رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۸ مهر ۱۳۸۷

با خلخال‌های طلایم خاکم کنید - منزل بیست و سوم

محمد ایوبی
m.ayoubi@khazzeh.com

از دریا ترسیدی، چه شد امّا آب را متبرّک خواندی؟
تو، آن روز نجات، گمانم حتا قلپی شوری دریا را نبلعیده بودی، پیرمرد همراهت اما، به ساحل که رسیدید، آنقدر بالا آورد، بالا آورد، ماهی‌های ریز عجیب و قناس را که در رنگ فقط به میگو شباهت می‌بردند و هشت پاهای کوچک در خویش جمع شده‌ای که نباید بدنشان جای فلس مثلن لاک‌هایی کوچک و عجیب و سفید داشته باشند، عین گوش‌ماهی‌های بی‌ارزش ریخته بر ساحل و چقدر مایع‌های رنگ به رنگ‌، از شکم چروکیده‌اش با غثیان بیرون ریخت‌؟ مایع‌هایی کدر، زلال‌، بنفش‌، قیرگون و لزج‌، و عجیب این‌که رنگشان ذرّه‌ای با رنگ‌های دیگر قاطی نشد‌، حتا در تمام مدت استفراغ‌، حتا رنگی‌، با رنگی دیگر نیامیخته بود تا از ادغامشان رنگ ثالثی درست شده باشد.

تو، با چشم‌های درشت خیس‌، گیج و ویج‌، مثل مردم آن جزیره‌ی بی‌نام، پیرمرد را نگاه کردی تا قالب تهی کرد از شدّت غثیان‌. تو اما‌، عجیب بود‌، اما بود‌، حتا نشانه‌ای از آفتاب سوختگی بر تن و چهره نداشتی در صورتی که پیرمرد را آفتاب دریا چنان سوزانده بود که تنش مثل گوشت آب پز، سرخ و ورم کرده بود‌. دست می‌زدند به هر جای پیرمرد‌، تکه‌ای گوشت پخته‌ی سرخ لهیده‌، توی دستشان می‌ماند. نگاه کردی به پیرمرد، تا نفس آخر را کشید.

جزیره ناشناس ، اما نزدیک به جزایر معروف خلیج فارس
- «اینجا کجاست؟» با لکنتی بچگانه، اما عین بزرگترها پرسیدی! جواب گرفتی، اما گوینده را نگاه نکردی حتا، کاری به او نداشتی که زن است یا مرد؟ جوان یا پیر؟

- «اینجا؟ خب اینجا جزیره‌ای است فراموش شده، پرت و پلا و کوچک، خیال کن یک کف دست وسط دریایی به این عظمت!»

- «نام ندارد؟»

- «چرا ندارد؟ مگر خداوند چیز بی‌نام خلق کرده‌؟ جزیره‌ی ال است اینجا‌! در خلیج فارس خودمان اما بدبختانه‌، شاهان قجر و پهلوی‌، از آن بی‌خبرند‌! انگلیسی‌ها‌، بارها آمده‌اند اینجا، هر مرتبه هم گفته‌اند‌. کشف جدیدی کرده‌اند‌! نامی به جزیره گذاشته و رفته‌اند. آخرینشان، جزیره را ال نامیدند و گفتند دیگر نگذارید عوضش کنند. هر کس آمد، این نامه را نشانش بدهید که در آن نوشته‌ایم کاشفان اصلی جزیره ما هستیم و چون جزیره ی نقلی شما درست شبیه «L» انگلیسی است، باید نامش ال بماند. اوایل سعی کردیم اقلن ال را به لام خودمان تبدیل کنیم، اما دیدیم جزیره واقعاً شبیه «L» است نه ل، بگذریم از تهدید آخرین کاشفان، اما شباهت جزیره به «L» مانع شد.»

نمی‌توانی از شانس خود ذرّه‌ای گله داشته باشی.
کسی‌، به نام مهرابت نمی‌شناخت‌. هنوز نامی نداشتی‌، تا مدت‌ها چیزی به یادت نمی‌آمد‌، چه رسد به نامت‌؟ چه شد که مردم تو را خام خام نخوردند واقعن‌؟ با اینکه جزیره‌، کوچک و فقیر بود‌، اما عادت کرده بودند مردم ال‌، به خوردن خرما و نارگیل و گیاه خود‌رو، تنها چیزهایی که در جزیره وجود داشت چند درخت خرما و نارگیل بود و سه چشمه که دوتاشان بر آغاز حرف ال و میانه‌اش جوشیده بودند (جایی که خط ال، مسیر عوض می‌کرد و سومی بر انتهای ال، هر سه چشمه نزدیک به دریا، به این شکل)

همین حالا، توی این نور کم که به نظرم گاه چشمک می‌زند تند مثل چراغی که شعله‌اش را پنهان کنی پشت روزنامه‌ای مثلن و بی‌درنگ دست و روزنامه را کنار بکشی تا دوباره نور، همان بشود که بوده‌. توی سی و چند سالگی‌، انگار کناری – شاید پشت انبوه مردم جزیره‌، ایستاده باشم و با زحمت سرک بکشم تا بهتر تو را ببینم، تویی که هنوز ۵ سالت تمام نشده و عجیب نمی‌ترسی و خیره شده‌ای به مردم جزیره، که در حیرت درونی خود غوطه می‌خورند‌. چه می‌دانند پدر، این ۵ سال و چند ماه‌، چقدر به تو رسیده‌؟ به ظاهر و باطنت هر دو هم.

از کجا بدانند، همین حالا که سایه‌ی مبهم غم دارد می‌آید و بر چهره‌ی گرد و سفید و مهربانت جا می‌کند خود را‌، رابینسون کروزئه خیال می‌کنی که در جزیره‌ی پرت افتاده‌اش با جمعه‌، چه‌ها کرده و حتا قد و قواره و رنگ لباس گالیور را می‌شناسی‌، آدم کوچولوهاش را، می‌بینی از لا به لای انبوه مردم! گرز حسین کرد، قلعه‌ی سنگ باران امیرارسلان و حرکت ماهی سیاه کوچولو را‌، می‌توانی با دست نشان دیگران بدهی‌، اگر بتوانند دریچه‌ای به جهان تخیل تو باز کنند‌.

من که می‌دانم پدر، همین پنج سال و چند ماه، چقدر برایت کتاب خوانده، چقدر از فردوسی و سنایی و سعدی و ویکتورهوگو و اندرسن، وقت خواب حرف‌ها زده که راحت تصاویر زنده‌شان را‌، در همان آسمانِ انگار کوتاه جزیره می‌بینی، حتا لبخندشان را می‌چینی با نگاه و دستشان را که از آن بالا برایت تکان می‌دهند‌، می‌توانی لمس کنی‌، سه تفنگدارهای الکساندر دوما را زندگی کرده‌ای، حتا حکایت داش آکل و کاکا رستم را خوب خوب می‌دانی، همان‌جور که پدر برایت تعریف کرده.

این است که دل‌سوزی مردم جزیره را هم داستان‌هایی تازه می‌دانی و دلگیر نمی‌شوی‌، من اما، حالا البته، دلگیر می‌شوم از حرف‌های مردم جزیره‌ی ال، حالا از حرف همه‌شان نه، از حرف بعضی‌هاشان. یادت هست که چه می‌گفتند نه؟
- «حالا معجزه، یا جادو، با این بچه چه باید کرد؟»

- «بدی ماجرا این است که اولن، ما خودمان، وضع خوبی نداریم!»

- «ثانین! در خرج و مخارج بچه‌های خودمان درمانده‌ایم!»

- «اما، قدری، می‌فهمید‌؟ کمی فکر کنید، این بچه مگر چقدر می‌خورد؟ دیو نیست که همه چیز را ببلعد و سیر نشود.»

تو گفتی - «مثل آدم‌های دیوواره‌ای که گالیور بی‌نوا، از دستشان در می‌رفت مثل موش! آنها هم سیرمانی نداشتند. پدرم می‌گفت!»

هاج و واج در سکوت نگاهت کردند، عقب تر کشیدند و پچ پچه‌ها جان گرفت و در فضای تنگ و مهجور جزیره‌، به پرواز در آمدند:

- «چه می‌گوید این یک الف بچه؟»

- «پس لنجی نبوده که غرق شده باشد! این فسقلی را برای جاسوسی فرستاده‌اند!»

گفتی - «غلط است! درمورد ادموند دانتس کنت مونت کریستو، چنین اشتباهی پیش آمد، اما، امکان ندارد کسی جو بکارد و گندم درو کند!»

- «عین بزرگ‌ها! می‌شنوید؟ اصلن می‌فهمید چه می‌گوید؟ این آدم‌ها، این چیزها، توی سر و عقل یک بچه؟ امکان ندارد!»

- «بهتر نیست این هدیه‌ی دریایی را به دریا برگردانیم؟ عطا را به لقاش ببخشید برادران!»

یکی نعره کشید - «دیوانه شده‌اید؟ من این بچه را می‌برم، خیال می‌کنم جای دو فرزند خداوند سه فرزند به من داده است!»

به تمسخر می‌خندند، طعنه‌ها، مثل مارهای گیج در یخ مانده، به کراهتِ مرد خیرخواه می‌افزایند:

- «ها؟ چه شد باقرحسن علی رحمت؟ چون خدا به‌ات پسر نداده حالا دست گذاشته‌ای روی این پسر بچه‌؟ راستی که...!»

- «بی انصاف‌ها شما که داشتید تصمیم می‌گرفتید غرقش کنید توی دریا؟ حالا رحم و مروتتان را به رخم می‌کشید؟ به رخ کسی بکشید که شما انترها، بوزینه‌ها، عوضی‌ها، گرگ‌ها، روباه‌ها و خرس‌ها را نشناسد!»

- «های چون زور داری توهین می‌کنی باقرحسن علی رحمت؟»

- «توهین؟ شما لیاقت توهین را ندارید حتا، دحرف بزنید تا دندان‌هایتان را بریزم توی شکم‌هاتان و با استخوان‌هاتان سوپ بپزم برای سگ‌های شکاری حسین عبدالله محسن ناصر ملک و برادرش؟ یا این بچه را نگه می‌دارید و حسابی به رخت و لباس و غذا و تربیتش می‌رسید، یا من این کار را می‌کنم‌! شیر فهم شد؟»

جادو ، که چهره تغییر می‌دهد‌، به فراخور هر زمانه.
تو می‌گویی - من هم تائید می‌کنم، حتا اگر سی سال نه، که سیصد سال از آن گذشته باشد - نخست‌، نسیمی بارید‌! باور کن دانه‌های شفاف نسیم‌، گرداله‌هایی زلال از هوا که نقش عوض می‌کرد و از رنگ سکوت نقره‌ی مذاب‌، به سپیده‌هایی مدور بدل می‌شدند و مثل بادکنک‌هایی پر از نسیم‌، آزاد و رها و شوریده باریدن گرفتند و چون به سر و شانه‌ی مردم جزیره نزدیک می‌شدند، سرعت می‌گرفتند و سنگواره‌هایی می‌شدند قدمایی‌، لااقل از چند هزارسال پیش و محکم بر سر و شانه‌ها می‌کوبیدند و محو می‌شدند‌. جای این سنگواره‌های از جنس نسیم‌، به اندازه گردویی پوست نکنده بالا می‌آمدند و درد کلافه می‌کرد مردم را اما چنان ترسیده بودند که آخی می‌گفتند و جایی پناه می‌گرفتند.

لکن هیچ پناهگاهی، جان پناه مردم نمی‌شد. تا حسابی مردم هراسیده، گیج و جنون‌زده به التماس افتادند، بارش نسیم دو نیمه شد و از میانش زنی، سی، سی و دو، سه ساله، انگار با چتر فرود آید، به سبکی بادکنک، بر تپه‌ای شنی و خیس و کوتاه، دورتر از ساحل دریا فرود آمد، اما زن لبخند برلب، نه چتری داشت نه جارویی، که جادوگرها ، نوشته‌اند بر آن سوار می‌شدند و پرواز می‌کردند‌. فقط با دست‌هاش‌، توی فضای خالی و روشن‌، مثل شناگری ماهر شنا می‌کرد تا فرود آمد‌. صدایش بلند و رسا بود‌:

- «‌منم خدوج مهرانگیز پریسا حمیده‌! دیدم و شنیدم و دانستم – کجا بودم یا کجا پنهان شده بودم که شما ندیدید‌، ربطی به هیچ کدامتان ندارد‌، حتا به باقرحسن علی رحمت‌، که مدافع این بچه بود و حالا هم هست و مهربان مردی است آب‌دیده و شریف‌! دیدم چه کینه‌ها به این بچه پیدا کرده‌اید و اگر از ترس زور بازو و قدرت کامل باقرحسن علی رحمت نبود، سر به نیست می‌کردید این پسرک سیاه چشم آفتاب سوخته را.

آمده‌ام پسرک را ببرم و بزرگ کنم، نه اینجا البته، هراسی نیست از شمایان، خوش ندارم ، تنم از آتش نگاه‌های پنهان شما گر بگیرد و ناچار کاری کنم تا دودمان کینه‌ورزان را به باد دهم و بعد خود را سرزنش کنم. پس پسرک را به من بسپارید و قایقی به من بدهید، محکم البته و قیراندود، تا با پسر، به جزیره‌ای دیگر بروم و خانه و زندگی‌اش را مهیا نمایم و بزرگش کنم و بعد بگذارم هرجا که می‌خواهد برود!»

کورها - گفته اند، از خدا چه می‌خواهند؟ دو چشم روشن و بینا. از خداشان بود که شّر پسر از سر خویش وا نمایند. باقرحسن علی رحمت، به شوق لبخند زد و گفت خدا را شکر! پسر و قایق را به زن دادند. دو روز و سه شب پهنه‌ی دریا را با پارو شکافت بی‌خستگی، صبح و ظهر و شب، دست می‌کرد توی آب دریا و ماهی درشتی می‌گرفت. در قایق کبابش می‌کرد و با هم می‌خوردند. آتش از کجا می‌آورد نمی‌دانم، هیمه‌ی همیشه مهیای آشپزی‌اش از کجا می‌رسید نمی‌دانم! نمی‌دانم، نه، حتا نمی‌دانم آب شیرین قمقمه‌ی کوچکش را از کجا پر کرده بود که گمان می‌کردی، با جرعه‌ی اول تمام می‌شد و نمی‌شد.

پارو می‌زد و قصه می‌گفت‌: از ملک جمشید و برادران‌، یوسف و ناجوانمردی برادران، حتا داستانی تعریف کرد که نمی‌شناختمش، برعکس آدم‌های برادران دیگر داستان‌ها، داستان برادران کارامازوف را، که بعدها، توی ده سالگی کتابش را گیر آوردم و خواندم و دیدم زن یک واو از آن جا نینداخته توی دریا. با دمیدن خورشید زرد و قهوه‌ای و بزرگ صبح سوم رسیدیم به اهواز، از دریا ، به راحتی قایق را به شط کارون راه نمود. گفت: در این شهر سکونت خواهیم کرد. اما می‌دانم این دو سه روزه، سخت شیفته‌ی دریا شده‌ای‌، باکی نیست‌. اما باید دندان بر جگر صبر فشار بدهی تا بزرگ شوی‌، آن وقت هرجا که خواستی‌، خواهی رفت‌. من هم نخواهم بود تا جلوی تو را بگیرم. باشم هم جلوی تو که جای خود داری و عزیزی، جلوی هیچ کس را نخواهم گرفت.

قایق را به ساحل رساند، یک تنه آن را کشید بر خیسی ساحل، میخ طنابش را دورتر کوبید، دستم را گرفت و راه افتاد. به خانه‌ای رسیدیم، لبخند زد: «خانه‌ی ما مهراب!» و نمی‌دانم از کجا کلید خانه را در آورد و در چوبی پر از قبه‌های فلزی را بازکرد و تو رفت‌، من هم‌، دستم توی دست محکم و نرمش بود و با او کشیده می‌شدم هر جا که می‌رفت‌.

به مدرسه‌ام برد و نامم را نوشت‌. خوشم نیامد از مدرسه‌، بچه‌ها سر به سرم می‌گذاشتند و من نمی‌توانستم با حرف از خود دفاع کنم و زدن، ممنوع‌ترین کار بود در مدرسه و کریه‌ترین و بدترین گناه که عقوبتش فلک بود، نه به وسیله‌ی معلم‌ها یا حتا خود ناظم که همیشه ترکه‌ی توی حوض خیسانده را چنان بالا می‌برد و هوا را می‌کوبید که صدای وژه و غژه و گاه هوفه‌اش همه را هراسان می‌کرد.

دروغ نمی‌گویم ، بار نخست من، منی که تا آن لحظه کتک‌ها خورده بودم اما صدای گریه‌ام را کسی نشنیده بود، ازترس خودم را خیس کردم، اما زن – خدوج مهرانگیز پریسا حمیده – گفت، هیچ اشکالی ندارد و ثابت کرد به من که این کار طبیعی بوده و هست و خودش خدمت ناظم خواهد رسید. اما اصرار کرد که‌: وقت آن رسیده مرا مادر صدا بزنی!» من واقعاً از فلک – که به کف با کفایت مدیر انجام می‌شد – ترسیده بودم

گفتم - «از مدرسه بدم می آید.»
گفت - «از مدرسه بدم می آید مادر! الان گفتم نه مهراب جان؟»

گفتم «ها، از مدرسه بدم می‌آید» و بعد از مکث کوتاه مادر را به زبان آوردم

- «ها نه، بله، تو که بی‌تربیت و عوضی نیستی مهراب؟ بله و خیر، ها و نع و نوچ نداریم من بعد!»

گفتم - «چشم مادر!»

گفت - «اما مدرسه، می‌دانم از مدرسه بدت می‌آید، خودم هم بدم می‌آمده همیشه، اما اقلن باید ششم ابتدایی‌ات را بگیری تا بتوانی خوب بخوانی و بنویسی، آن وقت نخواستی نمی‌روی مدرسه!»

مگر چیزی را فراموش می‌کرد؟ ششم ابتدایی‌ام که تمام شد‌، یادم رفته بود قول داده است زن‌، که اگر دلم خواست ول کنم مدرسه را.»

گفت - «خب حالا هنوز می‌خواهی مدرسه را ول کنی؟»
واقعاً نمی‌خواستم، اما خودم را از تک و تا نینداختم و گفتم - «بله مادر! هنوز می‌خواهم و چه جور هم!»

گفت «باشد اشکالی نیست، فردا می‌برمت سرکار، اگر دوست نداشتی کار را، باز راحت می‌گویی کارت را عوض می‌کنم ، آن‌قدر کارت را تغییر می‌دهم تا کار دلخواهت را پیدا کنی و از آن خوشت بیاید، اما همین که از کارت خوشت آمد، باید روی پای خودت وایسی، بعد از آن مرا دیگر نخواهی دید پسرم!»

توی دلم گفتم «دارد کلک می‌زند، می‌خواهد مرا بترساند‌، حالا آن‌قدر مار خورده‌ام که حسابی افعی شده باشم‌، با این همه علاقه‌ی مادرانه‌، با آن همه مهربانی و پختن غذاهایی که من دوست دارم‌، مگر ولم می‌کند به امان خدا؟» می‌دانی؟ زن را نشناخته بودم.

Share/Save/Bookmark