رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۱ مرداد ۱۳۸۷

ناتنی-بخش پنجم

حالا چه طور بروم خانه با اين سراپایِ لجن گرفته؟ نفهميدم کي رسيدم. در را باز کردم و پريدم کنار حوض و شلنگ را به شير آب زدم. لباس‌هام را درآوردم. اول فقط حواس‌ام به شستن خودم بود. بعد حس کردم کسي صورت‌اش را پشت شيشه‌ی پنجره‌ی اتاق چسبانده. پدرم تلاش مي‌کرد نگاه‌اش را پشت پرده‌ی سفيد پنجره بپوشاند. مادرم خانه بود. اما به حياط نيامد بپرسد چه بلايي سر من آمده. شايد به خاطر اين که پدرم داشت مرا نگاه مي‌کرد. خشم، روح خانه بود.
خودم را شستم. لباس‌ها را انداختم توي تشت. روي پله‌ها نشستم تا آفتاب بدن‌ام را خشک کند. خيره مانده بودم به حوض و شلنگ مارپيچ‌شده‌ی آب. زمينِ خيس داشت بخار مي‌کرد. چيزي اطراف‌ام جُنب خورد. کريستيانا پاشد برود توالت. دوباره تن‌اش در برابرم قد کشيد. زنانه‌گيِ اندام اين زن و به خصوص راه‌رفتن‌اش، فراتر از جزء جزء بدن‌اش بود. بارها تنِ لختِ او را نگاه کرده بودم. هر بار برام تازه‌گي داشت. قدم برداشتن‌هاش درست مثل همان زن بود، چالاک و ابريشمی. چقدر ژنوويو به خود او مي‌مانست؟ اين قدم‌هاي سَبُک از يک لاابالي‌گري روحي، يک بي‌خيالي دروني پرده برمي‌داشت. محصول نوعي راحتي، اعتماد به نفس يا اطمينان به جهان بود که زنانه‌گي را آشکار مي‌کرد. همين جوهر در زن‌هاست که به آن‌ها قدرت مي‌دهد بهتر از مردها برقصند. شبي با کريستيانا ديسکوِ خيابان کوژاس رفتيم.

کريستيانا دست مرا گرفت. از ميز جدا کرد. برقص. خنديدم. کريستيانا من رقص بلد نيستم! بازوهاي مرا محکم توي دست‌اش گرفت و نگه‌ام داشت. مثل يک مرشد بودايي نگاهم کرد. تن‌ات را فراموش کن. به آن فکر نکن. رهاش بگذار. تو نرقص. تن‌ات خواهد رقصيد. خواننده زن مي‌خواند.

Lassée de parler haut sans jamais pouvoir faire
Et d’inventer souvent des excuses à nos faiblesses

Lassée de nous apprendre comme deux terres étrangères

Et d’accorder nos cœurs aux ruines qu’on se laisse

Songes, las, ta force est la mienne

On pourrait chanter, haut, dans cette arène


مي‌داني! ارسطو مي‌گويد رقص، شعرِ متحرک است. اگر خودِ ارسطو اين جا بود، مي‌رقصيد و مثل تو اين قدر فلسفه‌ نمي‌بافت.
بند تاپ‌اش از روی شانه افتاد روی بازو. دست و پاش با نورِ مشوش ديسکو در هوا موج برمی‌داشت. روی لب‌هاش لبخندی محو بود. نمی‌دانم چرا در حال رقص، وقتی نگاه‌ام می‌کرد، نمی‌توانستم چشم‌ام را توی چشم‌اش نگه دارم. حس می‌کردم اشعه‌ی چشم‌هاش روی صورت‌ام سنگينی می‌کند. ناشيانه تکان می‌خوردم. دست‌هاش را به علامت تشويق حرکت می‌داد. سفيدی دندان‌هاش بيرون زده بود. چرخيد. باز هم چرخيد. دو دست‌اش را به هم نزديک کرد. لای هم می‌لغزاند. کم کم بالا برد. دست‌ها بالای سر به نرمی موج برمی‌داشتند. کمرش با آهنگ دست‌ها می‌رقصيد. تاپ‌، درست، تا زير سينه‌بندش بالا رفته بود. شکم‌اش جلو و عقب می‌رفت. حالا کاملاً برهنه بود. مژه‌های زهرا روی هم می‌خوابيد.

روی نوک پا ايستاده بود. سنگينیِ شراب از سرم گذشته بود و بدن‌ام را به صندلی چارميخ می‌کرد. موهای روشن‌اش روی کمر بی‌تاب بود. پشت به من کرد. سرش را که بالا می‌گرفت، گيسوش تا پايين باسن می‌آمد. صدای موسيقی توی رگ‌هام دو دو می‌زد. دست‌ها و ساعدش را دور هم می‌پيچاند. کمرش را به سمت عقب خم کرد. موهاش روی هوا آويزان شد. حالا سرِ به عقب برگشته‌اش سمت من بود. انعطافِ بدن‌اش، مستی شراب را در تن‌ام ريشه می‌داد. سرش را آرام آرام بالا برد. چشم‌هام را بستم. لب‌هاش را روی لب‌هام حس کردم.

خوبی فؤاد؟ می‌خواهی برويم؟ کريستيانا بازوم را گرفت. روی صندلی نشستيم. کار فکري آدم را از طبيعت جدا مي‌کند. با آن بيگانه مي‌کند. ايستاده فکر نکن. تا جهان ايستاده است، توجهي را برنمي‌انگيزد. تازه وقتي روان مي‌شود، حتا ايستايي‌اش هم مسأله مي‌شود.

پيکرِ زن‌ها به ازدحامِ صدای موسيقی و نور جان می‌داد. عطرهای مختلف با بوهای تن‌شان می‌آميخت. شميمِ شادی از سالن متصاعد می‌شد. زن‌هايي که در قم مي‌ديدم، همه به نظرم خپل مي‌آمدند، حتا آن‌ها که چاق هم نبودند. شايد در عمرشان يک دلِ سير نرقصيده بودند. زير چادر و مقنعه، حتا نمي‌شد سبک قدم برداشت. کريستيانا تنِ سرافرازي داشت. موهاي پريشانِ روي صورت‌اش را با حرکتي مثل بال زدن پروانه کنار زد. شبِ پاريس روی جامِ کنياک می‌غلطيد. لبه‌ی جام روی لب‌اش برق می‌انداخت. دراين اعتماد به نفس، چيزي بود ناپايدار، مثل آب روان. اين بي‌خيالي جوري گريزپايي مي‌آوَرَد. جايي بند نبود. در بند جايي هم نبود. شبيه ژنوويو که همه‌اش در حال رفتن است. جايي نمي‌ايستد. هوس‌هاش تازه مي‌ماند و از انجمادشان مي‌ترسد. هميشه در استقبال از چيزي و بدرقه‌ی چيز ديگر است. در حال کَندن و بريدن است. گذشته و آينده براش ابهتي ندارند.

آشفتگی و جنونِ نورافکن‌های ديسکو خطِ زمان را پريشان می‌کرد. تنها تابشِ ناگهانیِ نور روی صورتِ خسته‌ی دختری که می‌رقصيد يادم آورد شب از نيمه گذشته است. يک ساعت به غروب بود. مسجدِ اعظم تاريک شد. هنوز چراغ‌ها را روشن نکرده بودند. استاد با ريش بلندش بازي مي‌کرد. روي منبرِ شبستان نشسته، کتاب رسائل را روي زانوهاش گذاشته بود و با صدايي غراء مي‌خواند.

حس دل‌گيري روي خطوط طاهر خوش‌نويس، که بيشتر کتاب‌ها دست‌خط او بود، مي‌نشست و من مجبور بودم حواس‌ام را به کلماتي بدهم که در سکوتِ پُر ولوله‌ی شبستان مي‌پيچيد. روي همين خطوطِ محزون، مژه‌هايي تابيده، پرده مي‌انداخت. آن موقع شايد حتا اسم مرا هم در پيش‌خوان ذهن‌اش نگه نداشته بود. دختر هجده ساله چرا بايد پسر سيزده ساله‌اي را به ياد آورد؟

هيجده سالم شد. از درس طلبه‌گي خسته شده بودم. آخر اين همه درس خواندن، به کجا مي‌رسيد؟ هيچ موقع از مسخره کردنِ حوزه خوش‌ام نمي‌آمد. مي‌گفتند آخوندها همه‌اش فکر طهارت و نجاست هستند و يا اين‌که اگر زن پنبه را چند بار در فَرج‌اش فروکند، مي‌فهمد از حيض پاک شده. اين‌ها جزو درس طلبه‌گي بود، اما همه‌ی آن نبود. براي من خيلي بيشتر بود؛ يک بُن‌بستِ باشکوه.

عصر که مي‌شد، دوست داشتم بروم مدرسه‌ی فيضيه. روي زيلوهاي خاک‌خورده‌اي بنشينم که داغيِ زمين را زير باسَن‌ مي‌دواند. پاهام مي‌سوخت. سيدجعفر، خادم مدرسه، شلنگ آب را روي سيمان‌هاي مربع‌شکلِ بزرگِ کفِ حياط مي‌گرفت. بخار گرم و نفس‌گيري از آن‌ها بلند مي‌شد. کاج‌هاي برافراشته‌ی مدرسه از ساعت چهار و پنج بعد از ظهر پر مي‌شد از گنجشک‌ها و کلاغ‌ها. کلاغ‌ها ساکت مي‌شدند. گنجشک‌ها دسته جمعي ارکستر بزرگي راه مي‌انداختند. هيچ وقت زمستان قم را دوست نداشتم. زمستان‌اش خيلي بي‌روح بود. هيچ از اين گنجشک‌ها خبري نبود.

وقتي زمستان نبود، بوي خاک و آب پر مي‌شد توي فضاي مدرسه. طلبه‌ها روي همين زيلوها مي‌نشستند و دو يا سه نفري مباحثه مي‌کردند. چقدر مباحثه را دوست داشتم. بعد از مطالعه‌ی درسي که از استاد مي‌گرفتند، آن را براي هم تکرار مي‌کردند. به نوبت، هر روز، يکي خود را جاي استاد مي‌گذاشت و درس را از اول تا آخر بازمي‌گفت. طرف مقابل هم گوش مي‌داد و اگر جايي را غلط مي‌گفت يا درست نفهميده بود، ايراد مي‌گرفت. هميشه هم به اين صورت مسالمت‌آميز تمام نمي‌شد. گاه فريادشان به هوا مي‌رفت. با هم دعوا مي‌کردند. اما فقط صداشان بلند بود. دعوا نمي‌کردند.

عصرها زمينِ مدرسه، شاخه‌هاي‌ کاج‌هاش مي‌شد. قيل و قالِ طلبه‌ها با همهمه‌ی گنجشک‌ها مي‌آميخت. صميميت و صفا قلب آدم را صيقل مي‌داد. احساس نزديک‌بودن روي آدم مي‌نشست. تنهايي‌ يادش مي‌رفت. بعد که نماز مغرب شروع مي‌شد، صف به صف، پشت سرِ شيخ محمدعلي مي‌ايستادند. سکوتي لاي کاج‌ها و روي حياط مدرسه مي‌وزيد که صداي پَرزدن يک گنجشک از اين درخت به آن درخت هم شنيده مي‌شد. ماه از لابه‌لاي برگ‌هاي سوزني کاج‌ها به حياط مدرسه سَرَک مي‌کشيد. ديوار مدرسه پهن بود؛ شبيه يک پياده‌رو کوچک. از تاريکي و سکوت درختان ترس بَرَم داشت. مردي با ردايي سراسر سياه و يقه‌اي سفيد روي ديوار قدم مي‌زد. نزديک‌تر رفتم. با دست‌ شاخه‌هاي خاردارِ کنارِ ديوار را کنار زدم. برگشت. لبخندي ملايم، عبوسي چهره‌اش را شکافت. آه! شماييد.

عقب عقب رفتم. همه طلبه‌ها به حجره‌ها رفته و در را از پشت قفل کرده بودند. اين کيست که مرا مي‌شناسد؟ من ابوحامد غزّالی هستم. دارم قدم مي‌زنم. به مرگ فکر مي‌کنم. مي‌خواهيد با هم قدم بزنيم؟

حس مي‌کردم صورت‌ام در متنِ شب سفيد شده. من نمي‌خواهم به مرگ فکر کنم آقا! رداي سياه‌اش روي ديوار مدرسه کشيده مي‌شد. شيخ محمدعلي مُرد؛ از بس پير شده بود. مدرسه هم ديگر مدرسه نبود.

خيلي‌هايي که عصرها براي مباحثه و نماز آن‌جا مي‌آمدند، ديگر نمي‌آمدند. شايد به خاطر آن‌که امام جماعت جديد را رييس مدرسه منصوب کرده بود. بنايي مي‌کردند. نماز جماعت را بردند توي زير زمين مدرسه‌ی دارالشفا‌ء. حوض خراب شد. هندسه‌ی حياط به هم خورد. کاج‌هاش را نگه داشتند، ولي نمي‌دانم چرا ديگر گنجشک‌ها نبودند. مدرسه تاريک شده بود. ساکت شده بود. آدم هول بَرَش مي‌داشت.

کاشي‌هاي نو جاي کاشي‌هاي قديمي گذاشتند؛ شبيه همان کاشي‌ها، ولي مال قرن يازدهم نبود. از سيد جعفر و آب پاشی روی سطح سيمانی حياط هم ديگر خبری نبود. صداي دوش مي‌آمد. کريستيانا آواز مي‌خواند. من اين آواز را دوست داشتم. از آن لذت مي‌بردم بدون آن که ياد چيزي بيفتم. يعني مي‌شود از چيزي لذت ببريم بدون اين‌که در ذهن‌مان آن را جايگزين خاطره يا رؤيايي در گذشته کنيم؟

پاشدم. از توي کمد رُب‌دوشامبري درآوردم و تن‌ام کردم. نشستم کنار تخت و از توي پاکت، کتاب‌هايي را بيرون کشيدم که ظهر از انتشارات وِرَن خريده بودم. تازه دوازده سال‌ام شده بود. کتاب تمهيدات ايمانوئل کانت را خريده بودم. داشتم مي‌رفتم مدرسه‌ی گلپايگاني تا مباحثه کنم. من نمي‌دانستم کانت کيست و حرف حسابش چيست. فقط در کتاب‌هاي مرتضا مطهري خوانده بودم که فلسفه‌ی غرب با کانتِ آلماني و دکارتِ فرانسوي شروع مي‌شود. در پياده‌رو خيابان ارم ايستادم. کنار يک آب‌ميوه‌فروشي، پاهام را زانو کردم تا کتاب‌هاي درسي از دست‌ام نيفتد. کتاب کانت را روي آن‌ها گذاشتم و صفحه‌ی اول‌اش را باز کردم. تمهيدات، مقدمه‌اي بر هر مابعد طبيعتي که در آينده پديد آيد. يک چنين چيزي روی‌اش نوشته بود. فهرست را نگاه کردم. هيچ چيز سر درنياوردم.

داشتم ورق مي‌زدم که عبای بزرگی خورد به زانوم. کتاب‌ها ريخت روي زمين. صورت‌ام داغ شد. کتاب کانت را فوری سفت چسبيدم تا حداقل اين يکي نيفتد. شيرازه‌ی دو سه کتاب درآمد. آخوند رفت. پشت سرش را هم نگاه نکرد. يعني من اين‌قدر کوچک بودم که در آن پياده‌روِ شلوغ خوب ديده نمي‌شدم؟ کتاب‌ها اما اندازه‌ی خودشان بودند. همين‌طور که خم شده بودم تا آن‌ها را جمع کنم، حس کردم صورتي نزديک صورت من است. چشم‌هام را که برگرداندم، زني لبخند مي‌زد و داشت همراه من کتاب‌ها را جمع مي‌کرد. يک بار هم دست‌اش خورد به انگشت‌هام.

دوست داشتم جمع کردن کتاب‌ها بيشتر طول بکشد. نمي‌دانم چرا چيزي در دل‌ام پيچ و تاب مي‌خورد. ناگهان صورت‌ام را بوسيد. وقتي از حمام مي‌آمد، اين قدر بدن‌اش شفاف مي‌شد که عبور نور را از آن مي‌شد ديد. کتاب‌ها را گذاشتم کنار و دست‌هام را حلقه کردم دور گردن‌اش. لب‌هام ريخت روي شانه‌هاش.

چي مي‌خواني؟ همان تُرَّهاتِ هميشگي. کريستيانا خودش را از بازوهام آزاد کرد. تکيه داد به بالاي تخت. دست‌اش را روي دست‌اش مي‌کشيد. خودش را نوازش مي‌کرد. دست‌ام را بردم پشت گردن‌اش و از پايين توي موهاش فروکردم. فؤاد! کي مي‌روي؟

فردا عصر. چه‌طور مگر؟ نفسي عميق کشيد. خيلي طاقت داري که دور از هم باشيم. چه کار مي‌توانم بکنم کريستيانا؟ سرنوشت من هم اين است که هميشه در راه باشم. اگر اين‌جا در دانشگاه به من پُست مي‌دادند، مي‌ماندم. فردا با تو مي‌آيم ايستگاه گَردونُر. حمام به صورتش حالتِ خستگیِ مطبوع و هوسناکی داده بود.

حمام حالم را جا آورد. مي‌داني وقتي حمام مي‌روي، صدات هم کريستالي مي‌شود؟ کلمه‌هات مثل قنديل‌هاي يخ توي سرم آويزان مي‌شوند. چقدر بوي تن‌ات خوب است. بوي تازگي است. اگر بين هزار نفر گم‌ات کنم، از بوي تن‌ات مي‌توانم بشناسم‌ات و پيدات کنم. کريستيانا سرش را روي سينه‌ام گذاشت.

هر آدمي بويي مي‌دهد. هر جايي هم حتا بوي خاصي دارد. سخت‌ترين چيزي که مي‌شود توصيف کرد، بوست. رنگ و صدا و طعم و اشياء را راحت‌تر مي‌شود اسم گذاشت؛ سرخ است يا زرد، خشن است يا زنگ‌دار، ترش است يا گس، نرم است يا سفت. اما همه بوها نام ندارند. راست مي‌گويي. مثل بوي تو که آدم نمي‌داند چه بنامدش.

بعضي وقت‌ها شب تا صبح بيدار بودم. سپيده که مي‌زد مي‌رفتم در فضاي باز. ناگهان بويي مي‌آمد. نمي‌دانم از کجا؛ شايد از افق، شايد از دميدن خورشيد، شايد بويي بود که ستاره‌ها وقتي از آسمان مي‌رفتند، يادگار مي‌گذاشتند. وقتي اين بو را مي‌شنيدم، هوس مي‌کردم دوباره عاشق شوم. دوباره چشمي مسحورم کند. قم هر چه نداشت، سحرگاه لطيفي داشت. باد خنک از کوير مي‌وزيد. خودش را براي سوختن زيرِ آفتاب روز آماده مي‌کرد. تنها فرصتي بود که داشت، تا لحظه‌اي دور از شب و روز، خيلي کوتاه، به چيزي فکر کند غير از آن‌چه هميشه بر سرش مي‌آيد. وقتي نزديک عوارضي تهران مي‌شدم، بو تغيير مي‌کرد. درست مثل وقتي که از سالن فرودگاه اورلي بيرون آمدم. چيز ديگري خودش را نشان مي‌داد با بوش. بوها نشانه‌اند؛ نشانه‌ی حضور چيزي ديگر، که گاه چيزي جز خود آن بو نيست.

يک لحظه حضور غريبه‌اي را در فضا احساس کردم. ‌‌فکر درس و امتحان، مرا از اطراف غافل کرده بود. درس آقاي بِرک که برام جذاب بود، دلهره‌‌آور شد. شاگردان کلاس از هميشه بيشتر بودند. چرا امروز کلاس اين قدر شلوغ است؟ پشت سرم را نگاه کردم. لحظه‌اي چشم‌ام رعد و برق زد. سرم را برگرداندم. امکان نداشت. بدن‌ام خشک شد. چقدر پيش آمده بود کسي را ديده و ياد کس ديگري افتاده و تا مدتي در فکر و خيال آن به خود پيچيده باشم. اما اين بار انگار خودش بود. خودش؟ چه‌طور ممکن است زهرا در سوربن باشد؟

فکر کردم خيلي وقت است حالم خوب نيست، از بس به خودم فشار آورده‌ام. براي تمديد کارت اقامت‌ام بايد پول جور مي‌کردم. معلوم نبود بتوانم توي کتاب‌فروشي کمپاني در خيابان سَن ژرمن کارم را ادامه دهم. از بار زدن کتاب هم ديگر ذلّه شده بودم. درسِ دانشگاه روز به روز سنگين‌تر مي‌شد. مي‌ترسيدم برگردم و دوباره پشت سرم را نگاه کنم. اگر برمي‌گشتم و مي‌ديدم خودش نيست چه؟ حتا اگر خودش بود چه؟ تمام بدن‌ام شروع کرد به سوزن سوزن شدن. طبقه‌ی دوم دانشگاه را روي کله‌ام گذاشته بودند. تمام بدن‌ام بي‌حس بود. نفهميدم بِرک کي آمد. توي سر من پر از سر و صدا بود. فقط يک آن فهميدم کلاس، ساکتِ ساکت است و بِرک دارد درباره مفهوم تصوير در ايتالياي دوره‌ی رنسانس حرف مي‌زند. کلماتِ بِرک، بريده بريده به گوشم مي‌آمد. زهرا؟ بعد از اين همه سال و سال و مصيبت؟ راستي چه مصيبتي؟

هيچ چيز يادم نمي‌آمد. ديدم بدن‌ام دارد مي‌لرزد. کسي آيا متوجه حال من بود؟ گفتم بهتر است تا پس نيفتاده‌ام بروم بيرون. با اشاره‌ی سر از برک اجازه گرفتم و از کلاس بيرون زدم. پشت در، تکيه دادم به ديوار و مثل يک شيءِ لَزِج روي ديوار سُر خوردم و افتادم روي پاهام. چند دقيقه‌اي همين‌طور نشستم. چقدر درِ قديمي کلاس، آن روز، رازآميز شده بود. اگر آن در باز مي‌شد و زهرا از آن بيرون مي‌آمد، چه خاکي بايد سرم مي‌ريختم؟ چرا مي‌خواستم باور کنم حتماً آن چهره‌اي که ديدم خود زهرا بوده و نه کسي شبيه او؟ داشتم ديوانه مي‌شدم. چطور ممکن است اين زن پاش به پاريس رسيده باشد، آن هم درست وسط کلاس من؟ پس اين سال‌ها کجا بوده بي هيچ خبري؟ چگونه از هم جدا شديم و آخرين بار کجا هم‌ديگر را ديديم؟. ذهنم آشفته‌تر از آن بود که خطي را در زمان دنبال کند. جهان، مثل تابلوهاي رُنه مگريت شده بود؛ چيزها واقعي بودند، اما نه آن‌طور که در واقعيت هستند. پاشدم بروم آبي به سر و صورت بزنم، مگر حال‌ام جابيايد و مغزم کار کند. از دست‌شويي که بيرون آمدم، دانشجوها داشتند از کلاس بيرون مي‌آمدند. قلب‌ام ناگهان کوبيد به سينه‌‌ام.

گوشه‌اي ايستادم، طوري که توجه کسي به من جلب نشود. ديگر کسي بيرون نمي‌آمد. همه‌ی اين‌ها فکر و خيال بود. مثل همه‌ی آن شب‌هايي که کابوس مي‌ديدم. اين بار در بيداري ديدم. مرز خواب و بيداري شکسته بود. با قدم‌هايي بي‌رمق راه افتادم به طرف کلاس. رفتم تا بنشينم کمي فکر کنم. سرم را که بلند کردم ديدم دختري وسط کلاس روي صندلي نشسته. به من نگاه مي‌کند. از کِرِختي فروريختم. با دو دست‌ام افتادم روي اولين صندلي. پاها طاقت نگه داشتنم را نداشت. زمين شروع کرد به چرخيدن. يک لحظه به خودم تکاني دادم و سرم را بالا گرفتم. در بغل‌ام مي‌لرزيد. مثل دو برگ خشکيده مي‌لرزيديم. سرشانه‌هاي لخت‌اش با اشک‌هام خيس شد. چقدر لاغر شده بود. صورت‌اش را توي دو دست‌ام گرفتم و با فاصله نگاه‌اش کردم. چشم‌هاش مي‌درخشيد. انگار تمام اين سال‌ها در حال صيقل خوردن بوده. هزار بار اين دو دانه‌ی چشم شسته شده. لب‌هام روي پلک‌هاش زانو زد.

بيا برويم کافه اسکوليه بنشينيم و قهوه‌اي بخوريم. سيگاري آتش کردم. خنديد. چقدر جوان شده‌اي! تو مرا پير کردي. حالا کجا هستي؟ در محله‌ی هجدهم. توي يک آتُليه کار مي‌کنم. همان جا هم زندگي مي‌کنم. چطور شد آمدي؟ آخر حرفي بزن، من از اين گيجي دربيايم. چرا اگر مي‌خواستي بيايي به من خبر ندادي؟ مگر نمي‌دانستني که من اين‌جا هستم؟

مي‌خواستم فراموش‌ام کني. خيال کردم فراموش‌ام کردي. من فراموش‌اش کرده بودم؟ کي؟ من تو را فراموش نکردم. من تو را گم کردم. من خيلي وقت است که تو را گم کرده‌ام. بچه را کجا گذاشتي؟ چه جور آمدي؟ بچه پيش مامان است. مدرسه مي‌رود. پذيرش دانشگاه گرفتم. همه را فروختم و آمدم.

نقاشي آخر کار دست‌ات داد، نه؟ تابلوهات را چه کار کردي؟ مي‌خواستم چه کار؟ همه را گذاشتم اصفهان توي زيرزمين خانه‌ی مامان. بيا برويم آتُليه کارهاي اين‌جام را نشان‌ات بدهم. چند وقت است اين جايي؟ نُه ماه. نُه ماه است اين جايي و من نمي‌دانم؟ بازوهاش را زيردست‌هام وَرز مي‌دادم. سرم را روي ديوار گردن‌اش گذاشته بودم و بو مي‌کشيدم. تکاني خورد و من بيدار شدم. من کجا هستم؟ کريستيانا غلتيده بود آن طرف تخت. فوري ملافه را کنار زدم. نشستم لبه‌ی تخت.

Share/Save/Bookmark