خواسته‌هاشان را اعلام کنند، اول بروند دندان‌هاشان را مسواک بزنند. دخترانی هم که اسم‌شان شیلا است، چاک پستان‌هاشان را بیش‌تر بشویند تا دیگر بوی گه ندهد. مریم دو سوراخه پیش از گفتن اخبار موهای زیر بغل را خوب بتراشد. هر دوتا بغل را. آنا کورنیکووا دست از تنیس بردارد و بشود کنیز من و نرگس. کتاب‌های اسماعیل نادری و جعفر پناهی هیجان‌انگیزتر و خواندنی‌‌تر بشود. از فردا عضویت در حزب سیاسی که مورد تایید من نیست، ممنوع اعلام شود. در عمل به این معنا که هر حزب سیاسی که دست‌کم یک رهبر مثل فریبا با آن پستان‌ها نداشته باشد، ممنوع و غیرقانونی اعلام شود. حزب فاشیستی که هی می‌رود و اسم‌های ملی و وطن‌پرستانه برای خودش انتخاب می‌کند، باید نابود شود. رهبرانی با پستان‌هایی مثل فریبا که جزیی از این احزاب بودند، باید به دست من داده شوند تا مجازات‌شان کنم. در زمان مجازات باید برهنه باشند و من دستور دهم تا کس یک‌دیگر را بلیسند.

این امکان هست که آن را مجازات ندانند. احزابی که هم‌جنس‌گرایی را مردود می‌دانند، پر است از کونی و طبق‌زن. به فاشیست‌های امروز نگاه کن. از اول تا آخرشان کونی و طبق‌زن هستند. جز رفسنجانی که مرغ‌داری داشت و ترتیب مرغ و خروس می‌داد. گنجی، گوبلز و هیملر هرسه‌تاشان کونی بودند. باید آویزان‌شان کرد. مسموم‌شان کرد. متوجه‌ی منظورم نشدید. به خاطر کونی بودن نباید اعدام، آویزان و مسموم بشوند. به خاطر فاشیست بودن‌شان. هرکس با ایده‌ی فاشیستی، گرایش به آن، هواداری از آن، باید اعدام شود. مثل مرغ‌دارها. و هر کس که خرگوش‌ها را شکنجه می‌کند. و مردهایی که زن‌شان را کتک می‌زنند. یا سیخ داغ فرو می‌کنند به پستان‌هاشان.

رنج باید از جهان برود. اگر ظرف ده سال دوستی و عشق نیاید، من دهانم را خواهم بست. آن وقت دیگر امیدی نیست. دیگر کسی در نمی‌زند که "این کوشیار پارسی را اگر خوب بشناسی، آدم خوبی است. مودب و آرام. هیچ حرف عوضی نمی‌زند. جنتلمن واقعی است." بگذارید ببینیم وقتی بازوکا به دست خیابان‌ها و محله‌ها و شهرها را روبیدم، چه کسی مرا جنتلمن خواهد نامید.

بیمه باید پول کیر مصنوعی را بدهد. (این را تو پرانتز گفتم.)

همین‌جوری، تو خیابان با من حرف می‌زنند. باور می‌کنید؟ حالا دیگر چه شده؟ خوش‌بختانه باران بند آمده بود. چه هوایی. دو مرد بودند و یک زن. از خودت می‌پرسی این‌ها دیگر کی هستند. با انگلیسی شکسته بسته‌ای راه ایست‌گاه را از من پرسیدند. من هم با انگلیسی عالی آکسفوردی گفتم که این شهر ایست‌گاه ندارد و باید به شهر مجاور بروند. پرسیدند چه‌گونه به شهر مجاور بروند. گفتم با کشتی تفریحی. یا با اتوبوس. البته راه‌بندان بدی است و به‌تر است اتوبوس نگیرند. تصادف هم زیاد می‌شود. همین دیروز دو نفر کشته شدند. یکی‌ش کودکی بود در آستانه‌ی زندگی.

یکی‌شان پرسید:"اتوبوس چی؟"

داد زدم:"”What about is? What the fuck about it?

با یک‌دیگر به زبان شبیه بالکانی حرف زدند و بدون خداحافظی گورشان را گم کردند. عجب حرام‌زاده‌های بی‌تربیتی. به‌تر است آدم تو خانه بماند. نه سیاه بودند و نه کولی و نه از هیچ آدمی‌زاده‌ی مورد تبعیض دیگری.

دیدم مزاحم کس دیگری شدند. او داشت راه ایست‌گاه را نشان می‌داد. عوضی. مردک چپ گه. آنارشیست بوگندو. تو بغداد که دیگر نمی‌توانی ایست‌گاه را نشان دهی، چون در سیزده جهت به هوا رفته است. کمونیست.

تو خیابان چه می‌کردم؟ داشتم به جایی می‌رفتم؟ بی تردید. خودم را می‌شناسم. بازوکا باید گران باشد. به مدل ارزان‌قیمت رضایت نمی‌دهم، مگر آن‌که، مثل همیشه، این حرف درست نباشد که قیمت پایین یعنی کیفیت پایین. گران همیشه به‌تر است از مفت و مجانی. تو زمان بلوغ از آن مجله‌ها نخریدم که با عینک کاغذی می‌توانستی به عکس زن‌ها نگاه کنی و لباس زیرشان را ببینی. تو دستور کار عینک نوشته بود. لباس زیر زنان و نه مردان، کودکان یا میمونی که کت پوشیده. باید می‌دانستم. اما احمق بودم که خر شدم و خریدم. قیمتی نداشت. حرف مفت زده بودند. به چشم که می‌زدی، هیچ جا را نمی‌دیدی. این خاصیت‌اش بود. می‌زدی به چشم و یک لکه‌ی سیاه می‌آمد جلوت که جهان بود. حتا اگر به آفتاب درخشان نگاه می‌کردی. و من خر را بگو که فکر می‌کردم با آن می‌توانم لباس زیر کلثوم بانو را هم ببینم. دختر همسایه‌مان. از آن زمان به بعد دیگر خریت نکردم.

فرستنده‌ی تله‌ویزیونی حالا زنی را آورده با پستان‌های درشت که هوا را پیش‌بینی می‌کند. نمی‌دانم با این قضیه چه کنم. بخت این‌که این زن را زمانی ببینم، خیلی کم است. چرا باید زن هواشناس را ببینم، در حالی که همه‌ی روز تو خانه نشسته‌ام. قبول دارم که به خیابان هم می‌روم، اما همیشه تا فاصله‌ی یک کیلومتری از کاناپه خانه‌ام. در این فاصله، از نظر هواشناسی اتفاقی نمی‌افتد تا زن هواشناس پیداش بشود و شخصن بخواهد مطالعه کند. به‌تر است فراموش کنم. پیش‌ترها می‌رفتم به جشن محله. زنان درشت پستان در تله‌ویزیون که می‌بینم، می‌آمدند آن‌جا. دیگر به آن جشن‌ها نمی‌روم. با این چیز عصبی که دارم. از وقتی فهمیده‌ام بی تعادلی عصبی دارم، جرات ندارم با بوئل برانم. امیدوارم پس از رفتن پیش آن یارو که در بیماری‌های عصبی تخصص دارد، جرات‌اش را پیدا کنم. که دیگر فکر نکنم هرکسی که نشانی ایست‌گاه را به دیگری می‌دهد، کمونیست است، و دیگر هم وسط خیابان به زن هواشناس درشت پستان فکر نکنم. که دوباره به حال اول برگردم و به جای ول‌گردی در خیابان، بیشتر در خانه بمانم و بیش‌تر ادبیات تولید کنم، همان جوری که سال پیش این کار را کردم. دست‌کم روزی هجده صفحه با کشیدن چهل و چهار سیگار. اگر آن یارو بگوید که من لازم نیست سیگار را ترک کنم، دیگر به سراغ‌اش نخواهم رفت. هرگز! این چند وقت سراغ دکتر علوی هم نرفته‌ام. بعد از آن که گفت باید سیگار را ترک کنم. حالا این دکتر علوی چی شده. قول می‌دهم هیچ. پیش‌رفت که نکرده. زن‌اش گذاشته رفته. پسرش رفته تو یکی از فرقه‌های مذهبی و پسر دیگرش هم عضو سندیکا است و ماشین نیسان دیزلی دارد و حروف ر و س و ن را با یک لیتر صفرا از دهان می‌دهد بیرون. پس از آن دو سکته‌ی قلبی. خوب به جهنم. همیشه حرف منفی درباره‌ی سیگار. می‌بینی آن وقت چه بلایی سرت می‌آید. توجه احترام‌آمیز به سیگار چالش بزرگ انسان سده‌ی بیست و یکم خواهد بود.

در این فاصله هنوز سیگار نمی‌کشیدم، این واقعیت است، و لازم نیست دنبال انگیزه‌ی چیزی در پشت آن باشم. لازم نیست همیشه حرف‌های کوشیار پارسی را باور کنی. این را اسماعیل گفت. و اسماعیل شخصیت قابل باوری از رمان‌های سابق‌ام نیست؟ اگر او نیست، کی هست؟

گه‌ات بزنند. رشته از دست‌ام در رفته. علت‌اش همین چیز عصبی است؟ یا که کتاب در حال نوشتن را دوباره نمی‌خوانم؟ راستش من چیزهایی را که می‌نویسم دوباره نمی‌خوانم. هیچ کتاب اسماعیل نادری را هم دوباره نخوانده‌ام. هنوز نیمه دیوانه نیستم. آن وقت کتاب‌هاش را دوباره خواهم خواند. و با آب پیاز بر پشت‌ام می‌نویسم "ما جمهوری دموکراتیک داریم." اگر به من حق انتخاب بدهید کتاب او را بخوانم یا سی کیلو سنگ را از پله‌ها به طبقه‌ی چهاردهم ببرم، دومی را انتخاب خواهم کرد. زنی داشت از خیابان می‌گذشت با ژاکت بافتنی. دست‌باف بود. حالا مغازه‌ی کاموافروشی کجاست؟ یاد مادر هم‌کلاسی‌م افتادم. حتا کلاه و زیرشلواری هم می‌بافت. چه‌قدر هم زشت. چه جراتی داشت با آن‌ها بیرون هم می‌آمد. خوش‌بختانه کم می‌آمد بیرون. بیش‌تر تو آشپزخانه بود و پیاز خورد می‌کرد و سیب زمینی پوست می‌گرفت. فمینیسم دست‌آوردهای زیادی داشته.

خوش‌بختانه مغازه‌هایی که آت و آشغال طبیعی می‌فروشند، هنوز هم هستند. همه چیز از دست نرفته است.

چون جرات راندن با بوئل نداشتم، سوار تاکسی شدم و به راننده گفتم:"بیمارستان." از تو آینه نگاه کرد و گفت:"چشم آقای پارسی." کی آن روز می‌رسد که کسی مرا نشناسد. سه ماه است خودم را قایم کرده‌ام و هنوز هم باید امضا بدهم و راننده تاکسی مرا بشناسد.

وقتی داشت راه می‌افتاد، پرسید:"مسابقه‌ی دیشب پرسپولیس رو دیدین؟"

- آره، خیلی بد بازی کردن.

- اما یه گل قشنگ زدن.

- متاسفانه اینو نمی‌تونم انکار کنم. کی فکرشو می‌کرد؟ تازه اون پسره‌ی احمق عقب افتاده زد. قیافه‌شو دیدی؟

- آره، اما متوجه نشدم عقب افتاده‌س.

آدم‌ها هرگز به جزییات دقت نمی‌کنند. بیست سال است دارند فوتبال تماشا می‌کنند و تو چهره‌ی یارو نگاه نمی‌کنند. زن خدمت‌کار خانه‌ی ما طرف‌دار تیم استقلال است. خودش زیباست. مهربان و اهل کار، اما نمی‌داند کدام‌یک از بازی‌کنان تنها با پای چپ شوت می‌زند. نه که عصبانی بشوم. نمی‌خواهم از دست او عصبانی بشوم. اما خوب، با خودم فکر می‌کنم: پس چرا دقت نمی‌کنی عزیز؟ خوب است یکی‌شان را فروختند به یک تیم خارجی. یک عوضی کم‌تر.

گفتم:"اما من متوجه شدم."

- خیلی خوبه که پرسپولیس قهرمان می‌شه.

- هنوز معلوم نیس که قهرمان می‌شه. دوتا مسابقه‌ی دیگه رو باس ببرن.

- دیگه باخت تو کار نیس. از کی می‌خوان ببازن؟ اون دو تا تیم فزرتی؟

خنده‌ی زشتی کرد. جلوی من باید مواظب باشی زشت نخندی. می‌توانم نوک بینی‌ش را بدجوری بپیچانم. اما حالا حوصله نداشتم. خسته بودم. بی‌نهایت خسته. در همه‌ی تن درد داشتم و دلم می‌خواست فریاد بکشم که ناجی کجاست. نمی‌دانی چه اندازه به خودم فشار آوردم تا تو این تاکسی بنشینم و بروم بیمارستان از گیتی عیادت کنم. پول تاکسی بدهم برای آن زنکه. انگار پول علف خرس است که مثل پشم کون بروید. نرگس می‌گوید که درآمدم خوب است و نگران پول نباید باشم. شاید درست بگوید، اما این دلیل نمی‌شود که پول از در و پنجره بیرون بریزم و کلی پول تاکسی بدهم که بروم گیتی جهان‌گشا را ببینم. با این حال داشتم می‌رفتم. چیزهای ناشناخته‌ای آدم را به جلو می‌راند.

سیگار روشن نکردم. تو تاکسی اجازه نیست سیگار بکشی. همه جا می‌شد سیگار کشید. تو بیمارستان، هواپیما، ایست‌گاه، رستوران و کافه و حتا تو توالت زیر دریایی.

تو خانه‌های زیادی هنوز ده پاکت سیگار با مارک‌های مختلف تو سبد حصیری می‌گذارند رو میز. کبریت هم. فندک رومیزی هم. برای مهمان. ما هم از آن سبد داشتیم. رو میز نهارخوری. از هر مارکی. مهمان می‌توانست از هرچه دلش خواست، بکشد. من و برادرم می‌خواستیم سیگار از تو سبد بدزدیم. فکر کردیم چون پاکت‌های زیادی توش هست، کسی نمی‌فهمد. مادرم همیشه به طعنه چیزی می‌پراند:"اون پاکت زرین مال مهمونا دوباره خالی شد. این روزا که مهمون نیومده خونه‌مون."

راننده ازم پرسید:"کی دوباره می‌یای رادیو؟"

- فردا.

- کدوم برنامه؟

- کدوم برنامه؟ برنامه سطح بالای فرهنگی. به‌ترین برنامه‌ای که وجود داره.

- به برنامه فرهنگی گوش نمی‌دم. یه جایی باشه که موزیک زیاد بذارن. موزیک درست و حسابی که خیلی وقته یادشون رفته.

حق با این مرد بود. موسیقی درست و حسابی محکوم به مرگ بود. اگر امپراتور خرگوشان بشوم این وضع را عوض خواهم کرد. خرگوش‌ها موسیقی درست و حسابی دوست دارند.

- می‌دونی چیه؟ دنیا پا گذاشته رو پوست موز.

- خوش‌حالم که اینو می‌گی.

لحن را عوض کردم:"این‌جا چه خبره؟"

- منظورت چیه؟

- منظورم این قضایای کابل‌کشی بود. مگه تموم نشده؟ واسه چی هنوزم چاله چوله‌س.

- مگه نشنیدی؟ امروز تو روزنامه هم نوشته‌ن.

- نه. چی شده که من باس می‌شنیدم؟

زد زیر خنده:"باور نکردنیه. نمی‌شه باور کرد. تنها تو این مملکت ممکنه آقای پارسی. فقط تو این شهر. آدم خنده‌ش می‌گیره."

- چی شده مگه؟

- کابل‌ها رو عوضی جا گذاشتن. باس دوباره کنده بشه. سه ماه کار رفت رو هوا. پولش که هیچ. باس از نو شروع کنن.

- عجب!

- آره عجب. اینا فکر می‌کردن که از این ماه می‌شه با تلفن همراه تقلب مالیاتی کرد، اما یه سه چار ماه دیگه باس صبر کنن. واسه من که مهم نیس. این آشغالای مدرن رو باس ریخت تو زباله‌دونی. خیلی خوش‌حالم که دنیا پاشو گذاشته رو پوست موز. وقتی آدم عاقلی مث تو اینو بگه، شاید امیدی باشه.

زیر لب غر زدم:"انگار حالا کسی به حرف آدم عاقل گوش می‌ده. انگار حالا کسی پیدا می‌شه منو عاقل بدونه."

پرسید:"چی گفتین؟ چی گفتین آقای پارسی. نتونستم بشنفم."

- اون‌جا یه زنی داره رد می‌شه با دو تا توپ گنده زیر بلوز زرد.

- کجا؟

- رد شدیم ازش.

- حیف که ندیدم.

- آره، حیف.

حرف دیگری نداشتم. تو گردنم کارخانه‌ی سوزن‌سازی مشغول کار بود. چه کلمه‌ی تخمی‌ای. وقتی صدهزار کلمه بنویسی، سر و کله‌ی یک کلمه‌ی تخمی هم پیدا می‌شود. جز لغت‌هایی که احمد وکیلی و تیمور خدابنده استفاده می‌کنند. اما آن دو آرایش مو و سبیل شبیه هم دارند.

Share/Save/Bookmark

بوسه در تاریکی - بخش هفدهم