رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۳۰ مهر ۱۳۸۷

با خلخال‌های طلایم خاکم کنید - منزل بیست و چهارم

محمد ایوبی
m.ayoubi@khazzeh.com

چشم بازمی کنی ، حالاست که متولد شده‌ای
«بگذار من بگویم مهراب! فرق داریم مگر؟ به قول خودت، مثل همان نویسنده که بهترین داستان‌هایش را برای سایه‌ی خودش نوشت‌. من سایه‌ی تو بودم‌، گاه هم حس می‌کردی این تویی که سایه‌ی من هستی‌! پس انگار کن‌، ما یکی روحیم – آن‌هم نه اندر دو بدن‌، یکی روحیم اندر یک بدن‌! نه‌؟ شلاق اگر فرود می‌آمد‌، هر دو مان زخمی می‌شدیم‌. حاشیه بی حاشیه‌. انگار تازه آمده‌ای به دنیا و تازه چشم باز کرده‌ای‌.

چشم که باز می‌کنی – بگذار چنین فکر کنیم – ما کارگرها هر یک توی چاپخانه‌ای در اهواز و زیر نظر نصیب کار می‌کنیم حروف می‌چینی‌، گارسه‌ها را می‌شناسی‌، نمونه می‌گیری، می‌خوانی، غلط گیری می‌کنی، با منقاش ظریف حروف غلط را در می‌آوری و حروف درست را جایشان می‌نشانی! با ماشین چاپ ملخی، چاپ را یاد می‌گیری تا به ماشین چاپ بزرگ می‌رسی که صفحه صفحه چاپ نمی‌کند‌، یک فرم ١۶ صفحه‌ای را با هم پس می‌دهد و نصیب، مواظب تو است، گفته است کارگر متخصصی می‌شوی جوان، اما کار تو نوشتن است. تو، خودت نمی‌دانی، نویسنده به دنیا آمده‌ای و ...

بگذار خودم از نصیب آزرده بگویم‌. واقعاً فامیلش این بود، نمی‌خواست دلسوزی کسی را جلب کند! اتفاقاً تا بخواهی از دلسوزی شکار بود. می‌گفت‌: اشک ستمدیده‌، عین چربی کباب‌، آتش ستمکار را تیزتر می‌کند. می‌گفت: این را من نگفته‌ام شعری است از صائب تبریزی گویا، حالا کاملش یادم نیست لکن همین است که گفتم «اشک کباب باعث طغیان آتش است»


- «مهراب! خجالت ندارد، آدم از خودش که شرم نمی‌کند. چرا نمی‌گویی روزهای اول، از حسادت داشتی می‌ترکیدی! دلت می‌خواست خفه کنی نصیب پیر را!»

- «لطفاً وسط حرفم نپر، سایه‌ی من هستی باش! وقتی درست نمی‌شناختم پیرمرد را، خب بله، حسادتم می‌شد می‌دیدم حتا صاحب چاپخانه‌، با آن کیف و کراوات و اتوی لباس و غضب منتشر در چهره‌ی تمیز و غبغب آویخته‌اش خصوصاً در چشم‌های همیشه قرمر پشت عینکش، بدون اجازه‌ی نصیب آب هم نمی‌خورد.

کارگرهای دیگر که پشت سرش نماز می‌خواندند. خیال می‌کنی حالا، بعد از این همه سال، چیزی از حرف‌هاش را فراموش کرده‌ام‌؟ با من است‌، همیشه‌، حتا موهای سفید بلندش را می‌توانم بشمارم‌، بعد از آن عصر توی قهوه‌خانه که به حرف آمد:
- «ببین مهراب! فامیلم آزرده است، خودم از هیچ تنابنده‌ای آزرده نیستم. آن روزها که قرار می‌شود مردم شناسنامه‌دار بشوند، برای راحتی کار خودشان از مردم می‌پرسیده‌اند چه کاره هستند؟ یکی می‌گفته «جولا» فامیلش را نوشته‌اند جولا، قصاب، بقال و بقال زاده، حتا سوخته‌بخت، کسی بوده که گفته: بیکار است و از بخت سوخته، کار پیدا نمی‌کند. نوشته اند سوخته‌بخت.

اما جّد من، خودش گفته به مامور ثبت احوال «ای آقا تا بخواهی آزارها دیده‌ام‌، از هر کس و ناکس، چرا‌؟ چون‌، رک و راست حرفم را می‌زده‌ام‌! اما این زمانه‌، راست را برنمی‌تابند‌، پس بنویس آزرده‌، تا یادم باشد راست گفتن و انسانیت‌، اصلن‌، برای گوینده‌اش‌، آدمش آزار خواهد داشت جای جایزه و امتنان‌!‌» اما برای دلخوشی خودش‌، دست برنداشته از آدمیت‌، پدرم می‌گفت، گویا همین بیت سعدی او را همان وقت‌هایی که شنیده‌، زیر و رو کرده‌، گویا ١۲‌، سیزده سالش بوده که شعر را می‌شنود‌.

تن آدمی شریف است به جان آدمیت / نه همین لباس زیباست‌، نشان آدمیت‌!
خدا بیامرز پدرم، گاه از حرصش دندان قروچه می‌افتاد به جانش و بلند بلند، رو به دیوار می‌گفت‌:

- «‌خدا رحمتت کنه پدر‌! چی تو سرت بوده آخه‌؟ حالا نیستی که بشنوی واس زدن تیر طعنه‌، شعر رو وقتی به ما می‌رسن چطور می‌خونن‌؟ می‌خوای بدونی‌؟ باشد‌. اون وقت بلندتر شعرو می‌خواند‌، جوری البته که معنایش کاملاً عوض می‌شد‌. ضد اندیشه ‌ی اصلی سعدی می‌شد‌:

تن آدمی شریف است به جان آدمیت‌؟ / نه. همین لباس زیباست نشان آدمیت!

مصرع اول را سئوالی می‌کرد که می‌شد مثلن: خیال می‌کنید تن آدمی به خاطر جان و روان و اندیشه‌اش شریف است؟ خیر، این لباس زیبا نشان آدمیت است. یعنی هر کس لباس زیبا نداشته باشد آدم نیست»

- «مهراب به خاطر این حسودیت نشد که دیدی خیلی بیشتر از تو کتاب خوانده؟»
نپر توی حرفم آقای من! مگر خودم آن وقت‌ها کم خوانده بودم؟ تا بخواهی پیرزن کتاب می‌آورد تا به قول خودش‌، بخوانم و یاد بگیرم و دم به دم آدم و آدم‌تر بشوم. کتاب کرایه می‌کرد، خرج و مخارج من‌، مدرسه رفتنم‌، ادا و اصول مدیر و ناظم که هر ماه‌، به بهانه‌ای پول می‌خواستند. پولی نمی‌گذاشت تا زن کتاب بخرد. اما خودم، بعد جبران کردم. کتاب‌ها خریدم و...

- «باز که برگشتی اول خط مهراب؟ نصیب باعث شد، نه؟ اصلن می‌خواهی تا کی حاشیه بروی؟ بیا از روزی بگو که دیگر نتوانستی نصیب را رها کنی! اگر می‌خواهی پا برهنه نپرم توی حرف‌هات لطفاً از آن روز بگو.

اپیکتاتوتوس، یا توتوس اپکتوس، یا توکوتوپیوس یا...
ظهر، دستگاه‌ها را که خاموش کردیم، گفت «مرد جوان‌! هیچ بریانی خورده‌ای‌؟ اصلن دلت می‌خواهد ناهار امروز را با هم بخوریم‌؟‌» چند ماه می‌شد رفته بودم چاپخانه‌؟ یادم نیست‌. گفتم - «شما مهمان من باشید قبول‌؟»

گفت - «نقل این حرف‌ها نیست! پنجشنبه است تا ظهر بیشتر کار نمی‌کنیم. گفتم عصر و فردا را با هم باشیم بدک نیست. شنیده‌ام شب‌ها توی چاپخانه می‌خوابی! دارد هوا سرد می‌شود. گفتم شاید بتوانیم اتاقی، خانه‌ای، جایی برای سکونتت پیدا کنیم.»

مادر، همان‌طور که گفته بود حقوق اول نه، حقوق دوم غیبش زد. (باور نکنید، نیازی به باور کسی ندارم، وقتی خودم باورم نشد و آخر به خود باوراندم همه‌ی شش سالگی‌ام را تا ١۲ سالگی، تا وقتی مدرک ششم ابتدایی‌ام را گرفتم، همه را خواب دیده‌ام، یا اسیر کابوسی شش ساله بوده‌ام که با رویا در هم بوده، باور کردن یا نکردن کسی چه سودی دارد‌؟) می‌دانم سخت است باورش.» بعد از غذا گویا کسی با صدای گرفته و غمگینش از توی گلوی من پراند که «می‌دانم سخت است باورش»

نصیب گفت «حالا شاید برای من سخت نباشد! مثل خیلی چیزهای دیگر، یک روز گویا با عمویم بودم، شاید هم با پدرم بودم که مرد زنده‌ای را دیدیم با چهره‌ی یک مرده، صورت مرد، چیزی می‌گویم، چیزی می‌شنوی، فقط یک حفره داشت، یک حفره‌ی سیاه، جایی که باید بینی باشد و دهن. من، بچه بودم گویا، از ترس چسبیدم به عمو یا پدر. بازوهام را گرفت، می‌لرزیدم عین بید، اما چشم بر نمی‌داشتم از رخساره‌ی بی‌جان و گوشت، چهره‌ای که استخوان‌هاش نور کوچه را سفید می‌کرد. عمو یا پدر، هر کدام‌شان که بود.

خم شد و سر را رساند نزدیک شانه‌ام و گفت - «چیه مرد؟ خوره، گوشت صورت بنده‌ی خدا را خورده، حالا اگر می‌ترسی، چرا نگاهتو بر نمی‌گردانی، خیره مانده‌ای که بیشتر بترسی؟ هر چند ترست بی‌پایه است، توی همین حفره‌ی سیاه، چطور زیبایی را نمی‌بینی؟ خوب نگاه نکرده‌ای مرد جوان! ببین اضلاعی که سه زاویه ساخته‌اند دور حفره‌، از زیبایی حیران می‌کند آدمی را، کدام نقاش، کدام مجسمه‌ساز می‌تواند چنین شاهکاری خلق کند؟ چرا سعی نمی‌کنی در هر چیزی که اکثر مردم می‌گویند زشت است، زیبایی نهفته‌اش را کشف کنی و لذتش را ببری؟»

بعدها فهمیدم گویا این حرف را بنده‌ی خدایی به نام اپیکتاتوس‌، یا توتوس اپکتیوس‌، یا هر اسم دیگر، یک فیلسوف پیش از میلاد مسیح، این را گفته‌! حالا چرا نگفته فکر می‌کنی باور نمی‌کنم؟»
گفتم - «زن گفته بود همین‌که دستم به عرب و عجمی بند شد که توانستم خرج خودم را دربیاورم، نیست می‌شود‌. این‌ها عین حرف‌های خود اوست‌: «ضمناً یادت باشد غرضم از درآمد، مرغ و مسمای هر روزه و لباس شیک نیست. همین‌که بتوانی نان خالی خودت را، خرج خودت را دربیاوری، دیگر مرا نمی‌بینی. قرار هم نبوده تا ابد مواظبت باشم؟»

وقتی رسیدم در خانه‌، دیدم همین یک‌روزه‌، رنگ در خانه عوض شده‌، مغزپسته‌ای بود صبحش‌، حالا سرنجی بود که به زرد می‌زد‌، در کوچک و ساده بود‌، حالا بزرگ و ماشین رو شده بود‌، و دیوارها‌! کوتاه و قدیمی بودند، حالا طولانی شده بودند که ته‌اشان را نمی‌دیدم، نمی‌شد، بس که تا دورها می‌رفت.

اصلن شده بود دیوارهای یک باغ که انگار قرن‌هاست سیم خاردار بر آنها کشیده باشند در خانه‌ی کوچک همیشه باز بود‌، حالا بسته بود و صدای آواز قمر انگار از ته باغش می‌آمد تا من‌، در زدم‌، صدایی نیامد‌، یکی رد می‌شد‌، خندید‌: «‌جوان این باغ درندشت وسطش عمارت است زنگ نزنی مگر صدای در زدنت را کسی ملتفت می ‌شود‌؟ یعنی چه؟ زنگ؟» بله، این طرف زنگ به این بزرگی را ندیده‌ای؟ اگر دستت نمی‌رسد برایت بزنم؟ اما دستم راحت می‌رسید به زنگ.

دکمه را فشاردادم، صدای هزار قناری آزاد‌، باهم بلند شد‌، بعد مرد جوان بلند بالایی، وسط در بزرگ بسته، در کوچکی باز کرد که این همه وقت متوجهش نشده بودم. جوان سبیل سیاهی داشت که از گوش‌هاش رد می‌شد. چنان حرف می‌زد که به سختی فهمیدم چه می‌گوید:
- «مر سر اوردیه پیا؟ خوبه که حضرات خونه نسن.»1

گفتم - «خانه‌ی ما، خانه‌ی من و مادرم بوده تا همین امروز صبح»
خندید - «لوه بیسیه؟ ای باغ اقلن سی‌صد، چارصد سال پیش مال معتمدنیا هاس، اَ بوه، رسیده به کووک، هوهه، ایسُون تو اومییه که... شانست خوبه که همه‌شون رفن مسافرت فقط یکی اَ بچُون اُ موشون، من پن دری نسس پا بافور دنیان او بره، اوه خو برده، صدای رادیونو بفمی چَقْدَ زیاد کورده، اما نم فهمه. ایسون کل کسونم، خدا روزیته جای دیگه حواله کنه تا همسایون نفهمیدن فرما»2

به همین سادگی ، زن غیب شده بود. در تمام آن خیابان و محله کسی نامش را هم نشنیده بود، عجیب این‌که خودم را هم به جا نمی‌آورد هیچ کس، قسم می‌خوردند بار اولی است که مرا می‌بینند‌!‌»

نصیب سری تکان داد‌: «پس از دالان تاریک ترس، یکه و تنها و یک نفس گذشته‌ای. اگر کسی همراهیت می‌کرد ترس و تاریکی دالان مضاعف می‌شد هم برای تو، هم برای آن که همراهیت کرده بود. این را هم همان اپیکتاتوتوس یا هر نامی که خودت بگویی یا دلت بخواهد گفته. درست هم گفته. آینده هر چیزی را دو برابر می‌کند، نه؟ از شجاعتت خوشم آمد مهراب! این هم یکی از محاسن کتاب خواندن و فکرکردن است و دیدن، دقیق دیدن هرچه پیرامون تو است و دیگران البته.

سایه، کابوس شرقی‌ها است و شبح، کابوس غربی‌ها
به نصیب گفتم: «باور می‌کنی که زن، راست نگاه کرد توی چشم‌های شاید هراسان پنج سالگی‌ام و گفت - «بر پای خودت که توانستی بایستی، من می‌روم، غیبم می‌زند! حالا خودش که هیچ نشان‌هاش را هم کسی به یاد نمی‌آورد‌. این شدنی است مگر؟»

خندید نرم – "هر چیز که اتفاق می‌افتد شدنی است. ببین همین خورشید مثلن، اول آن داغ فراوانش را دیدند خداش گمان کردند، بعد که همچی ذرٌه‌ای عقلشان را به کار انداختند، گفتند زمین روزگاری تکه‌ای بوده از همین خورشید. گفتند تکه‌ای بوده، اما فکر نکردند، خب مگر اصل، دور یک تکه‌ی کوچک از خودش می‌چرخد؟ آن‌هایی که گفتند این زمین است که دور خورشید می‌چرخد، زندیق شدند و کافر از ترس جان تف انداختند بر حقیقت.

البته بعضی‌ها جان دادند به قلدران همه کاره‌ی زمین‌، اما آب دهن برچهره‌ی ریاکار قلدرها انداختند و به خریتشان خندیدند و کشته شدند‌، شهیدان راه علم‌. خب‌، آن زن‌، لابد فرشته‌ی دانایی بوده و کار خود را می‌دانسته‌، لابد حالا رفته سراغ یک غریق دیگر‌، یک گمشده‌ی ترسیده‌ی دیگر در جنگل انبوه."
گفتم – "درست اما من، حالا تکلیف من..."

حرفم را برید – "شک ندارم تو برای نوشتن خلق شده‌ای اما از نوشتن که خرج زندگی در نمی‌آید تو این مملکت حالا حسابی کار چاپ را هم می‌دانی‌. از حروف چینی تا چاپ و اوزالید و هر چیزی که به کار چاپ مربوط باشد‌، یا علی بگو با هم یک چاپخانه از کار افتاده را توی خرمشهر راه می‌اندازیم. صاحبش با ما راه می‌آید، همه چیزهاش هم تکمیل است از ماشین بزرگ چاپ ورق روزنامه‌ای تا دو تا ماشین ملخی گارسه‌های مرتب‌. می‌رویم می‌بینیم دیدیم مردش هستیم می‌نشینیم با یارو صاحبش قرارداد می‌بندیم‌! چطور است‌؟ "گفتم" عالی است!"

- " پس بگو یاعلی و دست بده با من تا راه بیفتیم!"
چاپخانه، باز که می‌شد، چشمش به شط بود و بلم و قایق. در خیابان زیبا و پرابهتی بود که تا پل می‌رفت طرف شط‌، کناره بود و صدای هوفه‌ی آب وقت تبدیل جزر به مد که گاه عبور ماشین‌ها صدای خوش بدوی آب، با صدای حوصله تنگ کن اتومبیل درهم می‌شد و نصیب سر تکان می‌داد" گذشته و حال را دیگران با هم دارند و ما فقط از دید و شنید جنگ صداشان لذت می‌بریم! همین هم شکردارد‌.‌"

با دوکارگر، کارمان را شروع کردیم. نصیب اگر نبود همان روزهای اول زمین خورده بودیم. خودش می‌‌رفت، زیر داغی آفتاب و باران ریز تند و شلاقی‌، سفارش می‌گرفت و با حرف وادارمان می‌کرد سفارش را سر وقت تحویل بدهیم. مواظب ماشین‌ها بود، کوچکترین صدایی ناهماهنگ اگر می‌شنید ماشین را خاموش می‌کرد و آچار به دست به جانش می‌افتاد. من و نصیب‌، توی چاپخانه می‌خوابیدیم. زندگی می‌کردیم تنها خواب نبود.

کارگرها اما هشت ساعت کارشان که تمام می‌شد می‌رفتند خانه‌ها‌شان یکی‌شان خانه‌اش آبادان بود و یکی شان پشت بازار صفا‌، هنوز با پدر و مادر و خواهران و برادرانش زندگی می‌کرد‌. چنان به کار و خُلق نصیب عادت کرده بودند که خود خواسته دیرتر می‌رفتند خانه و زودتر می‌آمدند چاپخانه. صدای تلق تلوق ماشین بزرگ چاپ و فسافس دو ماشین ملخی کوچک غم و رنج من و نصیب را، کنار زده بود.

زندگی درسلامت نفس و صلابت انسانی
هر روز، بهتر و بیشتر نصیب را می‌شناختم‌. چقدر کتاب خوانده بود‌؟ چقدر زندگی معنوی‌اش گسترده و وسیع بود‌. شبی‌، با شرم و احتیاط این را گفتم‌: "مگر چقدر زندگی کرده‌ای مرد؟ چند سال آخر؟ شب وروز که خوانده باشی و فیلم دیده باشی، باز کم می‌آوری، تازه به قول خودت از هفت سالگی خرج زندگی‌ات را هم خودت درآورده‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای! و می‌دانم دروغ هم نمی‌گویی! اعجوبه‌ای آخر؟ اهل جادو و جنبل هم که نیستی!"

می‌دانستم در هیچ موردی‌، چه به سودش باشد چه به زیانش دروغ نمی‌گوید‌.
خندید - " اگر عین‌القضاة و سهروردی را می‌شناختی توی حرف‌هات تجدید نظر می‌کردی‌!"

کارکه تمام می‌شد و کارگرها می‌رفتند‌. نصیب‌، کرکره را می‌کشید پایین و از آن طرف قفل می‌کرد و بساط شام دو نفره را پهن می‌کرد‌، چند لقمه‌ی اول در سکوت می‌ذشت، اما استکان اول نه‌، استکان دوم‌، سیگار پشت سیگار دود می‌کرد و حرف می‌زد، گاه گیج می‌شدم وقتی می‌خواستم بفهمم دود سیگارش بیشتر و هجیم‌تر است یا حرف‌هایش. هیچ هم بی‌ربط نمی‌گفت که فکر کنی مست است و نمی‌داند چه می‌گوید:

- "ببین مهراب، چند نوع می‌توان زندگی کرد. همه هم می‌توانند. بی‌ربط است یکی بگوید خواستم نتوانستم‌. در واقع نتوانسته راهش را پیدا کند. شاعری که به آن بنده‌ی خدا گفته: ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی / کاین ره که تو می‌روی به ترکستان است. دقیقاً درست می‌گفته چون راه کعبه و ترکستان را می‌شناخته! خنده ‌دار است آدم برود مثلن برای شامش هندوانه بخرد تا با نان و پنیر بخورد، برود لیموترش بگیرد.

به چنین آدمی می‌خندیم، اما به آدم‌هایی که بدتر از این کرده‌اند توی زندگی‌، نه تنها نمی‌خندیم که می‌گوییم بدشانسی آورده! بدشانسی کدام است؟ خدا عقل به‌ات داده، خودش را کنار کشیده، باید بکشد، بهترین را به تو داده حالا تو از آن استفاده نمی‌کنی تا فسیل می‌شود، تقصیر شانس و پیر و پیغمبر و خداست؟ راه‌ها کاملن مشخصند. کسی می‌زند توی گوشت. عین مسیح می‌توانی آن طرف چهره را جلو بیاوری که ضارب دوباره بزند. کینه‌ای هم ازش به دل نمی‌گیری، چه زورت به‌اش برسد، چه نرسد تو راه مسیح را انتخاب کرده‌ای‌! حالا یکی می‌زند زیر چشمت بادمجان می‌کارد، توهم عیناً زیر چشمش بادمجان می‌کاری نه درشت‌تر، نه ریزتر، حالا راه حضرت محمد را انتخاب کرده‌ای.

چشم در برابر چشم‌، گوش در برابر گوش‌. راه دیگر، تویی که می‌زنی، با چاقو هم می‌زنی و طرف را ناکار می‌کنی . حتا وقت ناکار کردنش فکر زن و بچه‌ی طرف نیستی، از خودت حتا نمی‌پرسی، خب آنها چه گناهی دارند؟ اگر بد کرده با من همین طرفی است که ناکارش کرده‌ام پس زن و بچه‌اش با من دشمنی نداشته‌اند که؟ بدی نکرده‌اند به من، مرا نمی‌شناسند که بدی کنند با من. این راه: قیصر است یا هیچ راهی که گمان نکنم حیوانات هم آن را بشناسند. هیچ یا همه چیز؟ نه، حیوان شکارش را می‌کند، می‌خورد و بقیه‌ی شکار را می‌گذارد و می‌رود بدون تنگ چشمی که گمانم خصلت آدمی است."

حرف می‌زند و من خیره به شیشه‌اش بودم که کم کمک خالی می‌شد و کشش و جذبه‌ی ذهن طاغی و جوان من را لحظه به لحظه و شب به شب‌، پر و پرتر می‌کرد. از کنار ستون مسجدی‌، خنکای گلدسته‌ای‌، بال بال کبوتران گنبدی‌، بیرون نیامده بودم که زلال هراس‌آور اما جذاب شیشه‌های نصیب را نشناسم!"

Share/Save/Bookmark

پانوشت‌ها:
۱- مگر سر آورده‌ای مرد‌؟ خوب است که صاحبان [ملک] خانه نیستند!
۲- دیوانه شده‌ای‌؟ این باغ لااقل از سی‌صد، چهارصدسال پیش مال معتمدنیاها بوده و هست. از پدر رسیده به پسر، هوهه، حالا تو آمده‌ای که... شانست خوب است که همه‌شان رفته‌اند مسافرت تنها یکی از بچه‌های عموشان‌، توی اتاق پنج‌دری نشسته است پای [منقل] وافور. دنیا را آب ببرد او را خواب برده، صدای رادیو را می‌فهمی که چقدر زیاد کرده؟ اما خودش حالی‌اش نیست و نمی‌فهمد. اینک تمام کس و کارم باشی، خداوند روزیت را جای دیگری حواله کند تا همسایه‌ها متوجه نشده‌اند، بفرما برو!