رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۷ شهریور ۱۳۸۷

با خلخال‌های طلایم خاکم کنید - منزل پنجم

محمد ایوبی
m.ayoubi@khazzeh.com

می‌گویم - «ای بابا! جر و بحث می‌کنی چرا؟ نداره، هیچی نداره، نه غذا، نه زهرماری!»
- «مهراب جان! این یعنی طرز رفاقته؟ باشه، نمی آئیم تو، اقلاًً بگو هاسمیک دوتا پنج سیری و چند تا آبجو به امون بده گورمونو گم کنیم!» می‌فهمیم که مرد تنها نیست. هاسمیک باز نفس تازه می‌کند و راه می‌افتد به طرف پیشخان - «کنه تا نگیرد ول نمی‌کند. برم از لای در به اشان بدهم و برگردم!»

حالا چند دقیقه ای است که برگشته، من اما گیج و ساکت، خیره‌ام به حباب‌ها که از ته شیشه‌ی آبجوی شمس، بالا می‌کشند و وا می‌روند.
آه که می‌کشم، می‌گوید - «خب حالا که چه؟ کاری بوده و شده، همان شب نگفتم؟ نگفتم با این حال و احوال نرو خانه؟ حتا گفتم می‌رسانمت به مسافرخانه‌ای جایی، شب را بد بگذران اما نرو خانه، اگر صاحب خانه بیدار شود، همین نصف شبی جوابت می‌کند. حیف این خانه نیست؟ اما مگر حرف به گوشت رفت؟ روی پایت بند نبودی، می‌گفتی چیزیم نیست.»

می‌گویم - «اگرجوابم می‌کرد، اینقدر ناراحت نمی‌شدم. حرکت مشکوک است! تمام سه ماه گذشته، از کنارم که می‌گذشت، کیپ صورتش را می‌گرفت، حالا...»

لحنش برخورنده می‌شود یا من حسّاس شده‌ام؟ - «این که خوب است اخوی؟ خیلی هم خوب است صاحب خانه می‌شوی، بد است؟ مبارک است! می‌خواهی عروسی آقای ویگن را بگذارم رو گرامافون؟»

می‌گویم - «می‌خواهی مسئله تمام و کامل باشد برای من؟»

- «نغل! می‌دانم، ها؟ چی بود؟ کلاغ پشت دریده، ها؟»

می‌خندم - «آن که به ما نریده بود، - جناب هاسمیک خان - کلاغ کون دریده بود، درستش قلاق کون دریده!»

- «پس من شدم کلاغ، باشد دنیا تا بوده به تلافی بوده!»

- «خودت همیشه نگفته‌ای زدی ضربتی، ضربتی نوش کن؟»

- «بی انصاف کدامین ضربت؟ بد است می‌گویم بدون چک و چانه، هم عروس آمده به خانه، هم خانه و زندگی نصیبت شده؟ این حق تو است که راحت زندگی کنی تا بتوانی بنویسی! کار توی بانک فرصتی برای نوشتنت می‌گذارد؟ همیشه گلایه داشتی، حالا که....

او

حالا می‌توانم – یعنی می‌توانم، کسی را بکشم؟ - حس عاصی، صدایش هم عاصی می‌زند وقت چرخه زدن در جان من. از واژگانش بوی خیر نمی‌آید. شر در تنم می‌گردد، چرخ و فلکی و بی‌اعتنا. می‌ترسم صدای قاه قاه خنده‌اش همسایه‌های این زن را به جانش بیندازد. دشمن؟ گیرم که دشمنش باشم. اما در دشمنی رعایت انصاف اگر نباشد. تبدیل می‌شوی به قاتلی سنگ‌واره.»

می‌گویم، - نه اول خودم را می‌رسانم کنارش، توی سوپر، سرگردان می‌زند، بسته‌ای خرما بر می‌دارد قدمی برنداشته به طرف صندوق، بر می‌گردد و خرما را می‌گذارد توی قفسه، همانجایی که برداشته ـ زیرگوشش می‌گویم ـ «خانم وقت آن رسیده که....»
سر بالا می‌گیرد: - «می‌بخشید، شما را می‌شناسم؟»

«باید بشناسید! نشناسید، از سر به هوایی خودتان است. در چنین فصلی آدم می‌رود کنار دریا؟»

می‌گوید - «معلوم است که در چنین فصلی مردم می‌روند کنار دریا! گرمای جنوب نفس می‌بّرد از آدم!»

«اینقدر آدم آدم نکنید! و اینقدر خودتان را نابلد و چه می‌دانم ساده نشان ندهید، به اتان نمی‌آید حرفِ (بگذار ببینم!) بله حرف بیست سال پیش است. در زمهریر مکافات زمستان شما رفته‌اید کناردریا!»

متعجب نشان می‌دهد خودش را. نه، نمی‌تواند بازی در بیاورد. بازیگر ماهری نیست. سعی‌اش را البته می‌کند. مخصوصاًً وقتی چین‌های رخساره‌اش، بی‌درنگ هزار برابر می‌شوند و می‌پرسد:

- «ببخشید؟»

- «که اینطور؟ پس بکش تا بکشم!» بعد صداش را تقلید می‌کنم «راستی که! ببخشید؟»

- «ببین خانم محترم! انگارحرف هم را نمی‌فهمیم! گرفتارم، اسیر اوهامم! طاقت تو یکی را گمان نکنم داشته باشم! می‌خواهید ازهمین فروشگاه، زنگ بزنم به پلیس؟»

زرنگی‌اش هم تقلبی است. می‌گوید فروشگاه و نمی‌گوید سوپر تا مثلاً خیال کنم خیلی ساده است زن.

می‌گویم - «می‌خواهید پلیس صدا بزنید و چه بگوئید؟ من زنم تو هم زن هستی! پس مزاحمتی، تجاوزی، چیزی میان ما صورت نمی‌گیرد! زن که نمی‌تواند به زن تجاوز کند؟ چند کلمه حرف باید با شما بزنم!» هنوز رعایت احترام را می کنم که به اش تو نمی‌گویم، حالا ممکن است در شروع، خشم حواسم را پرت کرده باشد و تو خطابش کرده باشم!»

- «خب بفرمائید، اینجا که نمی‌شود حرف زد، یکی می‌رود، چهارتا می‌آید خرید. تشریف بیاورید خانه‌ی من، خوشحال هم می‌شوم!»

درخانه است که - نمی‌دانم چرا؟ - به فکر می‌افتم گل میز کنار تخت دو نفره‌اش را بردارم و بکوبم توی سرش، بی حرف و سئوال. اما صدایش خشن می‌شود چون می‌گوید - «قاتل!»
می‌گویم - «ببخشید؟»

می‌گوید - «من؟ من حرفی نزدم فعلاًً هم کسی جز من و شما توی خانه نیست!»

دندان‌هام غژاغژ می‌کنند و از کشیدنشان بر هم، چندشم می‌شود. صدای خود را خیلی سخت به جا می‌آورم

- «پس باز خودتان را لو دادید؟ زن الان ۵۴ سالتان را تمام کرده‌اید!»

- «شما از کجا می‌دانید؟»

لطفاًً نپرسید، جواب بدهید! پس باز هوس جوجه خروس؟ طبیب که تجویز نکرده!»

سینی چای را تقریباً می‌کوبد روی گل میز، مخصوصاًً این کار را می‌کند. می‌خواهد عقب نماند.

- «به شما چه ارتباطی دارد؟»

- «حالا.... می‌بینیم، تو حتا دفتر توی مجری را داده‌ای به جوانک!»

- «ببین خانم جان! داری توی زندگی خصوصی‌ام فضولی می‌کنید. اولاًً این دو طبقه را که خریدم. مجری صاحب خانه ماند، کلی پیغام پسغام فرستادم، گفت مال خودتان، به درد ما نمی‌خورد، نه مجری قدیمی نه خرت و پرت‌هایی که توی آن است. دادم به آقای مهراب، شاید، رمزش را کشف کند، نویسنده است می‌تواند از نوشته‌های دفتر سر در بیاورد! »

به تمسخرش می‌گیرم - «که دادید مهراب؟ به اسم کوچک می‌خوانیدش! »

- «بله، چون نام خانوادگی‌اش را نمی‌دانم. اصلاًً شما را چه سننه؟ تا چشم حسود کور بشود. می‌خواهیم با هم ازدواج کنیم خوب شد؟ حالا بساطت را جمع کن و بزن به چاک. اینجا حریم خصوصی من است!»

- «باشد، باشد عم قزی! گیس گلابتون! حیف نون! می‌روم، اما به وقتش بر می‌گردم»

چگونه است که غیب شدنم حیرت زده‌اش نمی‌کند؟ نگاهش به من است و لیوان پر آب را، به دست دارد، که لحظه‌ی پیش از یخچال درش آورده (بد دل است! نمی‌گذارد کسی توی لیوانش آب بخورد. کاسه و بشقابش، قاشق وچنگالش هم جداست، حتا سیخ‌های کبابش جداست از سیخ‌های دیگر. خیال می‌کند فقط خودش از موضوع باخبراست) لیوان آب را می‌برد بالا، نزدیک چانه‌اش که می‌رسد، من ناگهانی غیب می‌شوم. قدری موذیگری در کار غیب شدن این بارم هست.

می‌خواهم عکس العملش را ببینم. پیشترها برابر چشمش غیبم نمی‌زد. می‌گذاشتم فرصت مناسبی به دست بیاید، مثلاً لای انبوه جمعیت باشد یا باشم تا گمان کند گمم کرده است. اما این بار، لیوان را به لب نرسانده غیب می‌شوم، اما جایی نمی‌روم تا ببینم چه حالی می‌شود؟ او باید حیرت زده می‌شد، من شدم وقتی دیدم، نگاهش به من است، یعنی به نظر خودش نگاهش به جای خالی من است ولی ذره‌ای متعجب نشده، در آرامش آب خنک لیوان را تا ته می نوشد و لیوان خالی را می‌گذارد روی گل میز و بلند می‌گوید: «یعنی خیالاتی شده‌ام؟»

دلم می خواهد توی گوشش بگویم – «خیالات نیست! من هستم و تمام رفتارش را می‌بینم، حتا می‌دانم توی سرش چه می‌گذرد!» اما هیچ نمی‌گویم. نمی‌خواهم بداند راز دم صبح چند شب پیشش راز نیست دیگر، چون شاهد ماجرا بوده‌ام. اگر قدری تیز و هوشیار بود. وقتی از دفتر و مجری کهنه حرف می‌زدم می‌فهمید که تمام ماجرا را شاهد بوده‌ام. تیز هوشی و هوشیاری نعمتی نیست که همه از آن بهره‌مند باشند.


شب سیاه حادثه، کارخوبی کردم که خودم را نشانش ندادم. زخم‌های فراوانی در زندگی خورده است بگذار این یکی زخم، نسیه بماند فعلاً. به وقتش تمام جزئیات آن شب را به روی‌اش می‌آورم، ببینم باز تعجب نمی‌کند؟ شب سرد ساحل دریای بیست سال پیش هم شاهد واقعه بودم، واقعه‌ای که او مرکزش بود، اما خودم را نشانش ندادم. انسانی نیست وسط راز کسی سر بکشی و کاری کنی که متوجه حضورت بشود. می‌دانم چقدر از این مسئله آزرده است.

در تاریک روشن مُتل کوچک، تا رسیدن مسئول مُتل دست بر نمی‌دارد از روی زنگ، البته آنقدر روشن نیست که رنگ پریدگی صورتش دیده شود، دیده شود هم غیر از مسئول مُتل کسی نیست تا ببیند.
من که به حساب نباید بیایم.

- «چه خبره خانم جان! صدای زنگ همه را زابرا کرد!»

- «گفتم اشتباهی آمدم قبرستان! آخه اینجا یه مکان عمومیه ناسلامتی!»

- «خب این وقت سال...»

- «حالا، من ماندانا هستم، گمانم شوهرم....»

- «بله خانم خوش اومدین، بفرمائید آقا تو اتاقه، چمدونی، ساکی چیزی هست خودم واستون می‌آرم!»

- «شوهرم برده با خودش!»

- «پس بفرمائید اتاقو نشونتون بدم!»

چیزی نمانده بود، بزنم زیر خنده، می‌زدم زیر خنده، هم ماندانا خانم (همان دم در متل، گمانم این اسم به خاطرش آمد. تا دو روز پیش نیلوفربود.) هم آقای بلند بالای اخموی سفید موی کراواتی به ما مگوزید مغرور از ترس زهره ترک می‌شدند ترس هم داشت، خنده‌ی حجیم ِ تمام ِ اتاق را گرفته، بی‌صاحب، ترس دارد. عشرت شاید کمتر می‌ترسید، اما مردک مغرور، می‌دانستم نمی‌تواند جادوی آشکار را تحّمل کند. این بود که محکم دهنم را چسبیدم. حق هم داشتم:

ماندانا که آمد تو و در را بست، آقای بلند بالای اخمو، تمام قد ایستاده بود جلوی پنجره. مثل مجسمه‌ای وسط قاب پنجره و بیرون را نگاه می‌کرد، شاعرانه و رمانتیک و تا بخواهید عاشقانه. چشم ماندانا تا افتاد به مرد یکمرتبه صدایش زوزه‌ای شد گوش خراش - «آه، مای گاد! بکشید لطفاًً آن پرده‌ها را، می‌خواهید عالم و آدم ما را ببینند؟»
دستپاچه شد مرد - «کسی نیست که؟»

ماندانا ، قرقی شد و تند تند قدم‌های کوتاهش را برداشت و خودش پرده‌ها را کشید:

- «شما اینطور خیال می‌کنید؟ غلط است! از لای جرزها و آهن پاره‌ها و تخته کوب‌ها، چشم است که مواظب ماست!»

- «ای خانم! مرا دست می‌اندازید؟ آن‌طرف پنجره غیر از یک فضای درندشت نساخته چیزی نیست!»

- «عرض کردم شما اینطورخیال می‌کنید!»

- «ای خانم اذیت نفرمائید، تاریک است این پشت، چشم چشم را نمی‌بیند، آن وقت!»

- «ای آقا! چرا چانه می زنید و چانه می‌فرسائید؟ اگر چشم چشم را نمی‌بیند، جنابعالی چه چیزی را نگاه می‌کردید؟ همان طور که شما نگاه می‌کردید، دیگران هم ما را نگاه می‌کنند: انگشت مکن رنجه به درکوفتن کس / تا کس نکند رنجه به در کوفتنت مشت!»

- «گیرم شما درست بفرمائید، ناسلامتی ما به اسم زن و شوهر آمده‌ایم این جا! درست نمی‌گویم؟»

- «این کلک را همه می‌شناسند، فقط به رو نمی‌آورند، هتل‌دار به خاطر کسب و کار خود، مخصوصاًً برای حرف مردم! دیگران هم نفعشان در همین ریاهاست، عین همان که می‌گویند «انشاالله که گربه است» اما می‌دانند که گربه نبوده!»

مرد، سرخ شده از حرص، زیر لب حرف را تمام می‌کند - «ای خانم! فاحشه‌ی اینجوری نوبر است دیگر!»

و عشرت خانم چراغ را خاموش کرد و رفت به طرف حمام و گفت - «اعتقاد است آقاجان! گناه بهتراست پنهان از دیگران صورت بگیرد تا دیگران را جری و فاسد نکند.»
مرد، ناگاه تا شد، دست به دیوار بند کرد تا نیفتد. صدایش سخت بیرون آمد، رعشه صدا را از تکبر و غرور انداخت: - «تو دیگر که هستی؟ حرفهایت نوشتنی است: دی عزیزی گفت حافظ می‌خورد پنهان شراب / ای عزیز من! نه عیب آن به که پنهانی بود؟»

ماندانا، ازعمق تاریکی رختخواب نالید - «من حاضرم!» و آهسته که خودش بشنود ادامه داد «شوهر هزارم عشرت!»

Share/Save/Bookmark