رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۶ مرداد ۱۳۸۸

با خلخال‌های طلایم خاکم کنید ـ منزل چهل و یکم

محمد ایوبی
m.ayoubi@khazzeh.com

روایت پایانی بی‌پایانی

برای گریز از پادرهوایی قصٌه و حلّ قضیٌه. (هر چند این راوی ریاضی نمی‌داند و شما نمی‌توانید به درستی و نادرستی حلّ قضیٌه تکیه کنید. هر چند زیربنای قضیٌه معادله‌ای چندمجهوله نباشد. اصلن معادله نباشد)

طرف بی‌طرف پشت پنجره => که خیال می‌کند چیزی از چشمش پنهان نمانده.

راوی => یعنی همان طرف بی‌طرف پشت پنجره. یا هر کس که شما قبولش داشته باشید: حاشیه‌نشینی که گاه، دورادور و از پشت جام کدر پنجره، آدم‌های ماجرا را دنبال کرده و شما هم دورادور زاغ‌سیاهش را چوب زده‌اید لابد، تا گمان نکند زرنگی فقط در انحصار او است. راوی عجیبی که بیشتر اوقات آتش گرفته (و می‌گیرد و خواهد گرفت) وقتی می‌شنود مدعیان و پاسداران زبان فارسی، مخصوصن گویندگان رسانه‌های ملی و میهنی، به جای «گاه» با افتخارمی‌گویند «گاهاً» و ککشان هم نمی‌گزد و باز و باز تکرار می‌کنند «گاهاً» و لابد چون این کلمه راوی پنهان را به یاد گاوآهن می‌اندازد آتش می‌زند، چرا که نسل گاوآهن منقرض گشته.

اما نکته‌ی مهٌم: میل، میل شماست، می‌خواهید این یکی راوی آخر (به کسر خ) را نویسنده بدانید، می‌خواهید ندانید. و مطمئن باشید به تریج کسی برنمی‌خورد (تریج‌ها زیاد شده‌اند یا نویسندگان؟ یا هر دو؟)

یک منهای یک

یکی، کجا؟ به یاد نمی‌آورم، اما می‌دانم آدم کله‌دار و آگاهی بود و نگاهی کاری عین تیر و اعتقادی راسخ داشت (شاید برای کوتاه شدن راه؟) تعلیمم داد که: آدمی، در هر سن و سال و جایگاه اجتماعی، اهل هر طبقه و نحله‌ای که باشد (حتا اگر قوم و قبیله‌اش در کتاب عمیق‌الملل و النحل نیامده باشد) گاه هدف کابوسی ماندگار می‌گردد! به من و بسیارها روشن‌تر از من نیز ثابت شده، این بیماری، از طاعون و سلاطون و دق وحشتناک‌تر است (من با معذرت از آن آدم کله‌دار، که یقین دار فانی را باید وداع گفته باشد، ایدز را به دق و سلاطونش اضافه کرده‌ام)

کابوس ماندگارنمی‌کشد - که کاش می‌کشت و خلاص! - دم به دم ریشه‌هایش پت و پهن‌تر و عمیق‌تر و دردناک‌ترمی‌شود آن‌چنان که با زبان ارقام ٪٩٩ گرفتاران کابوس ماندگار، سر از تیمارستان‌ها و دوستاق‌خانه‌ها درمی‌آورند و مجانینی می‌گردند خطرناک و خطرآفرین، برای خود و دیگران. تنها ٪١ اینان گرفتار جنون ادواری می‌شوند، اگر قوی باشند و از جنگیدن همیشه با کابوس ماندگار، لحظه‌ای وانمانند ادوار این جنون، خود به خود و لحظه به لحظه به هم نزدیک و نزدیک‌تر می‌شوند.

چنین بگیرید بیماری که اسیر صرع است مثلن اما نه دارو می‌خورد، نه با بیماری خود می‌جنگد و به محض حمله، خود را به جای بیماری خلع سلاح می‌کند و کت‌بسته خویشتن را تسلیم می‌کند. چنین مصروعی خیلی زود، خود به صرع تبدیل می‌گردد.

با احتساب تمام جوانب و تحقیقات اصولی، برای گرفتاران کابوس ماندگار تقریبن، درمانی وجود نخواهد داشت. تنها قیقاج‌های عجیب و غریب تقدیر و سرنوشت، از هر هزار اسیر کابوس ماندگار، یکی جان درمی‌برد اما عصبیت و خودزنی و خودخوری و آزردن شدید خویش و نزدیکان، در او می‌ماند که می‌ماند، اگر بیشتر و حادتر نشود، کمتر هم نخواهد شد.

یک

غرض از حکایت، معامله‌ی حکایت است
نه ظاهر حکایت که دفع ملالت کنی به صورت حکایت، بلکه دفع جهل کنی.
(از مقالات شمس‌الدین محمد تبریزی - شمس تبریزی)

در گستره‌ی سیاه، کاملن سیاه، ناگهانی ملافه‌ای سفید، خطی در سیاهی می‌کشد و صدای جر خوردن و شقه شدن، دختر را، دختر سه‌ساله را از درون به رعشه می‌اندازد، می‌خواهد فریاد بکشد مثل هم‌سالان خود و مادر را به کمک بخواهد اما، نه، حس نمی‌کند، حتم دارد که همان لحظه لال شده است.

این کابوس ماندگار اول دختر سه‌ساله است. اما کابوس دوم، اتفاق می‌افتد لکن مگر یک دختر سه‌ساله چه قدر توانایی دارد که خطی میان خیال و واقعیت بکشد؟ خیالی که خیلی زود هم متوجه می‌شود کابوس بوده که خیالش پنداشته؟ و مگر کابوس و واقعیت موازی با هم پیش رفته‌اند؟ یعنی تنها لایه‌ای از واقعیت و حقیقت بر لایه‌ای از کابوس چسبیده؟ آن هم لایه‌هایی بیرونی و آشکار؟ یا این دو مقوله ضربدری × با هم برخورد کرده‌اند که جدا کردنشان راحت باشد؟

باز به یاد می‌آورم آدم محترم و معتبری را که می‌گفت: وای اگر کژدم خانگی، نه غریب، نیشت بزند؟

درست که دختر سه‌ساله‌ی آشفته با صدایی هراس‌آور از خواب پریده، صدایی عین جزه‌ای طولانی، چنین بگیر که سیخی داغ و سرخ‌شده از همان‌ها که آهنگر از کوره درآورده، در گوشت خام و زنده تنی فرو رود.

و دختر ترسیده در تاریکی سریع مثل گربه‌ای کوچک و ملوس زیر تخت خزیده باشد. اما ترس مسلماً نمی‌گذارد دختر خیال کند بیدار است، هر چند کابوس وحشت، کابوس وحشت است چه در خواب گرفتارش شوی، چه در بیداری؛ در بیداری کشنده‌ترهم می‌شود. در خواب ته ذهنت امید بیداری هست «بیدار بشم، کابوس غیب می‌شه!» لکن در بیداری به کدام ریسمان پوسیده‌ی امید آویزان شوی؟

دختر، می‌لرزد، جزء به جزء کابوس در تن و جانش جاودانه جاگیر می‌شود:

لرزش سایه‌روشن شمعی، که گاه می‌رقصد، بر شانه‌ها و دست‌ها و چهره و پاهای یک زن، زنی که او را کاملن بر یک صندلی لهستانی کهنه طناب‌پیچ کرده‌اند. دقیق می‌شود به زن، قمر مادر دختر است که دختر می‌داند چه قدر او و پدر را دوست دارد. که می‌داند هر سه رأس (خود و مادر و پدر) کشته و مرده‌ی همدیگرند.

می‌لرزد و چشم‌هایش از حدقه بیرون می‌زند. می‌ترسد از کوری، پس پلک می‌زند چند بار و توی دل می‌شمارد یک، دو، سه... به بیست که می‌رسد، امید دارد چشم که باز کند بیدار شده باشد. اما می‌بیند، کابوس عمق می‌گیرد. فکر می‌کند «چرا مادر جیغ نمی‌کشد؟» گریه‌اش می‌گیرد در جواب وقتی می‌بیند، پارچه تپانده‌اند توی دهن قمر، مادرش که ... حالا باید در سمت تاریک‌تر اتاق ِ جهنمی بقیه‌ی کابوس را ببیند.

می‌بیند، پدرش را از سقف آویخته‌اند، سر تا پا طناب‌پیچ و آویزان چشم‌ها را با دستمالی چه سفید؟ بسته‌اند و دهن بقاعده و تنگ او را با پارچه‌ای چه کثیف؟ چه پر از لکه؟ و چه قدر بزرگ پر کرده‌اند، انگار توی دهن به زور دو چانه‌ی خمیر چپانده‌اند.

دخترک نمی‌خواهد، اما ذهنش بازیگوش است! اشک چهره‌ی گوشتالود و قشنگش را خیس کرده، اما صدای پدر از بن گوشش توی گوش‌ها می‌خزد. با چه لحن شیرین و دلچسبی قصٌه می‌گوید، گفته است این قصه را می‌خواهد بگوید: حالا پدر؟ حالا باید فکر فرار باشیم از این گرگ‌ها از این سه گرگ، مادربزرگ و دایی‌ها. اما درمی‌یابد لال است حالا پس لب می‌گزد محکم و ناچار گوش می‌دهد به قصه. درست صدای پدر است، صدای ضیا عالمی به فارسی پالوده و جذابی:

- «دخترکم! عزیزکم، بی‌ربط گفته‌اند قدرت مردها از زن‌ها کمتر است! آدم‌های ناحسابی این چیزها را روی زبان می‌اندازند تا به مراد و مقصود خود برسند. برای همین شاهان و فرمانده‌ها، خود یک مرد بیشتر نیستند لکن حرمسرایی راه می‌اندازند که ده‌ها و گاه صدها زن را توی آن اسیر می‌کنند. این عدالت نیست که؟ یک مرد برای یک زن، یک زن هم برای یک مرد. نه صدها زن مال یک مرد، تازه در تاریخ لعنتی فتحعلی‌شاهی داشته‌ایم که هزار و یک زن داشته. «می‌خواهد بپرسد» عدالت؟ معنی‌اش؟ پدر من معنی بعضی از این حرف‌ها را...»

اما سنگ می‌زند به دل تا نپرسد، تا پدر زودتر قصه را تمام کند و به فرار خود و مادر برسد. نمی‌خواهد بی‌ادبی کند و بگوید - «پدر این قصٌه را گفته‌ای برای دخترت، چطور یادت نمی‌آید؟» اما نمی‌گوید، می‌داند توی ذوق و حرف بزرگ‌ترها بزند بی‌ادبی است و نمی‌خواهد بی‌ادبی کرده باشد دختر:

«در نواحی لرستان ما، شیرزنی زندگی می‌کرد به نام «پریوارخاتون» هفتاد سالی داشت و ده سالی می‌شد که شوهرش مرده بود! بچه‌ها هم هر کدام ازدواج کرده و رفته بود سی خودش! پریوارخاتون، یک‌تنه مزرعه و باغ کوچک و خانه‌اش را اداره می‌کرد. زن قدرتمند بود، کمک همسایه‌ها را قبول نمی‌کرد «بذارین اگه خدا نکرده از پر و پا افتادم، با کمال میل کمکتون و توم زرعه و خونه می‌پذیرم. حالا که حسابی سر حالم بذارین به‌اتان کمک کنم تا شماها هم به وقتش تلافی خیر کنین و منم شرمنده نشم.

بانو، یلی است پیر، ما از این زن‌های قدرتمند، اما طبیعی تا بخواهی توی افسانه‌هامان داریم. یکی‌شان «گردآفرید» درست که «سهراب» را فریب می‌دهد، ولی یادمان باشد در جنگ حیله‌های بسیاری را تاکتیک و مفر می‌دانند.

پیرزن قدرتمند ما، کارهایش را کرده و حالا نشسته پای تنور تا نان بپزد. هفته‌ای یک بار تنور کار گذاشته شده در زمین را روشن می‌کند - «مگه یه پیرزن روزی چند تا نون می‌خوره؟» حتا اگر قوی و رشید و بلندقامت باشه. پیری سنگ را آب می‌کند چه رسد به اشتها؟ پیری که برسد اول از همه چیز (البته غیر از نشانه‌های ظاهری، مثل چین و چروک کشیدن بر گل و گردن و سفید کردن مو) اشتها و حوصله را کور می‌کند.

تنهاست پیرزن، چانه‌های خمیر را چیده توی طبق. دزدی از در باز خانه، تومی‌آید، خیال می‌کند خانه بی‌صاحب است؟ یا صاحب‌خانه دنبال کاری رفته و فراموش کرده در را ببندد. این است که احتیاط نمی‌کند و چیزهای سبک و باارزش را جمع می‌کند و می‌ریزد توی پیراهن، تا اگر به فرار نیازش افتد، راحت‌تر بدود، غافل که صدای راه رفتن بی‌احتیاط مرد، پیرزن را آگاه می‌کند

«کسی وارد خانه شده که مهمان نیست، که بر طناب کهنه و پاره‌شدنی گمان راه می‌رود و به زودی برای ثمر بیشتر وارد حیاط خانه خواهد شد. جایی که پیرزن پشت به ساختمان ساده‌ی خانه‌اش، پای تنور است. اما به صدای پاها اعتنا نمی‌کند. چون با خود به تمسخر گرفته گذر پوست به دباغ‌خانه می‌افتد!»

و می‌افتد، دزد وارد حیاط می‌شود دم اول که پیرزن نشسته را می‌بیند، جا می‌خورد. پیرزن همین لحظه به خود می‌گوید - «اگر همین حالا برود خود را راضی می‌کنم که گرسنه بوده، هر چه هم برداشته خوش و حلالش، از شیر مادرش حلال‌تر!»

اما برق النگوهای دست زن، چشم مرد را می‌زند. چنین قیاس می‌کند با خود «هر چه باشد پیرزنی است و زن‌ها همه‌شان از مرد می‌ترسند؛ مخصوصن اگر بدانند که مرد دزد است. پس به تهدیدی می‌تواند طلاهای زن را هم بگیرد.»

زن اما برنمی‌گردد که مرد را نگاه کند، از صدای پایش درمی‌یابد دارد به او نزدیک می‌شود. مرد بالای سر پیرزن که می‌رسد، صدا را کلفت می‌کند:

«دربیار اون النگوها و سینه‌ریزهایت را!»

پیرزن، حتا برنمی‌گردد، فقط می‌پرسد - «برای چه؟»

- «برای اینک‌ه دزد هستم، اگربه جان خود علاقه داری خودت طلاهایت را تقدیم کن!»

- «ببین! من می‌دانم از توی خانه چیزهایی برداشته‌ای، نمی‌دانم چه چیزهایی، اما خیال می‌کنم چون گرسنه بوده‌ای، چنین خبطی کرده‌ای؛ چون می‌دانم شکم گرسنه ایمان ندارد. هر چند باید مثل آدم می‌آمدی و می‌گفتی نیازمندی تا خودم، با احترام چیزهایی به تو می‌دادم. شاید اگر چنین می‌کردی،چیزهای بیشتری به تو می‌بخشیدم، چون کرامت و بخشش را می‌شناسم! اما تو گرسنه و ندار نیستی، دزدی و به حرام‌خواری معتاد!»

- «هستم، چاقوی تیزی هم پر شال دارم تا اگر مقاومت کنی شاهرگت را بزنم!»

- «حالا که چنین است، می‌بینی که؟ به دست‌هایم خمیر چسبیده، خودت جلو بیا و النگوها را از دست‌هایم دربیاور!»

دزد، می‌پرد جلوی پیرزن، نمی‌فهمد بر او چه می‌رود، نخست گمان می‌کند فنری برمی‌جهد و بر چانه‌اش می‌خورد. بعد درمی‌یابد این خود پیرزن بوده که مثل فنر پریده از جا، دست درازشده‌ی مرد را گرفته و پیچانده و بر زمینش کوبیده و حالا او را درست مانند بره‌ای ناتوان زیر زانوی محکم خود گرفته. حس می‌کند این زانو نیست، سنگ سنگین آسیابی است که بر دست‌ها و پاهاش افتاده.

صدای پیرزن بدون هیچ تغییری که درمی‌آید، می‌فهمد اسیر پیرزن است و تا او نخواهد مرد نمی‌تواند تکان بخورد حتا! - «حالا به‌ات یه درسی می‌دم تا دم مرگ فراموشش نکنی!» به عجز و التماس مرد هم گوش نمی‌دهد.

پیرزن چانه‌ی خمیری برمی‌دارد و ته تنور می‌گذارد تو گویی زیر زانوی خود یک لنگه کفش گرفته. چانه‌ی خمیر داغ که می‌شود، زن با جوراب تمیزی دست را می‌پوشاند و چانه را از تنور درمی‌آورد و با آن یکی دست آزاد، چنان فشاری به دو طرف چهره مرد می‌دهد که دهن مرد، بی‌اختیار باز می‌شود. چانه را توی دهن باز ناتوان می‌چپاند و با حرکتی دیگر، دهن را می‌بندد و محکم زیر چانه و بالای لب را می‌گیرد تا مرد نتواند به میل خود دهن باز کند

بعد، رها می‌کند، دهن خود به خود باز می‌شود. چانه‌ی سرد شده را خود پیرزن بیرون می‌کشد و زانو را برمی‌دارد اما مرد مگر قدرت حرکت دارد؟

پیرزن، بلند می‌شود و از کوزه، توی جام مسی بزرگی، آب می‌ریزد. آب کوزه حسابی سرد است. نزدیک می‌شود به مرد - «می‌دونم عطش و تشنگی داره دیوونه‌ات می‌کنه! بگیر اگه می‌خوای، این آب، نترس توش زهر نریختم، خودت که دیدی از کوزه جلوی چشم‌های خودت جام رو پرکردم.»

مرد از درد و تشنگی و ترس می‌لرزد، جام را می‌گیرد و با ولع به لب‌ها می‌رساند، قلپ اول و دوم، صدای ریزش ریگ‌هایی ریز را می‌شنود انگار. جام را پایین می‌آورد. حیرت می‌کند و بیشترمی‌لرزد. تمام دندان‌هایش توی جام آب ریخته و برق می‌زنند ته جام.

- «حالا دیگه هر لقمه رو که با بدبختی و فقط به کمک لثه‌هات بجوی، به خودت نفرین خواهی کرد که چرا حرف یه پیرزن رو گوش نکردی؟»

بعد النگوهایش را درمی‌آورد و توی پیراهن دزد می‌اندازد. دزد فقط می‌لرزد و اشک می‌ریزد. بعد ترسیده و گیج روی زانوها می‌گریزد، خوب که دور می‌شود پا می‌شود و می‌دود، صدای گریه‌اش به ضجه می‌زند که در فضا می‌پیچد.

Share/Save/Bookmark