رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۹ آبان ۱۳۸۷

با خلخال‌های طلایم خاکم کنید - منزل سی‌ و دوم

محمد ایوبی
m.ayoubi@khazzeh.com

طرف اول اصلی

عشرت یا آسمان، ماندانا، یا شکوفه، یا... حالا هر نامی که دلتان می‌خواهد تیرگی مه‌گون اشک را در چشم‌های مهراب می‌بیند‌؟ یا انعکاس سرخی شفق‌، غرق خونی مواج و گیج کننده‌اش می‌کند؟ که آرام دفتر را از دست مردش می‌گیرد و آه می‌کشد‌، بلند و کش‌دار، که اندوه مرد، لب پر می‌زند در جام این تپنده‌ی گلابی شکل خونین‌، برای همین سر می‌چرخاند‌، یعنی به یخچال نگاه می‌کنم.

زن می‌گوید – «‌خسته شدی‌، بذار حالا من چند صفحه‌ای از دفتر خودم بخوانم، تا حالت جا بیاید و دفتر آنها را ادامه بدهی، هر چه باشد این‌ها دفترهای آخرند که خودم هم هراس داشتم در تنهایی آن‌ها را بخوانم. در ضمن توی یخچال، همه چی هست غیر از مشروبات الکلی یا به قول خودت آب شنگولی، پس بی‌خیال!» و بی‌درنگ شروع می‌کند به خواندن:

- «گلم! عزیزم! همه کسم! کمی، نک ناخنی، بله به قدر سر ناخنی دلت به حال بی‌بی‌ بیچاره‌ات بسوزد لااقل! جانم را رسانده‌ای نک دماغم الان است که جانم در برود‌! تو را به روح مادرت این قدر آزارم نده باشه بی‌بی؟»
دختر، حالا رشدش چشم‌گیر است‌. می‌داند اگر خیز بردارد پلنگ آسا در میانه‌ی پریدن به راحتی – بدون ذرّه‌ای پشیمانی – چشم آب‌چکان پیرزن را در می‌آورد و با نفرت کره‌ی خونین را نگاه می‌کند، سطحی و گذرا تا ببیند عضو بینایی، پرش‌هایی کند دارد در کف دستش‌، انگار کن دارد جان‌های آخر را می‌کند‌. همین توهم چشمی قدری از خشم دختر نوجوان می‌کاهد‌. از شنیدن «‌به روح مادرت‌» از خود بی‌خود شده و خشم تن و جانش را به تکانه می‌اندازد‌. تصّور درآوردن چشم مادربزرگ‌، مثل نوشیدن لیوانی یخ آب، قدری آرامش می‌کند اما فریاد خود را نمی‌تواند کمتر کند حتا:

- «تو؟ تو عجوزه از روح مادرم حرف می‌زنی؟ تو و پسرهات باید تقاص ببینید حتا اگر سه تا پیرسگ شده باشید!»
پیرزن، مچاله، در خود جمع می‌شود، می‌نشیند، یا بر زانوها می‌افتد؟ حالا عین پس‌مانده‌ی درختی چاق و قطور را می‌ماند که با ارّه از هستی ساقطش کرده باشند. می‌نالد از استیصال و بیشتر، هراس حس می‌کند بوی مرگ شامه‌اش را پر کرده‌، شانه‌هاش را خمانده و سرمای تنش را زیر آن همه لباس سیاه و گشاد‌، دم به دم بیشتر و بیشتر می‌کند. باز می‌نالد سخت‌تر از بار نخست:

- «خدا! اگر وجود داری نجاتم بده از دست این بنت‌الشیطان»

دختری از ته کلاس‌، از دبیر طبیعی می‌پرسد: - «‌آقا اجازه‌! پس کار خدا چه می‌شود‌؟ اگر چنین باشد که دبیر جغرافی گفت‌: زمین جدا شده از خورشید‌، سرد شده بعد از میلیون‌ها سال و شما فرمودید که کم کمک بر زمین موجوداتی به وجود آمد‌، قوی‌ترها ماندند و قوی‌تر شدند و ناتوان‌ها از بین رفتند تا رسیدیم به اصل انواع و تکامل شروع شد و ادامه یافت‌. پس خداوند این میانه چه می‌شود؟ اصلن اگر چنین باشد که زبانم لال‌...»

دختر جنون‌زده می‌خندد‌، کج و راست می‌شود در دست‌های قدرت‌مند خشم و کینه با همان خنده که به هق هق گریه‌ای خشک بدل می‌شود حرف می‌زند – «کفتار اسم خدا را نیاور! خدای تو لابد به کشتن و کثافت‌کاری خو کرده‌، کفتار بی‌حیا‌، ابلیس را جای خدا اشتباه گرفته‌ای‌. به پسرهایت هم یاد داده‌ای که‌...»

ذهنش اما می‌پرد و گیج می‌رود انگار، صداها قاتی می‌شوند برایش و تصاویر به چرخه می‌افتند‌.
- «نه دخترم! مسئله‌ی تکامل و اصل انواع و علم‌، با کوشش علما به کف آمده‌اند‌، چقدرشان درست باشد؟ تا جایی که برای آدمی مفید باشند. خداوند خالق است، در علم و هستی، ماوراء و عوالم دیگر، همه جا اوست که اراده می‌فرماید کن فیکون‌، بشوید‌، پس می‌شوند. همین، این‌ها، یعنی هیچ علمی نافی او نیست، نمی‌تواند باشد فقط یادمان باشد، او از همه چیز و موجودات بالاتر است. خلق فرموده‌، عقل هم عطا کرده‌، حالا این عقل...

صدا‌، انگار کن ناگاه از ته آب بالا بکشد و قل‌قل کند نخست‌، بعد مفهوم شود‌، نه کاملن البته اما دختر، پراکنده و دوار بشنود.
- «تو قول دادی به شرافت خود و برادرهایم. یوّما، این دروغ... نیرنگ... نه نگوئید مثل روباه! حیوان بیچاره، روباه است که شکار می شود، یا آدم...» صدا خدنگ و مردانه می‌شود: - «ترسی در من نیست! اما با کلام و منطق حرف بزنید، حالا قمر همسر من است و مادر دخترم فرق هم نمی‌کند نام دخترم آسمان باشد یا عشرت، ایراد شما جای دیگری است! عقل که نباشد جان در عذاب است.

تاریک می‌زند همه جا. اما دخترک پنج ساله، سر شب ماه بزرگ برآمده را مگر ندید که بالا وبالاتر می‌آمد و هنوز مادربزرگ، لبخند داشت و مهربان بود:
- «دخترکم، بیا توی بغل مادربزرگ تا تو را بو کند، ماشاالله به چشم‌های درشت و قشنگت. فیروزه‌ی براق سیاه به این درشتی که دیده آخر‌؟‌»

صدای شادمان قمر مادرش را می‌شنود – «برو عزیزکم! غریبی نکن! برو تو بغل مادربزرگ! دخترم حالا درست پنج سال و شش ماهش است‌! می‌بینی مادر؟ فکر می‌کردیم من و ضیا به این راحتی فارسی را یاد نمی‌گیرد. درست که توی خانه فارسی حرف می‌زدیم . اما ضیا می‌گوید‌: نمی‌گذارد فارسی را فراموش کند.»

معنی اخم را نمی‌داند دختر پا به شش سالگی نهاده وگرنه در هم رفتن چهره‌ی چاق و گرد مادربزرگ او را می‌ترساند‌:

- «‌مگر عربی بد است مادر جان‌؟ تو و آن آقا توی کشورهای عربی کارکرده‌اید‌، نان و جانتان از پول عرب‌هاست آن وقت شادمانی که دخترکت فارسی حرف...»

چشم‌های دخترک سنگین می‌شود و هیچ نمی‌فهمد تا صداها بر می‌جهاندش از خواب‌. می‌بیند در تاریکی است اما آن سوتر روشن است، نور ماه کنارش دراز کشیده‌، می‌ترسد حالا از روشنایی‌، عقل کودکانه‌اش انگار به او گفته دیده نشود‌، کاری کند که آدم‌های توی روشنایی او را نبینند‌. بعدها‌، تکه‌های گریخته از ذهن را‌، با سختی و مرارت‌، تکه تکه می‌یابد و کنار هم می‌گذارد تا شبح در سنگ شبه‌، شناخته شود در ذهنش، سخت است بسیار حتا طرح شبح سیاه، کاملن سیاه را در سیاهی یافتن مشکل است.

تا نور ماه دراز کشیده‌ی کنارش در آغوشش نگیرد و آشکارش نکند‌، می‌خزد زیر تخت پر از تاریکی‌، اما می‌تواند پاها را در روشنای اتاق دیگر ببیند و بشناسد‌. آن پاهای طناب پیچ تا بالا، تا جایی که دیگر نمی‌تواند ببیند پاهای قمرند و قمر مادر اوست و آن آدم طناب پیچ دراز به درازا افتاده، پدرش ضیا است.

آن شب دیدم که آدم‌ها راحت می‌توانند مرد دست و پا بسته‌ای را بکشند. حالا هر چقدر مرد مرده قوی بوده باشد، مرد بوده باشد و جوان‌مری داشته بوده باشد و شیون مرگ عشق را هم شنیده، دختر کوچک پا به شش سالگی گذاشته. شیون مادرش را که از عمق رنج بالا آمده بوده.
مادرش گفته‌: «‌این نامردی است‌! ما را به حیله کشیدید این‌جا که کار فیصله یافته‌!‌»

صدای دژم مردی جواب می‌دهد (مردی که بعد می‌فهمد دایی اوست و عجیب این که با مادرش از یک زن زاده شده‌اند. از همین بی‌بی) - «فصل، باید به ثمر بنشیند. سنت شریف عرب است! شماها سگ کی باشید که این شرافت را لکه بنهید!»

پدرم غرید – «التماس نمی‌کنم اما ناسلامتی شما درس خوانده‌اید‌، معلم هستید، حالا مادرتان با طناب رسم و سنت قبیله خودش را خفه می‌کند. شما چرا؟ واقعاً خیال می‌کنید مردانگی است این؟ دست و پایم را باز کنید، قول می‌دهم جیک نزنم. اما بگذارید دست و پا بسته نمیرم. بازم کنید، چشم می‌بندم تا چاقوهاتان را در تنم فرو کنید. باور نمی‌کنید نمی‌خواهم در بروم فقط می‌خواهم آزاد بمیرم. حالا شما می‌خواهید دختر خواهرتان را یتیم کنید حرفی نیست، اما «قمر» بدون من زنده نمی‌ماند‌.

حرف‌ها قاتی می‌شوند‌، اینجاها که می‌رسم گیج می‌شوم. انگار مجبورم کنند چشم‌هایم را توی نور آفتاب باز نگاه دارم‌، گیج و گول، گم می‌شوم میان کلمات، کلماتی نجس و بوی‌ناک، کلماتی که هیچ وقت نتوانستم فراموششان کنم.

- پیرزن! واقعن می‌خواهی دخترت را بکشی؟ چرا؟ به عقل جور در می‌آید؟ درد زادن، زن را مادر می‌کند. این‌جا، مادر یعنی عشق، محبت!»
و کلافه‌تر می‌شوند واژه‌ها: بزنید... ورعبث... اگر وقت آمدن... بله شهربانی... (این دیگر صدای پیرزن است، همیشه هم صدای پیرزن می‌ماند برای من، که ماند، که همیشگی شد.) فریب... اعوذ بالله من الشیطان رجیم... همین نامرد است... خواهرتان را... سیرت زن، نجابت زن... این یک لاقبای مجنون... دروغ می‌گوید... بازم کنید که چه؟ نماز بخوانم؟... هیهات... که... توبه کنم... خدا نشناس‌ها...

و همان‌جا هستم، کوچک و دردمند و تب کرده که مادرم قمر، ناگاه میانه‌ی تب و لرزم طلوع می‌کند. ماه‌، سر تا پا سفید. سپید جامه‌ای آویخته از سقف که نرما نرم حول خود، دایره‌ای می‌زند، کند، بسته، با تانی‌، نجیبانه... و شیون ابلیس، ابلیسی ماده، ابلیس ماده، سر می‌کوبد به دیوار و نعره می‌کشد
- «‌بدبخت شدیم پسرها! خواهرتان... تنها خواهر عزیزتان‌، خود را دار زده‌... این را که نمی‌توانید مثل شوهرش، ته زیر زمین دفن کنید؟ تنها دخترم را...

- «هیس! قیل و قال چرا مادر؟ دخترشان اگر دیده باشد چه؟...»

- «این دختر بچه؟ خواب است، خواب بوده، چه می‌داند چه کرده‌ایم؟»

- «‌فصل را می‌شود ندیده گرفت‌؟‌»

- «چو انداختیم ضیا برگشته بغداد... قمر چه ؟... می‌شود؟ خدا جزامان می‌دهد باید تشیع شود، یزله بر گورش، شب هفت، چله، سال... چله نشین شدیم همه، دخترم باید با آبرو دفن شود. در خاکستان شهر خودش، وطن خودش، وطنی که مردک از او گرفته بود. چه کردیم مگر؟ دوباره به وطن خودش‌، میان قوم و قبیله‌ی خودش‌، برش گرداندیم...»

- «بس است دیگر‌، اگر دخترکشان دیده باشد...»
- «می‌گویم نه‌، حالا اگر دیده باشد‌، می‌خواهید چه کنید‌؟ این بره‌ی کوچک که... نه حرفش را نزنید، خواب است‌. از پسین خوابیده‌، انگار بی‌هوش و بی‌گوش‌، مثل یک تکه سنگ...»

درست‌ترین حرف پیرزن است. مثل سنگ! بی‌هوش و بی‌گوش... هیچ نمی‌فهمم دیگر، سیاه می‌شود چهره‌ها سیاه می‌شود عالم و تب دندان‌هام را بر هم می‌کوبد و لرز می‌گیردم و شلالم می‌کند همان گوشه، زیر تخت. یادشان نمی‌آید، یاد هیچ کدام از سه قاتل نمی‌آید که من دیشب را و تمام دیروز را و شب پیش را، تب‌وار و بی‌هوش، در لرزشی مداوم افتاده بوده‌ام. حتا به یاد نمی‌آورند مدت‌هاست مرا ندیده‌اند‌. دخترکی بی‌مادر و پدر، یعنی زودتر از دخترهای دیگر فراموش می‌شود؟

مهراب، نمی‌گذارد زن ادامه دهد، تب کرده زن و می‌لرزد و چشم‌هایش کلاپیسه می‌شوند و بی‌هوش‌، در آغوش مرد می‌افتد‌.

شب است که هر دو، توی چهره‌ی همدیگر، چشم باز می‌کنند و لبخند می‌زنند باهم و باهم بلند می‌شوند و چراغ‌ها را روشن می‌کنند و در سکوت غذایی می‌خورند. مهراب به گوشه و کنار آشپزخانه سرک می‌کشد. زن – که حالا مهراب دوست دارد آسمان صدایش بزند – می‌خندد.
- «‌بی‌خودی نگرد عزیز دلم‌! اگر هم بود من نمی‌گذاشتم، اصرار می‌کردی می‌رفتم خانه‌ی خودم. هاسمیک را که باید خوب بشناسی! خودش می‌گفت هیچ کس مثل تو او را نمی‌شناسد و هیچ کس مثل او، تو را. قول داده بود. می‌توانست زیر قولش بزند؟»

مهراب سر تکان می‌دهد: «عین هاسمیک لجباز هستی! پس برویم سراغ دفترها.»

- «دفتر من نه، دفتر آنها.»

- «باشد، دفتر ماه افول کرده و دریچه‌ی نوری که با گلش اندودند، می‌شود؟»

زن از توی دفتر، بلند می‌خواند:
نمی‌شود. نه شدنی نیست خانه‌ی خورشید به گل اندودن و شهاب ثاقب را از مسیر خود منحرف کردن. این مطلب روشن است، لکن برای کسانی که مرگ را باور دارند و رستاخیز را نیز...

Share/Save/Bookmark