رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۵ آذر ۱۳۸۹

درختان ایستاده می‌میرند

یونس تراکمه

صد سالی می‌شود. از انقلاب مشروطه به ‌بعد نسلی نبوده است که در امان باشد از این دو همراه همیشگی «شور» و «یأس». وقتی‌که در یکی از همین روزهای تاریخی در میدان توپخانه به ‌دوست شاعر و فیلمسازم رسیدم، او با نوک پای راست زمین زیر پایش را نشان داد و گفت: «مدرنیته‌ی ایرانی از همین جا شروع شد». اشاره‌اش به «شوری» بود که انقلاب مشروطه در دهخدا و همرزمان و هم‌نسلانش ایجاد کرده بود؛ و من با سر و نگاه به‌ جایی دورتر، به ‌میدان بهارستان، اشاره کردم و گفتم: «یأس تاریخی و لعنتی آن‌ها و ما هم از آن‌جا شروع شد»، و بغضم را فروخوردم و با اشاره‌ی دستی از او خداحافظی کردم.

بغضم از همه‌ی این«یأس»های جانکاه بعد از آن «شور»ها بود. آن یأس عظیمی که شب به ‌توپ بستن مجلس موهای سر و روی دهخدا را یکباره سفید کرد، و آن یأس‌های ریز و درشت فراوان این ۱۰۰ سال. از به ‌توپ بستن مجلس و استبداد صغیر بگیر تا کودتای ۲۸ مرداد ۳۲ و بیا تا...و تا... (حالا جوان‌ها چه خوب شعر «زمستان» اخوان را می‌فهمند).

کی و کجا قرار است این پایان تکراری عوض بشود؟ دیگر شرطی شده‌ایم،همه‌مان. دیگر هیچ شور و هیجانی کاملاً مهیج نیست برایمان. در اوج «شور»مان منتظر فرود آمدن ضربه‌ی مهلک «یأس» هستیم. فکر نمی‌کردم پسر و دخترم را سردرگم و کلافه‌ی یأسی دیگر ببینم، همان کلافگی که خودم در سن و سال آنها تجربه کرده بودم. نه، تقدیری در کار نیست، اما چرا این جریان بی‌هیچ کم و کاستی هی دارد تکرار می‌شود؟ این‌بار آیا ممکن است نه در همان نقطه‌ی محتوم، که چند قدمی جلوتر تمام شود؟ می‌شود امیدوار بود؛ هر چند برگذشتن از آن نقطه‌ی لعنتی و یأس‌آور پایان به‌عیان اتفاق نیفتد، اما انگار درون این جوان‌ها هنوز منکوب این «یأس» مشئوم نشده است. چنین بادا!


یونس تراکمه

در همین سردرگمی‌ها بودم که به‌ یاد مصاحبه‌ای با بهرام صادقی افتادم. ۴۳ سال قبل صادقی هم از مشروطه تا زمان خودش را نگاه می‌کند و خدنگ‌وارهای ایستاده‌ای را بررسی می‌کند که چگونه هر کدام‌شان را نشاندند یا خودشان نشستند. وقتی با زحمت توانستم برگه‌های وارفته و زرد شده‌ی مجله‌ی فردوسی را پیدا کنم، دیدم خواندن کفایت نمی‌کند، انگار باید رونویسی‌اش کرد و مشق‌وار دوباره نوشتش، و از نو این بخش از مصاحبه را نوشتم (تایپ کردم) و دیدم این زخم چه کهنه است و چه عمیق و چه مدام سر باز می‌کند و خون تازه از آن بیرون می‌زند.

رابطه‌ی «نشستن» و قصه نوشتن، بخشی از گفت و شنود «علی‌اصغر ضرّابی» با «بهرام ‌صادقی» را می‌خوانیم. (مجله‌ی فردوسی، شماره ی ۷۹۵، آذرماه ۱۳۴۵)

... بله، افسوس که خوب شروع شد و ناگهان، یا شاید هم به‌تدریج فروکش کرد. «دهخدا» در «چرند و پرند» چنان حدت ذهن، تیزبینی و ایجاز و طنز جالبی نشان می‌دهد که آدم آرزو می‌کند کاش به داستان‌نویسی می‌پرداخت، یا حتا «چرند و پرند» را مثلاً به ‌صورتی دیگر ادامه می‌داد ولی نه، چه می‌بینیم؟ تحقیق و تتبع... عکسی از آن مرحوم دیده‌ام که خیلی گویا و رقت‌آور است. دهخدای پیر با زیرشلواری روی تشک نشسته و کاغذ را روی زانو گذاشته و دورش را مقدار زیادی کاغذ (گویا به آنها فیش می‌گویند) فراگرفته است. حتی در عکس معلوم می‌شود که زیر شلواری‌اش از پارچه‌های معمولی راه‌راه است. کمی قوز کرده است و از زیر عینک به آدم نگاه می‌کند. این همان نگاه سوزانی است که می‌گفت «یاد آر ز شمع مرده، یاد آر»؟ و این همان دست‌هایی است که شلاق بی‌امان طنز را فرود می‌آورد؟ ولی خب، کار تحقیق و تتبع خیلی بی‌دغدغه و بی‌دردسر است.

آنکه در خون نشسته، دیگر بلند نمی‌شود

بی‌خطر و بی‌دغدغه برای یک‌ طرف و بی‌ثمر و بی‌دردسر برای طرف دیگر. حالا دیگر انقلاب مشروطیت می‌خواست میوه پس بدهد. بعد عکس دیگری دیده‌ام، شما هم دیده‌اید، از «مرحوم عشقی» است. درست است که خیلی سانتی‌مانتال و رمانتیک است اما لااقل ایستاده است. کنار میزی ایستاده است. از شعرهایش که بگذریم- چون بحث شعر در میان نیست - او همان است که نمایش‌نامه‌های «اکبر گدا» و جز آن و «عید خون» را نوشته است. شما چه فکر می‌کنید؟ کسی که ایستاده است، باید بنشیند. «اگر ننشست باید نشاندش!». این جا بلافاصله به‌یاد «سید محمدعلی جمال زاده» می‌افتم. عکسی از آن وقت او ندیده‌ام، اما او را در مقدمه و در داستان‌های «یکی بود یکی نبود»ش دیده‌ام. ظاهراً او هم ایستاده است، یا شاید بدتر... حتی حرکت می‌کند، می‌آید، می‌رود و جوان است. خیلی خب، او هم باید بنشیند لااقل، که خستگی سفر را در بکند و اگر هم نخواست بنشیند چه؟ معلوم است دیگر! باید نشاندش! و می‌دانید که در دنیا راه‌ها فراوان و گوناگون است. یکی در کریاس در خانه‌اش ناگهان می‌نشیند و به‌خود می‌پیچد و دست‌‌هایش را به‌شکمش می‌گیرد و می‌فشارد و خون از آن فواره می‌زند و دیگری روی نیمکت جالبی کنار دریاچه‌ی زیبایی که شاعران در وصفش شعرها گفته‌اند، می‌نشیند، و زیر لب شعر «بهار» را زمزمه می‌‌کند که: «ملک جهان چون سویس باغ ندارد». آن‌وقت کسی هم که در هوای خوب نشسته باشد و دور از «گزند و تیررس ابر و رعد و باد- و ز قوافل ایام رهگذر» - شعر را درست خواندم؟- به‌سرش می‌زند که گاه به‌گاه یا پشت سر هم چیزهایی بنویسد که حوصله‌اش سر نرود. ولی آنکه در خون نشسته، دیگر بلند نمی‌شود، آن هم که زیرشلواری پوشیده و خودش را لای کتاب و کاغذ مخفی و غرق کرده اگر هم بلند شود، برای قضای حاجت است.

نشستن‌های اجباری پس از ایستادن‌های مشروطیت پیش آمد

این است که نوول‌نویسی ما، پس از انقلاب مشروطیت به ‌قول شما، شما این را تاریخ و مبدأیی قرار دادید یادتان باشد، وارد دوره‌ی «نشسته» می‌شود. چند جورش را گفتم، باز هم می‌توان فکر کرد و پیدا کرد. مثلاً یک جور نشستن هم داریم، که معذرت می‌خواهم، چندین خاصیت دارد: هم مفرح و مکیف است، هم آرام بخش است و هم در اغلب موارد نتیجه‌بخش و پر محصول و پُر بار. یک نوع نشستن هم داریم که سر مستراح باشد، و همان طور که اجابت مزاج ساعات معین معلومی دارد، استحصال ادبیات، یا کلی‌گویی نکنم، استحصال داستان کوتاه نشسته، در این نوع هم وقت معین دارد، مثلاً ماه به ماه است، یا ۱۵ روز یک‌بار، یا هفته‌ای یک‌بار، (ثانین) و البته مفرح و مکیف هم هست چون از عشق و عفت و ناموس و ... سخن می‌گوید. «ثالثاً» و آن‌وقت است که مثلاً در مصاحبه‌ای که با فرضاً «حسینقلی ‌خان» یا چه می‌دانم ایکس یا ایگرگ به‌عمل آمده، آدم می‌خواند که: بله، من اصلاً از خانه بیرون نمی‌روم، همه‌اش در خانه‌ام و می‌نویسم، و آدم حظ می‌کند که تئوری‌اش زیاد هم بی‌پروپا نبوده، می‌گوید که در این سال‌‌های دراز داستان‌نویسی همیشه در خانه بوده‌ام، در خلوت خانه، و معلوم است که مقصود از خانه همان مصونیت است و هرچه باشد مستراح خانه که بهتر از مستراح‌های عمومی است، یا حالا حسینقلی‌خان گفتم؟ بله. مثال بود زدم؛ یکی دیگر: کمی شاعرانه حرف بزنیم، فلق، یا امواج، یا سحر چشمان تو، (این ها مثلاً اسامی مستعار هستند) بله آدم می‌شنود و باز هم در مصاحبه‌های عدیده می‌خواند که: من چون مجبورم هر هفته برای ۱۰ مجله داستان دنباله‌دار بنویسم ماشین تایپ خریده‌ام. شب‌های زمستان می‌روم لای کرسی و تایپ را می‌گذارم روی لحاف و می‌نویسم، نگویید مستهجن شد، کمی فکر کنید؛ کرسی که خودمانیم، دست کمی از مستراح ندارد. یک‌جور دیگر هم نشستن داریم، باز توجه می‌دهم که این نشستن‌های اجباری و اختیاری و دل‌بخواه و دل‌نخواه همه پس از ایستادن‌های مشروطیت شما پیش آمده، یعنی در واقع قعودهای پس از قیام است (ببینم، قعود معنی نشستن می‌دهد؟) و این جواب شماست درباره‌ی تحول و تطور نوول‌نویسی... این را هم بگویم که ایستادن اگر آدم را زود خسته می‌کند، زیاد طولی نمی‌کشد، برعکس، نشستن چون به مزاج می‌سازد خیلی هم طولانی می‌شود، پنج سال، ده سال، بیست سال و بیش‌تر.

یک جور نشستن، نشستن در محبس است

بله، یک‌جور دیگر نشستن، نشستن در محبس است. اما البته محبس داریم تا محبس، یک‌وقتی محبسی داریم مثل زندان مسعود سعد سلمان و یا فلان و بهمان و... که اسم نمی‌برم، چون‌سرتان درد می‌گیرد و خود من‌هم که دردسر مزمن دارم، و یک‌وقت محبس‌های آبکی داریم که در تاریخ باید نمونه‌هایش را خواند. گویا در دوران «قره قوروت خان انیاغلو» نسل پنجم چنگیزخان بود که «امیر ترشیز ابن جاظ» را مدتی در قلعه «قهقه» یا «زکیه» (روایات مختلف است) حبس کرد، برای این که کمی جلا بیاید و عضلاتش انعطاف پیدا کند و بعد هم درش آورد و دبیر دیوان کل شد (برای تفصیل باید رجوع کرد به تاریخ انیاغلویان، نسخه‌ی منحصر به‌فرد که در بریتیش میوزیوم طی شماره ی ۰۰۷ ضبط شده است). به‌هر حال کسی‌که داستان‌نویس و ادیب باشد البته «ایام محبس» را به‌ بطالت نمی‌گذراند، سوانح آن ایام را می‌نویسد و بعد که بیرون آمد و سر و سینه‌اش جلا پیدا کرد، مسلم است که دست به ‌قلمش بهتر شده است. دیگر فتنه به‌پا نمی‌کند، و هر دو هم از قضا آبکی است و هیچ ربطی به من و تو ندارد. یک دنیای عجیبی هست که محبس و مجلس عیش و زنان زیبا و سایه‌های زیبا و غیره‌اش به‌هم می‌خورند و دردی از من و تو دوا نمی‌کنند.

البته نشستن بودا هم هست

بله، البته نشستن «بودا» هم هست و بودا که بود؟ شاهزاده‌ای که همه چیز برایش مهیا بود یا می‌توانست مهیا باشد؛ از خانواده‌ای اشراف و... بعد یک ‌روز آمد در خیابان، مدت‌ها بود که در قصر زرنگارش زندگی می‌کرد، و دید که عجب! چقدر کور و کچل و جذامی هست، یکباره «شوکه» شد. روز دیگر آمد، دید مردی را می‌زنند و شکنجه می‌کنند و می‌برند بکشندش. باز «شوکه» شد. روز سوم یک پیر دید و روز چهارم هم یک تابوت (من این قصه را از کتاب غیرت بودا که آقای «قائمیان» ترجمه کرده یاد گرفته‌ام)، بودای جوان به‌سرش زد که ‌هارت و پورت بکند، آن‌روز هنوز لغت «عصیان» درنیامده بود. اما پدرش و خانواده و خلاصه دوروبری‌هایش همه غصه ی او را می‌خوردند و می‌خواستند که باز به قصر رزنگار برگردد و روی این حساب‌ها چماق به‌دست‌ها و شمشیر به‌کف‌ها را در اطراف او ولو کرده بودند. بودای بیچاره یکهو جا خورد، رفت گوشه‌ای نشست و زانوهایش را گذاشت روی هم و نشست. اما مگر می‌توانست از حکمتی که به‌دست آورده بود سخن نگوید؟ گیرم کسی گوش نکند، لااقل با سایه خودش که می‌توانست حرف بزند... و حرف زد!

اندر آن صندوق جز لعنت نبود

در این میان یک‌ جور نشستن دیگر هم بود که به‌نظر می‌آمد با ایستادن همراه است، چیزی شبیه ورزش سوئدی، آن‌هم حرکاتش مثلاً در محبس انجام می‌شد. خیلی امید بود که ورزشکاران خوبی بیرون بدهد. مثل فوتبال و والیبال که یک تیم هست که کاپیتانی دارد و معلمی و... و صندوق و چمدانی که مایحتاج افراد تیم را در آن می‌ریزند، اما بعدها معلوم شد که به‌قول معروف «اندر آن صندوق جز لعنت نبود» و خوشمزه تداعی این چند معنی است که چند روز پیش باز مطلبی را که از بس نوشته و گفته‌اند دیگر مبتذل شده است در کیهان ورزشی می‌خواندم که چرا در ایران ورزش‌‌های دسته‌‌جمعی موفقیت ندارد، برعکس ورزش‌های انفرادی؟ چه می‌دانم، شما هم چه می‌‌دانید؟ بله؟ اینطور نیست... این چیزها به ‌ما نیامده است.

اما فقط شتاب و خامی، بودا هم حتی می‌دوید

به‌هر حال نوول‌نویسی با کمال حقارت از دوران «نشستگی» خودش گذشت، و بعد فکر می‌کنید چه شد؟ مسابقه‌ای آغاز شده بود، یک مسابقه ی دو... و سوت داور هم ناگهان و بی‌مقدمه به‌صدا درآمده بود. اول از همه ورزشکاران از خط شروع گذشتند، خیلی‌ها که به زمین میخ‌دوز شده بودند و لبخند می‌زدند، چون تازه سال باد فتق درآوردن «قتلغ‌خان» را پیدا کرده بودند. یک عده جوان هم تازه از راه می‌رسیدند، خلاصه گرد و خاک عجیبی به‌هوا بلند شد، هی هل دادند، عرق کردند و با چشم‌های بسته دویدند اما فقط شتاب و خامی.

کار به‌جایی کشیده بود که بودا هم به‌دویدن پرداخته بود. قاطی ‌پاطی شدند و بلبشوی عجیبی بود، بگذریم که مستراحی‌ها و سالنی‌ها همچنان کارشان را می‌کردند و پول‌شان را می‌گرفتند و محصولات نیمکت روبه‌روی دریاچه هم زیاد شده بود.

تا این که... دیگر شما بگویید، تا این که نوول کم‌کم خودش را - اگر چه خیلی کم و ناقص- توانست بقبولاند و دوره‌ای پیش آمد و آدم‌هایی و جوان‌هایی که اگر چه هیچ مکتب صحیح انتقادی نداشتند و ندارند، اگر چه معلومات و مطالعاتشان و آگاهی‌شان از ادبیات امروز جهان اندک است و اگر چه سرخورده و بی‌پناه و سرگردانند، اما با دو چشم، یا حتی با هزار چشم خیره، من و تو و او را می‌پایند و می‌خواهند و می‌طلبند. آنها دیگر از تو چیزی می‌خواهند که خیال می‌کنند تویی که ادعا می‌کنی و کار می‌کنی، باید بهشان بدهی و اگر ندادی، می‌فهمند که چند مرده حلاجی. آنها از روی گرده‌نشسته‌ها و نیم‌خیزها و ایستاده‌های دروغی می‌گذرند. تو آنها را نمی‌بینی و نمی‌شناسی، اما در کنارت هستند، در شب‌گردی‌های بی‌هدف، در سرگردانی‌هایت در بعد از ظهرهای تنهایی و اندوهت و در چه کنم، چه کنمت همراه و همدل و همدرد تو هستند.

همه از کوچه‌های تاریک می‌گذرند

بله، آقای ضرابی! داستان‌نویسی امروز ما و همچنین شعر امروز ما، اکنون به این مرحله‌ی خطیر و مقدس و عجیب رسیده است که آنها، یعنی شعر و داستان، بله، آنها دیگر خود تو هستند و اگر دروغ بگویی یا بد و ناقص بگویی، یا بخواهی گول بزنی، زود می‌فهمند و تنهایت می‌گذارند. «داستان» و «خواننده» امروز همه یکی شده‌اند، همه در یک هیئت و در یک قالب شب‌‌های غربت و سرگردانی را می‌گذرانند، همه با هم از کوچه‌های تاریک می‌گذرند، در حالی‌که در کوچه پهلویی «شعر» راه می‌رود، همان‌طور غمگین و سرگردان و صدای پایش با صدای پای تو و من می‌خواند. البته همه چیز داریم، از نقص و شتاب‌کاری و نشیب و فراز گرفته تا کمال و انسجام و درخشش، اما دروغ نداریم، دیگر تفنن و سرگرم‌کنک و وقت‌گذرانی و قصه‌گویی از عشق و عفت و تاریخ و افتخارات نداریم، آنها خیلی پایین رفته‌اند، به پایین‌های مرداب و لجنزار خود رسیده‌‌اند و این جاست که هر نویسنده‌ای باید هوشیار باشد و صادق و صمیمی، زیرا اگر جز این باشد، مردم او را سر کوچه می‌گذارندش و رد می‌شوند،... و او فقط مجبور است صدای همزادان شعر و داستان، این دو سرگردان آواره را بشنود که بی‌هیچ رحم و شفقتی از او دور می‌شوند، حتی هر قدر زنجموره کند.

منبع:

روزنامه اعتماد ملی شماره‌ی ۹۶۳، ۳ تیر ۱۳۸۸

دریافت فایل پی‌دی‌اف

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

آقای تراکمه عزیز
دنیای شما به شکل وحشتناکی سیاه و سفید است. چه کسی تعیین کرده است که یا لجن یا شرافت ؟ یا یاس یا شور؟ سازش یا انقلاب؟ جدی نویسی یا نوشتنی برای سرگرمی؟... به مثال های فاحشی که زده اید یا تمسک جسته اید با ذهنی دمکراتیک تر برخورد کنید.
گویی دنیای مذهبی پیرامون شما و ترازوی نیک و ید و خدا و شیطانش بر جان و روان شما نیز ریشه دوانده است
هیچ ملتی بین سازش و انقلاب در جا نزده است که شما آن را به ملت کهنسال صبور و رنج کشیده ما نثار می نمایید. شکی نیست که مسیر طولانی است. دردآور است. تلخ است. سخت است ولی مسیری است.

-- ونداد زمانی ، Nov 27, 2010 در ساعت 08:00 PM

بسيار متعجبم كه اين لحن نوستالژيك پر غصه را سياه و سفيد مي‌دانيد. زباني كه بغض مي‌كند از تجربه دوباره زندگي خود در فرزندانش! به نظرم در نگاه تراكمه چيزي ملموس وجود دارد كه در حرف آقاي زماني ، نيست.تراكمه داره از تجربه دوباره يك مكان در يك حركت اجتماعي حرف مي‌زند؛ توجه كنيد؛ از كلمه تجربه استفاده مي‌كنم. آقاي زماني! نه! قضاوت سياه و سفيد در حدود كلمات فقط!

-- مريم منصوري ، Nov 27, 2010 در ساعت 08:00 PM

سلام
حالا که دو دوست عزیزم، ونداد و مریم نظر دادند، من هم هوس کردم درین نیم‌بحث شرکت کنم: بعضی مکان‌ها هستند که به‌تدریج به یک روایت تاریخی تبدیل شده‌اند. مثلاً پل کارل مارکس در آلمان شرقی یک روایت تاریخی است. از روی این پل ارتش نازی عبور کرده و وقتی که روی این پل می‌ایستی، احساس می‌کنی صدای رژه سربازان در شصت سال قبل را می‌شنوی.

میدان توپخانه و میدان بهارستان هم یک معنای تاریخی دارند. برای همین هم هست که هر حکومتی در ایران در نخستین قدم تلاش می کند از چنین مکان‌هایی معنازدایی کند. چرا تهران آنگونه که آقای سپانلو می‌گوید و من به نقل از معنا نقل می‌کنم شهر بی‌تاریخ است؟ از دروازه‌های تهران چند تا باقی مانده؟ از کافه‌های تهران چی باقی مانده؟ تهران سال 32 چه شباهتی دارد با تهران 57 و تهران 57 چقدر شبیه تهران 88 است؟

و این یعنی معنازدایی از مکان‌های تاریخی به قصد تحریف تاریخ و این اتفاق همیشه در فرهنگ در همه ابعادش و از جمله در همین شهرسازی‌ها و نوسازی‌های شهری مدام تکرار شده است.

آقای تراکمه دقیقاً به حافظه‌ی تاریخی مکان‌ها اشاره می‌کند. به شور و به یأسی که در این مکان‌ها صدا دارد و صدایش از ورای تاریخ به گوش می‌رسد. حدیث نسل‌های سوخته است. بحث بر سر داوری نیست. کسی که در یک مکان می‌ایستد و گوش می‌دهد، نمی‌خواهد داوری کند. نمی‌خواهد ملاک درستی یا نادرستی باشد. او به یک معنا یک آدم غیروذالک است. یک آدم حاشیه‌ای. او بیرون و در حاشیه‌ی قدرت مسلط ایستاده و می‌خواهد رمز ماندگی‌ها، شورها و شرها، رفتن‌ها و ماندن‌‌ها را از مکانی که بار تاریخی دارد به‌دست بیاورد. این تلاش محترمی است که یک نویسنده می‌تواند انجام دهد و فرق دارد با کسی که می‌خواهد معیار باشد و داوری کند و داوری خود را به کرسی بنشاند.

-- حسین نوش آذر ، Nov 27, 2010 در ساعت 08:00 PM

بی شک متن به نوبه خود در خلق یک مقاله زیبای سرشار از عاطفه کاملا موفق بوده است. ولی پرومیس اصلی متن با این مذمون دو قطبی آغاز می گردد که:

«از انقلاب مشروطه به ‌بعد نسلی نبوده است که در امان باشد از این دو همراه همیشگی «شور» و «یأس»

و متاسفانه با ترسیم دو جبهه « نشستگان» و « ایستادگان» و انواع جانبی آنها بار دیایکتیکی و ریشه دار خود را بر زمین می گذارد. آقای تراکمه عزیز با نادیده گرفتن تحول ( با فراز و نشیب) تاریخی ،عینک سیاه و سفید و جهان بینی دو سویه را بر گزیند و بین بین امید و یاس، واقع بینانه! و واکنشانه! بر طبل یاس بکوبد.

«فکر نمی‌کردم پسر و دخترم را سردرگم و کلافه‌ی یأسی دیگر ببینم، همان کلافگی که خودم در سن و سال آنها تجربه کرده بودم. نه، تقدیری در کار نیست، اما چرا این جریان بی‌هیچ کم و کاستی هی دارد تکرار می‌شود؟»

متاسفانه ایشان با پذیرش و رجعت به فرهنگ رئالیسم سوسیالیستی دهه جهل و پریشان گوییهای دو قطبی و منحصر به فرد همان دوره که در مصاحبه بهرام صادقی نیز مشهود است به تردید زیبای خود:

« ین‌بار آیا ممکن است نه در همان نقطه‌ی محتوم، که چند قدمی جلوتر تمام شود؟ »

دست رد می زند و به قول خانم مریم منصوری فقط در تکرار « تجربه پر غصه نوستالژیک" بغض می تراکند و سردرگم به جوابی قدیمی بسنده می کند.

"در همین سردرگمی‌ها بودم که به‌ یاد مصاحبه‌ای با بهرام صادقی افتادم"

بی تردید این متن می تواند از زوایای بیشمار مورد بازبینی قرا بگیرد که حسین در ارائه یک از آنها موفق بوده است. به هر حال نگرانی من بیشتر به فضای ذهنی بر می گردد که توقع به انقلاب انجامیدن جنبش سبز در 6 ماه اول را داشت و بنا بر همان ذهنیت ایده آلیستی رومانتیک به دنبال نشانه های یاس نیز خواهند بود. ذهنیتی که نشانه آن را متاسفانه، آقای تراکمه در یادآوری و استقبال دوباره از شعر «زمستان» جستجو می کند.

به میمنت حضور جنبش اجتماعی سبز، باید این را نیز خاطر نشان کنم که من هیچ وقت روشن تر از این به آینده ایران امیدوار نبودم.

-- ونداد زمانی ، Nov 27, 2010 در ساعت 08:00 PM

آقای زمانی، خودتان می دانید چه می گویید؟ و اصلاً می دانید رئالیست سوسیالیست ها چه می گفتند و بین خودشان و رئالیست ها چه تفاوتی قائل بودند؟ انگار در سطح حرکت کردن قبحش را از دست داده است. این امیدواری به فردای روشن و پیروز باور رئالیست سوسیالیست ها بود. مگر نه؟ از کی می‌پرسم. بهرام صادقی که از «امیدواری» روی دست شما زده. انگار این مطلب را بهانه قرار دادید تا حرف خودتان را بزنید. که اگر درست خوانده بودید بهرام صادقی را به پریشان گویی متهم نمی کردی «تا این که... دیگر شما بگویید، تا این که نوول کم‌کم خودش را - اگر چه خیلی کم و ناقص- توانست بقبولاند و دوره‌ای پیش آمد و آدم‌هایی و جوان‌هایی که اگر چه هیچ مکتب صحیح انتقادی نداشتند و ندارند، اگر چه معلومات و مطالعاتشان و آگاهی‌شان از ادبیات امروز جهان اندک است و اگر چه سرخورده و بی‌پناه و سرگردانند، اما با دو چشم، یا حتی با هزار چشم خیره، من و تو و او را می‌پایند و می‌خواهند و می‌طلبند. آنها دیگر از تو چیزی می‌خواهند که خیال می‌کنند تویی که ادعا می‌کنی و کار می‌کنی، باید بهشان بدهی و اگر ندادی، می‌فهمند که چند مرده حلاجی. آنها از روی گرده‌نشسته‌ها و نیم‌خیزها و ایستاده‌های دروغی می‌گذرند. تو آنها را نمی‌بینی و نمی‌شناسی، اما در کنارت هستند، در شب‌گردی‌های بی‌هدف، در سرگردانی‌هایت در بعد از ظهرهای تنهایی و اندوهت و در چه کنم، چه کنمت همراه و همدل و همدرد تو هستند.» بد نمی شود یعنی به نفع خودتان است که چند بار از روی مصاحبة بهرام صادقی رونویسی کنید. تایپ نکنید بلکه دقیقا رونویسی کنید. ضرر نمی کنید باور کنید. شما این مطلب را با تحلیل سیاسی اشتباه گرفته اید. بد نیست کمی هم داستان و شعر بخوانید.

-- افلاکی ، Nov 27, 2010 در ساعت 08:00 PM

من به یک مقاله مشخص اشاره کردم و تلاش کردم به سایه ی تاثیری که مقاله فوق شاید ناخواسته ولی متاسفانه «یاس» را در جامعه « عَلَم » می کند بپردازم و نگران نظری باشم که از دیدن دو قطبی جهان نشات می گیرد. به همین خاطر نمونه های از شیوه ی دیدن فوق را در متن آقای تراکمه نمونه قرار دادم.

آقای افلاکی عزیز، مصاحبه ی نویسنده محترم « بهرام صادقی» پریشان تر از آن است که گفتم.ایشان همه انواع بودن و ابراز را دانه به دانه در چرخه ارزش خود به دو شقه کرده است:

«دهخدا به تحقیق بی دردسر پناه برده است و برخاستنش فقط برای رفع حاجت است و بس، جمالزاده در وصف باغ سوئیس می گوید، زندان رفتن های بعضی ها مثل سعد سلمان آبکی است و بعد از خروج از زندان آبکی می نویسند، «بودا» یکهو جا خورد و به جای عصیان از ترس و ناچاری نشست و تن به گفتگو با اوهام « سایه» خویش داد، کار جمعی به دلیل دانش « لعنتی» رهبران کار گروهی، به بیراهه برده شد، جوانان هم سراسیمه و شتابزده و خام بودند، آنها که در رسانه های معمولی کار کردند «مستراحی‌ها و سالنی‌هایی شدند که محصولات نیمکت رو به‌ روی دریاچه می فروختند»، خانه نشیننان استحصال ادبی گرفته و فقط «مفرح و مکیف» می نویسند و ... در پایان نیز تعریفی از صالحان ادبی نداده اند جز کلیشه ی «هر نویسنده‌ای باید هوشیار باشد و صادق و صمیمی». آخر آنهمه نسل کشی ادبی ایشان کجا و این ترازوی اخلاق شبانی کجا؟

نویسنده عزیز آقای صادقی بعد از انکه باشمشیر دو نبش دهه چهل خود، همه را تار ومار کردند و یا جزای شان را « زنجموره گی» دانستند. و خلاصه هر کس از « تفنن و سرگرم‌کنک و وقت‌گذرانی و قصه‌گویی از عشق و عفت و تاریخ و افتخارات» گفت در لجنزار نشاندند...

آقای افلاکی عزیز آیا باز هم لازم است از پریشان گویی های آقای صادقی بگویم؟ و از روی نوشته ایشان نسخه برداری کنم؟ آخر این دیدبه و کبکه و قداست تا کجا باید سایه عمیق خود را بر این دنیای بسیار متغیر ما و نسل های بعد بیفکند؟ چرا یک بار برای همیشه قدر و منزلت و تاثیر دوره ی خود را کفاف نمی دانند و دست از رهبری و نقد رهبری هر آنچه که بعد از آنها آمده اند نمی کشند؟ تا کجا می خواهید با اتهام «در سطح حرکت کردن قبحش را از دست داده» هر نظری را سرکوب کنید؟ ملاک عمیق بودن برای دادن یک نظر با پشتوانه و بر گرفته از متن کافی نیست؟

چرا می خواهید هر آنکه مختلف می بیند را به میدان کابوهای غرب وحشی بکشانید و از او بخواهید در دوئلی ناخواسته با شما در یک نبرد ( سیاه و سفید) مرگبار تن دهد. هم آقای تراکمه و هم آقای بهرام صادقی غول های ادبی ملت ما می توانند باشند که نسل های بعد بر روی شانه انها بایستند و به افق های گسترده تر بنگرند.

قراری برای نفی در ازای اثبات دیگری نیست. متن زیبای آقای تراکمه به دلیل جذابیت ذاتی اش واکنشی حسی را برانگیخت. همین.


آرزوی بهترین ها برای سیاره کوچک ما

-- ونداد زمانی ، Nov 28, 2010 در ساعت 08:00 PM

anha keh az tarikh nayamokhtand,mahkoom hastand keh tarikh ra tekrar konand

-- djalal_razavi ، Dec 8, 2010 در ساعت 08:00 PM