رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۵ مرداد ۱۳۸۷
دکتر گلاس ـ بخش سیزدهم (قسمت دوم)

که می‌روم به‌سوی سرنوشت

یلمار سودربری
برگردان: سعید مقدم

بریک طوری نشسته بود که می‌توانست پیاده‌روِ در جهتِ شهر را ببیند. ناگهان گفت:
ـ نگاه کنید! خانمِ گرگوری، زنِ آن کشیشِ نفرت‌انگیز، دارد می‌آید. فقط خدا می‌داند چه‌طور شده گیرِ او افتاده. آدم وقتی آن‌ها را باهم می‌بیند، مجبور می‌شود رویش را برگردانَد. آدم احساس می‌کند مراعات نزاکت در مقابل این زن چنین حرکتی را ایجاب می‌کند.

پرسیدم:
ـ کشیش هم همراهِ اوست؟

ـ نه، تنهاست.

البته کشیش هنوز در پولرا است.

بریک گفت:
ـ به‌نظرِ من شبیهِ دلیله‌ای* است که بلوند باشد.

مارکل گفت:
ـ پس امیدوارم نقشش را در زندگی به‌درستی درک کند و بر سرِ خادم و نزیدِ خدا شاخ‌های ابلیسی بگذارد.1

بریک رو به او گفت:
ـ بعید می‌دانم. این زن طبعاً باید مذهبی باشد، وگرنه چیزِ دیگری نمی‌تواند این ازدواج را توجیه کند.

مارکل گفت:
ـ برعکس، تا جایی که عقلِ ناقصِ بنده قد می‌دهد، این قضیه غیرِقابلِ درک است که پس از مدتی نسبتاً طولانی که از ازدواجش با کشیش گرگوری گذشته، کوچک‌ترین تمایلی به مذهب در او باقی مانده باشد. به‌هرحال، غیرِممکن است از مادام دومتینِون2 مذهبی‌تر باشد. ایمانِ واقعی، در تمام شرایطِ سختِ زندگی، کمکِ پُرارزشی است و هرگز مانعِ حرکت نمی‌شود.


وقتی از کنارمان گذشت و رفت سَمتِ موزه، حرف‌مان را قطع کردیم. لباسِ سیاهِ ساده‌ای تنش بود. نه آهسته راه می‌رفت، نه سریع؛ نه به چپ نگاه می‌کرد، نه به راست.

آری، راه رفتنِ او... (همان‌طور‌که رد می‌شد، بی‌اختیار چشم‌هایم را بستم.) راه رفتنِ او شبیهِ راه رفتنِ کسی بود که به‌سوی سرنوشتِ خود می‌رود. سرش پایین بود، طوری‌که سفیدیِ پشتِ گردنش، زیرِ موهایِ بورش، دیده می‌شد.

آیا لبخند می‌زد؟ نمی‌دانم. اما ناگهان، یادِ خوابی افتادم که چند شب پیش دیده بودم. آن نوع خنده‌ای را که در آن خوابِ وحشتناک داشت، هرگز در واقعیّت ندیده‌ام؛ دلم هم نمی‌خواهد ببینم. وقتی سرم را بلند کردم، دیدم کلاس رکه دارد در همان مسیر می‌رود.

وقتی برای مارکل و بریک سر تکان داد، (شاید برای من هم سر تکان داد، اما زیاد مشخص نبود) مارکل اشاره کرد که بیاید پیشِ ما بنشیند، اما او گذشت و وانمود کرد متوجهِ اشارۀ مارکل نشده. او در همان مسیرِ خانمِ گرگوری می‌رفت. با خودم فکر کردم، دستی قوی هر دوِ آن‌ها را با بندِ غیرِقابلِ رؤیتِ یکسانی به بند کشیده و در مسیری یکسان دنبالِ خود می‌کشد.

از خودم پرسیدم: «راه‌شان به کجا منتهی می‌شود؟ اما این چه ربطی دارد به من؟ حتی اگر من هم کمکش نمی‌کردم، همین راهی را می‌رفت که اکنون می‌رود. من فقط کثافتِ مشمئزکننده‌ای را از سرِ راهش زدم کنار. با این‌همه، مسیرش مسلماً مسیری است دشوار. باید چنین باشد. جهان بر وفقِ مُرادِ عاشقان نیست! و در پایان، مسیرِ آن‌ها و مسیرِ همۀ ما به تاریکی ختم می‌شود.»

مارکل گفت:
ـ این روزها نمی‌شود رکه را گیر آورد. حتم دارم این بدجنس یکی را زیرِ سر دارد. شنیده‌ام چشمش دنبالِ دخترِ خیلی پولداری است. بله دیگر، آخرش هم باید همین‌کار را بکند. تا دلت بخواهد قرض دارد. اسیرِ رباخوارهاست.

من شاید با کمی خشمِ بی‌دلیل پرسیدم:
ـ تو از کجا می‌دانی؟

با گستاخی پاسخ داد:
ـ اصلاً نمی‌دانم. دَرکَم این است. عوام‌الناس معمولاً از روی وضعِ مالی فرد در مورد او قضاوت می‌کنند. من جهتِ مخالف را می‌روم: از روی فرد، درموردِ وضعِ مالی‌اش قضاوت می‌کنم؛ این‌طور منطقی‌تر است. در ضمن، رکه را می‌شناسم.

بریک گفت:
ـ مارکل! بس است دیگر، خیلی ویسکی نوشیدی.

مارکل ویسکی دیگری برای خودش و یکی دیگر هم برای بریک ریخت که خیره شده بود به فضای خالی و تظاهر می‌کرد چیزی نمی‌بیند.

مشروبِ من تقریباً دست‌نخورده بود. مارکل نگاهی نگران و دلخور انداخت به آن. بعد، ناگهان برگشت طرفم و پرسید:
ـ بگو ببینم، آیا تو پیِ خوشبختی هستی؟

جواب دادم:
ـ تصور می‌کنم در تلاش یافتن آنم. تنها تعریفی که من از خوشبختی می‌دانم عبارت از آن چیزی است که هرکس در وضعیّتِ خودش، آن را مطلوب می‌داند. بنابراین، باید کاملاً بدیهی باشد که همۀ ما پیِ یافتنِ آنیم.

بریک گفت:
ـ البته به‌این معنی، کاملاً بدیهیست. و جوابت برای صدمین‌بار به من یادآوری می‌کند که کُلِ فلسفه بر پایۀ ابهاماتِ لُغوی شکل گرفته و از آن تغذیه می‌کند. لایِ شیرینیِ عوام‌پسندِ «خوشبختی»، یکی «آغازِ رستگاری»‌اش را می‌گذارَد و دیگری «اثرش» را؛ و هر دوِ آن‌ها آشنایی با هرگونه مفهومِ تلاش برایِ خوشبختی را رد می‌کنند.

این‌که انسان قادر باشد خودش را با کلمات فریب بدهد، استعدادِ رَشک‌آوریست! همۀ ما همواره نیاز داریم خودمان و کوشش‌هامان را در پرتوی از ایده‌آلی مُعین ببینیم. در تحلیلِ نهائی، شاید عمیق‌ترین خوشبختی در توّهُمِ «پیِ خوشبختی نبودن» نهفته باشد.

مارکل گفت:
ـ آدمیزاد دنبالِ «خوشبختی» نیست، بلکه دنبالِ «خوشی» است. لذت‌پرستان افراطی3 می‌گفتند: «ممکن است کسانی باشند که پیِ خوشبختی نباشند. در این صورت، دلیلش این است که شعورشان ناقص است و قوۀ تشخیص‌شان معیوب.»...

و ادامه داد:
ـ فلاسفه می‌گویند انسان پیِ «خوشبختی» یا «رستگاری» یا «آفرینش» است. آن‌ها فقط به خودشان فکر می‌کنند یا حداقل به بزرگانی که از حدِ معینی از دانش بهره‌مندند. پر هال‌سترُم4 در یکی از داستان‌های کوتاهش تعریف می‌کند که هنگامِ کودکی، چگونه دعا می‌کرده: «فانوس می‌آید، فانوس می‌رود، آن که خدا دوستش دارد فانوس را می‌یابد.»5

آشکار است که او در آن سن و سال، معنی کلمۀ «خوشبختی» را نمی‌دانسته. بنابراین، ناآگاهانه، کلمۀ آشناتر و قابلِ‌فهم‌تری را جایگزینِ این کلمۀ نامأنوس و غیرِقابلِ درک کرده. سلول‌های بدنِ ما هم دربارۀ «خوشبختی»، «رستگاری» و «اثر»، همان اندازه می‌دانند.

و همین سلول‌ها هستند که تمامِ کوششِ ما را تعیین می‌کنند. تمامِ آن‌چه رویِ زمین، «اُرگانیسمِ زنده» نامیده می‌شود، از درد دوری می‌جوید و در جست‌وجوی خوشیست.

فلاسفه فقط به کوشش‌های آگاهانه، به کوشش‌های خیالی‌شان، فکر می‌کنند. اما بخشِ ناآگاهانۀ هستیِ ما هزاران بار از بخشِ آگاهانۀ آن بزرگ‌تر و قوی‌تر است و این بخشِ نخست است که حُکم می‌رانَد.

بریک گفت:
ـ تمامِ آن‌چه گفتی این باورِ مرا تأیید می‌کند که چند لحظه پیش گفتم: «اگر می‌خواهیم درموردِ فلسفه طوری صحبت کنیم که نتیجه‌ای داشته باشد، باید زبان را از بنیاد تغییر دهیم.»

مارکل گفت:
ـ خُب، خدا به دادمان برسد! تو «خوشبختی»‌ات را برای خودت نگه‌دار، من هم «خوشی»‌ام را برای خودم نگه‌می‌دارم. به‌سلامتی!... حتی اگر با شیوۀ کاربُردِ کلماتِ تو موافق باشم، به‌معنای آن نیست که این حرفت حقیقت دارد که همه در جست‌وجوی خوشبختی‌اند. هستند کسانی که کم‌ترین استعدادی برای آن ندارند و به‌گونه‌ای دردناک و بی‌باکانه از آن آگاه‌اند. این قبیل افراد پیِ خوشبختی نیستند، بلکه می‌خواهند برای بدبختی‌شان کمی سبک و فُرم پیدا کنند.

و ناگهان بدونِ هیچ پیش‌زمینه‌ای گفت:
ـ گلاس یکی از آن‌هاست.

این حرفِ آخرش چنان متحیّرم کرد که بدونِ هیچ پاسخی، ساکت نشستم. درست تا لحظه‌ای که اسمِ مرا نبرده بود، فکر می‌کردم دربارۀ خودش حرف می‌زند و هنوز هم فکر می‌کنم این مُهر را برای این به من زد که خودش را پشتِ آن پنهان کند.

سکوتِ سنگینی میان‌مان برقرار شد. من نگاه می‌کردم به بازتابِ تابشِ نور در آبِ رودخانه. روشنایی ماه از میانِ ابرهای بالایِ رُسنباد می‌تابید و نورِ نقره‌ای‌رنگِ خفیفی می‌افتاد روی ساختمانِ قصرِ قدیمی بوند. بر فرازِ دریاچۀ ملارن6، تکّه‌ابرِ سرخِ مایل به بنفشی از ابرهای دیگر جدا شده بود و تنهایی حرکت می‌کرد.


***

۲۵ ژوئیه
هلگا گرگوری... پیوسته او را مقابلِ خود می‌بینم. همان‌طورکه در خواب دیده بودمش؛ برهنه و درحالی‌که دسته‌گلِ سیاهی می‌داد به من، می‌بینمش. دسته‌گل شاید سرخ بود، ولی به‌هرحال، رنگش خیلی تیره بود. آری، رنگِ سرخ، هنگامِ غروب، همیشه کاملاً تیره به‌نظر می‌رسد.

هرگز بدونِ این آرزو که بارِ دیگر در خواب ببینمش، به بستر نمی‌روم.

اما به‌تدریج، موفق شدم آن لبخندِ مبهم را از ذهنم پاک کنم؛ آن را دیگر نمی‌بینم.

***

دلم می‌خواهد کشیش برگردد. آن‌گاه، مطمئناً هلگا می‌آید پیشم. می‌خواهم این‌جا ببینمش و صدایش را بشنوم. دلم می‌خواهد نزدیکم باشد.

***

۲۶ ژوئیه
کشیش... صورت او هم مرا دنبال می‌کند. درست با همان قیافه‌ای دنبالم می‌کند که آخرین‌بار دیدمش؛ همان زمان که دربارۀ مسائلِ جنسی باهاش بحث کردم. قیافه‌اش را چگونه می‌توان توصیف کرد؟ شبیهِ کسی بود که چیزِ گندیده‌ای را بو می‌کشد و در خفا، آن را خوش‌بو می‌یابد.

▪ ▪ ▪

Share/Save/Bookmark

پانوشت‌ها:

* اشاره‌ای است به داستانِ سامسون و دلیله. منظور این است که همان‌طور که دلیله به سامسون خیانت کرد، زنِ کشیش هم باید به شوهرش خیانت کند.
1- اشاره‌ای است به ماجرای سامسون (شمشون) در تورات، سفرِ داوران: 16. سامسون با خدا عهد می‌کند نزید و خادم واقعی او باشد و از لذت‌های زندگی پرهیز کند. سامسون با کوتاه نکردن موی خود نشان می‌دهد که خود را وقف خدا کرده است و این امر به او قدرت می‌بخشد. دشمنان سامسون با همدستی دلیله، به راز قدرت او پی می‌برند و با بریدن موی سرش، قدرتش را سلب می‌کنند. نویسنده به این موضوع اشاره می‌کند که زن کشیش باید بهنحوی مشابه، نقش شیطانی او را عیان سازد.
2- de Maintenon(۱۷۱۹-۱۶۳۵) دوشیزه دومتینون سال ۱۶۵۲ با نویسنده‌ای به نام سکرون ازدواج کرد. در ۱۶۶۰ بیوه شد ولی هنوز باکره بود. او که اعتقادات مذهبی سختی داشت برای تربیت لوئی چهاردهم به دربار فرانسه دعوت شد. به‌تدریج با لوئی چهاردهم وارد روابط عشقی شد و در سال ۱۶۸۳ مخفیانه با او ازدواج کرد.
3- Cyrenaics
4- Per Hallström (۱۹۶۰-۱۸۶۶ نویسنده و شاعر سوئدی)
5- واژه های سوئدی Lycka به‌معنیِ خوشبختی و Lykta به‌معنیِ فانوس جناسی است لفظی، غیرِقابلِ ترجمه به فارسی. دعای کودکِ سوئدی چنین بوده است: «خوشبختی می‌آید، خوشبختی می‌رود، آنکه خدا دوستش دارد خوشبختی را می‌یابد.»
6- Mälaren


بخش‌های پیشین

نظرهای خوانندگان

جذابیت این رمان بالاست.
بنظرم توی ترجمه شب "بیست و یک ژوئن" اشتباهی رخ داده. این شب در تمام ادوار تقویم ایرانی درواقع "شب اول تابستان" بوده , نه شب نیمه تابستان. از آنجا که در کشورهای اروپایی-غربی منظور از تابستان کل بهار وتابستان است شب 21 ژوئن را آنها شب نیمه تابستان میخوانند. اما باید دانست که در برگردان آن برای مخاطب ایرانی باید آنرا به "شب اول تابستان" تعبیر و ترجمه کرد. مترجم محترم چندین جا مرتکب این لغزش ناآگاهانه شده که نیاز به تصحیح دارد.

-- احسان ، Jul 25, 2008 در ساعت 02:20 PM

دقت نظر آقای احسان قابل توجه است. اما من که ترجمۀ خوب و دقیق و بازبینی شدۀ دوستم سعید مقدم را ویرایش کرده ام، لازم است توضیح بدهم که در این مورد، اولا هیچ اشتباهی رخ نداده و ثانیا «مترجم محترم» مرتکب هیچگونه «لغزش ناآگاهانه» هم نشده است. خوب است خود آقای احسان قضیه را توضیح داده اند، ولی متأسفانه باز خواسته اند که برای «مخاطب ایرانی»، شب نیمۀ تابستان (به سوئدی: midsummar afton) را مترجم و من می نوشتیم: «شب اول تابستان»! باید توجه داشت که دکتر گلاس رمانی است سوئدی، با شخصیت های سوئدی، مکان های سوئدی، حال و هوا و فضا و بالاخره فرهنگ خاص این کشور شمال اروپا...
تصور می کنم «مخاطب ایرانی» بهتر است کمی حواسش را جمع کند تا از مطالعۀ چنین رمان خوب و قشنگی، با ترجمه ای چنین روان و فصیح و دقیق، بهتر و بیشتر لذت ببرد....

-- ناصر زراعتی ، Jul 26, 2008 در ساعت 02:20 PM