رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۸ آبان ۱۳۸۹

بیسکوئیت سبز معدوم باید گردد

امیر معقولی

«بیسکوئیت سبز معدوم باید گردد» می‌بایست مدت‌ها پیش در دفتر خاک منتشر می‌شد، اما انتشار آن تا امروز بی‌جهت به تأخیر افتاد. اگر در این یک سال گذشته فقط همین یک داستان از امیر معقولی نویسنده‌ی طناز، بازیگوش و خوش‌قلم را منتشر می‌کردیم، به این اعتبار می‌توانستیم بگوییم کاری کرده‌ایم. طنز ریزبافت داستان که خواننده را بارها به خنده می‌اندازد، نه تنها در موقعیت‌های گروتسک شکل می‌گیرد، بلکه در چگونگی استدلال‌های آدم‌های داستان، و در شخصیت و لحن و نام آنها هم نهفته است. همه چیز به‌ظاهر از یک آزمون چندجوابی آغاز می‌شود و به‌تدریج، کار به جاهای باریک و شکایت انواع مجامع روحانیت اعم از «مجمع روحانیت مبارز»، «اسلحه بر دوش»، «از همه چیز گذشته»، «از دین گذشته»، «بر دین ریدنده» و «یک دنده» و «دو دنده» و حتی «شش سیلندر» می‌کشد. بیسکوئیت سبز، داستانی که از جنون نشان دارد و با این‌حال بیانگر گوشه‌هایی از زندگی اجتماعی ماست:

برای
معشوق ِ نادیده‌ام
دوست ِ دشمن‌وارم
که رسم راستین ِ عاشقی را به من آموخت
و برای تنهایی ِ پر ازدحام ِ او
از سر ِ دوستی و احترام

«در دنیای جدیدی که بیدار شدم بودم، محیط و وضع آنجا کاملاً به من آشنا و نزدیک بود، بطوری که بیش از زندگی و محیط سابق خودم به آن انس داشتم. مثل اینکه انعکاس زندگی حقیقی من بود.»
بوف کور

همه‌چیز از سؤال ِ تستی ِ زیر شروع شد که در وبلاگ گذاشتم‌اش.

دو طفلان ِ مسلم....
یک: چند نفر بودند؟
دو: فرزند ِ که بودند؟

الف. سه نفرـ علی ابن ابی طالب
ب. دو نفرـ سعد ابن ابی وقاص
ج. ب و ج
د. چهار نفر ـ عمر ابن الخطاب

پ.ن امت اسلام همیشه پیروز است. مرگ بر ضد ولایت ِ فقیه. حزب فقط حزب علی، رهبر فقط سید علی.

نشسته بودم اینجا همین من (اینجا که می‌گویم، یعنی همین‌جایی که الان نشسته‌ام و به محاسن نداشته‌ی شما می‌خندم.) تا اینکه در زدند.

به سوی آیفون رفتم ( بله! ما آیفون هم داریم، خوب‌اش را هم داریم؛ اما، حیف که تصویری نیست، البته این آیفون‌های تصویری همچین خوب نیستند ‌ها. آدم می‌رود و چهره‌ی مهمان‌اش را جلوـ جلو می‌بیند و حسابی کنف می‌شود و برای این خاطر، نمی‌تواند با رویی گشاده و خندان به استقبالِ مهمان‌اش برود؛ اما، آیفون اگر تصویری نباشد، مهمان ناخوانده، حداقل، در همان لحظه‌ی اول، یک چهره‌ی خندان از میزبان‌اش می‌بیند. راستی....تا یادم نرفته، مبادا گمان ببرید این آیفون ما خیلی ـ خیلی خوب است‌‌ها، نه خیر! صدایش به زور درمی‌آید.)

بله، داشتم می‌گفتم که:

به سوی آيفون رفتم و آن را برداشتم و گفتم: « عزیزم، چه زود آمدی! منتظر بودی تا من بگویم خانه خالی‌ست و بلند شوی بیدو ـ بیدو بیایی؟» صدای کلفت نکره‌ی نخراشیده‌ای جواب داد: « سلام علیکوم، از نیروی محترم نیروی انتظامی مزاحم می‌شوم»

من که می‌تلاشیدم گندکاری خودم را جمع ـ و ـ جور کنم، با صدایی لرزان گفتم: « خوش آمدید! افتخار دادید! اما این جمله‌تان ایراد داشت‌ها»
صدا : «کدام جمله‌ام؟»

ـ شما که یک جمله بیشتر نگفتید! همان نیروی محترم نیروی انتظامی دیگر!
ـ آها! آن را می‌گویی؟ نه عزیز جان، دوتایی این نیرو به این دلیل است که: به این تأکید کند که ما خیلی نیرومندیم و وبلاگ‌نویس‌ها را اعدام می‌کنیم، تازه اگر نمی‌دانستی بدان که : ما برای مبارزه با امنیت اخلاقی... نه، ببخشید، برای استقرار امنیت اخلاقی، دختر‌های خوشگل ـ خوشگل را ارشاده کرده و یا روسری، یا توسری، یا پشت‌سری، یا جلوسری می‌گوییم و به خانه‌ها، بدون داشتن هیچ مجوزی، ورود می‌کنیم و دایره‌های زنگی را معدوم می‌کنیم.

ـ آها! پس این جمله‌ی شما بار ِ معنایی زیادی دارد و ما نمی‌دانستیم!
ـ بله، حالا در را باز کن تا به خانه‌ات ورود کنم.

در را گشودم و به داخل خانه آمد. مردی بود با صورت سرخ و موهای پرپشت. لباسی هم به رنگ سبز لجنی به تن داشت.

به داخل ِ خانه آمد و کفش‌هایش را زد زیر بغل‌اش و رفت و نشست روی یک مبل. پریدم در آشپزخانه و شربتی درست کردم و به دستش دادم.

جرعه‌ای شربت خورد و گفت: « ببینم اینجا کجاست؟»

ـ یعنی چه اینجا کجاست؟ خوب خانه است دیگر!
ـ منظورم این است که کجاست؟
ـ خوب ببین، خانه جایی‌ست که در آن صفا هست، در نگاه مادر وفا هست و این‌ها؛ تازه، اگر نمی‌دانستی بدان که: آن چیزی که نشسته‌ای رویش، اسمش مبلش است. آن چیزی هم که می‌خوری شربت است و من نمی‌دانم چرا در این فصل از من شربت خواسته‌ای! یا مخت نباید خیلی کار کند یا خیلی ـ خیلی می‌کند.
جرعه‌ای دیگر از شربت خورد و گفت:«تعریف‌ات از خانه مرا به یاد آن ترانه‌ی لس‌آنجلسی انداخت‌ها»

ـ به جان خودم اگر من ابراهیم حامدی را بشناسم!
ـ ابراهیم حامدی دیگر کیست؟
ـ نمی‌دانم! دیگران به او می‌گویند ابی ولی، من او را نمی‌شناسم ‌ها.
ـ نه حالا کیست به ما چه! آخر من به تازگی از ولایت آمده‌ بودم و دنبال کار می‌گشتم. گشتم و گشتم تا اینکه روزی در خیابان برخوردم به یک هم‌ولایتی دیگر که لباس پلیس به تن داشت. به پیشنهاد او لباس پلیس پوشیدم تا به خلق‌الله خدمت کنم. الان هم که می‌گویم اینجا کجاست، به این دلیل است که: هم‌ولایتی من شش‌ ماه پیش به شهر آمده و الان، سرهنگ تمام است و شهر را به‌خوبی کف دست‌اش می‌شناسد. او مرا به اینجا آورده و من اینجا را نمی‌شناسم و خواستم ببینم اینجا کجاست؟
ـ آها! ببین عزیز جان، اینجا تهران است اما، چندان توفیری با ولایت شما ندارد. اصلن شما برای چه به اینجا آمده‌اید؟
ـ آخ! داشت یادم می‌رفت‌ها! خوب شد که گفتی! به ما گزارش داده‌اند که شما دایره‌ زنگی دارید. اما، چون من تازه‌کارم، در را نشکستم و زنگ زدم. راستش دیدم نمی‌توان در شما را شکاند، بارای همین خاطر زنگ زدم.
ـ منظورتان ماهواره است؟
ـ بله
ـ خوب اشتباه به حضورتان رسانده‌اند، ما اینجا ماهواره نداریم.
ـ پس چه دارید؟
ـ من از دار دنیا، فقط یک بیسکوئیت سبز دارم که آن هم از سرـ ام زیاد است.

بی‌سیم او افتاد به زر زر
احمد محمد علی جواب بدهید.....احمد محمد علی جواب بدهید.....
احمد محمد علی با چشمانی گشاد شده بی‌سیم‌اش را در آورد و گفت : تویی حسین قلی مصطفی؟ راستی راستی خودت هستی؟

ـ داد نزن
ـ بله ببخشید
ـ من سرهنگ بارشتر هستم. یادت نرود.
ـ ببخشید قربان
ـ چه شد؟ ماهواره‌اش را پیدا کردی؟
ـ قربان این می‌گوید ماهواره ندارد!
ـ پس چه دارد؟
احمد محمد علی رویش را چرخاند به سمت ِ من و گفت : «گفتی چه داری؟»
ـ بیسکوئیت سبز
ـ قربان می‌گوید بیسکوئیت سبز دارد
ـ بگیرش.....بگیرش که خودش است
ـ چشم حسین قلی مصطفی جان
ـ سرهنگ بارشتر
ـ بله... بله... تمام

احمد محمد علی بی‌سیم‌اش را گذاشت داخل ِ جیب‌اش و گفت : « you are under the rest»
ـ ببخشید؟ بله؟ نداشتیم‌ها! من زیر کی باید استراحت کنم؟ راستی.....شما فیلم دیده‌اید!؟
ـ بله جایت خالی....دیشب ماهواره کبری یازده نشان می‌داد.
ـ آن سریال که آلمانی‌ست و دوبله!
ـ خوب نه، گفتم که در ماهواره نشان می‌داد که دوبله‌اش انگلیسی بود.
ـ ماهواره از کجا آورید؟
ـ به تو چه ربطی دارد؟
ـ ببخشید.
ـ در هر حال، شما بازداشت هستید.
ـ بسیار خوب، اما می‌گذاری وصیت‌نامه‌ام را بنویسم و بعد برویم محمد علی احمد جان؟
ـ باشد، مشکلی نیست؟ تا آنوقت من چه کنم؟
ـ خوب کنترل ماهواره را بردار و ماهواره ببین.

نشست پای ماهواره. من هم آمدم تا پشت کامپیوتر وصیت‌نامه‌ام را بنویسم. اما زد و به برکت دولت نهم برق رفت. احمد حسین قلی محمد هم از آن سو فحش می‌داد.
بلند شدم و لباس‌هایم را پوشیدم و گفتم برویم.

ادامه دارد یا ندارد؟ مسأله این است.
من: « اُملت چرا خودت را انداختی وسط؟»
ـ زیرا خواستم بگویم این داستان زپرتی ...عجب هوا سرد شد
ـ راست می‌گویی‌ها

با احمد محمد علی سوار ماشین شدیم. (ماشین از کجا آمد؟ خوب معلوم است دیگر! بی‌سیم زد و به حسن علی مصطفی گفت بیاید دنبال‌مان.) مرا به مکان نامعلومی بردند. (وزرا را نمی‌گویم‌ها، آخر من که مزاحم نوامیس مرد که الاهی به قربان‌شان بروم نشده بودم. اوین هم نبود! چند باری از جلوی هتل‌اش گذشته بودم. حالا نمی‌دانم زندان هم به خوبی هتل‌اش هست یا نه!) مرا بردند به یک قصر بزرگ. بگذارید کمی از این زندان بگویم که در آن زندانی شدم. اکازیون بود و آفتاب‌گیر. آنجا، سر سفره‌های غذا، به ما نوشابه می‌دادند. هرچه بود، بهتر از نفتی بود که سر سفره می‌خوردم و به مزاجم سازگار نبود. اما، نمی‌دانم کدام مادرمرده‌ای، بطری نوشابه را گرفت جلوی آینه (بله آینه هم داشتیم. کجای کارید؟ کافی‌شاپ و شافی‌کاپ هم داشتیم و آن‌جا به نام قانون، اعمال ِ قانون‌مان می‌کردند.) و از آن پس، دیگر به ما نوشابه ندادند. خدا از او نگذرد، تازه داشتیم معنای توشابه را می‌فهمیدیم ‌ها.

رسیدیم جلوی قصر. جلوی در ورودی آقایی سیگار می‌فروخت، آن هم سیگار ِ zica که من تف هم به رویش نمی‌انداختم ‌ها وقتی که آزاد بودم؛ اما، برای جلوگیری از استیصال رفتم سیگار بخرم.
ـ آقا این سیگارها چند؟

ـ بیست هزار تومان
ـ بیست هزار تومان؟ مگر سر گردنه است اینجا؟ شاید هم سر گردنه اشتباه اینجاست؟
ـ سر گردنه باید برود لنگ بیندازد جلوی اینجا.

من آن همه پول، آن هم یک‌جا، به عمرم ندیده بودم. ( البته یک‌بار یک پنج هزار تومانی دیده‌ام که آقایی می‌تلاشید پشت‌اش چیزی بنویسد. ( البته از پشت شیشه‌ی بانگ، وگرنه من در بانگ چه‌کار می‌توانستم داشت؟ ) آن آقا فریاد می‌زد که : «به من برگِ سبزِ تحفه‌ی درویش بدهید.» ( می‌خواستم بروم شگرد خودم را به او بگویم اما نرفتم. یادش به خیر.. زمانی که با فین پشت کاغذهای سفید پول درمی‌آوردم.)

ـ نمی‌شود با من راه بیایید؟ آخر من یک وبلاگ‌نویس ِ گشنه هستم که وصیت‌نامه‌اش را هم نوشته.

فروشنده دل‌اش به حال‌ام سوخت و یک بسته سیگار باکلاس به من داد. داشتم از خوشحالی بال درمی‌آوردم اما، حسین قلی نمی‌دانم چی چی بال‌ام را گرفت و مرا به زمین نشاند و تنها راه فرار را از من دریغ کرد.

هرچه بود سیگار ِ بهمن داشتم؛ بَه بَه.

بعد همان که مرا under، نه ببخشید، دراز، نه همان بازداشت بهتر است.
بعد آن ماموری که مرا بازداشته بود، چشمان‌ام را بست. مرا از راهروهایی گذراند که بوی عطر تندِ شاش مشام‌ام را غلغک می‌داد. بعد مرا نشاند. تا چند دقیقه‌ای سکوت بود و سکوت. دست بردم و چشم‌بند را از چشمم برداشتم.

نشسته بودم روی یک صندلی و یک میز در مقابل‌ام قرار داشت و یک آینه هم پشت سر میز بود.

در باز شد و آقایی با محاسن که تعداد زیادی کاغذ را زیر بغل گرفته بود وارد شد. کاغذها را کوبید روی میز و رفت مقابل آینه ایستاد و شانه‌ای از جیب‌اش درآورد و محاسن‌اش را شانه زد.

(البته من بعدها در زندان فهمیدم به ریش می‌گویند محاسن. بعد از مدتی ما هم یاد گرفتیم یک‌سری چیزها را با چیزهای دیگر بپوشانیم و غذا خوردن‌مان مویی شود.)

ـ مأمور آمد و نشست روبرویم و سیگاری آتش زد و خیره شد به من.
ـ ببخشید به من آتش......
ـ شششششششششش
ـ ببخشید به من هم......
ـ شششششششش
ـ چرامرا بی‌دلیل بازداشت‌کرده‌اید؟ (ای کافکای مادرمرده، نور به قبرت ببارد که بی‌دلیل بازداشتن را تپاندی در تنبان این‌ها.)
ـ بی‌دلیل؟ بی‌دلیل؟ تو بی‌دلیل بازداشت نشده‌ای!
ـ میشودتفهیماتهامشوم؟
ـ چرا این‌طور حرف می‌زنید
ـ شما که....
ـشششششششش
بعد کاغذها را یکی‌ـ یکی می‌خواند و روی میز می‌کوبید.

اقدام علیه ِ امنیت ِ ملی
ـمگرملیگر....
ـششششششش

شکایت ِ مجمع ِ روحانیون ِ مبارز
شکایت ِ مجمع ِ روحانیتِ مبارز
شکایت ِ مجمع ِ روحانیان ِ اسلحه بر دوش
شکایت ِ مجمع ِ روحانیان ِ جان بر کف
شکایت ِ مجمع ِ روحانیان ِ از جان گذشته
شکایت مجمع ِ روحانیان ِ اسلحه در دست
شکایت ِ مجمع ِ روحانیان ِ از خود گذشته
شکایت ِ مجمع ِ روحانیان ِ از همه‌چیز گذشته

نفسی تازه کرد و گفت : «خوب این از وجه اشتراک دارهای دسته‌ی اول» برویم سراغ ِ بعدی‌ها.

شکایت ِ مجمع ِ روحانیان ِ از دین گذشته
شکایت ِ مجمع ِ روحانیان بر دین ریدنده
شکایت ِ مجمع ِ روحانیان ِ یک‌دنده
شکایت ِ مجمع ِ روحانیان ِ دو‌دنده
شکایت ِ مجمع ِ روحانیان ِ شش سیلندر

دستی به پیشانی‌اش کشید و ادامه داد:
شکایت ِ طراحان ِ سؤال ِ کنکور همیشه در قرنطینه

ـ این‌ها که در قرنطینه هستند از کجا فهمیده‌اند؟
ـ خفه

شکایت امت اسلام همیشه پیروزِ همیشه در صحنه
شکایت ِ تمامی ِامام‌زاده‌های همچون قارچ روییده‌
و از همه‌ مهم‌تر.....و از همه مهم‌تر:
شکایت ِ شخص ِ شخیص ِ آقا

ادامه دارد یا ندارد؟ مسأله این است.
بزنم املت شوی؟

ـ اسم؟
ـ swann
ـ این هم شد اسم!؟ برای چه اسم ِ یک پرنده را روی خودت گذاشته‌ای؟ تازه یک انش هم که اضافه‌ست.
ـ شما این را می‌دانید!؟ بارک الله.
ـ پس چه فکریده‌ای؟ فکریده‌ای فقط خودت بلدی؟ ریده‌ای با فکر کردن‌ات. ما وقتی آن دورـ دور‌ها آموزش می‌دیدیم، زبان هم یاد گرفته‌ایم.
ـ کجا آموزش می‌دیدید؟
ـ والله، راستش...به تو چی ربطی دارد؟
ـ می‌بخشید
ـ خوب، اسم را همان قو بنویسم؟
ـ نه، بنویسید : همان swann
ـ باشد، نوشتم همان swann
ـ نه، بنویسید swann
ـ باشد، باشد، نوشتم، انقدر هولم نکن.

پکی به سیگار ِ خود زد و پرسید :

ـ شما از کجا پول گرفته‌اید که سؤال کنکور را بگذارید در وبلاگ‌تان؟
ـ شوخی کردم به خدا. (راستش، این سؤال به من الهام شد و خوف برم داشت که نکند پیغامبر باشم! اما، این را به بازجو نگفتم‌ها.)
ـ شوخی کرده‌ای!؟ غلط کرده‌ای مرتیکه! مگر کشک است؟
ـ من کشک نخورده‌ام تا به حال، پس نمی‌دانم کشک است یا چیست!
ـ ببین چه کرده‌ای که آقا هم عصبانی شده.
ـ جدی!؟ راست می‌گویید؟ آقا عصبانی شده‌اند؟ الاهی من به قربان‌شان بروم. الاهی من فدایشان بشوم. هر وقت در تلویزیون صحبت می‌کردند، چهره‌شان را می‌بوسیدم. راستش، از شما چه پنهان!؟ عکس‌شان را می‌گذاشتم زیر ِ بالش‌ام و می‌خوابیدم تا خواب آقا را ببینم.
ـ خواب آقا را ببینی؟ برای چه؟
ـ برای اینکه بنشینیم و صحبت و معاشرت کنیم و ایشان به من بگوید : «عزیز من.»

مأمور تند ـ تند در کاغذ چیزی می‌نوشت. نگاهی به آن انداختم و دیدم نوشته: متهم همجنس‌باز است.
گفتم : «ننویسید آقا. آقا ننویسید. من کی گفتم همجنس‌گرا هستم؟ گررراها نه باز!!!! راستی...مگر شما نگفتید در ایران همجنس‌گرا نداریم؟ گرررراها نه بازززز.»

ـ ظاهرن داریم و خبر نداریم! مردک لوطی.
ـ بگو گی . ناسلامتی زبان خوانده‌ای‌ها! تلفظ‌ ـ اش را که می‌دانی؟
ـ معلوم است که می‌دانم. بر وزن تی‌ست دیگر!
ـ نه ببین پدرجان
ـ من پدر ِ شما نیستم
ـ بسیار خوب، ببینید آقای بازجو
ـ من بازجوآقا هستم

بسیار خوب! ببینید بازجوی ِ عزیز
ـ گفتم که، من بازجوآقا هستم
ـ بله... بله.. می‌بخشید بازجوآقا، گی بر وزن ِ ری است، همان ری در شهر ِ ری، همان ری که شاه ِ شهید در آن مدفون است.

بازهم تند ـ تند می‌نوشت : متهم ناصرالدین را شهید می‌داند.

ـ آقا ننویسید....منظورم ناصرالدین شاه ِ قاجار است

باز هم می‌نوشت : متهم به سلسله‌ی قاجار رسمیت می‌دهد و ناصرالدین ِ ملعون را شاه می‌نامد.
گفتم : «آقا ننویسید...منظورم همان‌جایی‌ست که ناصرالدینِ ملعون در آن دفن است.»

باز هم می‌نوشت : متهم از روی دست من تقلب می‌کند.

ـ می‌بخشید...می‌بخشید...منظوری نداشتم! اصلن هرچه که شما بگویید همان.
باز هم می‌نوشت: متهم، اختیار عمل‌اش را به دست من می‌دهد و غلام سرسپرده‌ی من می‌شود و سخنان‌ام را طوطی‌وار تکرار می‌کند.
ـ من به گور پدرت خندیده‌ام غلام ِ تو شم.

باز هم نوشت : متهم به پدر من توهین می‌کند.
بعد جمله‌ای را که نوشت خواند و با صدایی لرزان گفت : «به پدر ِ من توهین می‌کنی؟ به نام قانون، اعمال ِ قانون‌ات می‌کنم.» (قانون! عجب کتاب ِ خنده‌داری‌ست، بخوانیدش و از خنده روده‌بر شوید.)

از جای ِ خود پرید و در حالی که جمله‌ای را برای خود می‌گفت از اتاق بیرون رفت.
سیگار بهمن را درآوردم و تلاشیدم تا سیگاری بگیرانم. در طول بازجویی،هشت سیگار کشیده بود و جان مرا به لب‌ام رسانده بود. اما، حیف که نه کبریتی داشتم و نه فندکی.

سرد شدم.....سرد شدم
آمدم املت جان...آمدم.

چند دقیقه‌ای گذشت و من ناکام از گیراندن سیگار نشسته بودم که بازجوآقا با رویی گشاده و خندان وارد شد و با صدایی که از فرط ِ خوشحالی می‌لرزید گفت : «آوردم...آوردم»

ـ چه آوردی؟ سر یا چشم؟ ای کاش چشم می‌آوردی که من خیلی دوست دارم.
ـ نه، حکمی‌ست که همه‌چیز در آن لحاظ شده.
ـ خوب بده ببینم چیست آن حکم لحاظ شده‌ات.
کاغذ را به دستم داد. چنین چیزی بود:

Swann که در آخر کار هویت‌اش بر ما نامعلوم ماند، باید یکی از سه کار ِ زیر را انجام دهد:

یک: خودکشی بشود.
دو:عطای بیسکوئیت ِ سبز را به لقایش ببخشد.
سه: زندانی شود.

البته اگر خواست، می‌تواند در راستای ِ اهداف ِ جمهوری اسلامی قلم بزند.

کاغذ را به او دادم.
ـ خوب؟
ـ خوب که خوب! چیست؟
ـ چه می‌کنی؟
ـ نمی‌کنم. خودکشی نمی‌شوم زیرا زندگی را دوست دارم. نمی‌توانم بیسکوئیت سبز را هم بی‌خیال شوم. نوشتن در راستای اهدافِ جمهوری ِاسلامی ِایران هم که نه، پس، زندانی می‌شوم.
ـ هر طور که میل ِتوست.

سرتان را به درد نیاورم. زندانی شدیم. پس از آن شنیدیم که برایمان از این کمپین‌ها راه انداخته‌اند و گویا جایزه‌ای هم گرفته‌اند. ( خبرها می‌رسد خواهران عزیز) ما هم دست به‌ کار شدیم و چگونگی ِ بازداشت ِ خودمان را نوشتیم تا شاید یه کمی از آن پول ِ کلفت به ما هم برسد.

ـ آقا وقتت تمام است بلند شو
ـ چشم آقا اجازه بدهید یک جمله‌ی دیگر مانده
ـ نمی‌شود آقا جان، کافی‌نت ما فقط پنج دقیقه به هر زندانی وقت می‌دهد، شما بیست دقیقه ‌است که نشسته‌اید.

ورسیون ِ اول : بهمن ِ ۸۷
نسخه‌ی بازنویسی شده : مهر ۸۸

Share/Save/Bookmark

نظرهای خوانندگان

Very Good

-- Ashkan ، Nov 19, 2010 در ساعت 05:00 PM

شما به اين مي گيد داستان و طناز؟هيچ به داستان شباهت نداشت بيشتر يك بيانيه بود.

-- برزو ، Nov 21, 2010 در ساعت 05:00 PM