رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۱۷ تیر ۱۳۸۷
دکتر گلاس ـ بخش نهم

در مقامِ رییس پلیس، شما را بازداشت می‌کنم!

یلمار سودربری
برگردان: سعید مقدم

صبحِ ۶ ژوئیه
باید خوابی را که دیشب دیدم یادداشت کنم:

ایستاده بودم کنارِ تختِ کشیش گرگوری که بیمار و بستری بود. بالاتنه‌اش برهنه بود و من داشتم به صدای ضربانِ قلبش گوش می‌دادم. تخت توی اتاقِ کارش بود. گوشۀ اتاق، اُرگی بود و کسی آن را می‌نواخت. آن‌چه می‌نواخت، نه آهنگِ سرودِ کلیسا بود، نه ملودی خاصی داشت. تنها قطعه‌های یکنواخت فوگ‌مانندی1 بود که مُدام تکرار می‌شد. دری باز بود که موجبِ نگرانی‌ام می‌شد، ولی قادر نبودم حرکت کنم و راه بیفتم بروم آن را ببندم.

کشیش پرسید:
ـ جدّی‌ست؟

جواب دادم:
ـ نه، جدّی که نیست، اما خطرناک است.

منظورم این بود که آن‌چه درباره‌اش فکر می‌کنم، برای خودم خطرناک است. در خواب، فکر می‌کردم منظورم را عمیق و لطیف بیان کرده‌ام. بعد برای اطمینان ادامه دادم:
ـ برای اطمینان، می‌توانیم کسی را بفرستیم داروخانه پیِ کپسولِ آیینِ عشاءِ ربّانی.

کشیش پرسید:
ـ باید عمل بشوم؟

سرم را بهنشانۀ تأیید تکان دادم:
ـ به‌نظر ضروری می‌رسد. قلب‌تان از کار افتاده؛ بیش از اندازه پیر است. مجبورم درش بیاورم. اما اصلاً نگران نباشید. عملِ بی‌خطری‌ست. می‌توان با چاقوی کاغذبُریِ معمولی هم آن را انجام داد.

آن‌چه گفتم به‌نظرم کاملاً عملی می‌رسید و اتفاقاً یک چاقوی کاغذبُر هم توی جیبم بود.
ـ فقط این دستمال را می‌اندازم روی صورت‌تان.

کشیش زیرِ دستمال، با صدای بلند می‌نالید. اما من به‌جای آن‌که عملش کنم، به‌سرعت دکمه‌ای را روی دیوار فشار دادم. بعد دستمال را برداشتم. مُرده بود. دستش را لمس کردم. مثلِ یخ سرد بود. به ساعتم نگاه کردم. به خودم گفتم: «حداقل دو ساعت است مُرده.»

خانم گرگوری که نشسته بود و اُرگ می‌نواخت، برخاست آمد طرفم. نگاهش نگران و غمگین بود. دسته‌گلِ سیاهی داد به من. آن‌گاه بود که دیدم به‌طورِ نامشخصی لبخند می‌زند و متوجه شدم که برهنه است.

دستم را دراز کردم طرفش. می‌خواستم او را در آغوش بکشم، اما از من گریخت.
در همین لحظه، کلاس رکه از درِ باز وارد شد و گفت:

ـ دکتر گلاس! در مقامِ رییس پلیس، شما را بازداشت می‌کنم!

در جوابش گفتم:
ـ حالا دیگر خیلی دیر است. مگر نمی‌بینی؟

و اشاره کردم به پنجره. نورِ سرخِ آتش از هر دو پنجره می‌آمد تو. ناگهان، هوا مثلِ روز روشن شد. صدای فریادِ نالانِ زنی انگار از اتاقی دیگر، بلند شد:
ـ جهان آتش گرفته! جهان آتش گرفته!

از خواب پریدم.

آفتابِ صبحگاهی مستقیم می‌تابید تو اتاق. دیشب وقتی برگشته بودم خانه، پرده‌ها را نکشیده بودم.

عجیب است. این چند روز اخیر، اصلاً به این کشیشِ بدترکیب و زنِ زیبایش فکر نکرده بودم. «نخواسته بودم» به آن‌ها فکر کنم.

به‌هر تقدیر، کشیش گرگوری رفته پولرا.

***

همۀ افکارم را این‌جا نمی‌نویسم. فکری را که اولین‌بار به ذهنم میرسد، به‌نُدرت روی کاغذ می‌آورم. منتظر می‌شوم ببینم بارِ دیگر به ذهنم می‌آید یا نه.


۷ ژوئیه
باران می‌بارد و من نشسته‌ام به چیزهای ناخوشایند فکر می‌کنم. چرا پارسال پائیز، وقتی هانس فالن2 آمد پیشم و پنجاه کرون قرض خواست، به او جوابِ منفی دادم؟ درست است که زیاد نمی‌شناختمش، اما هفتۀ بعد، گلوی خودش را بُرید.

و چرا وقتی می‌رفتم مدرسه، زبانِ یونانی یاد نگرفتم؟ این قضیه آن‌قدر مرا به خشم می‌آوَرَد که احساسِ ناخوشی می‌کنم. به‌رَغمِ این‌که چهار سال یونانی خواندم، بازهم چیزی یاد نگرفتم.

شاید به‌این خاطر بوده باشد که پدرم مجبورم کرد به‌جای انگلیسی، یونانی بخوانم؛ زبانی که تصمیمِ قطعی گرفته بودم ابداً یاد نگیرم. چه‌طور آدمیزاد می‌تواند مثلِ حیوان احمق باشد؟ هر چیزِ دیگری را یاد گرفتم، حتی همین مزخرفاتی که اسمش «منطق» است، ولی با آن‌که چهار سال آزگار یونانی خواندم، یک کلمه هم یونانی بلد نیستم.

این قضیه احتمالاً تقصیرِ معلمم هم نیست، چون بعداً وزیر شد.

بهتر است باز بروم دنبالِ کتاب‌های مدرسه‌ام بگردم، ببینم می‌توانم چیزی یاد بگیرم یا نه... شاید هنوز خیلی دیر نشده باشد.

***

در این فکرم که کسی که جنایتی مرتکب شده و این جنایت بر وجدانش سنگینی می‌کند، چگونه احساس پشیمانی به او دست می‌دهد؟

***

نمی‌دانم کریستین ناهار را زود حاضر می‌کند یا نه؟....

***

باد درختانِ باغِ کلیسا را تکان می‌دهد و صدای شُرشُرِ باران در ناودان‌ها به‌گوش می‌رسد. ژنده‌پوشِ بیچاره‌ای، شیشۀ عرق در جیب، زیرِ سقفِ کلیسا، کنارِ پایۀ دیوار، پناه گرفته است. تکیه داده به دیوارِ قرمزِ کلیسا و نگاهِ مطیع و آرامَش پیِ ابرهای درحالِ حرکت، سرگردان است.

از دو درختِ باریکِ کنارِ گورِ بِلمان3 قطره‌های باران فرومی‌چکد. کمی آن‌طرف‌تر از کلیسا، خانۀ بدنامی هست. دختری، زیرپیراهن به‌تن، نوکِ پا، به پنجره نزدیک می‌شود و پرده را می‌کشد.

آن پایین، میانِ گورهای باغ، خادمِ کلیسا، چتر در دست و گالش به‌پا، بااحتیاط گام برمی‌دارد و حالا از لایِ درِ کوچکِ اتاقِ سرایدار می‌خزد تو.

***

راستی، چرا کشیش‌ها همیشه از درِ عقب، واردِ کلیسا می‌شوند؟

▪ ▪ ▪

Share/Save/Bookmark

پانوشت‌ها:

1- Fug (fugue): اثر موسیقایی سازی یا آوازی مستقل یا بخشی از یک اثر معمولاً سه و چهار صدایی، با اجرای تقلیدی پی در پیِ تِم در یک یکِ صداها. (فرهنگ سخن)
2- Hans Fahlén

3- Karl Bellman شاعرِ مشهورِ سوئد (95-1740)
بخش‌های پیشین