رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۳۱ مرداد ۱۳۸۸

با خلخال‌های طلایم خاکم کنید ـ منزل چهل و سوم

محمد ایوبی
m.ayoubi@khazzeh.com

سه

«این» خطاط، عمری را صرف نوشتن «ن» کرد، چنان که می‌خواست. چنان که سال‌ها درباره‌ی نقطه به نقطه اندیشیده بود. (فقط اندیشیده بود سال‌ها) با این همه، «ن» چنان‌که در خوابش می‌دید، درنیامد. در خواب بهترین «ن» را می‌نوشت. برای همین آرزو کرد در خواب خط بنویسد؟ نه فقط «ن» را بنویسد. لکن، چه کسی جز مردان اهل سیاست. به خواسته‌ی خود رسیده‌اند؟

شنل قرمزی، برابر دیوار ایستاد. حس خاصی نبود. کف دست راست را بر دیوار سفید کشید. دست منحنی، چنان که عادتش بود رفت و برگشت. تا ناگاه شنل قرمزی خود را دید، توی دیوار بی‌آینه‌ی سفید. واضح هم دید، انگار به او می‌خندید. در خنده‌اش تمسخری هم نبود.

اول بار بود که خود را در گچ هم نه، در گل کدر دیوار می‌دید، عین یک عکس خانوادگی، روی زانوی قمر نشسته بود، شنید حتا «تیلیک» خنده‌اش گرفت وقتی دید روی زانوی ضیا است و ضیا نشسته است و پالتوی سرمه‌ای به تن دارد. دکمه‌ها سر تا سر باز بود. به یاد نمی‌آورد پدرش پالتو داشته باشد! نه سرمه‌ای نه هیچ رنگ دیگر. آن وقت سربرگرداند. قمر زیباترین لبخندش را نثارش کرده بود. می‌شنید دخترک، بعد قمرهم گفت عینن، همه را شنیده است:

- «شنل قرمزی من! روزگار نفت که می‌رسد، گرگ‌ها هم سرگردان می‌شوند!»

= «گرگ‌ها، ببرها، خنازیر [به زبانی که نمی‌شناسم] سنجاب‌ها، گربه‌های وحشی، کرگدن‌ها، و حیوانات دیگر، همه را جمع می‌کنند جایی مثل باغ وحش، جنگل‌هایی که به درد وحوش می‌خورند، همین را در نظر بگیرید:

آدمی به حیوانات وحشی و اهلی، بیشتر از برادران خود احترام می‌گذارد:

- «پسرکی، گویا ۹ ساله [عده‌ای هم می‌گفتند هشت سالش تازه تمام شده بود] توی کلاس درس دست بالا می‌گیرد. استاد می‌گوید بفرمایید.

- «آقا کشتن، کشتن یک آدم و کشتن یک کبوتر و کشتن یک ... یک دیو. .. دیو که وجود ندارد ... یک پلنگ مثلن فرقی می‌کنند با هم؟»

- «پسرجان مسلماً فرق می‌کنند! آن که شیر و پلنگ را از پا درمی‌آورد، مورد تشویق قرار می‌گیرد. اما آن که آدمی را ...»

- «فرق این‌ها استاد! نگاه کنید!»

بلند می‌شود و از توی جامیزی کلتی درمی‌آورد. تا تمام کلاس تکان بخورد، شلیک می‌کند جوانک:

تق، تق تتق تق، تتق تق! و هفت جنازه، سر بر میز می‌گذارند و به خواب می‌روند؛ خوابی که نیازی به تنفس هم ندارد. استاد گیج است هنوز که پسرک، کلت به دست می‌پرد بیرون.

- «نه، کشتن کجا بود؟ شلیک، شلیک است! صدایش اگر اشتباه نکنم، قدری، همچی ذره‌ای کلافه می‌کند آدم را ...»

= «حالا قمر و دختر، صدای هزار گریه‌ی گره‌خورده در هم را می‌شنوند و دور می‌شوند. با تعجب به هم نگاه می‌کنند. سوسنگرد هزار آدم ندارد آخر؟ آن هم هزار تایی که با هم به گریه بیفتند؛ آن هم جوری که صداشان به نوحه‌ای دسته‌جمعی بدل شود.»

چهار

یکی بالای تپه می‌رود. مردم دورادور تپه جمع شده‌اند. تا خوب بشنوند، به هم فشارمی‌آورند تا نزدیک‌تر باشند به تپه. فیلسوف بالای تپه، نعره می‌کشد: دیاویث! انا گل! اراذل، اول: دیاویث جمع مکسردیوث است. اناگل جمع مکسر انگل واراذل را که می‌شناسید؟

یکی از جلویی‌ها، تند وعصبی، آدم‌ها را شکافت و خود را بیرون جماعت رساند.

بی‌درنگ از جیب جلیقه، تیغ ژیلت تازه‌ای درآورد و فریاد کشید – «بریده باد زبانی که با دشنام شروع می‌کند در خیل آدمیان» و با حرکتی تند و عصبی زبانش را برید و پرت کرد وسط جمعیت منتظر.

حالا آذرماه آخر پاییزاست وساعت از شش هم گذشته. ۴۵ دقیقه و۱٧ ثانیه مانده به اذان مغرب، به تاریکی. سال ۱٣۴۰ است. هشت سالی بیشتر از کودتای ۲۸ مرداد ١٣٣۲ نگذشته و ۲٩ روز از سقوط پیرمرد درازکشیده‌ی زیر پتو.

لکن این‌جا که من و شما راه می‌رویم، سوسنگرد است. راحتتان بکنم: هنوزیک ساندویچ‌فروشی ندارد. تازه یک غذاخوری راه انداخته‌اند توی خیابان اصلی شهر، که باید ششم بهمن باشد. چند نفر دیگر دارند جان می‌کنند تا یک غذاخوری، درست برابر غذاخوری اول راه بیندازند! بتوانند یا نه، نمی‌دانیم.

اما قمر به دخترش می‌گوید: «امشب، شب مهمی است.» کنار رود، با همه‌ی تاریکی راه می‌روند و حرف می‌زنند. دخترک، اندوهگین است. هنوز خیلی از کلمات را ادا می‌کند، اما معنی آن‌ها را نمی‌داند. می‌گوید به قمر. قمر خم می‌شود و پیشانی‌اش را می‌بوسد.

- «سعی می‌کنم ساده بگم! هر جا هم متوجه نشدی، دستم رو فشار بده تا دوباره توضیح بدم!»

رودخانه کرخه، عجب پیچ و تابی دارد. اگر بر پل بلند، اما کم‌طول آهنی بایستی، آب عصبی و گرفته و گل‌آلوده‌ی کرخه گیجت می‌کند. «نهایت، بیشترین آبش به «هورالعظیم» می‌ریزد، بی‌فایده و نماآهنگ‌وار (آن وقت هنوزنماآهنگی نبود. نما معنای خود را داشت و آهنگ هم معنای خودش را.)

وجود پل آهنی و محکم، بلم‌ها را از وجود انداخته است. روی پل می‌توانی – اگرغریبه باشی و معلم، بایستی و لبه‌ها را محکم بگیری! عجیب آدمی اگر لبه‌ها را نچسبد، میل پرت کردن پیدا می‌کند حالا را نمی‌دانم. سال ١٣۴۰ - ١٣٣٩ می‌توانستی امتحان کنی!

غروب است حالا، دم مار سیاه غربی، بالا می‌رود و خود را، با همه‌ی قدرت می‌کوبد به سپر خاکستری آفتاب، که پشت سپر لابد چرت می‌زند که دم به دم نور از دست می‌دهد و عقب می‌نشیند.

ازروی پل شنل قرمزی، لاله‌ای است انگار از آهن پل دمیده! نقره‌ای آهن رنگ شده‌ی پل عبوس و ساکت می‌نماید. بگیر عصبی است از رویش این لاله‌ی زنده وک وچک. قمر هم به همین نتیجه می‌رسد که می‌گوید – «عزیزکم الان تاریک می‌شه! بهتره بریم ساحل برابر دور از شهر و نزدیک به روستا! راه بریم و حرف بزنیم!» دختر با سر می‌گوید «باشه»

زود می‌رسند به آن طرف پل! گفتم که؟ پل، محکم، عبوس، لازم اما کوتاه است. عرض کرخه، تا توانسته این‌جا، خود را جمع کرده تا پل زودتر ساخته شود، تا صدای چکش و پرچ کردن پیچ‌های سنگین و هیاهوی کارگرها، بیشتر آزارش ندهند. هر چند گاه کارگری بختیاری، صدای نرمش را رها می‌کرده و همیشه هم یک شعر را می‌خوانده:

دل عاشق به پیغامی بساجه
خمارآلوده با جامی بساجه
مرا کیفیٌت چشم تو کافی است
قناعتگر به بادامی بساجه

و لذت می‌برده، چون به یاد خوابی می‌افتاده، شاید هم زمانی که نه متعلق به خواب بوده و بیداری که صدای شیرین دیگری می‌شنیده:

دلا راهت پر از خار و خسک بی
گذارت بر سر چرخ و فلک بی
گر از دستت برآید پوست از تن
برآور تا که بارت کمترک بی

وحسی غریب به او دست می‌داده که خیلی زود به صدای ترق تورق گذر چیزی سنگین از آهن بدل می‌گشته. اما دلش می‌خواسته در سکوت، ماه را در آب گل آلود کرخه نگاه کند! پس مادر و دختر که می‌گذرند از پل، نفس راحتی می‌کشد و یک لحظه فکر می‌کند: وای اگر شیئی نبود، آهن نبود و آدم بود! از خیالش حتا هراس می‌کرد.

پا بر خاک نرم کناره که گذاشتند مادر و دختر، بوی سوخت تنورها، عطر منتشری شد در فضا. دخترک اول چین انداخت به بینی قلمی و کوچکش! بوی تند و تیز تپاله‌ها که می‌سوخت در روستاهای نزدیک، به عطسه‌اش انداخت. قمر گفت: «عافیت باشه عزیزکم!»

- «یعنی چی؟»

- «رسمه، عطسه که می‌زنیم به هم می‌گیم عافیت باشه، یعنی نکنه سرما خورده باشی؟ ان‌شاءالله که نخوردی، اگرم خوردی، زود خوب بشی. بعضیا هم می‌گن عطسه که می‌کنی، باید صبر کنی! خرافاته دیگه!»

در راه‌های مال‌رو، که سفیدی می‌زدند حالا و می‌رسیدند به روستاهای نزدیک! گاه زن سیاه‌پوشی را مادر و دختر می‌دیدند که چند دیگ روی سر صف داده، راحت می‌رود بدون این‌که لازم باشد دیگ‌های بزرگ روی سر را با دست بگیرد تا توازنشان بر هم نخورد و نریزند پایین.

گاه هم زنی را می‌دیدند پیاده که افسار چهارپایی را گرفته و می‌رود. بر چهارپا معمولن شوهر یا پسر بزرگ زن، راحت لمیده بود و با صدای بلند غر می‌زد بر سر زن: «نمی‌میری اگه قدری تندتر بری تا این حیوون هم به تو نگاه کند و تندتر بیاد.»

زن تندت رمی‌کرد، اما تیغی حتمن به پای برهنه‌اش فرو می‌رفت، آن وقت مجبور می‌شد شل شلان برود چون جرأت نمی‌کرد لحظه‌ای درنگ کند و تیغ را از پای برهنه‌ی پینه‌بسته و زخم و زیلی‌اش بردارد.

قمر فکر می‌کرد – «باید این دختر جور دیگری بشود، نه مثل زن‌های قوم و قبیله‌اش!» این بود که در تاریکی ناگهان ایستاد و برابر دخترش زانو زد و دست‌هایش را توی دست‌های خود گرفت و با مهر، فشرد– «عزیزکم! الان من و تو، مثلن تو شهر خودمانیم، اما این‌جا برای ما غربت عجیب و نکبتی است! چون دوست دشمن است، شکایت کجا بریم؟ دایی‌هات، مادربزرگت! به این‌ها نباید اطمینان کنی!»

- «مادر، شاید خواب دیده‌ام که این‌ها– همین دشمن‌ها – پدرم را کشته‌اند. همه‌اش فکر می‌کنم بعد از کشتن، چه طوری برده‌اند پدر را بیرون و چال کرده‌اند؟ یعنی اول تیکه تیکه‌اش کرده‌اند؟»

قمر وا می‌ماند، او هم به همین موضوع فکر می‌کرده تمام مدت بی‌زبانی را. اما انگار حرف دختر منطقی‌تر از نظریه‌های خود اوست! چگونه به این مطلب فکر نکرده؟ لکن حالا به دختر چه بگوید؟ بگوید خود را گرفتار کابوس نکند؟ پدر الان توی تهران دارد شاهکارش را می‌سازد؟ دروغ بگوید؟ روان بچه را بیشتر از این لطمه‌ای که دیده، لطمه بزند؟ حرف را عوض می‌کند:

«الان می‌برمت پیش عمه خانم، عمه‌ی خودم! او زن شریف و درستی است، می‌تواند کمکت کند.»

دختر به رعشه می‌افتد و چشم‌های درشتش شعله می‌کشند: «خودم مادر! بذار یه کم، فقط یه کم بزرگ بشم به حلیمه و آن دو تا پسر عوضی‌اش حالی می‌کنم! کسی نمی‌تونه منو وادار کنه انتقام نگیرم از اونا! خب چند سالی صبر می‌کنم! اگر خدا جای من پدرشان را درآورد، هیچ»

قمر به زبان ساده توضیح می‌دهد برای دختر که خداوند به تمام امور موجودات و مخلوقاتش می‌رسد. این چیزها مربوط به خود آدم‌هاست! قوانین، رسوم و آداب هر قوم و قبیله برای همین چیزهاست. نباید خدا را محدود کنیم! وقتی کسی، یکی را می‌کشد، قانون یقه‌اش را می‌گیرد و محاکمه‌اش می‌کند. محکوم بشود، او را می‌کشند. خون در برابر خون، دست در برابر دست!»

- «اما حلیمه و آن دو تا که راست راست می‌گردند؟»

زن با بغض، مثل چراغی در مسیر باد پت پت می‌کند – «خب، هیچ معلوم نیست که... یعنی باید ثابت بشود... اصلن از این فکر و خیال بیا بیرون!»

- «نمی‌شه یٌوما، این فکر گیر کرده تو سرم، بیرون نمی‌آد! فقط می‌گه انتقام، قصاص»

قمر نمی‌داند چه بگوید. مدت‌ها توی این فکر بوده که می‌تواند بگیر با چاقو شکم حلیمه و پسرها را پاره کند؟ اصلن می‌تواند چاقو را در دست بگیرد و وحشت نکند؟ این است که آه می‌کشد: «بریم تا عمه‌ام را ببینی خانه‌شان دور نیست! فقط باید مواظب تاریکی باشیم!»

هرچند خیلی زود ماه بالا می‌آید و مهتاب راه را روشن می‌کند! این لحظه است که قمر درمی‌یابد با مرگ ضیا، تمام چیزهای مثبت شخصی را از دست داده و ترس جایشان را گرفته، ترسی که بی‌لحظه‌ای درنگ از شش جهت به او هجوم می‌آورد.

پنج

- «یکی!
= «بترکی!

- «دو تا
= «دمبت کوتا

- «سه تا
= «سمبت کوتا

- «چار تا
= «چاره نداری

- «پنج تا
= «پنجه‌ی شیره

- «شیش تا
= «شیشه عمرت

- «هفت تا = «هفت خواهران رو!

- «هشت تا
= «هشیار هشیار!

- «نه تا
= «نمد کفن کن!

- «ده تا
= «دهنه‌ات کجا رفت!

قمر می‌خواهد چنین شروع کند در فضای قهوه‌ای که دارد تن ضربه‌خورده‌اش را می‌کشاند به تاریکی تا ترسش خیلی به چشم نیاید. می‌خواهد بگوید – «عزیزکم! دخترکم! وقتی مادر و برادران آدم، پایه‌ی زندگی (تنها پایه‌ای که به آن تکیه دارد) را خرد می‌کنند! آن آدم خواه ناخواه زمین می‌خورد و خلاص! من دیگر، نترسی ها؟ اما حقیقت است: هیچ هیچ هیچم! این حس نیست می‌دانم توی رگه‌ام خون مرده، خونی کدر و بی‌رنگ برگشته جاری است حالا! پس، شاید در چشم تو زنده باشم اما نیستم راه رفتن من، حرف زدنم، پلک خواباندن و باز کردنشان، این‌ها همه مجازی‌اند. من مرده‌ام، خوب می‌دانم.»

اما دلش نمی‌آید، سنگدلی می‌خواهد به دخترکت، دخترک چهار ساله‌ات، که می‌دانی تنها امیدش به تواست، بگویی نیستی و این که می‌بینی سایه‌ای است که هیچ عضوش مادی نیست که بتوانی لمسش کنی.»

پس، دست دختر توی مشت، ساکت راه می‌بردش تا دمیدن مهتاب! می‌ایستد، خط ظریف نور، کژ، اما راست، بر آب کرخه دراز کشیده. خط مهتاب را اگر ضلعی بگیری، با ضلع کناره، کناره‌ای که قمر و دختر بر آن ایستاده‌اند، زاویه‌ای بسته می‌سازد. زاویه‌ای تند و عجیب اما، یک ضلع آن سخت و شیرین و روشن، ضلع دیگر سخت تلخ و تاریک. عین زندگی، که گاه بر خط زیبایی مهتابی تو را راه می‌برد و گاه برض لع سیاه ساکن و ساکت.

برابر دختر زانو می‌زند، دست‌های کوچک و ظریفش را به صورت داغ خویش می‌گرداند و می‌بوسد، دست‌های دختر به اراده‌ی مادر، بر پیشانی و گونه‌ها و چانه می‌سرد و گر می‌گیرد از جای لب‌های آتشواره و مشتعل:

- «خانمم! حلیمه و آن دو تا زندگی ما را کور کردند! خیال کن کابوس دیده‌ای! اما خیال نکن این کابوس را کسی غیر از مادربزرگ و دایی‌هات ساخته‌اند. یک زن ضعیفه‌ی دست و پا بسته و لال مثل من چه می‌توانست بکند؟

گفتم به او، گفتم ضیا جان! با این همه آگاهی، با این همه بینش چگونه متوجه نمی‌شوی آخر؟ این‌ها هیچ وقت خدا درست شدنی نیستند. ابلیس که راه عوض نمی‌کند! گفت «– بدبین هستی عزیزکم، نمی‌گویم بدبینی تو بی‌علت است! اما حالا سوگند خورده‌اند! کفاره‌ی سوگند سنگین است اگر دروغ باشد! مگر می‌شود به خدا قسم خورد به دروغ؟»

گفتم – «من این‌ها را می‌شناسم!» گفت – «ناراحتی حق داری اما یادت باشد همین‌ها اجازه دادند به عنوان راهنما با ما به هورالعظیم بیایی، نه؟» گفتم – «به خاطر پولی بود که تو می‌دادی! باور می‌کنی تمام پول را مادر و برادرها گرفتند؟ حتا یک شاهی‌اش را نگذاشتند برای خودم؟» گفت – «به زورگرفتند؟» گفتم – «نه، اما نمی‌دادم به زور می‌گرفتند.»

- «تو به آن‌ها بدبینی، گفتم که؟ حق هم داری! اما باید حرف‌هایشان را محک بزنیم یا نه؟ خسته نشدی از سرگردانی؟ از دیار غریب؟ آن همه بیگانگی؟ ما حالا یک دختر داریم، زن و شوهریم طبق قوانین خودمان! تا خودمان نخواهیم، مگر کسی می‌تواند ما را جدا کند؟» گفتم – «فصل می‌تواند، فصل برای این قوم و قبیله هیچ وقت از اعتبار نمی‌افتد " هی گفتم و گریه کردم.»

و هق‌هقش، دست‌های ظریف دخترک را عین گلوی سفید قورباغه، عین قلبی سالم، بالا برد و پایین آورد. دختر، با اندوه گفت – «مثل حالا؟ گریه کردی مثل حالا؟ چه فایده قمر؟ ضیا پرید، گریه‌هات هم نتوانسته پریدنش را مانع شود!»

داد کشید درشب و مهتاب کدر شد از لقوه‌ی اندام زن – «کاشکی پسر بودی، تا تقاص من و پدرت رو می‌گرفتی!»

دختر سر را تکان می‌دهد و موهای پرپشتش مثل دسته‌ای گیاه در باد تاب می‌خورد – «انتقام گرفتن دختر و پسر ندارد که؟» قمر دیگر چیزی نگفت. چهره را آب زد، مشتی از کرخه پرکرد و تا زیر لب برد ولی نخورد و آب را ریخت. دقیقاً، ناخواسته به یاد ابوالفضل عباس افتاده بود.

آن شب، خانه‌ی عمه‌اش را نشان دختر داد. عمه کشتیار قمر شد: - «بیایید تو، به قدر یه چای خوردن!»

قمر با اندوه سر برگرداند و خط مهتاب را بر آب نگاه کرد – «نه، فقط یادتون باشه اون دفتر و خلخال‌ها را وقتش بدی به عشرت. عمه نمی‌دونی ضیا چقدر دوستش داشت؟!»

عمه گفت – «بگو دور از حالا!» قمر گفت، اما دخترک نفهمید یعنی چه؟ می‌دانست از مادر بپرسد، جوابی به او نخواهد داد.

Share/Save/Bookmark