رادیو زمانه

تاریخ انتشار مطلب: ۲۱ آبان ۱۳۸۹

ترکی بر دیوار اتاق جنگ

سعید طباطبایی

سعید طباطبایی متولد فروردین ۱۳۵۷است. فعالیت ادبی‌اش را در حدود سال ۱۳۷۴ با نوشتن داستان کوتاه آغاز کرده و نخستین مطالب، داستان‌ها و مقالاتش در نشریات محلی استان خراسان نشر یافته است. وی از سال ۱۳۷۷ در تهران زندگی می‌کند و در این مدت ده‌ها داستان، مقاله، نقد ادبی و یادداشت از او در روزنامه‌ها، نشریات و رسانه‌های الکترونیکی منتشر شده است.

نخستین کتاب سعید طباطبایی قرار بود تحت عنوان «سه مرد ویلای آبی» در سال ۱۳۷۶نشر یابد که به دلیل ناهمواری‌های نشر ایران هیچگاه منتشر نشد. کتاب بعدی وی «طرحی برای یک اپرا» نام دارد و در سال ۱۳۸۰ در تیراژ محدودی منتشر شد. سومین کتاب او «اگر ابرها بگذرند» است که نشر مروارید در سال ۱۳۸۸ آن را منتشر کرده است. در آینده‌ای نزدیک نیز قرار است کتاب «مسجد جامع» وی توسط نشر آلفابت ماگزیما منتشر شود.

سعید طباطبایی همچنین در حوزه روزنامه‌نگاری ادبی، فعالیتی دیرپا دارد. او از سال ۱۳۸۲سردبیر سایت ادبی و فلسفی والس است. در سال‌های ۱۳۸۳ و ۱۳۸۴ نیز دبیر بخش داستان و درباره داستان سایت ادبیات و فرهنگ بوده و همچنین سال‌ ۱۳۷۹ نیز سردبیر و مجری کارشناس برنامه رادیویی نقد و نشست بوده است. همچنین وی دبیر چهار دوره جایزه ادبی والس، دبیر یک دوره جایزه فرهنگی و هنری پیام‌آوران صلح و دوستی و جانشین دبیر سه دوره جایزه روزی‌روزگاری بوده و هم اکنون دبیر چهارمین دوره جایزه ادبی روزی روزگاری است. از دیگر فعالیت‌های او باید به تدریس ادبیات داستانی، داوری جوایز ادبی و... اشاره کرد. ترکی بر دیوار اتاق جنگ، نوشته‌ی سعید طباطبایی را می‌خوانیم:


سعید طباطبایی، نویسنده و روزنامه‌نگار

حس رشک همه را برانگیخته بودم. همه‌اش تقصیر خودم بود. اما نه، واقعا چه می‌توانستم بکنم، شخص وزیر مرا به حضور طلبیده بود، از میان آن همه کارمند فقط مرا دعوت کرده بود که به دفتر کارش بروم. من یک کارمند جزء امور اداری که فقط کارم بایگانی نامه‌ها بود. وقتی اولین نامه محرمانه عمرم را دریافت کردم به حد کافی شوکه شدم. در اتاق محل کارم را از تو قفل کردم و یکبار دیگر به زوایای اتاق نگاه انداختم.‌ نامه را به دست گرفتم و گشودم.

پای نامه امضای خود وزیر بود و این تعجبم را دو برابر می‌کرد. وزیر مرا دعوت کرده بود که در روز و ساعت تعیین شده به حضورش بروم. البته معلوم بود که مرا همین طوری به محل کار وزیر راه نمی‌دادند پس هماهنگ شده بود که در روز مقرر، اتومبیلی به دنبالم بیاید. کافی بود در آن روز فقط آماده باشم. بی‌‌شک همه همکارانم به من رشک می‌بردند. موضوع نامه محرمانه به امضا وزیر لو رفته بود و یکباره مثل مین ضد تانک در اداره ترکیده بود. البته هیچ کدامشان موضوع را به رویم نمی‌آوردند. از حسدشان بود.

اما از نگاهشان، از حرکاتشان و از نوع برخوردشان درمی‌یافتم که مضمون نامه را جزء به جزء می‌دانند. حتا احتمالا وقتی مرا می‌دیدند توی ذهنشان نامه را کلمه به کلمه مرور می‌کردند و وقیحانه به چشم‌هایم زل می‌زدند. این می‌تواند مهمترین اتفاق زندگی یک کارمند اداری جزء باشد؛ دیدار با شخص وزیر. شاید شغل جدیدی در انتظارم بود. شاید به این ترتیب مدرک دانشگاهی بیهوده‌ام نیز به کار می‌آمد؛ کارشناسی در رشته ترمیم بناهای یادبود دوران جنگ، که عملا جز برای افزایش حقوق به کار دیگری نیامده بود.

وزیر مرا به حضور خوانده بود و حالا به طرز غیر قابل وصفی جو اداره کوچکمان را علیه خودم احساس می‌کردم. روزی که خبر ایستادن اتومبیل پلاک مشکی در مقابل اداره گوش به گوش چرخید این اتمسفر سنگین را بیش از هر زمانی حس می‌کردم. من آن روز با کت و شلوار اتو زده و موهای شانه کرده همه را غافلگیر کرده بودم. نگاه‌ها تغییر کرده بود و حس می‌کردم قدم نیز چند سانتیمتری نسبت به روزهای قبل بلندتر شده است.

هر کس از جلوی در اتاقم می‌گذشت نگاهش را تندی از من می‌دزدید و سریع ناپیدا می‌شد، به جز آن منشی جوانی که تازه استخدام شده بود و با آن چشم‌های میشی رنگش لحظاتی در آن سوی در ایستاد و مرا در پشت میز فلزی کارم تماشا کرد. به من زل زده بود و لبخندی ملایم به لب داشت. همچنان آن جا ایستاده بود تا آن که تیز در چشم‌هایش نگاه کردم و آن گاه رفت. وقتی که رفت، نفسی به راحتی کشیدم و چشمانم را برای تمدد اعصاب بستم. وزیر را تصور می‌کردم که پشت میز بزرگش نشسته است.

در واقع فقط سر تاسش را می‌دیدم که در ارتفاعی بالاتر از میز قرار دارد و با حرکت سر مرا به نشستن در نزدیک‌ترین صندلی به آن میز دعوت می‌کند. میزی بزرگ و صندلی‌های راحتی که در دو سوی میز چیده شده‌اند. سر جنبان وزیر را تصور می‌کردم و اشاره‌ای که به من می‌کرد تا در صندلی نزدیک به میزش جای بگیرم. صدای تقه‌های آرامی که به در می‌خورد، مرا از تخیلم بیرون کشید. راننده وزارتخانه به دنبالم آمده بود. وزیر در انتظارم بود و باید سریع آماده رفتن می‌شدم.

همان‌طور که وزیر را پشت میز بزرگش تصور می‌کردم با سرعت کتم را از روی پشتی صندلی قاپیدم و از اتاق بیرون آمدم. به همراه راننده از راهرو گذشتیم و پله‌ها را پایین رفتیم. پله‌ها تمامی نداشت. بالاخره به طبقه همکف رسیدیم و از ساختمان اداره کوچکمان خارج شدیم. هوای سرد پاییز تنم را در برگرفت. ماشین پلاک مشکی درست جلوی ساختمان اداره پارک کرده بود. راننده پشت رل نشست و من جلوی چشمان حیران همکارانم ـ می‌دانستم همه سرهایشان را از پنجره‌ها بیرون آورده‌اند و مرا می‌پایند ـ سوار اتومبیل پلاک مشکی شدم. راننده بی‌توجه به من ماشین را روشن کرد و به راه افتاد.

من در اضطراب دیدن وزیر بودم و راننده مشغول رانندگیش بود که یادم آمد در اتاق را نبسته‌ام، مرخصی ساعتی درخواست نکرده‌ام و بدتر از همه کیفم را که درونش مدارک و سوابقم را چپانده بودم روی میز جا گذاشته‌ام. این‌ها می‌توانست چه مفهومی برای راننده داشته باشد؟ سعی کردم به روی خودم نیاورم اما بدون آن مدارک، رفتنم بی‌فایده بود. به خاطر همین با راننده از امکان برگشتن صحبت کردم.

راننده انگار که حرف‌هایم را نمی‌شنید، مشغول کار خودش بود. صدایش کردم. به سویم نگاهی انداخت. تازه متوجه شدم که او پیر است. چین‌ها، پیشانی و دور چشم‌هایش را احاطه کرده بود. موضوع را این بار به طور کامل برایش توضیح دادم. نگاه مهربانانه‌ای به من انداخت و گفت: «نگران نباشید. مشکلی پیش نمی‌آید. اما نمی‌توانیم برگردیم. دستور این است که شما را از اداره‌تان مستقیم به دفتر ملاقات‌های منشی سوم وزیر ببرم و از آن جا نیز به اداره بازگردانمتان.» همین را گفت و نگاه پیرش را از من گرفت.

خواستم در دلم به او فحش بدهم اما هیچ فایده‌ای نداشت. مشغول رانندگی بود. فکر کردم اگر وزیر به مدرکی نیاز داشته باشد حتما قرار مجددی برای ارایه مدرک خواهد گذاشت. پیرمرد گفته بود نگران نباشم و گفته بود منشی سوم وزیر منتظرم است. منشی سوم وزیر، دفتر ملاقات‌ها، چیزی از این کلمات نفهمیده بودم. ساعتی بود که در راه بودیم و می‌دانستم همین حالا در اداره، همه پشت سر من حرف می‌زنند. غیبت می‌کنند و پشت سرم صفحه می‌گذارند، هرچند اهمیتی هم نداشت. شخص وزیر مرا دعوت کرده بود و نام وزیر می‌توانست مهر سکوت به دهان هرکسی بزند حتا به دهان رییس اداره‌مان.

بالاخره به مقصد رسیدیم. راننده ماشین را به سمت ساختمان بلندی هدایت کرد. ماشین روبه‌روی دری توقف کرد، در کنار رفت و ما وارد پارکینگ شدیم. من به اشاره راننده از ماشین پیاده شدم. او حرکت کرد و در چشم برهم‌زدنی غیبش زد. داخل جیب‌های کتم به دنبال نامه وزیر گشتم اما نامه همراهم نبود و حس کردم این نهایت فاجعه است. تنها راهم این بود که خود وزیر را پیدا کنم.

به دنبال راهی گشتم که از پارکینگ به سمت بخش اداری ساختمان برود. راه را پیدا نمی‌کردم، پارکینگ تودرتویی بود. نگهبانی را پیدا کردم و او از من کارت شناسایی خواست. کارت شناسایی نداشتم. سعی کردم همه چیز را به او توضیح بدهم و از او نشانی دفتر وزیر را پرسیدم. او راهروی تیره‌ای را نشانم داد و از آن جا دور شد. راهرو به راه‌پله‌ای ختم می‌شد و راه‌پله به طبقات فوقانی و در نهایت در بالاترین طبقه به دفتر منشی سوم وزیر.

منشی وزیر خانم زیبایی بود که مودبانه از من خواست چند لحظه‌ای به انتظار بنشینم. با چند تلفن صحبت کرد و بعد اسمم را پرسید. در دفترش به دنبال اسمم گشت. اسم را که پیدا کرد رو به من گفت : «درست است. این قرار ملاقات لغو شده. برای وزیر کاری پیش‌آمده و ایشان از وزارتخانه رفته‌اند. در ضمن کاری هم که با شما داشته‌اند منتفی شده.» مکث کوتاهی کرد، سرش را نزدیک‌تر آورد و با صدای آهسته‌تری گفت: «سیفون دستشویی اتاق جنگ ترک برداشته بود. قرار بود از تخصص شما برای ترمیم آن ترک استفاده کنیم.

اما حالا تصمیم گرفته‌اند آن ساختمان تخریب شود. چه نیازی به اتاق جنگ است؟ تازه اگر جنگی هم دربگیرد می‌شود دوباره یک اتاق جنگ ساخت. ماشین را هماهنگ می‌کنم تا شما به اداره‌تان برگردید. البته لطفا این موضوع بین خودمان بماند.» و با صدای باز هم آهسته‌تری گفت: «آخر این موضوع محرمانه است.» توی مبل نرم گوشه اتاق فرو رفته بودم و به تن برنزه منشی نگاه می‌کردم که از زیر لباس به چشم می‌آمد. لبانش را غنچه کرد. احساس کردم می‌خواهد از دور برایم بوسه بفرستد. بغضم گرفته بود، می‌خواستم گریه کنم. فکر کردم شاید در بغلش آرام بگیرم. او هم مرا نگاه می‌کرد.

گوشی را برداشت و شماره‌ای را گرفت و بعد وقتی گوشی را گذاشت دوباره لبخند زد. از پشت میز کارش خارج شد و به طرفم آمد. در همین لحظه به مردی اشاره کرد که دم در ایستاده بود. مرد، مرا همراهی کرد. با هم از اتاق منشی وزیر بیرون رفتیم. خودم را در راهرو یافتم. راهرو طویلی بود و مرد در کنارم راه می‌آمد. شبیه دوک نخریسی بود. پاهایش خیلی کوتاه به نظر می‌آمد و راه رفتنش شبیه غلتیدن بود. تا دیواری از گرانیت سیاه همراهیم کرد. روبه‌روی دیوار ایستادیم. دکمه‌ای را فشار داد و دیوار کنار رفت. آسانسور بود... چند دقیقه بعد توی ماشین بودم.

دلم نمی‌خواست به اداره بروم. به راننده گفتم که مرا به خانه‌ام برساند. آدرس آن جا را به او دادم اما باز با آن چشم‌های پیرش نگاهم کرد. فقط چروک‌های زیر چشمش را می‌دیدم. عذرخواهی کرد: «دستور است که به اداره ببرمتان.» از او تشکر کردم و گفتم که همین جا پیاده می‌‌شوم. تحمل اداره را ندارم. گفتم که همان جا نگه دارد. اما بازهم عذرخواهی کرد: «فقط می‌توانم جلوی اداره پیاده‌تان کنم. دستور است.» و ساعتی بعد که دیگر وقت اداری تمام شده بود جلوی اداره بودیم. مرا پیاده کرد و در خیابان‌، میان ماشین‌ها ناپدید شد. هیچ چشمی نبود که برگشتنم را نگاه کند. همه کارمندها رفته بودند. نگهبان اداره نیز راهم نمی‌داد.

گفتم در اتاقم بازمانده، انگار اصلا متوجه ملاقاتم با وزیر نشده بود. با اصرار زیاد توانستم راضیش کنم که بگذارد به اتاقم بروم. پله‌ها را بالا رفتم و در کوران بادی که به خاطر بازماندن پنجره اتاق ایجاد شده بود پشت میزم نشستم. توی صندلی فرو رفتم به طوری که فقط سرم از میز بالاتر بود و چشمانم را بستم. به چشم‌های میشی خانم منشی جدید فکر کردم و به اسمش که هر چه سعی کردم به یادم نیامد. اما اسمش هر چه بود مرا یاد ترک سیفون دستشویی توالتی می‌انداخت که احتمالا وزیر وقتی که با پاهای از هم گشوده و شلوار پایین کشیده رویش می‌نشیند لب‌های سرخ منشی سومش را به یاد می‌آورد و شاید نامه محرمانه‌ای که به متخصص ترمیم بناهای یادبود دوران جنگ نوشته است.

Share/Save/Bookmark

در همین زمینه:
گفت و گوی دفتر خاک با سعید طباطبایی، نویسنده و روزنامه‌نگار

نظرهای خوانندگان

من متوجه نمی شوم. این متن را سعید طباطبایی در مورد سعید طباطبایی نوشته؟ تشابه اسمی یه یا که چی؟
___________
متن حاضر داستانی است از آقای سعید طباطبایی
خاک

-- علی ایرانی ، Nov 13, 2010 در ساعت 11:35 AM